قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
پنجشنبه, ۶ فروردين ۱۳۸۸، ۱۰:۴۳ ق.ظ

شلمچه، خاک قدسى

 

شلمچه

 

نمى دانى کجا باید سراغ فرشته ها را بگیرى. هر مرثیه اى که مى سرایى باران نمى آید. هر مویه اى که مى کنى، راه تو را پیدا نمى کند. ازدحام ابرها، سینه آسمان را سربى کرده است. خیابان ها همهمه کاروان هاى اعزام را فراموش کرده اند. نگاه پنجره ها به رنگ خستگى است، مشام کوچه ها را گام هاى بیهوده و بى تکلیف پر کرده اند. آه اى قد کشیده تا بهشت! نمى دانم چه بگویم. سرریزم از بغض، نالانم از درد، سرشارم از اوج، تنهایم در کوچه هاى بى ستاره. سرگردانم در انتهاى مبهم خویش بى چراغ و بى آفتاب، کاش مى توانستى ببینى. «مجنون» به انتها رسیده است. «قلاویزان» پشت لحظه هاى کش دار فراموشى خاک مى خورد. «طلاییه» دیگر تمام شد. «فکه» فراسوى دیروز مانده است. کاروان موج در موج لبریز از گلایه مى گذرد. اروند به ساحل خویش دلبسته است. کرخه در غروب غوطه مى خورد. آوازهاى شاخ شمیران آشنا نیست. روزهاى «ماووت» معمولى مى گذرد. ما مى خواهیم با کرخه مویه کنیم با کارون یکى شویم.

شلمچهنمى دانم تو مى توانى شهر را تحمل کنى! نمى دانم تو را تاب و تحمل دورى از آن همه، آیینه آسمانى و دریایى هست! آه اى یادگار فرشته ها! تو هم گوشه گرفته اى و دم برنمى آورى؟ تو هم مى بینى این همه آزار را، اما سکوت مى کنى؟ تو هم مى شنوى این همه زخم و اخم را، اما چیزى نمى گویى؟ آخر مگر تو را چه مى شود. چرا از این همه سکوت بر لب دوخته، سراغى نمى گیرى؟ چرا نمى گویى از این همه غریبى عریان، چرا نمى گویى از نگاه هاى پرجست وجوى مادران؟ چرا آسمان هشت سال خون گرفته جنوب را گواه نمى گیرى؟ چرا سراغ نمى گیرى از پلاک هاى ته نشین شده اروند؟ مگر از دروازه هاى تو، به کرانه هاى بهشت نمى رسیدیم؟ مگر از صبحگاه تو داوطلب میدان مین نمى شدیم؟ مگر از خاک پاک تو نگاهى به عطش و محاصره نداشتیم؟ مگر با نگاه به آسمان تو شهادت خویش را پیشاپیش نمى گفتیم؟ مگر از فضاى مظلوم تو دست به دامان مقدس مظلومه اى بى مزار نمى شدیم؟ اگر تو نمى دانى او خوب مى داند. او خوب مى داند که بر بالاى پیشانى بندها چه مى نوشتیم. او خوب مى داند که آرزوى انتقام چه چیز را داشتیم. او خوب مى داند آخرین پلک هایمان در آرزوى دیدن روى که بود؟ او بهتر مى داند که پهلوى ما چرا زخم برمى داشت و گلویمان چرا بوى مظلومیت مى داد. مگر یادت رفته است محاصره سوزان گردان حنظله را در فکه؟ گلوله هاى شیمیایى پشت کانال ماهى را؟ فریادهاى دزدآلود خفه شده در پاى کمین را؟ مگر یادت رفته است سوختن خاموش کوله آرپى جى براى لو نرفتن عملیات؟ یادت رفته است آن همه بى قرارى و التماس براى خط شکن شدن؟ یادت رفته است غواص هاى غوطه ور در اوج و موج را. یادت رفته است روزهاى غلطیدن در میدان مین را!

شلمچه

اى ادامه لحظه هاى دلتنگ! تو را که مى بینم، داغ دلم تازه مى شود. تو را که مى بینم محاصره هاى آهنین فکه بغض، گلوگیرم مى شود و مویه هاى پریشان از هر طرف سربر مى کنند. تو را مى بینم و آن طرف تر لبخند «حاج حسین» بر جانمان آتش مى زند و نگاه «محمود» از راه مى رسد. آه چقدر غمگین است که دیگر پیشانى بندهایت را نمى بینم. «امن یجیب»هایت دیگر به گوش نمى رسند. دروازه هاى بهشت دور از دسترس مانده اند. بى  مالک مانده اى و بى کمیل.

حرف هاى دلت در میدان هاى مین یخ زده اند. بادهاى پریشان ته مانده لبخند هاى یارانت را به یغما مى برند. خاکریزهایت از بغض خمیده اند. آه اى شلمچه! لحظه اى بیا به این فراموش شدگان جا مانده، بیندیش. خلوت هایشان را بپرس. دلتنگى هایشان را بنگر، غریبى شان را با ابرها قسمت کن. نگاهشان را آواره دشت ها مکن. آخر اینان جایى ندارند. تو باید به اینان پناه دهى. تو مى دانستى آنان مى روند و ما مى مانیم و تنهایى به جان مان مى افتد. تو مى دانستى که دستمان از آسمان کوتاه مى شود، اما بر سکوى سکوت آرمیده اى. با آن همه سیم خاردار که پهلوها را دریدند تو چه برایشان دارى؟ براى میدان هاى مین، معبرى مى گشایى؟ این همه دلتنگى را مى بینى باز هم خموشى؟ کسى نیست بگوید چرا فقط سهم من و تو تنهایى است و غربت. چرا من و تو به انتهاى رود نرسیدیم.

 

شلمچه

آه اى نزدیک ترین بهشت، دیگر «کمیلى» نیست تا بگویى «اى از سفر برگشتگان، کو شهیدان ما». دیگر «مالکى» نیست تا نیمه شب ها درهاى شهادت را بکوبد. دیگر «حبیبى» نیست تا بوى عملیات و تک و پاتک در تو بپیچد. دیگر «انصارى» نیست تا از نگاهش قول شفاعت بگیرى. دیگر «حمزه اى» نیست تا در دوردست آوازهایش، گله جا ماندن را بشنوى. «میثمى» کجاست که سه راه شهادت را از «واجعلنا» پر کند. دیگر کجاست چهارده ساله اى تا وصیتنامه اش را به تو بسپارد. دیگر کجاست تا با لو رفتن رمز بى سیم ها، صداى بال فرشته، گوش زمین را کر کند. آه اى رفته تا آسمان ها! تابوت هاى سبک بیت المقدس ? آمده اند. چرا به پیشوازشان نمى آیى؟ چرا پرچم هایت را به اهتزاز در نمى آورى؟ چرا سیاه پوش نمى شوى؟ چرا مویه اى سر نمى دهى براى هم نشینان نه چندان غریبت؟ چرا سراغى از آنان نمى گیرى؟ بیا شلمچه، شاید تو آنان را بشناسى. بیا اینان را ببین شاید تو بى پلاکى را به یاد داشته باشى. شاید تو بدانى آن سیزده ساله کیست. شاید تو بدانى راز آن لبخند گمنان خاک گرفته را. شاید تو بدانى آن لبان خشکیده چه مى خواهند بگویند. شاید تو بدانى وقتى درخاک آرمیدند سر در آغوش که داشتند. بیا ببین آنان را. شاید براى مادرى حرف تازه اى داشته باشى. کسى چه مى داند شاید این زمزمه هاى آبى نصیب تو باشند. تو بیا با آنان حرف بزن. تو بیا به آنان چیزى بگو. شاید این سکوت تلخ را بشکنند و از ماندن بى دلیل ما چیزى بدانند. شلمچه تو مى دانى، اما چیزى نمى گویى. آن طرفتر آن همه دست نیاز را نمى بینى؟ یعنى تو نمى دانى چرا اینان دم به دم مویه مى سرایند. یعنى تو نمى دانى بیقرارى اینان براى چیست؟ تو نمى دانى چرا هواى شب هایت را دارند و غروب دلتنگت را؟ نمى دانى چرا وقتى که ساعت  ها سر بر خاکت مى گذارند و مى گویند باز هم تشنه برمى گردند. مى خواهى بگویى تو از آن همه شیمیایى بى خبرى؟ مى خواهى بگویى تو از «دوعیجى» چیزى نشنیده اى؟ مى خواهى بگویى نمى دانى چرا آن سه راه را «سه راه شهادت» نامیدند؟



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

شلمچه، خاک قدسى

پنجشنبه, ۶ فروردين ۱۳۸۸، ۱۰:۴۳ ق.ظ
 

شلمچه

 

نمى دانى کجا باید سراغ فرشته ها را بگیرى. هر مرثیه اى که مى سرایى باران نمى آید. هر مویه اى که مى کنى، راه تو را پیدا نمى کند. ازدحام ابرها، سینه آسمان را سربى کرده است. خیابان ها همهمه کاروان هاى اعزام را فراموش کرده اند. نگاه پنجره ها به رنگ خستگى است، مشام کوچه ها را گام هاى بیهوده و بى تکلیف پر کرده اند. آه اى قد کشیده تا بهشت! نمى دانم چه بگویم. سرریزم از بغض، نالانم از درد، سرشارم از اوج، تنهایم در کوچه هاى بى ستاره. سرگردانم در انتهاى مبهم خویش بى چراغ و بى آفتاب، کاش مى توانستى ببینى. «مجنون» به انتها رسیده است. «قلاویزان» پشت لحظه هاى کش دار فراموشى خاک مى خورد. «طلاییه» دیگر تمام شد. «فکه» فراسوى دیروز مانده است. کاروان موج در موج لبریز از گلایه مى گذرد. اروند به ساحل خویش دلبسته است. کرخه در غروب غوطه مى خورد. آوازهاى شاخ شمیران آشنا نیست. روزهاى «ماووت» معمولى مى گذرد. ما مى خواهیم با کرخه مویه کنیم با کارون یکى شویم.

شلمچهنمى دانم تو مى توانى شهر را تحمل کنى! نمى دانم تو را تاب و تحمل دورى از آن همه، آیینه آسمانى و دریایى هست! آه اى یادگار فرشته ها! تو هم گوشه گرفته اى و دم برنمى آورى؟ تو هم مى بینى این همه آزار را، اما سکوت مى کنى؟ تو هم مى شنوى این همه زخم و اخم را، اما چیزى نمى گویى؟ آخر مگر تو را چه مى شود. چرا از این همه سکوت بر لب دوخته، سراغى نمى گیرى؟ چرا نمى گویى از این همه غریبى عریان، چرا نمى گویى از نگاه هاى پرجست وجوى مادران؟ چرا آسمان هشت سال خون گرفته جنوب را گواه نمى گیرى؟ چرا سراغ نمى گیرى از پلاک هاى ته نشین شده اروند؟ مگر از دروازه هاى تو، به کرانه هاى بهشت نمى رسیدیم؟ مگر از صبحگاه تو داوطلب میدان مین نمى شدیم؟ مگر از خاک پاک تو نگاهى به عطش و محاصره نداشتیم؟ مگر با نگاه به آسمان تو شهادت خویش را پیشاپیش نمى گفتیم؟ مگر از فضاى مظلوم تو دست به دامان مقدس مظلومه اى بى مزار نمى شدیم؟ اگر تو نمى دانى او خوب مى داند. او خوب مى داند که بر بالاى پیشانى بندها چه مى نوشتیم. او خوب مى داند که آرزوى انتقام چه چیز را داشتیم. او خوب مى داند آخرین پلک هایمان در آرزوى دیدن روى که بود؟ او بهتر مى داند که پهلوى ما چرا زخم برمى داشت و گلویمان چرا بوى مظلومیت مى داد. مگر یادت رفته است محاصره سوزان گردان حنظله را در فکه؟ گلوله هاى شیمیایى پشت کانال ماهى را؟ فریادهاى دزدآلود خفه شده در پاى کمین را؟ مگر یادت رفته است سوختن خاموش کوله آرپى جى براى لو نرفتن عملیات؟ یادت رفته است آن همه بى قرارى و التماس براى خط شکن شدن؟ یادت رفته است غواص هاى غوطه ور در اوج و موج را. یادت رفته است روزهاى غلطیدن در میدان مین را!

شلمچه

اى ادامه لحظه هاى دلتنگ! تو را که مى بینم، داغ دلم تازه مى شود. تو را که مى بینم محاصره هاى آهنین فکه بغض، گلوگیرم مى شود و مویه هاى پریشان از هر طرف سربر مى کنند. تو را مى بینم و آن طرف تر لبخند «حاج حسین» بر جانمان آتش مى زند و نگاه «محمود» از راه مى رسد. آه چقدر غمگین است که دیگر پیشانى بندهایت را نمى بینم. «امن یجیب»هایت دیگر به گوش نمى رسند. دروازه هاى بهشت دور از دسترس مانده اند. بى  مالک مانده اى و بى کمیل.

حرف هاى دلت در میدان هاى مین یخ زده اند. بادهاى پریشان ته مانده لبخند هاى یارانت را به یغما مى برند. خاکریزهایت از بغض خمیده اند. آه اى شلمچه! لحظه اى بیا به این فراموش شدگان جا مانده، بیندیش. خلوت هایشان را بپرس. دلتنگى هایشان را بنگر، غریبى شان را با ابرها قسمت کن. نگاهشان را آواره دشت ها مکن. آخر اینان جایى ندارند. تو باید به اینان پناه دهى. تو مى دانستى آنان مى روند و ما مى مانیم و تنهایى به جان مان مى افتد. تو مى دانستى که دستمان از آسمان کوتاه مى شود، اما بر سکوى سکوت آرمیده اى. با آن همه سیم خاردار که پهلوها را دریدند تو چه برایشان دارى؟ براى میدان هاى مین، معبرى مى گشایى؟ این همه دلتنگى را مى بینى باز هم خموشى؟ کسى نیست بگوید چرا فقط سهم من و تو تنهایى است و غربت. چرا من و تو به انتهاى رود نرسیدیم.

 

شلمچه

آه اى نزدیک ترین بهشت، دیگر «کمیلى» نیست تا بگویى «اى از سفر برگشتگان، کو شهیدان ما». دیگر «مالکى» نیست تا نیمه شب ها درهاى شهادت را بکوبد. دیگر «حبیبى» نیست تا بوى عملیات و تک و پاتک در تو بپیچد. دیگر «انصارى» نیست تا از نگاهش قول شفاعت بگیرى. دیگر «حمزه اى» نیست تا در دوردست آوازهایش، گله جا ماندن را بشنوى. «میثمى» کجاست که سه راه شهادت را از «واجعلنا» پر کند. دیگر کجاست چهارده ساله اى تا وصیتنامه اش را به تو بسپارد. دیگر کجاست تا با لو رفتن رمز بى سیم ها، صداى بال فرشته، گوش زمین را کر کند. آه اى رفته تا آسمان ها! تابوت هاى سبک بیت المقدس ? آمده اند. چرا به پیشوازشان نمى آیى؟ چرا پرچم هایت را به اهتزاز در نمى آورى؟ چرا سیاه پوش نمى شوى؟ چرا مویه اى سر نمى دهى براى هم نشینان نه چندان غریبت؟ چرا سراغى از آنان نمى گیرى؟ بیا شلمچه، شاید تو آنان را بشناسى. بیا اینان را ببین شاید تو بى پلاکى را به یاد داشته باشى. شاید تو بدانى آن سیزده ساله کیست. شاید تو بدانى راز آن لبخند گمنان خاک گرفته را. شاید تو بدانى آن لبان خشکیده چه مى خواهند بگویند. شاید تو بدانى وقتى درخاک آرمیدند سر در آغوش که داشتند. بیا ببین آنان را. شاید براى مادرى حرف تازه اى داشته باشى. کسى چه مى داند شاید این زمزمه هاى آبى نصیب تو باشند. تو بیا با آنان حرف بزن. تو بیا به آنان چیزى بگو. شاید این سکوت تلخ را بشکنند و از ماندن بى دلیل ما چیزى بدانند. شلمچه تو مى دانى، اما چیزى نمى گویى. آن طرفتر آن همه دست نیاز را نمى بینى؟ یعنى تو نمى دانى چرا اینان دم به دم مویه مى سرایند. یعنى تو نمى دانى بیقرارى اینان براى چیست؟ تو نمى دانى چرا هواى شب هایت را دارند و غروب دلتنگت را؟ نمى دانى چرا وقتى که ساعت  ها سر بر خاکت مى گذارند و مى گویند باز هم تشنه برمى گردند. مى خواهى بگویى تو از آن همه شیمیایى بى خبرى؟ مى خواهى بگویى تو از «دوعیجى» چیزى نشنیده اى؟ مى خواهى بگویى نمى دانى چرا آن سه راه را «سه راه شهادت» نامیدند؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۰۱/۰۶
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی