قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است

شهید مدافع حرم، مهدی محمدی‌مفرد  

ابـــــــــــــوفــــــــاضـــــل


در خانه «جواد» صدایش می‌زنند ولی اسمش توی شناسنامه «مهدی» است.
نام جهادی‌اش در سوریه نیز «ابوفاضل» است. پسران خانواده محمدی‌مفرد تقریبا همه‌شان جنگ را به‌نوعی تجربه کرده‌اند. 


 پدر خانواده چیزی حدود ۳۶سال در ارتش خدمت می‌کرده؛ در لشکر۷۷ و هشت‌سال در جنگ حضور داشته است. یک پسر جانباز دارد و پسر دیگرش مدت‌ها مفقودالاثر بوده که بعدها بازمی‌گردد و حالا هم یک پسر شهید دارد. مهدی محمدی‌مفرد ۳۸سال داشت و وقتی به جبهه مقاومت می‌رفت، فرزند دومش دوروزه بود. این مدافع حرم درجریان آزادسازی «نبل» و «‌الزهرا» دو شهرک‌ بزرگ شیعه‌نشین در سوریه با نام جهادی «ابوفاضل» به درجه رفیع شهادت نائل آمد. اما چطور می‌شود مردی با داشتن دو فرزند از کار و زندگی بزند و در کشوری دیگر برای دفاع از اعتقادات و وطنش به شهادت برسد؟  

از 5 سال همه چیز جدی شد

حاج‌آقا محمدی‌مفرد، هشت فرزند دارد که مهدی، سومین پسرش است. او از روزهایی می‌گوید که مهدی، حرف جنگ و شهادت را با او در‌میان گذاشته است؛ «حدود پنج‌سال پیش بود که آمد به من گفت پدر، من که زمان جنگ بچه بودم و نتوانستم به جبهه بروم ولی اگر زمانی اسلام نیاز به سرباز داشت، من هم باید بروم.» این‌ها را که می‌شنیدم، حرفی نمی‌زدم. لیسانسش را گرفته بود و تازه در یک دانشگاه دولتی کارشناسی‌ارشد هم قبول شده و رفته بود برای ثبت‌نام.» اما این تصمیم برای مهدی ناگهانی نبوده. او ظاهرا از فعالان فرهنگی و از چهره‌های شناخته‌شده پایگاه‌های بسیج شهر بوده است؛ «او یکی از پایه‌گذاران جلسات فرهنگی و مذهبی مهدیه مشهد بود و در چندین پایگاه بسیج هم رفت‌و‌آمد داشت. البته من خیلی درجریان کارهایش نبودم و بعد‌از شهادتش متوجه فعالیت‌هایش شدم. مهدی بیشتر از همه یک چهره فرهنگی بود و به‌شدت هم اهل شوخی؛ یعنی گاهی دوستانش، حرف‌های جدی او را به‌شوخی تعبیر می‌کردند و خیلی جدی نمی‌گرفتند.»

 شما دوست نداری پدر شهید باشی؟

حالا قضیه به نسبت پنج‌سال پیش برای مهدی جدی‌تر شده بود. پدرش می‌گوید این آخری‌ها خیلی برای رفتن پافشاری می‌کرد: «یک سالی می‌شد که اصرارهایش برای رفتن به جبهه سوریه زیاد شده بود ولی ما رضایت نمی‌دادیم و می‌گفتیم پسرجان شما زن جوان داری، بچه داری. اما یک بار من را صدا و زد گفت: شما نمی‌خواهی پدر شهید باشی؟ گفتم: من برادر شهید هستم. دوباره تکرار کرد و گفت: نمی‌خواهی پدر شهید باشی؟ گفتم من پدر دو تا جانباز هستم. باز هم سوالش را تکرار کرد. دیگر دیدم مهدی تصمیمش را گرفته است و کاری از من برنمی‌آید. گفتم برو. آن زمان نزدیک به‌دنیا‌آمدن بچه‌اش بود. گفتم پس صبر کن بچه‌ات به دنیا بیاید بعد. اما رفت و بعد از یک ماه برگشت.» مهدی می‌رود ولی نه به‌راحتی و آن‌طور‌که خودش دلش می‌خواست؛ «آن‌طور‌که متوجه شدم حدود دوبار از داخل هواپیما به‌خاطر نقص مدارک و چیزهای دیگر پیاده‌اش کرده بودند و یک بار هم او را از سوریه برگرداندند. خودش وقتی می‌دید که برادران افغانستانی‌اش را می‌برند، خیلی مصر بود که برود. از‌آنجا‌که ایشان خودش مدیر کاروان هم بود، آنجا در بین‌الحرمین از امام‌حسین(ع) ملتمسانه و از تَه دل خواسته بود که شهادت را نصیبش کند و حتی خواسته بود که چگونه شهید شود. می‌گفت من با این چشم و سر گناه کردم؛ من این‌ها را نمی‌خواهم. آخر سر هم دقیقا همان‌طور‌که خودش می‌خواست، شهید شد.» 

آرزو داشت شهرک‌های شیعه‌نشین زودتر آزاد شود

شهید‌مهدی محمدی‌مفرد خیلی خوب، قدر و قیمت وقتش را می‌دانسته و اصلا بخشی از اصرارهایش به همین دلیل بوده است. دعاهایش برای به‌دنیا‌آمدن فرزندش، از آن دست مقولاتی است که تلنگر جدی به انسان می‌زند؛ «‌دوست داشت پسرش طبیعی به دنیا بیاید. واقعا آرزو داشت و به من تاکید کرد بروم حرم و برای فرزند و همسرش دعا کنم. خب خدا را شکر، این اتفاق افتاد و فرزندش طبیعی به دنیا آمد. اولش دلیل این اصرارهایش را نمی‌فهمیدم ولی بعد متوجه شدم که اگر بچه سزارین به دنیا می‌آمد، باید زمان بیشتری کنار همسرش می‌ماند و این برای او یعنی دورماندن از جبهه. بنابراین فرزندش دو‌روزه بود که رفت و روز ۱۵بهمن در‌جریان آزادسازی دو شهرک شیعه‌نشین مورد اصابت گلوله قرارگرفت و به شهادت رسید. من خیلی خوشحال شدم که بی‌بی‌زینب، او را به فرزندی پذیرفت و ما را هم جلوی اهل‌بیت روسفید کرد.»

شهید محمدی مفرد شهروند محله آبکوه، یکی از آرزوهایش بین تمام آزادسازی‌هایی که تا‌به‌حال انجام گرفته بود و ادامه داشت، آزدسازی شهرک‌های نبل و الزهرا بود. چند‌سالی بود که خبرهای محاصره این دو شهرک توسط تکفیری‌های داعشی به گوش می‌رسید و البته با تمام این‌ها به‌خاطر مقاومت اهالی این دو شهرک هنوز نتوانسته بودند آن‌ها را تصرف کنند. اما بالاخره این شهرک‌ها به‌دست مدافعان حرم آزاد می‌شود ولی شهید‌محمدی نتوانست این آزادی را به چشم خودش ببیند و به شهادت رسید. 

پیامک‌هایش پر از خبر شهادت خودش بود

پیامک‌هایش پر از خبر شهادت خودش بود! به همه می‌گفت که به‌زودی اتفاقات خوبی برایش می‌افتد. پدرش می‌گوید مهدی گاهی برای دیدن دوستان شهیدش و مدافعان حرم به بهشت رضا می‌رفت. این روزها به‌خاطر شهدای زیادی که برای دفن به مشهد می‌آورند، تقریبا جای خالی پیدا کم پیدا می‌شود ولی ظاهرا مهدی به یکی از دوستانش گفته بوده که من بالاخره همین‌جا کنار دوستانم دفن می‌شوم؛ «در مکانی که الان مهدی دفن شده دیگر هیچ قبر خالی وجود ندارد. اما مسئول کامپیوتر بهشت‌رضا به‌طور اتفاقی به ما گفت که یک قبر خالی آنجاست و هیچ‌کس هم نمی‌دانسته. بعدها از یکی از دوستانش فهمیدم که به‌شوخی به او گفته بود که من همین‌جا دفن می‌شوم. پیامک‌های شهید همه موجود است. به دوستانش می‌گفته بهشت می‌بینمتان. از طرف دیگر، روزی که برای تشییع به حرم مطهر رفته بودیم، روز دوشنبه بود؛ یعنی روز شیفت حرم مهدی. وقتی داخل حرم شدم، به امام رضا(ع) گفتم مهدی سر شیفتش آمد؛ بگو برایش غیبت رد نکنند.»

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۵۳
سعید
جایزه برای سر محبوب

 «صدام گفته این محبوب کیست؟ هر کس سرش را برای من بیاورد، جایزه دارد. »


 سه شهید از کربلای 4شهید ابراهیم محبوب یکم تیر ماه سال 1332 در روستای حسن آباد چناران به دنیا آمد. در شش سالگی به همراه خانواده به مشهد مقدس نقل مکان کرد. دوران ابتدایی را در سال 1339 در مدرسه کاشانی آغاز کرد و در کنار تحصیل،‌ برای فراگیری و آموزش قرآن کریم به مکتب رفت و همزمان با تحصیل،‌ قرآن را هم آموخت. ده دوازده ساله بود که در دبستان عکس شاه را از قسمت چشم سوراخ کرد و مورد آزار و اذیت قرار گرفت. در سال 1345 وارد مدرسه راهنمایی ابومسلم مشهد شد و در این مقطع وضع درسی خوبی داشت.

در سال 1348 وارد هنرستان کشاورزی شد و پس از پایان تحصیلات،‌ چون دیپلم کشاورزی داشت، خدمت سربازی خود را به عنوان سپاهی ترویج در روستا سپری کرد و به محرومین کشاورز کمک می کرد. دوران آموزشی را در کرج و بقیه خدمت خود را در دامپزشکی مشهد گذراند و بیش از همه فعالیت خود را در سرخس و فریمان و روستاهای تابع گذراند و پس از آن در دانش‌سرای راهنمایی در رشته زبان انگلیسی مشغول به تحصیل شد که بعد از مدت کوتاهی به دلیل مفاسد اخلاقی آن مرکز از آنجا انصراف داد و دانش‌سرا را ترک کرد.


 اولین بار در سی سالگی به عنوان بسیجی داوطلب جبهه ها شد و او همان اوایل به عنوان نیروی زبده و قوی مدتهای زیادی را در جبهه فعالیت می کرد تا اینکه از طرف فرمانده لشکر – آقای قالیباف – به سمت فرمانده گردان حزب الله منصوب شد.


  او در سال 1355 به استخدام شرکت ملی گاز ایران در آمد. ابراهیم محبوب قبل از انقلاب در تظاهرات به صورت فعال شرکت می کرد و یک بار در شاهرود،‌ در حین تظاهرات دستگیر و زندانی شد که با میانجیگری کارکنان شرکت گاز شاهرود آزاد شد.

به فوتبال علاقه داشت. مدتی را به عنوان بازیکن تیم ابومسلم خراسان و سپس مربی و مدتی را نیز به عنوان داور فعالیت می کرد و عضو فعال و مفید مسجد امام رضا (ع) – واقع در خیابان آبکوه مشهد – بود و هم به عنوان عضو کمیسیون پاکسازی شرکت ملی گاز بود،‌

اولین بار در سی سالگی به عنوان بسیجی داوطلب جبهه ها شد و او همان اوایل به عنوان نیروی زبده و قوی مدتهای زیادی را در جبهه فعالیت می کرد تا اینکه از طرف فرمانده لشکر – آقای قالیباف – به سمت فرمانده گردان حزب الله منصوب شد.

در پشت جبهه هم فعالیت می کرد و ضمن رسیدگی به بازندگان شهدا و دلجویی از خانواده های آنان،‌ حمایت از محرومان جنگ زده را سرلوحه خود قرار داده بود.او در مدت هشت ماه حضور در جبهه ها دوباره مجروح شد. اولین بار شش ماه در جبهه بود و دو ماه در بیمارستان بستری شد و پس از بهبودی به جبهه بازگشت.

در مورد شجاعت او دوستانش می گویند: «صدام گفته این محبوب کیست؟ هر کس سرش را برای من بیاورد، جایزه دارد. »

ابراهیم محبوب در 4 دی ماه سال 1365 در عملیات کربلای 4 در محل جزیره بوارین به شهادت رسید و پیکرش در منطقه باقی ماند،‌ اما پس از سه سال جسدش پیدا شد و در تاریخ 21 مرداد 1368 پس از تشییع در بهشت رضا مشهد در کنار دیگر همرزمانش به خاک سپرده شد.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۴۶
سعید

پیش گویی شهید صیاد درباره شهادتش


ایشان از این چیزها ترسی نداشتند و به عنوان یک شخصیت نظامی که آموزش های دفاعی این چنینی رادیده بود، همواره اسلحه ای داشتند و در لحظه شهادت هم سلاح داشتند، ولی شهادت به این شکل، کمی غافلگیرانه بود. نه خودشان توانستند کاری کنند نه بنده که همراهشان بودم. در واقع [این نحو ترور] سوءاستفاده از اعتماد متواضعانه ایشان بود. "


 مهدی صیاد شیرازی: "تا آنجایی که یادم هست، پدر طبق معمول، ساعت6:30 آماده رفتن شدند. من و برادر کوچک ترم محمد همراه ایشان به مدرسه می رفتیم. این برنامه ای بود که هر روز صبح اجرا می کردند و تمایل داشتند حتی المقدور، خودشان ما را به مدرسه ببرند.

شهید علی صیاد شیرازی

آن روز هم می خواستیم برویم، من در را باز کردم و ایشان هم ماشین را از محل پارکینگ بیرون آوردند. در این فاصله دیدم که یک شخصی با لباس رفتگری دارد به سوی ایشان می آید. یک جارویی دستش بود و ماسک هم زده بود. نزدیک شد و معلوم بود که کاری دارد.

شروع کرد به جارو کردن و کوچه هم خلوت و ساکت بود. من سنم کم بود و نسبت به این مسئله زیاد حساسیت نشان ندادم. دیدم که نامه ای را آورد و به پدرم داد. پدرم هم شیشه ماشین را پایین کشیدند که نامه را بگیرند. در این فاصله، آن فرد، اسلحه ای راکه داخل لباسش جاسازی کرده بود، بیرون کشید و چهار گلوله به سر پدرم شلیک کرد.

... در آن مقطع زمانی و به ویژه در لحظه شهادت، خودشان رانندگی می کردند. ایشان خصوصیتی که داشتند این بود که مردمی بودند و سعی می کردند به کسی زحمت ندهند. هم خودشان رانندگی می کردند و هم از محافظ استفاده نمی کردند.


 تا برسم جلوی در، دو بار خوردم زمین. آمدم دیدم خیلی آرام پشت فرمان نشسته، سرش افتاده روی شانه اش. انگار خواب باشد، سر و صورت و لباس هایش غرق خون بود، شیشه ماشین هم خرد شده بود.


یادم هست کسانی هم این حرف را به ایشان می زدند و ایشان جواب می دادند که محافظ هم بنده ی خداست. تا آنجا که می توانستند سعی می کردند کسی را به زحمت و خطر نیاندازند؛ ضمن اینکه مسئله حفاظت ایشان، برای خانواده شان هم محدودیت هایی را ایجاد می کرد و هر جایی می رفتند، باید با یک گروهی می رفتند، ولی با نبودن محافظ، می توانستند با خانواده باشند.

ایشان از این چیزها ترسی نداشتند و به عنوان یک شخصیت نظامی که آموزش های دفاعی این چنینی رادیده بود، همواره اسلحه ای داشتند و در لحظه شهادت هم سلاح داشتند، ولی شهادت به این شکل، کمی غافلگیرانه بود. نه خودشان توانستند کاری کنند نه بنده که همراهشان بودم. در واقع [این نحو ترور] سوءاستفاده از اعتماد متواضعانه ایشان بود. "

شهید صیاد شیرازی

***

همسر شهید: "هر روز صبح تا جلوی در می رفتم و بدرقه اش می کردم و راهش می انداختم.آن روز صبح سرگرم کاری بودم. علی [شهید صیاد] آمده و من را صدا کرده بود که : "حاج خانم، من دارم می روم "، ولی من نشنیده بودم.

سرگرم کار خودم بودم که دیدم صدایی آمد، نه خیلی بلند. فکر کردم باز هم بچه ها توی کوچه ترقه انداخته اند. محل نگذاشتم. یکدفعه دیدم مهدی بدو آمد توی خانه. توی سرش می کوبد و گریه می کند. با گریه و التماس گفت: "مامان، تو را به خدا بیا. بابا را کشتند. "

تا برسم جلوی در، دو بار خوردم زمین. آمدم دیدم خیلی آرام پشت فرمان نشسته، سرش افتاده روی شانه اش. انگار خواب باشد، سرو صورت و لباس هایش غرق خون بود، شیشه ماشین هم خرد شده بود. خواستم جیغ بکشم، ولی صدایم در نیامد.

دویدم در خانه همسایه طبقه بالایمان. آنها رفتند علی را برداشتند و بردند بیمارستان. من هم آمدم نشستم پای تلفن. اصلاً نمی فهمیدم کجا را باید بگیرم. به هر که و هر کجا که میشناختم، زنگ زدم، ولی کسی گوشی را بر نمی داشت، انگار همه خواب بودند. دوباره دویدم دم در. کسی نبود. علی را برده بودند. فقط جلوی در خانه روی زمین خون ریخته بود، خون علی.

قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد. من ناراحت می شدم. می گفتم: "حرف دیگری پیدا نمی کنید بگویید؟ "


مستأصل نگاهش کردم. گفت: "خانم! شما را به خدا رضایت بدهید. " ساکت بودم. گفت: "خانم شما را به فاطمه زهرا (س) قسم، بگویید که راضی هستید. "


آخرین بار گفت: "نه خانم، من می دانم همین روزها شهید می شوم. خواب دیده ام که یکی از دوستان شهیدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه می کردم، به بچه ها. شماها گریه می کردید و من نمی توانستم بروم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشوم. "

انگار داشتند جانم را از توی بدنم می کشیدند بیرون. مستأصل نگاهش کردم. گفت: "خانم! شما را به خدا رضایت بدهید. " ساکت بودم. گفت: "خانم شما را به فاطمه زهرا (س) قسم، بگویید که راضی هستید. "

ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هایم آمده بود، اما نمی ریخت. گفت: "عفت؟ " یکدفعه قلبم آرام شد. گفتم: "باشد.من راضی ام. "

یک هفته بعد علی شهید شد. "


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۴۵
سعید


05237e9.jpg


مادر شدی که نوحه ی فرزند سر کنی
شاید جهان بی خبری را خبر کنی
 
مادر شدی اگرچه زمانه امان نداد
آغوش خویش وقف سرور پسر کنی
 
با قامت رشادت ، آنقدر خم شوی
تا راحت از حصار مصیبت گذر کنی...!
 
بنشین و بر مزار پسر شمع شو ، بسوز !
تا شام شوم مظلمه را در به در کنی
 
تابوت شرحه شرحه ی فرزند را مگر
مانند پاره پاره ی قرآن به سر کنی!
 
 ...............................................................................................
"مادر شدن هم حکایتی دارد...مادرِ شاهنامه ی عشق
،مادر شهید ،روزت مبارک"


برگرفته از وبلاگ زیباترین اشعار عاشقانه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۲۲
سعید

 در قتلگاه فکه


 عملیات والفجر مقدماتی در 17 بهمن 1361 با رمز یا الله یا الله یا الله در جبهه میانی فکه و از پنج محور شمال و جنوب رشیده، صفریه و ارتفاعات چرمر و خاک آغاز شد. عملیات والفجر مقدماتی عملیاتی بود که قبل از آغاز برای عراق لو رفته بود اما رزمندگان اسلام در جبهه خودی این را نمی‌دانستند به همین دلیل خیلی زود گردان‌های حاضر در عملیات در محاصره قرار گرفتند. شهدای عملیات والفجر مقدماتی پیش از آنکه به دست رژیم بعث عراق به شهادت برسند، قربانی خیانت بنی صدر و منافقین شدند. بنی صدر یعنی کسی که حاضر شد طبق اسناد به دست آمده جان رزمندگان بی شماری را در ازای پول فراوان بفروشد. بیست و دو سال پس از شکست هولناک عملیات والفجر مقدماتی و پنج ماه پس از سرنگونی رژیم صدام در کشور عراق در تلکس خبری منتشره توسط خبرگزاری‌ها پیرامون این واقعه آمده است:

در قتلگاه فکه «اسناد همکاری بنی صدر و مجاهدین خلق با رژیم صدام کشف شد... بر اساس اسناد به دست آمده از مرکز سری استخبارات رژیم صدام در مرکز آندلس بغداد، آخرین بخش از اطلاعات نظامی مهم ایران، پیش از آغاز عملیات بزرگ نیروهای ایرانی در منطقه مرزی فکه-العماره (نبرد والفجر مقدماتی) در زمستان 1361 توسط بنی صدر، با واسطه گری اعضای گروهک مجاهدین خلق، به منابع اطلاعاتی سفارت رژیم عراق در کشور بلغارستان تحویل داده شده است.

اسناد مالی و رسیده‌ای بانکی موجود در مرکز آندلس استخبارات بغداد، نشان می‌دهد رئیس جمهور مخلوع ایران، در قبال ارائه این اطلاعات، طی شش نوبت و از طریق بانک‌های شهر موناکو فرانسه، از رژیم بعث عراق، پول دریافت کرده است.»


 رئیس جمهور مخلوع ایران، در قبال ارائه این اطلاعات، طی شش نوبت و از طریق بانک‌های شهر موناکو فرانسه، از رژیم بعث عراق، پول دریافت کرده است


 آخرین جملات بازمانده

عملیات والفجر مقدماتی تلفات بسیاری داشت. به طوری که دو گردان از گردان‌های شرکت کننده در عملیات تقریباً از بین رفتند. گردان کمیل که یکی از این گردان‌ها بود در محاصره کامل قرار گرفت؛ و تمامی رزمندگان آن به جز یک نفر در همان کانال کمیل و میانه عملیات به شهادت رسیدند.

علت مقاومت گردان کمیل بعداً این‌گونه عنوان شد که برای به عقب کشیدن بقیه گردان‌ها و برای حفظ چندین گردان تا نفر آخر مقاومت کردند.

وقتی در منطقه فکه گردان کمیل در محاصره قرار گرفت، شهید محمود ثابت نیا فرمانده و شهید علیرضا بنکدار معاون گردان کمیل، با معدود نیروهایی که سالم مانده بودند، در حالی که از شدت تشنگی لب‌های آن‌ها خشک شده بود، با اقتدا به مولایشان اباعبدالله الحسین (ع) به جنگ نابرابر خود با ارتش متجاوز بعث ادامه دادند و پاتک‌های متعدد تیپ‌های زرهی عراق را، در هم کوبیدند و سرانجام مظلومانه در قتلگاه فکه جنوبی به شهادت رسیدند و پیکرهای پاکشان در منطقه باقی ماند.

آخرین جملاتی که آخرین بازمانده گردان کمیل پشت بی‌سیم گفت این بود:
«آب نیست، غذا نیست. مهماتمان تمام شده. تانک‌ها داخل کانال شدند. به همه تیر خلاص زدند. من باید بروم. سلام ما را به امام برسانید»
 

ماجرای عهدنامه معروف

به دلیل شرایطی که طی عملیات والفجر یک پیش آمد، منطقه فکه تا پایان جنگ میان ما و عراقی‌ها قرار گرفت و بازگرداندن شهدا و مجروحانی که در آنجا و در اثر تشنگی و جراحت‌هاشان به شهادت رسیدند، میسر نشد.

 بنا به روایت رزمندگانی که از والفجر مقدماتی وقایعی را بازگو کرده‌اند، چند روز بعد از اتمام عملیات والفجر مقدماتی و شهادت اعضای گردان کمیل رژیم بعث عراق داخل کانال را پر می‌کند و شهدا در آن کانال مدفون می‌شوند.


 گفته شده گردان کمیل معروف به گردان عاشقان عهدنامه معروفی داشتند که طبق آن قبل از محاصره کانال کمیل تصمیم گرفتند پلاک‌هایشان را جمع کرده و به پیک گردان بسپارند تا با خود به عقب خط ببرد؛ و به این ترتیب گمنام شهید شوند.


 

گفته شده گردان کمیل معروف به گردان عاشقان عهدنامه معروفی داشتند که طبق آن قبل از محاصره کانال کمیل تصمیم گرفتند پلاک‌هایشان را جمع کرده و به پیک گردان بسپارند تا با خود به عقب خط ببرد؛ و به این ترتیب گمنام شهید شوند.

به همین دلیل تعدادی از پیکرهای مطهر شهدای والفجر مقدماتی که در جریان تفحص از کانال کمیل پیدا شد، شناسایی نشده و طبق خواسته خود آن‌ها گمنام معرفی شدند. استخوان‌های پیدا شده از پیکرهای شهدا در جریان تفحص دارای آسیب‌دیدگی شدید بوده که نشان از شکستگی بر اثر تانک و لودر عراقی‌ها برای پر کردن کانال و عبور از روی پیکرها دارد. شهدای مظلوم و گمنام این عملیات هنوز در رمل‌های فکه حضور دارند.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۲۲
سعید

اولین شهید انقلاب روح الله


روحانی شهید سید یونس حسینی آغوزبنی یا رودباری نخستین شهید انقلاب اسلامی ایران و نهضت امام خمینی است که متأسفانه به هر دلیل تاکنون جایگاه ایشان به‌عنوان اولین شهید نهضت امام خمینی ناشناخته مانده است.
سید یونس رودباری

 شهید سید یونس حسینی آغوزبنی در سال ۱۳۱۱ در روستای آغوزبن از توابع شهرستان رودبار در خانواده‌ای متدین چشم به جهان گشود. این شهید در حمایت از بیانات امام راحل علیه شاه، توسط رژیم پهلوی مجروح شد و براثر شدت جراحات، به فیض شهادت نائل آمد و بر همین اساس، اولین شهید انقلاب اسلامی نام گرفت.

«سید یونس حسینی رودباری» اولین شهید نهضتِ امام خمینی است که نه‌تنها در ایران، تعداد کمی او را می‌شناسند، بلکه متأسفانه حتی در زادگاهش، رودبار هم به‌درستی شناخته‌شده نیست. با مراجعه به تاریخ معاصر، نقطه آغاز نهضت ِ جهانی حضرت روح‌الله را باید، فروردین 1342، دانست.

سید یونس رودباری

 روز واقعه

 روز جمعه دومین روز از فروردین 1342، به مناسبت سالروز شهادت حضرت امام جعفر صادق (صلوات‌الله‌علیه) مجلس ذکری در محوطهٔ مدرسه فیضیه قم برگزار شد. این مجلس، به‌طور ناگهانی با حمله چند ده‌ها نفر که با چوب و دسته کلنگ مسلح بودند، مورد هجوم قرار گرفت و طلاب و روحانیون حاضر در جلسه، به شکلی بی‌رحمانه و بی‌سابقه مورد ضرب و شتم قرارگرفته و تعدادی از آنان از بالکن‌های مدرسه به زیر افکنده شده و تمامی حجره‌های مدرسه فیضیه، زیرورو شده و اموال شخصی طلاب نابود شد.

هیچ‌کس تعداد دقیق شهدای این روز را نمی‌داند اما نام «سید یونس رودباری» به‌عنوان طلبه‌ای که براثر هجوم چماق دارانِ رژیم پهلوی، به شهادت رسید، توسط تمامی شاهدانِ آن جنایت، در تاریخ ثبت شد و با این حادثه و خون‌های به‌ناحق ریخته در آن، عمیق‌ترین چالش میان رژیم پهلوی و توده‌های مسلمان مردم ایران خلق شد.

چالشی که کمتر از صد روز بعد، با برپایی بزرگ‌ترین تظاهراتِ ضد سلطنت تا آن زمان در 15 خرداد 1342، به اوج خود رسید و فصل جدیدی را در ادوار حیات امت اسلام گشود.

سید یونس رودباری

 در کلام بزرگان

اطلاعات زیادی درباره «سید یونس رودباری» وجود ندارد. فقط این‌که متولد 1311 شمسی در خانواده کشاورزی به نام «میر محمدعلی حسینی» و هفت سال پیش از شهادتش، وارد «حوزه علمیهٔ قم» شده و از شاگردان حضرت «امام خمینی» بوده است؛ و دیگر؛ چند قطعه عکس و مزاری که در زادگاهش، زیارتگاهی آباد است و یادی که در تاریخِ نهضتِ حضرت روح‌الله، جاودانه شد.
حضرت امام در اعلامیه خویش در سال 42 از ایشان به این‌گونه یاد می‌کنند:

«... دیروز پدر قد خمیدهٔ مرحوم سید یونس رودباری که آثار عظمت مصیبت چهره‌اش را درهم‌شکسته بود، به ملاقات من آمد. با چه زبان می‌شود مادرهای فرزند مرده و پدرهای غم‌دیده را تسلیت داد؟ باید به پیغمبر اسلام ـ صلی‌الله علیه و اله ـ و امام عصر ـ عجل‌اللّه تعالی فرجه ـ عرض تسلیت کرد...» 


با چه زبان می‌شود مادرهای فرزند مرده و پدرهای غم‌دیده را تسلیت داد؟ باید به پیغمبر اسلام ـ صلی‌الله علیه و اله ـ و امام عصر ـ عجل‌اللّه تعالی فرجه ـ عرض تسلیت کرد...


سید یونس رودباری

 مقام معظم رهبری از ایشان به نام سید یونس رودباری یاد می‌کنند: «...یورش به مدرسه فیضیه عصر روز دوم فروردین 42 که مصادف با 25 شوال 82 و شهادت امام صادق (ع) بود، مجلس روضه‌ای از سوی آیت‌الله گلپایگانی در مدرسه فیضیه برگزارشده بود...

یک کار دیگری که انجام گرفت و سرنخ آن از طرف امام بود برگزاری مجالس فاتحه برای شهدای مدرسه فیضیه بود. از شهدای مشخص و نامدار آن مدرسه سید یونس رودباری بود. یادم هست که در محله‌های دوردست قم فاتحه گذاشتند.

طلاب هم راه می‌افتادند و در این مجالس شرکت می‌کردند. کار مهم دیگری که امام انجام دادند، استفاده از حادثه مدرسه فیضیه برای گسترش مبارزه به سراسر ایران بود، امام از وقتی‌که فاجعه مدرسه فیضیه اتفاق افتاد، به فکرش رسید که این حادثه را در سراسر کشور منعکس کند و آن را زنده نگه دارد...»

آرامگاه شهید سید یونس حسینی آغوزبنی که در روستای آغوزبن شهرستان رودبار گیلان است.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۳۴
سعید

کریسمس به یاد شهدا


شهید واهیک باغداساریان از جمله شهدای سربلند ارامنه کشور عزیزمان ایران است که طی سالیان گذشته خانواده گرانقدر این شهید سعید، میزبان فرماندهی معظم گل قوا حضرت
امام خامنه ای (حفظه الله) بودند
این نوشتار کوتاه از زندگی آن شهید بزرگوار به همراه فیلمی کوتاه از ان دیدار است

کریسمس به یاد شهدا

شهید واهیک باغداساریان چهارمین فرزند پسر «طهماسب» و «آرپِنیک»، در نوروز 1340 در تهران چشم به جهان گشود.

در سال 1360 برای اعزام به جبهه، خود را به مرکز نظام‌وظیفه معرفی کرد. پس از 18 ماه حضور در خط مقدم (جبهه مریوان)، وی به منطقه «دارخوین» منتقل شد. منطقه استقرار وی، قبلاً به‌وسیله دشمن بعثی مین‌گذاری شده بود.

البته پس از آزادسازی این مناطق از دست دشمن، بخش‌هایی از منطقه پاک‌سازی‌شده بود. متأسفانه اتومبیل حامل شهید «باغداساریان» از قسمت پاک‌سازی خارج و بر روی مین ضدتانک رفت. براثر انفجار، «واهیک» نیز به همراه دوستان هم‌رزم خود در چهاردهم اسفند 1362 در سن 22 سالگی به شهادت رسید.

پیکر مطهر شهید واهیک باغداساریان بعد از انتقال به تهران و پس از انجام تشریفات مذهبی در میان بدرقه صدها نفر از اهالی مسیحی و مسلمان در قطعه شهدای ارمنی دوران 8 سال دفاع مقدس در تهران به خاک سپرده شد. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۰:۱۹
سعید

حاج قاسم از شهادت حاج قاسم می‌گوید


نوشتن از شهدا نیاز به قلمی است که جوهر آن در جوهرهء آدمی شکل‌گرفته باشد. روستای جزینک، کربلای زابل است و زیارتگاه عاشقانی است که دلشان به هوای پرواز پر می‌کشد. حاج قاسم سلیمانی فرمانده کنونی سپاه قدس و فرمانده سابق لشکر 41 ثارالله در روزهای سخت نبرد و دفاع گاهی اوقات که دلش می‌گیرد به این سرزمین می‌رود.
حاج قاسم از شهادت حاج قاسم می‌گوید

شکاف تارک

«ای رهگذر بایست

اینجا جزینک است/ این خطه قطعه‌ای از خاک کربلاست

بو کن مزار مست شهیدان تشنه را/ بوی بهشت می‌وزد از خاک این دیار

یک‌لحظه گوش کن/ فریاد سرخ شب شکن شیر جبهه را

بر قامت بلند شهیدان نظاره کن/ خون از شکاف تارک (قاسم) به آسمان/...»


 مقام معظم رهبری که «من سیستان را با شهید میر حسینی می‌شناسم.»


 مولود جزینک

حاج قاسم قائم‌مقام لشکر 41 ثارالله در سال 42 در روستایی از حوالی زابل به دنیا آمد، او در خرداد سال 1360 لباس سبز و زیبندهء پاسداری نظام را بر تن کرد تا زمینهء برای دمیدن روحی نو در کالبدش شود.هشتمین و آخرین فرزند خانواده بود. با آغاز زمزمه‌های انقلاب در زابل وی نیز با شروع انجمن اسلامی شروع به حرکت کرد.

با شروع عملیات بیت‌المقدس به جبهه آمد تا در تا به‌عنوان معاونت گردان نقشی در آزادسازی خونین‌شهر داشته باشد.

بعدها فرماندهی گردان و واحد طرح و عملیات را بر عهده گرفت تا دین خود را نسبت به امام خود به انجام برساند.

سرانجام در عملیات کربلای 5 در سرزمین شلمچه به همراه دیگر فرماندهان شهید نظیر حاج یونس زنگی‌آبادی فرمانده تیپ امام حسین و سردار شهید حسین عالی فرمانده اطلاعات عملیات لشکر به دیدار معشوق رفت.

این چند سطر برای این است که شاید حق این جمله از مقام معظم رهبری که «من سیستان را با شهید میر حسینی می‌شناسم.» ادا شده باشد.

حاج قاسم از شهادت حاج قاسم می‌گوید

بزرگ لشکر ثارالله

حاج قاسم سلیمانی در وصف شهید میرحسینی که می‌گوید: قاسم، بزرگ لشکر 41 ثارالله بود. که واقعاً من امروز در هر مأموریتی جای خالی او را می‌بینم. شهید میرحسینی در بعد خودش در تمام صحنه جنگ تک بود. در مورد شهید میرحسینی هرچه بگویم احساس می‌کنم اصلاً نمی‌توانم حق شهید او را ادا کنم. خیلی روح بزرگی داشت. یک مالک اشتر به‌تمام‌معنا بود. من نمی‌دانم مالک هم توی صحنه سخت محاصره جنگ مثل شهید میرحسینی بوده یا نبوده.

شهید میرحسینی فرمانده‌ای بود که همه ابعاد یک فرمانده اسلامی را با تعاریف اصیل آقا امیرالمومنین (ع) دارا بود. با معنویت ترین شخصیت لشکر ثارالله بود. صدای دل‌نشین آوای قرآن شهید میرحسینی را هر کس می‌شنید ازخودبی‌خود می‌شد.

سردار سلیمانی در جمع بسیجیان خداوند این توفیق را به من داد که تقریباً از عملیات والفجر یک تا این اواخر که خیلی هم بود در خدمت ایشان باشم من واقعاً این را می‌گویم که در همه شهدای جنگ تحمیلی خیلی دوستان بسیاری داشتم. در عملیات مختلف هیچ‌کس را مانند ایشان ندیدم.


قاسم، بزرگ لشکر 41 ثارالله بود. که واقعاً من امروز در هر مأموریتی جای خالی او را می‌بینم. شهید میرحسینی در بعد خودش در تمام صحنه جنگ تک بود

یک مالک اشتر به‌تمام‌معنا بود. من نمی‌دانم مالک هم توی صحنه سخت محاصره جنگ مثل شهید میرحسینی بوده یا نبوده.


در عملیات کربلای 4 بچه‌ها خیلی نگران ایشان بودند. هیچ عملیاتی شهید میرحسینی بدون زخم از صحنه خارج نشد. از تمام عملیات زخمی بر بدن داشت. به بچه‌ها گفته بود توی عملیات کربلای 4 نترسید که من شهید نمی‌شوم.

قبل از عملیات کربلای پنج شبی داخل سنگر نشسته بودیم و باهم صحبت می‌کردیم. گفت: تیر به اینجای من خواهد خورد؛ و انگشتش را روی پیشانی‌اش گذاشت و همین‌طور هم شد؛ و بی‌سیم‌های لشکر ثارالله تا پایان جنگ دیگر صدای دل‌نشین و ارزشمند و پر معرفت میرحسینی را نشنیدند. آن صدایی که برای همه بچه‌ها چه کرمانی، چه رفسنجانی، چه زرندی، چه سیرجانی، چه هرمزگانی و چه بلوچستانی امیدبخش بود. دلنواز بود و دوست‌داشتنی. آن صدا خاموش شد.

شهادتین یک بزرگ‌مرد

جملات حاضر بخشی از وصیت‌نامه شهید حاج قاسم میرحسینی است.حاج قاسم از شهادت حاج قاسم می‌گوید

خدایا به یگانگی‌ات و اینکه شریک و همتایی برایت نیست و معبود واقعی هستی شهادت می‌دهم. بار خدایا به پیامبر خاتمت حضرت محمد (ص) که فرستاده و رسول توست شهادت می‌دهم و به اینکه حضرت علی (ع) پیشوا و امام اول شیعیان است و اینکه قیامت روز رستاخیز حق است شهادت می‌دهم.

بار خدایا به اینکه نظام جمهوری اسلامی به رهبری امام عزیز حق است و جنگ عراق علیه ایران به ما تحمیل‌شده و امروز فرزندان برومند این ملت ایثارگرانه از تمامیت ارضی- اسلامی – عقیدتی – مکتبی خود دفاع می‌کنند شهادت می‌دهم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۳ ، ۰۹:۰۳
سعید

ماهی به نام علمدار


 اعداد برای بعضی‌ها یک جور دیگر معنا می‌دهد؛ یعنی انگار بعضی اعداد فقط برای آدم‌ها ساخته شده‌اند؛ مثل دهم محرم که مال امام حسین(ع) است، چهاردهم خرداد که مال امام خمینی(ره) است، و یازده دی‌ماه که مال سید مجتبی علمدار است.


شهید سید مجتبی علمدار

یادم هست «علمدار» را نمی‌شناختم تا اینکه یک نوار دستم رسید. به فامیلی قشنگش حسودی‌ام شد و به سوز عشق عجیبی که در صدای محزون و دردمندش موج انداخته بود. سید مجتبی علمدار، ویژگی عجیب دیگری هم داشت همین داشتن عدد مخصوص بود.

تولد: 11 دی‌ماه 1345

مجروحیت شیمیایی: یازده دی‌ماه 1364

ازدواج با سیده فاطمه موسوی: دی‌ماه 1370

تولد دخترش زهرا: 8 دی‌ماه 1371

شهادت: 11 دی‌ماه 1375

احساس می‌کنم آدم‌هایی که تولد و مرگشان در یک روز معین است، یک‌جورهایی دوست داشتنی‌ترند.

*********

سال 1362 هفده ساله بود که به عضویت بسیج درآمد. از داوطلب‌های  بسیجی بود که به اهواز و هفت‌تپه و کردستان و... عازم شد و مردانه جنگید. چند باری هم در جبهه مجروح شد، ولی بیشتر اوقات بدون مراجعه به پزشک، زخم‌هایش را درمان می‌کرد، تا سرانجام در دی‌ماه 1364، در عملیات والفجر 8، شیمیایی شد؛ اما خودش را از درمان معاف کرد.

**********

سربه‌زیر و دقیق بود، متواضع و خالص. با رفقا برای جوانان بیکار، کار پیدا می‌کردند. دوست داشت عرق شرم بر پیشانی هیچ جوانی ننشیند. می‌گفت جوان باید توی جیبش پول داشته باشد تا جلوی دوستانش خجالت نکشد.

سر زدن به خانواده‌های کم‌بضاعت و بی‌بضاعت جزء برنامه‌های ثابت هفتگی‌اش بود. با اینکه روز در تلاش بود، نماز شبش ترک نمی‌شد. عاشق زیارت عاشورا بود. نزدیکش که می‌شدی ذکر «یا زهرا» از لبش می‌شنیدی که یکریز بود و دم به دم. نفس گرمی داشت و مداح اهل‌بیت(ع) و آنانی بود که به خاطر اهل‌بیت در خون سرخشان غوطه‌ور شده بودند. بعد از جنگ، دلش که به یاد رفقای شهیدش می‌گرفت، مراسم راه می‌انداخت و می‌خواند. اغلب هم شعرهای خودش را می‌خواند:

بیت‌الزهرا، مسجد جامع، امام‌زاده یحیی(ع)، مصلای امام خمینی(ره)، هیئت عاشقان کربلا و منازل شهدا صدای پر سوز و هجران او را از یاد نخواهد برد.


دیدم که  غسل کرد و پس از آن گفت: آقا پرونده‌ام را امضا کرده و فرموده تو باید بیایی. دیگر نگرانی ماندن در این دنیا ،بس است.


 همسرش می‌گفت: یک بار خواب پیامبر(ص) را دیدم. گفتند تعبیرش این است که همسرت «سید» است. اکثر خواستگارهای من سید نبودند. یکی دو ماه بعد از آن خواب بود که آقا مجتبی با یک سکة یک تومانی و یک جلد قرآن آمد منزل ما. گفت قرآن را باز می‌کنم، اگر خوب آمد با هم حرف می‌زنیم. چشمانمان با نام زیبای پیامبر روشن شد و سورة محمد(ص) آمد. ... با مهریة سیصد و پنجاه هزار تومان، زندگی مشترکمان آغاز شد.

شهید سید مجتبی علمدار

**********

دی‌ماه برای او ماه سرنوشت‌ها بود، هر سال از اول تا یازدهم دی‌ماه ناراحتی و بیماری‌اش شدت می‌گرفت. وقتی میگرن عصبی‌اش شروع می‌شد، مسکن می‌خورد، اما درد تسکین نمی‌یافت. پتو به دور سرش می‌پیچید و از درد فریاد می‌زد. دائم از اهل خانه معذرت می‌خواست و می‌گفت مجبورم فریاد بزنم.

**********

روزهای آخر اصلاً حال خوبی نداشت. می‌خواستم از محل کارم مرخصی بگیرم و مجتبی را دکتر ببرم. موافقت نکرد. گفت تو و زهرا بروید من با یکی از رفقا می‌روم دکتر.

دیدم که  غسل کرد و پس از آن گفت: آقا پرونده‌ام را امضا کرده و فرموده تو باید بیایی. دیگر نگرانی ماندن در این دنیا ،بس است.

**********

یک هفته در بیهوشی کامل بود تا اجازة مرخصی از این دنیا را به او دادند. درد کشید، خیلی زیاد. در وصیت‌نامه‌اش دربارة نماز اول وقت توصیه کرده بود و معرفت به قرآن کریم: «سعی کنید قرآن انیس و مونستان باشد نه زینت دکورها و طاقچه‌های منزل‌تان»... «نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود، بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری باشید که همان ولی فقیه است. دشمنان اسلام کمر همت بسته‌اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید تا کمر دشمنان ولایت را بشکنید.  

********** 

علمدار یک دستمال سبز داشت برای مراسم مداحی و گرفتن اشک چشم خودش که به اشک چشم خیلی از دوستانش هم متبرک بود. وصیت کرده بود قبل از اینکه جنازه را در قبر بگذارند، یک نفر داخل قبر شود و مصیبت حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) را در قبر بخواند و هنگام دفن هم آن دستمال سبز را روی صورتش بگذارد. می‌گفت از شب اول قبر می‌ترسم و دلم می‌خواهم اجداد پاکم به دادم برسند.

حاج سید مجتبی علمدار

سعی کنید قرآن انیس و مونستان باشد نه زینت دکورها و طاقچه‌های منزل‌تان»... «نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود، بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری باشید که همان ولی فقیه است. دشمنان اسلام کمر همت بسته‌اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید تا کمر دشمنان ولایت را بشکنید.


  یازدهم دی‌ماه 75، در گلزار شهدای ساری، جمعیت مشایعت کنندة مجتبی تا بهشت، یکصدا فریاد می‌زدند: یا مهدی(ع)، یا زهرا(س)، آن روز غمی عجیب پیچیده بود در سینة کوچک زهرا علمدار، که می‌دید بابای او، یعنی مجتبی علمدار، در روز تولدش؛ تولد واقعی‌اش را در آسمان‌ها جشن می‌گیرند.


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۳ ، ۱۳:۵۶
سعید

ضیافت به ضرب سعودیان


یکی دیگر از رزمندگان دلاور جبهه «اسلام ناب محمدی (صلوات‌الله‌علیه و آله)» درنبرد با ایادی «اسلام آمریکایی» و «مزدوران سعودی» شهد شیرین شهادت نوشید.
شهید سید نصرالله تقوی فرمیهمان جدید ضیافتِ مدافعان حرمِ، «حاج سید حمید تقوی» نام دارد. وی عصرگاه دیروز، به ضرب گلولهء مشرکان «وهابی» موسوم به «داعش» پای بر بساط «عند ربهم یرزقون» نهاد و در درگیری‌های منطقه بلد در استان صلاح‌الدین به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

این شهید سعید، از بسیجیان خوزستان و از یادگاران سال‌های دفاع مقدس بود. پدر او در «عملیات خیبر» و برادر وی در «عملیات والفجر 8» شربت شهادت نوشیده‌اند. «حاج سید حمید تقوی» چهارمین شهید خوزستان درراه دفاع از حریم اهل‌بیت عصمت و طهارت (صلوات‌الله‌علیهم) به شمار می‌رود.

مجاهد غیرتمند سال‌های متمادی جهاد علیه مستکبران عالم، تنها مزدش شهادت بود تا با ریختن خون پاکش بر شن‌های کربلا به مرید و مرادش لبیک بگوید.


او جانباز دفاع مقدس و پس از ارتقای سرلشکر شهید علی هاشمی به فرماندهی سپاه ششم مسئولیت سپاه حمیدیه را بر عهده گرفت و توانست با محوریت فرزندان غیور این خطه ماشین جنگی دشمن را ناکام سازد 


 

شهید سید نصرالله تقوی فر

 افتخار کوت عبدالله

سردار حاج حمید تقوی یکی از افتخارات منطقه کوت عبدالله مرکز شهرستان کارون و فرزند روستای ابودبس روستایی از توابع بخش مرکزی اهواز است.

این سردار بزرگ که فرماندهی محور سامرا را بر عهده داشت در درگیری با تروریست‌های تکفیری داعش به اسطوره‌ای بی‌بدیل تبدیل شد.

دلاورمردی‌های این مجاهد بزرگ در دفاع مقدس و جنگ تحمیلی هشت‌ساله به‌عنوان سند استقامت و پایداری ایرانیان در صحیفه تاریخ و خاطره زمان ثبت و ماندگار است. پدر ایشان در عملیات خیبر و برادرشان در عملیات والفجر 8 به شهادت رسیدند.

اما مجاهد غیرتمند سال‌های متمادی جهاد علیه مستکبران عالم، تنها مزدش شهادت بود تا با ریختن خون پاکش بر شن‌های کربلا به مرید و مرادش لبیک بگوید.

وی عصر روز شنبه ششم دی‌ماه سال جاری هدف تک‌تیرانداز تکفیری داعش قرارگرفته و به شهادت رسیده است.

گر مرد رهی میان خون باید رفت / از پای فتاده سرنگون باید رفت

تو پای‌به‌راه در نِه و هیچ مپرس / خود، راه بگویدت که چُون باید رفت

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۱۰:۰۸
سعید

عکسی از صاحبان هنر اصیل


  چرا هنوز دیوارهای شهر که هرجای آن از خون شهیدان رنگین است خالی است؟ چرا شما سخنان امام را نمی نویسید؟ چرا کوچه ها از سخنان امام و از عکس شهدا خالی است؟ مسئولیت شما سنگین است و باید این مسئولیت را به نحو احسن انجام دهید


عکسی از صاحبان هنر اصیل

 «امیرحسین صاحب هنر» به تاریخ سه شنبه، اول فروردین 1346 شمسی (9 ذیحجه 1389 قمری) در خانه ی «حسن آقا» واقع در کاشان متولد شد. او در چهارشنبه، 27 مرداد 1361 شمسی (27 شوال 1402 قمری) در منطقه عملیاتی «شرق بصره» پای بر بساطِ «عندربهم یرزقون» نهاد.

از «امیرحسین» تصویری به یادگار مانده است که کم‌تر کسی در ایران، آن را ندیده است. این نمای زیبا، در جریان عملیات عملیات «الی بیت المقدس» توسط عکاس بسیجی «کاظم اخوان» به ثبت رسیده است.

«کاظم اخوان» حدود چهل روز پیش از شهادت «امیر حسین» در «لبنان» به همراه «حاج احمد متوسلیان» جاودانه شد.

فرازی به وصیت نامه

چرا هنوز دیوارهای شهر که هرجای آن از خون شهیدان رنگین است خالی است؟ چرا شما سخنان امام را نمی نویسید؟ چرا کوچه ها از سخنان امام و از عکس شهدا خالی است؟ مسئولیت شما سنگین است و باید این مسئولیت را به نحو احسن انجام دهید و نگذارید که دشمنان ما سوء استفاده نکنید و از واحدهای فرهنگی سپاه و جهاد و ارگانهای دیگر تقاضا می کنم به عنوان یک برادر کوچکتر سخنم را گوش بگیرند و در ماه یا هفته یک روز را به عنوان تبلیغات در شهر اعلام کنید و از مردم تقاضا کنید که با رنگ زدن شهر حال تازه ای به شهر بدهند و چشم دشمنان اسلام را کور و روح شهدا را با این عمل خود شاد کنند.


تو ای برادر مبارز و با ایمان پاسدارم، در تمام حرکاتتان خدا را در نظر بگیرید. در ایمانتان خلوص، در عملتان پاکی و در صحبتتان حق را فراموش نکنید


 من از روی دل سوزی به جامعه این ها را می نویسم و از شما می خواهم که هیچ وقت امام را تنها نگذارید و از پشتیبانی روحانیت اسلام دست برندارید که والله مسئولید. شما ملت یار و یاور سپاه، این ارگان انقلابی باشید و نگذارید که دشمنان اسلام به این ارگان لطمه ای وارد آورند و جلو شایعات دشمن را بگیرید و گوش به فرمان امام باشید و در جهاد سازندگی شرکت کنید و چشم دشمنان را کور کنید.

یک صحبت کوچک با برادران پاسدارم دارم: « تو ای برادر مبارز و با ایمان پاسدارم، در تمام حرکاتتان خدا را در نظر بگیرید. در ایمانتان خلوص، در عملتان پاکی و در صحبتتان حق را فراموش نکنید و من از اینجا دست یکایک شما پاسداران عزیز را از صمیم دل می بوسم و در بهشت منتظر شمایم، چون عاقبت باید رفت پس چه بهتر انسان با مرگ سرخ از دنیا برود. مرگ با عزت اگر خونین است، بهتر از زندگی رنگین است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۳ ، ۰۸:۵۹
سعید

خون من رنگین تر از رزمندگان نیست


منافقان کوردل، وقتی خود را در مقابله با انقلاب اسلامی و فرزندان بسیجی امام امّت، عاجز و زبون یافتند، تصمیم گرفتند یاران امام را به شهادت برسانند. بدین ترتیب در ساعت 12:15 ظهر جمعه 23 مهرماه 1361، سنگر نمازجمعه کرمانشاه، محراب شهادت امام جمعه بصیر و مجاهد این شهر شد.

شهید اشرفی اصفهانی

 چهارمین شهیدمحراب در سن 80 سالگی به پیشگاه ابدیّت تقدیم شد و روح بزرگ آیت اللّه اشرفی اصفهانی به ملکوت اعلی پیوست. آری منافقان، بزرگ مردی را ترور کردند که اسلحه ای جز زبان و قلم نداشت و کسی را به شهادت رساندند که کشتنش جز موج خشم و نفرت امت مسلمان نتیجه ای نداشت و اگر بدن پاکش در خون طپید، اندیشه اش بیش تر تجلّی کرد و از برکت خون مطهرّش تحرّکی تازه در باورهای امت اسلام به وجود آمد.

امام (ره ) درقسمتی از پیام خود درباره شهید می گویند:

« چه سعادتمندند آنانکه عمری را در خدمت به اسلام و مسلمین بگذرانند و در آخر عمر فانی، به فیض عظیمی که دلباختگان به لقاالله آرزو می کنند، نایل آیند.

چه سعادتمند و بلند اخترند آنانکه در طول زندگانی خود کمر همت به تهذیب نفس و جهاد اکبر بسته و پایان زندگانی خویش را در راه اهداف الهی با سرافرازی به خیل شهدای در راه حق پیوستند.

چه سعادتمند و پیروزند آنانکه در نشیب و فرازها و پستی و بلندی های حیات خویش به دام های شیطانی و وسوسه های نفسانی نیفتاده و آخرین حجاب بین محبوب و خود را با محاسن غرق به خون , خرق کرده و به قرارگاه مجاهدین فی سبیل الله راه یافتند.

چه سعادتمند و خوشبختند آنانکه به دنیا و زخارف آن پشت پا زده و عمری را به زهد و تقوا گذرانده و آخرین درجات سعادت را در محراب عبادت و در اقامه جمعه با دست یکی از منافقین و منحرفین شقی، فائز و به بالاترین شهید محراب که به دست جنایتکار اشقی الاشقیا به ملا اعلا شتافت، ملحق شدند.»

با همین بهانه نگاهی به نقش این شهید محراب در 8 سال دفاع مقدس می اندازیم.

شهید آیت‌الله اشرفی اصفهانی نیز از جمله افرادی است که برای تقویت روحیه رزمندگان اسلام برنامه ریزی داشت.

زمانی که عراق به ایران حمله کرد، شهید اشرفی اصفهانی نیز با سخنرانی های خود به میدان نبرد آمد.

در پشت جبهه

او در پشت جبهه نیز تلاش می کرد تا برای رزمندگان کاری انجام دهد. از این رو یکی از کارهایی که کرد، افتتاح حسابی در بانک برای جمع آوری کمک های نقدی به جبهه ها بود.

امام خمینی (ره) درباره او فرمودند: «او در جبهه‌ دفاع از حق از جمله اشخاصی بود که مایه دلگرمی جوانان جبهه بود و از مصادیق بارز رجال صدقوا عاهدواالله علیه بود.»


من از این محل نمی روم و آماده هر گونه مسئله ای هستم؛ خون من رنگین تر و جان من عزیزتر از این عزیزان رزمنده نیست. من باید تا پایان عملیات این جا باشم


در جبهه

وی مسئله جنگ را مهم می دانست و به مدت 25 ماه در تمام خطبه های نماز جمعه، مصاحبه ها و پیام های خود به حضور مردم در جبهه ها تأکید می کرد.

با توجه به کهولت سن خود نیز در جبهه حضور داشت. به طوری که گفته می شود، که با طی مسافت های طولانی و راه های صعب العبور هر ماه، حداقل دوبار به جبهه‌ها می‌رفت و با حضور در مناطق عملیاتی سبب دلگرمی رزمندگان و باعث شور و شوق بسیار در آن ها می شد.

آن جا که می رسید، با رزمندگان ملاقات می کرد و مقید بود تا برای آن ها سخنرانی کند و البته بارها در خط مقدم جبهه تیر نیز حاضر می شد.

شهید اشرفی اصفهانی

 آزادی خرمشهر

در دومین سفر خود به خوزستان پس از آزادی خرمشهر، به اهواز رفت و مردم این شهر نماز شکر را به امامت ایشان به جای آوردند.

بعداز ظهر همان روز علی رغم مخالفت فرماندهان، به همراه امام جمعه اهواز عازم منطقه خرمشهر شد و پس از ورود به شهر، به مسجد جامع در جمع رزمندگان رفت و از فتح خرمشهر اظهار شادمانی کرد و گفت:

«امروز یکی از روزهای مهم اسلامی و یوم الله است و از جمله آرزوهای من فتح خرمشهر بود که بحمدالله من زنده ماندم و این روز را دیدم.»

نیایش تا عملیات مسلم بن عقیل

عملیات مسلم بن عقیل، شب جمعه هشتم مهر 1361 در منطقه غرب، با حضور شهید اشرفی اصفهانی و چند تن از مقامات کشوری و لشکری آغاز شد.

گفته می شود که در آن شب، یک لحظه آرام نداشت و بی هیچ استراحتی، تا صبح به دعا و مناجات مشغول بود. نزدیکی صبح، یک عدد گلوله توپ در نزدیکی چادر وی منفجر شد.

فرماندهان اصرار کردند که محل را ترک کند،‌ اما او نپذیرفت و گفت:


  «من از این محل نمی روم و آماده هر گونه مسئله ای هستم؛ خون من رنگین تر و جان من عزیزتر از این عزیزان رزمنده نیست. من باید تا پایان عملیات این جا باشم.»


 در نهایت شهید محلاتی، عبا و عمامه ایشان را برداشت و بر سر و دوش او گذاشت؛ عصا را به دستش داد و او را عازم کرمانشاه کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۳ ، ۰۸:۳۵
سعید

فرمانده ای دوشادوش سربازان 


«این سربازانی که هم اکنون در مصادف با دشمن بعثی هستند همگی فرزندان من اند و وظیفه دارم که در کنار آنها باشم. همراه آنها بجنگم. دشمن را ناکام کنم و پیروزی را برای اسلام و مردم فداکار خود به ارمغان بیاورم.»

فرمانده ای دوشادوش سربازان

جملات بالا که با یک دنیا خلوص ادا شده‌اند، کلماتی هستند که شهید سرافراز ارتش اسلام امیر سرلشکر مسعود منفرد نیاکی به هنگام درگذشت فرزندش که با آغاز عملیات بیت‌المقدس مصادف شده بود و در پاسخ به همسر خود بیان کرده است. آن شهید با احساس مسئولیت نسبت به وظیفه خطیر خویش و به رغم اندوه سنگین خود و غم جانگاه مرگ دختر جوان و عزیزش و در برابر اصرار خانواده از او برای ترک منطقه و حضور در مراسم تشییع و تدفین می‌افزاید:« آن فرزندم کسانی را دارد که در کنارش باشند ولی من نمی‌توانم در این بحبوحه جنگ، فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم.»

روز ششم مردادماه سالروز شهادت امیر سرلشکر مسعود منفرد نیاکی است.

شهید نیاکی بعد از گذشت یک ماه از درگذشت فرزندش و بدون این که موفق به دیدار او شده باشد به منزل باز می‌گردد و خدمت به وطن را به وداع با دخترش ترجیح می‌دهد.

مسعود منفرد نیاکی در سال 1308 در شهرستان« آمل» چشم به جهان گشود. در سال 1331 و پس از اخذ دیپلم طبیعی با علاقه به خدمت در لباس سربازی در دانشکده افسری استخدام و پس از طی دوره سه ساله دانشکده به درجه ستوان دومی نائل و با انتخاب رسته زرهی به خدمت مشغول شد. او در طول خدمت با نظمی مثال زدنی جدیت و صداقت در سمت‌های مختلف فرماندهی در یگان‌های رزمی به انجام وظیفه پرداخت و مدارج تحصیلی را از دوره مقدماتی و عالی زرهی تا دوره فرماندهی و ستاد و دانشکده پدافند ملی با موفقیت پشت سر گذاشت.

در سال 1355 به درجه سرهنگی نائل شد. وی در انقلاب شکوهمند اسلامی همچون بدنه مومن و خدمتگزار ارتش به دریای بیکران ملت پیوست و پس از پیروزی انقلاب به شکرانه استقرار نظم اسلامی، خود را وقف دفاع از انقلاب نو پای اسلامی کرد. نیاکی به پاس فداکاری و خدمات ارزشمند خود در سال 1359 به سمت فرماندهی لشکر 88 زرهی زاهدان و در سال 1360 به سمت فرمانده لشکر قدرتمند 92 زرهی اهواز منصوب شد و در این مسئولیتها و در همه میدان‌های دفاع از میهن اسلامی در برابر دشمنان انجام وظیفه کرد.


شهید این بود که همواره در خط مقدم و در کنار سربازان خود می‌جنگید، به آنها روحیه می‌داد، آنها را تشویق به پیشروی می‌کرد و با تک تک سربازان تماس نزدیک داشت

حضور مداوم نیاکی در خط مقدم جبهه و مسئولیت‌شناسی عمیق از ویژگی‌های بارزش بود. او با حضور پدرانه در کنار افسران، درجه‌داران و سربازان به آنها روحیه می‌داد. کارنامه او در دوران دفاع مقدس مشحون از افتخارات و قهرمانی‌ها است.

وی در مسئولیت‌های فرماندهی در عملیات‌های بزرگ طریق‌القدس،فتح‌المبین،بیت‌المقدس، والفجر و رمضان خدمت کرده و در سمت فرماندهی لشکر 92 زرهی خوزستان و فرمانده قرارگاه فتح بارها به قلب دشمن تاخته و شکست‌های سنگینی بر پیکر دشمن وارد آورد.

« نیاکی» به واسطه لیاقت و شجاعت وافر خود طی حکمی از سوی امیر سپهبد «صیاد شیرازی» به جانشینی فرمانده نیروی زمینی ارتش در جنوب منصوب شد و در طراحی عملیات‌های بزرگ رزمی در جنوب نقش موثری ایفا کرد. در سال 1363 با کوله باری از تجربیات گرانبها در سمت جانشین اداره سوم سماجا منصوب و آماده ایفای مسئولیتهای سنگین و جدید دیگری شد

در تاریخ 1364/5/6 به عنوان ناظر آموزش در رزمایش لشگر 58 تکاور ذوالفقار که در شرایط واقعی جنگی لشگر اجرا شد شرکت کرد و تقدیر الهی بر آن شد که پس از 33 سال خدمت پرافتخار سربازی، در میدان آموزش و تمرین نظامی به درجه رفیع شهادت نائل شود.

فرمانده ای دوشادوش سربازان

 یکی از ویژگی‌های آن شهید این بود که همواره در خط مقدم و در کنار سربازان خود می‌جنگید، به آنها روحیه می‌داد، آنها را تشویق به پیشروی می‌کرد و با تک تک سربازان تماس نزدیک داشت، گرفتاری‌های آنها را می‌شناخت و تا سر حد امکان آنها را رفع می‌کرد.

ابراهیم نیکو منش از همرزمان شهید می گوید: سرهنگ نیاکی فرمانده لشکر ما بود. اما با آنکه مشغله زیادی داشت، در همه شرایط به یگان‌ها سر می‌زد. یک بار در معیت ایشان به جبهه سوسنگرد رفتیم. آن وقت‌ها عراقی‌ها سوسنگرد را دور زده بودند و سوسنگرد نسبتا به محاصره عراقی‌ها در آمده بود. نیروهای ما در مقابل نیروهای عراقی خیلی کم بود.

به من گفت: «ما چه بخواهیم و چه نخواهیم وضعیت همین است و ما وظیفه داریم که با این نیرو به مقابله با دشمن بعثی بپردازیم. حالا من به عنوان فرمانده لشکر، نفر اول حرکت می‌کنم شما هم با یگان خود پشت سر من حرکت کنید.»

دقیقا ساعت 4 صبح بود که او به سوی نیروهای عراقی حرکت کرد و نیروهای ما با دیدن ایشان روحیه گرفتند و با دیدن شجاعت و مردانگی فرمانده لشکر خود، همه به هیجان آمدند و ما توانستیم حدود ساعت 7 صبح یعنی ظرف 3 ساعت محاصره را شکسته و سوسنگرد را از تیررس دشمن رها کنیم.

سهم زیادی در به اسارت گرفتن هزاران تن مزدور بعثی داشت و همواره نام او در دل دوستان، امیدواری و در دل دشمنان یاس به همراه داشت. او افتخار این را داشت که در عملیات‌های طریق‌المقدس، تنگ چزابه، فتح‌المبین، بیت‌المقدس، والفجر مقدماتی و والفجر یک در سمت فرماندهی لشگر 92 زرهی اهواز به قلب دشمن بتازد و شکست‌های سنگینی بر پیکر ارتش تا دندان مسلح رژیم بعثی وارد کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۳ ، ۱۱:۱۳
سعید

ما هر چه داریم از شهدا داریم

گفتگو با سردار سر جدای طلائیه 


همزمان با هفته دفاع مقدس ضمن گرامیداشت یاد و خاطره ابرمردان روزگار، شیران روز و زاهدان شب و مردان مرد جبهه جهاد اصغر و پیش قراولان جهاد اکبر ، متنی که ذیل این مکتوبه می اید برگرفته از قطعه 26 مصاحبه برادر گرانقدرم حسین قدیانی است


اگر چه سرداران شهید، جملگی برای این نسل رشید، نسل جنگ ندیده و دل به جبهه بسته، این

نسل وارسته، فرماندهانی عزیز و دوست داشتنی اند، اما هر یک از این سرداران برای نسل دل سوخته ما تداعی گر صفتی ویژه هستند.نسل ما چمران را عارف ترین سردار می شناسد؛دکتر مصطفی چمران همچنان که ساعت ها نمی خوابید و می جنگید و می رزمید، گاه می شد دقایقی با گل شقایقی همنشین می شد و راز خود را گاه به آفتاب می گفت و با گل آفتابگردان پایه یک دوستی می ریخت.

نسل ما متوسلیان را دلاورترین سردار می خواند؛ترس در قاموس حاج احمد راه نداشت و او جز خدا و روح خدا از کس دیگری حساب نمی برد.حتی آن زمان که هنوز خیانت بنی صدر بر همگان آشکار نشده بود، حاج احمد با بصیرت و البته با غیرت بی نظیرش اجازه نداد هلی کوپتر حامل آن نامرد در منطقه نبرد فرود آید و به دوستان و دشمنان گفته بود که اگر بنی صدر این طرفها آفتابی شود، خودم هلی کوپترش را می زنم.

سردار غلامحسین افشردی یا همان “برادر حسن” را نسل من به عنوان یک استراتژیست نظامی می شناسد؛حسن باقری مغز متفکر جبهه بود و بسیجیان، “بهشتی جبهه ها” خطابش می کردند.

اما از این همه که بگذریم سخن گفتن از همت خوش تر است.برای ما سردار خیبر، محبوب ترین فرمانده دوران جنگ است؛آنقدر محبوب که حاج همت، دو مزار دارد؛یکی نمادین، در تهران و دیگری واقعی، در شهرضای اصفهان.سردار سر جدای طلائیه مزاری در شهری  دارد که فرمانده لشکرش بود و مزاری در دیاری دارد که زادگاهش بود.

اما مزار اصلی حاج همت نه در زمین که در ضمیر قلب ماست. نمی شود بسیجی بود و دل در گرو همت نداشت. کاش همت بود و می دید که به موازات بزرگراهی که شرق و غرب پایتخت را به هم وصل کرده، مرامش نیز عامل اتصال دلهای ما به یکدیگر شده است.

این روزها اما عده ای که بر اصل ولایت فقیه شعار مرگ می دهند، همت را از آن خود می دانند و قصد مصادره او را کرده اند.به راستی همت ار آن کدامین ماست؟ و اگر بود در کدام قبیله، با کدام عقیده و رو به کدام قبله زندگی می کرد؟این البته پرسش درستی نیست چرا که همت زنده است و ما باید ببینیم کدام مان با راه سردار محبوب سال های عاشقی همراه تریم.به عمل کار برآید، به سخندانی نیست.به شعور است، نه به شعار.همت، میزان است و با این ترازو معلوم می شود کدام ایده هم وزن همت و کدام عقیده بر خلاف راه او قدم می گذارد.

گفت و گوی من با سردار سر جدای طلائیه با این سئوال شروع شد؛


-  دوست دارم حرفهای امام همیشه توی ذهنم باشد.حالا من آن را برای شما می خوانم؛این دیگر یک شعار باید برای ما باشد.امام صراحتا اعلام می کند: هر کس بیشتر برای خدا کار کند، بیشتر باید فحش بشنود و شما پاسدارها و بسیجی ها چون بیشتر برای خدا کار کردید، بیشتر فحش شنیدید و می شنوید.

*شما دوست دارید در برابر حرف ولی فقیه دو پهلو موضع گیری کنید یا شفاف؟

*شما بسیجی ها را قبول داری؟

- من خاک پای بسیجی ها هم نمی شوم.ای کاش من یک بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنها جدا نمی شدم.(همسفران)

*بعد از اینکه فرماندهی جنگ از دست بنی صدر خارج شد و مسئولیتها به دوش بچه های سپاه افتاد، ورق جنگ برگشت.از نظر شما در شیوه فرماندهی جنگ چه تغییراتی به وجود آمد که به این پیروزی ها منجر شد؟

- ما فرمانده گردانی که بنشیند عقب و بخواهد هدایت کند نداریم.باید جلو برویم اما در جای مناسب.باید رعایت اصول بشود.از تجربیات باید استفاده کرد.

*چه آفاتی بسیج را تهدید می کند؟

- وای برما، وای بر پاسدار ما. وای بر بسیج ما، اگر روزی برسد که فقط پاسدار نظامی باشد.

*چه باید کرد؟

- اگر اول پاسدار و بسیج عقیده باشید، در راهتان تزلزلی ایجاد نمی شود.

*آیا غرق شدن شما در این عقیده باعث دلسردی تان از زندگی نشده؟

- من زندگی را دوست دارم، ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم.من حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست دارم.

*قصه نامه های بسیجی ها چه بود؟

- یک روز بچه های بسیج، نامه ای نوشتند و از راننده ها شکایت کردند.نوشته بودند؛وقتی می خواهیم به شهر برویم یا برگردیم، ماشین گیرمان نمی آید.راننده های لشکر هم ما را سوار نمی کنند، در صورتی که همیشه ماشین شان خالی است و عقب وانت جا دارد.روز بعد در صبحگاه این قضیه را مطرح کردم و حسابی به تدارکات و راننده ها توپ و تشر زدم.

*و بعد؟

- بعد رو به بسیجی ها کردم و گفتم؛از این به بعد با ماشین های لشکر تردد کنید، اگر یک وقت دیدید یک ماشین، خالی به دوکوهه می رود و شما را سوار نمی کند با آجر بزنید، شیشه ماشین را خرد کنید؛همه مسئولیتش پای خودم.

*به نظر می رسد عاشقانه بسیجی ها را دوست دارید؟

- من حاضرم در پوتین این بسیجی ها آب بخورم.

*ماجرای شبی که در سرما، بیرون از سنگر خوابیدید، چه بود؟

- وقتی شنیدم بچه ها برای رزم شبانه فقط یک پتو همراه برده اند، ناراحت شدم.به همین دلیل شب موقع خواب، یک پتو برداشتم و از سنگر آمدم بیرون.وقتی بچه ها پرسیدند؛ چرا داخل سنگر نمی خوابی، گفتم؛ امشب نیروها می خواهند در این سرما با یک پتو بخوابند. من چطور داخل سنگر به این نرمی بمانم؟

 

*راز این همه علاقه شما به بسیجی ها چیست؟

- در مسائل مربوط به جنگ و جبهه، همیشه بسیجی ها مهمترین عامل هستند و ما در مقابل آنها هیچ هستیم به حساب نمی آییم.این بسیجی ها هستند که جنگ را ادامه می دهند و بار اصلی جنگ روی دوش آنهاست.ما که این وسط کاره ای نیستیم.

*چرا بعد از بیت المقدس در “عملیات رمضان” موفق نبودیم؟

- بعضی مواقع آدم در عملیات، به جای احساس جهاد فی سبیل الله دچار عمل زدگی می شود.در این چند روزه به حدی دچار اختلال شدیم که دیگر الان روح بچه ها خسته شده است؛ به طوری که دیگر قادر نیستیم میزان توقع و انتظار یک ملت ۳۵ میلیون نفر حزب اللهی پشت جبهه را درک کنیم.این ملت الان مدام دارد از خودش می پرسد:چرا این عملیات این جوری شد؟چرا اینها عملیات نمی کنند؟چرا همه اش به سمت دشمن می روند و عقب برمی گردند؟ما مدام به فکر علت اختلال هستیم و همین ما را خسته کرده.خستگی هم باعث شده تا عمل زده شویم.

*راه مقابله با این عمل زدگی چیست؟

- جا دارد که ما هر از چند بار، یک نوبت به خودمان نهیب بزنیم تا دفعتا دچار رکود روحی و فکری نشویم.من الان اینطور استنباط می کنم که الان بچه های ما با یک یا دو عملیات، یکباره احساس خستگی می کنند.نگرانی من این است که در این صورت، نیروها برش خودشان را از دست بدهند و دیگر اجرا یا لغو عملیات، برای شان علی السویه شود و بی تفاوت بشوند. ما حتی اگر یک دقیقه وقت تلف کنیم، این اتلاف وقت به ضرر ما تمام می شود؛چون دشمن در همان فاصله میادین مین جدید در مقابل خودش احداث می کند و کارمان دشوار می شود.

*شبیه همین مشکلات، امروز هم دست به گریبان ما شده است. چه توصیه ای به بسیجیان نسل امروز دارید؟ ما این روزها با فتنه بزرگی دست و پنجه نرم می کنیم.

- شما یک مقدار صبر داشته باشید.به خاطر اینکه خدا آدم را در راحتی آزمایش نمی کند. اگر شما یک دوره روی زندگی پیامبران و ائمه مروری داشته باشید، می بینید سرتاسر زندگی آنها آمیخته با مشقت بوده است.به خدا قسم الان ما داریم ناشکری می کنیم.ما الان قوی ترین نیروی عملیاتی را که در اوایل جنگ، آرزوی در اختیار داشتن آنها را داشتیم، در اختیار داریم؛ نیروی بسیجی ای که چهار بار جبهه رفته و جنگیده، دارای دید و فکر ذهنی خوب و بسیار پر قدرت.

*یعنی شما به فتنه ها از دریچه آزمایش الهی نگاه می کنید؟

- اگر همین سختی ها وجود نداشته باشد، ما آزمایش نمی شویم.راحت طلبی، با تن دادن به آزمایش در درگاه خدا، جور در نمی آید.اتفاقا خدا هم در شرایط سختی است که بنده اش را می شناسد که آیا مومن است، استقامت دارد، صبر و تحمل دارد، شکیبایی، وقار و بردباری دارد یه نه.

*اگر مایلید بحث را عوض کنیم؛شما خودتان فرمانده محبوبی هستید، اما مایلیم بدانیم نزد شما چه فرمانده ای محبوب بوده؟

- به خدا قسم،خدا شاهد است حاج احمد را من دوستش دارم.قلبا دوستش دارم.احدی را هم اینقدر دوستش نداشته ام.

*در عصر اصلاحات برخی جنگ را “برادر کشی” خواندند و نوشتند که می شد با عراق میانجیگری می کرد و ما هم در جاهایی از جنگ مقصر بودیم.نظر شما چیست؟

-عراق وحشتناک آمده بود؛خدا شاهد است خبرنگاری به این صدام بی وجدان که در خرمشهر در حین سوار شدن به هلی کوپتر بوده، گفته یک سئوال دیگر هم دارم و او گفته است:مصاحبه بعدی در اهواز.بعد هم سوار هلی کوپتر شده و رفته.در گیلان غرب، راننده تانک عراقی گفت:صدام از خود من پرسید که از فلکه تانکی تا تهران چند کیلومتر است؟! در اهواز، پادگان حمید سقوط می کند.بسیاری از قطعات فانتوم ها در پادگان حمید بودند، اما خیانت کاران طوری هماهنگ کرده بودند که یکی از یکی از قطعات فانتوم ها را برندارند. دشمن به نورد اهواز می رسد؛پانزده تا هجده کیلومتر تا اهواز فاصله داشته.به راحتی آبادان را دور می زند و محاصره می کند اما کارش را پایان نمی دهد.

عراقی ها تا پل نو می آیند و از آن رد می شوند به خونین شهر می آیند.عراقی ها ۲۱ میلیارد دلار از راه ارتباط گمرک می ربایند.پس از خرمشهر و در غرب و سوسنگرد،جنایت هایی را که بیشتر از همه در زمینه فحشا و مسائل ناموسی است، انجام می دهند که همه شما از آنها آگاه هستید.

*راستی، ماجرای این انگشت شست شما چیست که معمولا باند پیچی شده است؟

- یک بار در وسط جمعیت گیر کرده بودم و کاری از دستم بر نمی آمد.فشار جمعیت آنقدر زیاد بود که نمی توانستم عبور کنم.بالاخره دوستان راه را باز کردند و از میان رزمندگان عبور کردیم.بعد عباس کریمی دید که انگشت شستم را گرفته ام  فشار می دهم. پرسید؛ چی شده؟ گفتم؛ خوش انصاف ها انگشت شستم را شکستند.عباس باور نکرد. بعد که دید دستم را گچ گرفتم، باورش شد.

*مایلم یکی از خاطرات خود را از جنگ تعریف کنید؟

- یکی از خاطرات خوبی که من دارم مربوط است به برادر طباطبایی. او دانشجوی سال چهارم پزشکی و از بچه های انجمن اسلامی دانشگاه اصفهان بود. اینها سه نفر بودند که به پیشنهاد من از دانشگاه اصفهان به منطقه آمدند و در بیمارستان پاوه مشغول به کار شدند. آنها شبانه روز رنج می بردند و زحمت می کشیدند. هر موقع احساس می کردند که آن روز کمتر کار کرده اند، شب می رفتند داخل سنگرها و نگهبانی می دادند. در موقع عملیات هم اسلحه بر می داشتند و کوله پشتی، به دوش می گرفتند و با خود کمک های اولیه می آوردند.برادر طباطبایی در جنگ با عومل دموکرات به شهادت رسید.

*امروز هم دست این عومل مثلا دموکرات به خون بسیاری از بسیجیان آغشته است.

- جسد این برادر ۴۸ ساعت زیر آفتاب تیر ماه مانده بود.روز دوم با بدبختی و زحمت موفق شدیم جنازه ها را از دست دموکراتها بیرون بیاوریم.پس از اینکه پتو را از روی جنازه کنار زدم، شاید از عجایب باشد؛ جنازه بوی عطر می داد.جنازه این شهید روی بچه ها تاثیر زیادی گذاشت.حتی وقتی آن را به اصفهان بردیم، آنجا هم بوی عطر می داد. زمانی هم که مادرش به غسالخانه آمد و بوسه ای بر پیشانی فرزندش زد و زیارت عاشورا خواند، باز جنازه بوی عطر می داد و این موضوع، بچه ها را تکان داد و به همه یادآوری کرد که شهید هرگز نمی میرد.

*آموخته شما به عنوان سردار خیبر از شهادت چیست؟

- انسان آنچه که از شهیدان می آموزد این است که شهادت، شعار نیست، بلکه واقعیت است.انسانیت انسان، دعای مسلمان بودن، مومن بودن و مبارز بودن انسان در این شعار است که شهید هرگز فراموش نشود و راهش ادامه پیدا کند.

*و آخرین کلام؟

- ما هر چه داریم از شهدا داریم و انقلاب خونبار ما حاصل خون این عزیزان است.در تمام طول تاریخ این بشریت، چه در لیست استکبار و چه در جنگهای اسلام و صدر اسلام و تمامی غزواتی که پیامبر شخصا در آنها حضور داشت، همیشه این مشخص بود که جنگ حالت سکه چند رو دارد؛ در هیچ کجای تاریخ و مقررات جنگ، استراتژی جنگ و تاکتیک جنگ، هیچ کس یا هیچ گروهی نتوانسته بگوید این عملیات، پیروز است یا پیروز نیست.

پیامبر در جنگ نگفته است پیروز است یا نه! تنها حرکت در راه خدا مهم است. خداوند شکست می دهد، پیروزی هم می دهد.همه باید اتکا به خدا داشته باشیم. اعضای بدن ما ضعیف است. پیروزی با خداست. عملیات به دست کس دیگری است. دست ما نیست که سخت باشد یا آسان. دیدگاههای ما مادی است. تا حد توان کار می شود و بقیه اش با خداست. ما زیربنای جنگ مان معنویت است. ما این جنگ را با خون پیش می بریم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۴۳
سعید

درصدش اصلاح شد تا شهید شود


«محمد جعفری‌منش» جانباز 70 درصد دفاع مقدس که چندی پیش با افزایش درصد جانبازی او موافقت شده بود, پس از سال‌ها تحمل درد ناشی از جراحات جنگی در بیمارستان عرفان شهر تهران به شهادت رسید.


درصدش اصلاح شد تا شهید شود

«محمد جعفری‌منش» جانباز 70 درصد دفاع مقدس که چندی پیش با افزایش درصد جانبازی او موافقت شده بود,مردی با کلکسیون دردها که از سال ها پیش تا امروز می جنگید؛ پس از سال‌ها تحمل درد ناشی از جراحات جنگی، پنجشنبه 16 مردادماه در بیمارستان عرفان شهر تهران به شهادت رسید.

محمد جعفری‌منش، جانباز 70 درصدی و دیابتی بود که فشار خون داشت و هر دو کلیه‌اش را از دست داده بود و چشم چپش تخلیه شده بود، سینوس‌های صورتش را تخلیه کرده‌ بودند ، کام دهان نداشت، مچ دست راست و چپش ترکش خورده بود، هر دو کتف و ساعدهایش هم ترکش خورده‌ بودند، قسمتی از جمجمه‌اش را ترکش برده بود.

او می‌گفت: «انگشت کوچک پای چپم را با انبردست کندیم. چون هر موقع می‌خواستم جوراب بپوشم، سختم بود. احساس می‌کردم تا مغز سرم می‌سوزد. خودم زورم نرسید. انبردست را دادم دست آقا رضا و گفتم: تو زورت بیشتر است، کندیمش. خون که زد بیرون، با گاز استریل بستیمش. یواش یواش درست شد. الآن هم یک بند ندارد». بعد از چند مدت پای چپش را قطع کردند، همان پایی که قبلاً کف و مچش ترکش خورده بود. جعفری منش هم اینک از ارتفاع 1904 بالاتر رفته است و در کنار همرزمان شهیدش است. خوشا به حالش و بدا به حال ما…

درصدش اصلاح شد تا شهید شود


 جعفری منش شهید شد تا مسئولان مربوطه، خواب راحتی داشته باشند. بعد از این همه سال، حدود 5 ماه پیش بود که بالاخره درصد جانبازی وی اصلاح شد تا بتواند به عنوان شهید تشیع شود


 جعفری منش شهید شد تا مسئولان مربوطه، خواب راحتی داشته باشند. بعد از این همه سال، حدود 5 ماه پیش بود که بالاخره درصد جانبازی وی اصلاح شد تا بتواند به عنوان شهید تشیع شود…

در این باره گفتنی ها بسیار است اما امیدواریم دیگر شاهد بی مهری هایی که به جانبازانی مثل شهیدان جعفری‌منش، توحیدی و … شد نباشیم و مسئولان به خود بیایند؛ چرا که این بزرگواران به همرزمانشان می پیوندند و جاودانه می شوند و روسیاهی اش به چهره ی مسئولان بی خیال می ماند…

شهید در یکی از مصاحبه های خود گفته است: با وجود همه جراحاتی که از نقاط مختلف بدن مثل سر و دو پا، عفونت و قطع پای راست از زانو و مجموعه زیادی از ترکش‌های مختلف در بدن، از دست دادن دو کلیه، برداشتن کام دهان و مصدومیت‌های دیگر دارم، اما هیچ‌ وقت روحیه خود را از دست ندادم، بلکه باعث روحیه دادن به 

درصدش اصلاح شد تا شهید شود

دیگران نیز شده‌ام و بارها در مراسم و برنامه‌های مختلف ادارات، مراکز فرهنگی و مدارس برای مردم صحبت کرده‌ام، چرا که معتقدم اولین تأثیر روحیه قوی من بر روی خانواده‌‌ام به ویژه همسرم است؛ او که 6 سال است 24 ساعته پرستاری‌ام می‌کند و تنها مونس دلتنگی‌های من است.

 «مرضیه اصفهانی»، همسر این جانباز شهید دلاور است. همدم اصلی و یار مخلصی که علاوه بر وظیفه همسری همچون پروانه برگرد او می‌چرخید.

اصفهانی می‌گوید: 6 سال است که با عفونت پای راست همسرم و قطع آن، تمام کارهای او بر عهده من بود.

او به دلیل وجود ترکش در مچ و ساعد دستان و کف پا توانایی حتی شانه کردن موهای سرش را هم نداشت؛ در این مدت 6 سال که توانایی انجام کارهای شخصی‌اش را نداشت، مجبور بودم در تمام لحظات در کنارش باشم و به همین خاطر به ندرت به برنامه‌های شخصی خودم می‌رسم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۵۰
سعید

مسلخگاه اسماعیلیان


15 مردادماه 1366 روز بزرگی است. روزی است که اسماعیل ها به مسلخ عشق رفت. شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی، فرمانده گردان تخریب شهید محسن دین شعاری، اسماعیل لشکری فرمانده گردان عماریاسر لشکر 27 محمد رسول الله و همچنین شهادت حجت ‏الاسلام «مصطفی ردّانی‏ پور» فرمانده قرارگاه فتح در سال 1362 است.
مسلخگاه اسماعیلیان

 اولین ذبیح

هواپیما با سرعت به انتهای باند نزدیک می شود. نادری شیر بنزین موتورها را سریعا قطع می کند. در این لحظه هواپیما در برابر چهره بهت زده نادری، با گیر کردن به تور باریر (توری که در انتهای باند نصب می شود و در مواقع اضطراری برای متوقف کردن هواپیما استفاده می شود) متوقف می شود. براثر گرمای حاصل از ترمز ها، چرخ های هواپیما آتش می گیرند که نیروی های آتش نشانی بلافاصله آن را خاموش می کنند.

سرهنگ نادری با تلاش زیاد از کابین پیاده می شود و درحالی که از هواپیما فاصله می گرفت، نگاهی به کابین شکسته عباس انداخت.

فرمانده پایگاه تیمسار «رستگارفر» به نادری نزدیک می شود. نادری خودش را در آغوش تیمسار می اندازد و شروع به گریه کردن می کند.


 مجروح که تازه به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت : من دارم می رم تا تو چادرت رو در نیاری؛ ما برای این چادر داریم می ریم.


 سرگرد «بالازاده » اولین کسی بود که خود را به کابین عقب هواپیما رسانید و لحظاتی بعد در مقابل چشمان ماتم زده همه، با دست بر سر و صورت خود می کوبد و می گوید: عباس در کابین است او قربانی حضرت ابراهیم در عید قربان شده .

در این لحظه صدای موذن در فضای باند می پیچد و در لحظات اذان ظهر روز عید قربان، پیکر پاک و مطهر شهید بابایی روی دست های دوستانش تشییع می شود.

سرهنگ بختیاری درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، به سوی فرمانده پایگاه می رود و می گوید: دلم می خواهد برای تشییع پیکر عباس، من فرمان پیش فنگ بدهم .

سراسر رمپ پایگاه خلبانان و پرسنل ایستاده بودند. سرهنگ بختیاری با گام هایی لرزان به وسط رمپ می رود و با صدایی رسا می گوید: گوش به فرمان من ... گارد مسلح به احترام شهید پیش فنگ.

حاج محسن دین شعاری

 دومین ذبیح

خانم موسوی از پرستاران دوران دفاع مقدس از لحظه شهادت شهید دین شعاری اینگونه روایت کرده است: بیمارستان از مجروحین پرشده بود... حال یکی خیلی بد بود...رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.

وقتی دکتر این مجروح را دید گفت : ببرش داخل اتاق عمل.

من آن زمان چادر به سر داشتم . دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم.

مجروح که تازه به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت : من دارم می رم تا تو چادرت رو در نیاری؛ ما برای این چادر داریم می ریم.

چادرم در دست محسن دین شعاری فرمانده گردان تخریب بود که شهید شد.

از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم ...

سومین ذبیح

سردار رشید لشگراسلام اسماعیل لشگری در سال 1339درشهر ضیاآباد چشم به جهان گشود. درسال 58موفق به اخذ دیپلم گشت ودرکنارآن دررشته کونگ فو نیز به مدارک بلا دست یافت وباتوجه به فیزیک بدنی واستعداد سرشار وقابل ملاحظه دردوران سربازی به عنوان مسئول دسته یکی از نیروهای ادغامی سپاه وارتش انتخاب شد.

درطول تصدی مسئولیت نیروهای ادغامی رشادتهای فراوانی از خود به جای نهاد ودریکی ازماموریتها مجروح شد و به تهران بازگشت شهید قبل از بهبودی کامل دوباره به همراه نیروهای بسیجی عازم مناطق جنگ شد ودرتیپ محمد رسول الله گردان عمار یاسر گروهان شهید رجائی به عنوان مسئول دسته آماده مبارزه با متجاوزان شد. از این زمان بود که شهید عزیزما سیرصعودی اخلاقی وعرفانی راآغاز کرد و به خودسازی درکنار نبرد با دشمن پرداخت بعد ازعملیات رمضان سردار به خاطر شایستگی فراوانی که از خود نشان داد بعنوان معاون گروهان وسپس مسئول گروهان انتخاب شد وبه همراه سایر برادران درعملیات مسلم بن عقیل شرکت کرد دراین عملیات شهید اسماعیل لشگری به جهت شهادت مسئول گردان به فرماندهی گردان عمارانتخاب شد و درعملیات والفجرمقدماتی مجروح شد .


  بعد از دعوت تیپ هوا برد سپاه برای انجام مانور به خلیج فارس اعزام می شود ودر آن منطقه بر اثر تغییر جهت وزش باد در آب سقوط می کند وبه شهادت آرزویی که سال ها به دنبال آن بود می رسد


برای اولین بار وبه طور رسمی مسئولیت گردان عمار درعملیات والفجر1 به شهید واگذار شد درحین عملیات به شدت ازناحیه شکم مجروح شد.

بعد از دعوت تیپ هوا برد سپاه برای انجام مانور به خلیج فارس اعزام می شود ودر آن منطقه بر اثر تغییر جهت وزش باد در آب سقوط می کند وبه شهادت آرزویی که سالها به دنبال آن بودند می رسد.

مسلخگاه اسماعیلیان

 چهارمین ذبیح: شهادت شهید ردانی پور

شهید مصطفی ردانی‏پور در سال 1337ش در اصفهان قدم به عرصه حیات گذاشت. با آغاز حرکات ضد انقلاب در کردستان، با وجود علاقه بسیار به درس و حوزه‌، دوباره آنجا را ترک گفته به کوه‌های کردستان عزیمت کرد و سپس برای دفاع از مرزهای میهن راهی جبهه دارخوین شد و سلاح بر دوش به تقویت روح و رشد معنوی رزمندگان پرداخت. حضورش در عملیات‌های والفجر 1، والفجر 2، محرم و... تأثیر به‌سزایی در روحیه مقاومت و ایستادگی رزمندگان داشت. هم‌زمان با تشکیل تیپ امام حسین (ع)، به جانشینی فرماندهی آن انتخاب شد. وی قبل از آن نیز فرماندهی سپاه یاسوج، نمایندگی امام (ره) در سپاه کردستان، جانشین فرمانده لشکر 14 امام حسین (ع)، فرماندهی قرارگاه فتح سپاه، فرمانده لشکر امام زمان (عج) را بر عهده گرفته بود.

حجت ‏الاسلام والمسلمین ردانی ‏پور 25 ساله بود که با همسر یکی از شهدا ازدواج کرد و دو هفته پس از ازدواجش یعنی پانزدهم مرداد سال 1362 در منطقه حاج‌عمران درحالی‌که فرماندهی لشگر امام حسین (ع) را به عهده داشت، سلوک سرخ خود را به بی‌نهایت رساند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۲
سعید

درس عشق بازی


می خواستم سراغ وصیت نامه شهدا بروم و این بار با زندگی و سخن یکی از آنان که زیبا با خدا سخن گفته را به دوستان معرفی کنم اما چه خوش درخشید نام «شهید حسن نوفلاح». وقتی زندگی نامه اش را خواندم تمام ذهنم معطوف بازی های جام جهانی والیبال شد؛ گویا خودش مرا هدایت کرد تا به جوانان درس عشق بازی بیاموزد.

شهید حسن نوفلاحکوچک و بزرگ ، پیر و جوان، زن و مرد برای پیروزی تیم والیبال دست به دعا برداشتند و با هر بردی شاد می شوند و با باخت تیم محزون، اما شهید «حسن نوفلاح» را چقدر می شناسیم؟

در حد یک نام بر تابلوی شهرداری در خیابان انقلاب؟ یا با نام پایانه کاوه؟ شاید اگر اهل ورزش باشید نام یکی از باشگاه های ورزشگاه شهید شیرودی در میدان هفت تیر.

اما او یک افتخار آفرین بود که در روز شهادتش روزنامه ها نوشتند: «ماهی طلایی آب های ایران به به دریای ابدیت پیوست»

شهید گذشته ازاین که مربی تیم ملی واترپلو جمهوری اسلامی ایران و قهرمان چندین دوره مسابقات کشوری در رشته شنا بوده است، عضو و کاپیتان تیم ملی والیبال جمهوری اسلامی ایران در زمان حیاتش نیز بود.

شهید نوفلاح در وصیت نامه اش خود را اینگونه خطاب می کند: «منم بنده ذلیل و ناتوان درگاهت، می دانم که مرا دوست داشتی و با اینکه توبه ام را شکستم باز با روی باز و گشاده مرا پذیرفتی و به من لطف کردی که مرا به این مکان مقدس آوردی و زبانم را به حمدو ثنای خود آشنا ساختی و باطنم را به دوستی خود آشنا کردی و علاقه ام را به چهارده معصومت افزون کردی، زبانم را به ذکر و دعا به در گاهت آشنا کردی و مرا در راهی که در پیش داشتم ثابت قدم»

حسن نوفلاح در 24 بهمن ماه 1361 چند روزی مانده به بازیهای آسیایی واترپلو در دهلی به شهادت رسید او اردوی تیم را رها کرد و به جبهه رفت اما چند روزی از خبر شهادت خونینش نرسیده بود که ایران از بازی در دهلی محروم شد.

شهید حسن نوفلاح

او امروز درقطعه 28 ردیف 85 شماره 2 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) آرمیده است.

او در فراز دیگری از وصیت نامه اش می نویسد:« و ای شما منافقین کور دل که دل امیر مومنان علی ( ع ) را شکستید و یاران امام خمینی(ره) را از ما گرفتید شما ازاین بارسفر چیزی جزء خفت و خواری با خود حمل نمی کنید و بدانید که دل رنج کشیده مادران شهید داده و خواهران برادراز دست داده همیشه بر شما لعنت و نفرین خواهد فرستاد.»


 او اردوی تیم را رها کرد و به جبهه رفت اما چند روزی از خبر شهادت خونینش نرسیده بود که ایران از بازی در دهلی محروم شد


تنها یک هفته قبل از شهادتش وصیت نامه خود را در تاریخ 17/11/61 ساعت 2 نیمه شب در پادگان دوکوهه نگارش کرده است.

شهید در گوشه ای از وصیت نامه با سرور خود خلوت کرده و می گوید: «و ای سالارشهیدان حسین بن علی ( ع ) خیلی دوست داشتم که به زیارت قبرشش گوشه ات می آمدم و خاک کربلا را مرحم دردهایم می کردم ولی پروردگار مرا به پیش خود فراخوانده و امیدوارم که زیارت دیدن خودت در آن دنیا نصیبم شود.»

حسن با صاحب و ولی نعمت خود چه زیبا سخن می گوید: «مهدی جان (عج) چقدر دعا کردم که آن روی ماهت را ببینم و امیدوارم که آخرین لحظات عمرم آن رویت که نمی شود آن را به چیزی تشبیه کرد ببینم آقا جان شفیع و واسطه باش میان ما و خدا.»

امید که این ستارگان راه گشای راهمان باشند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۳ ، ۱۱:۳۸
سعید