قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
چهارشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۸۸، ۰۳:۴۶ ب.ظ

سه روایت از یک ریش

 

روایت دوم : مرتضی شادکام
آن روز من در حسینیه گردان تخریب نشسته بودم . نماز جماعت تمام شده و همه رفته بودند . تو حال خودم بودم و داشتم با تسبیح ذکر می گفتم که متوجه شدم کسی بغل دستم نشست . خب اهمیتی ندادم . حتما یکی از بچه های گردان بوده که به نماز جماعت نرسیده، حالا آمده نمازش را بخواند .
توی حال خودم بودم که احساس کردم کسی از پشت زد روی شانه ام . برگشتم و نگاه کردم ولی کسی نبود . متوجه شدم آن که بغل دستم نشسته ، زد زیر خنده . جا خوردم . ولی اهمیتی ندادم . گذاشتم به این حساب که از نیروهای جدید است و این طوری می خواهد باب دوستی را باز کند .
دقیقه ای نگذشت که دوباره دستش را برد و از پشت زد روی شانه ام . باز توجه نکردم . ولی وقتی برای سومین بار زد ، برگشتم ، نگاهش کردم و گفتم :
   - می بخشین برادر ... من با شما شوخی ندارم .
ولی او فقط خندید . نمی دانم چرا احساس کردم نگاهش آشناست . با همان قیافه مثلا ناراحت و گرفته ادامه دادم :
   - دوست هم ندارم کسی الکی باهام شوخی کنه .
زد زیر خنده وگفت :
   - بروبینیم بابا ...
عجب . این دیگه کیه که امروز به ما گیر داده ؟ گفتم :
   - برادر درست صحبت کن و احترام خودت رو هم داشته باش ...
فرصت نداد بقیه حرفم را بزنم . کوبید روی شانه ام و گفت :
   - بابا منم ، حاج محسن ...
کدام حاج محسن بود ؟
   - منم حاج محسن دین شعاری ...
ای بابا . حاج محسن دین شعاری و این قیافه بی ریخت که من یکی نشناختمش ؟! با خودم گفتم که خالی می بندد ؛ ولی نه ، نگاههایش همان بود . راست می گفت . خنده اش هم همان زیبایی را داشت .
   - پس چرا به این ریخت و قیافه دراومدی؟!
   - هیچی بابا رفتم سلمونی صلواتی بغل تدارکات لشکر ، پسره یا دفعه اولش بود قیچی دستش می گرفت ، یا خواست حال منو بگیره ؛ بهش گفتم که فقط یک کمی روی ریشام رو صاف کنه ، به زور دست برد وسط ریشا و قیچی رو انداخت که یه دفه از بیخ کندشون . هرچی گفتم چی کار می کنی ، گفت الان درستش می کنم . هم ترسیده بود ، هم شوخیش گرفته بود . هیچی دیگه حضرت آقا شوخی شوخی زد ریش و ریشه مارو از بیخ تراشید و مارو انداخت به این روز . عوضش خوبه . تو که منو نشناختی ، یعنی خیلی قیافم عوض شده و کسی منو نمی شناسه ...

روایت سوم : شهید مجتبی رضائی
زمستان سال 66 بود . سرما صورتها را می سوزاند . همراه بقیه بچه های گردان تخریب ، مشغول پاکسازی معبرهای میدان مین در منطقه بودیم . چند روزی بود که عملیات در غرب کشور شروع شده بود .
من بودم ، حاج محسن و یکی دوتا دیگر از بچه های تخریب . من از سمت چپ شروع کردم و حاج محسن خودش آستینها را بالا زد و از سمت راست وارد میدان مین شد. می خواست خودش کنار بچه ها و دوش به دوش آنها توی میدان باشد و عمل کند .
ظاهرا پای راست حاج محسن به خاطر جراحتهای قبلی خم نمی شد ؛ به همین دلیل بود که نمی توانست راحت هر دو پایش را خم کند و بنشیند زمین . عادتش این بود ، از کمر که دولا می شد ، انگشتانش را باز می کرد و می برد لای شاخکهای مین والمری . همه می دانستیم که الان حاجی چه می گوید :
- گوگوری مگوری ... بیا بغل عمو...
، شاخک را می پیچاند ، چاشنی مین را درآورده و آن را خنثی می کرد .
همه مان می خندیدیم . نگاهم به مینهای جلوی دستم بود ، ولی گهگاه نگاهی هم به حاج محسن می انداختم . صدای  « گوگوری مگوری » اش همه را می خنداند . یک مین را از خاک درآوردم و گذاشتم کنار . برگشتم نگاهی به حاج محسن انداختم که دیدم انگشتانش را برد لای شاخکهای یک والمری . خواستم پهلوی خودم  با حاج محسن تکرار کنم : گوگوری مگوری ...
حاجی شروع کرد به گفتن :
  - گوگوری مگو...
گرومپ
ناگهان انبوهی از ساچمه فلزی ، آتش و انفجار همه جا را پر کرد . منتظر بودم تا حاجی بقیه حرفش را بزند .
دود غلیظ و سیاه که خوابید ، چشمم به حاج محسن دین شعاری با آن ریش بلند حنایی رنگ افتاد . اما صورت و ریش حاج محسن رفته بودند .

.. شادی روح مطهرش صلوات



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

سه روایت از یک ریش

چهارشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۸۸، ۰۳:۴۶ ب.ظ
 

روایت دوم : مرتضی شادکام
آن روز من در حسینیه گردان تخریب نشسته بودم . نماز جماعت تمام شده و همه رفته بودند . تو حال خودم بودم و داشتم با تسبیح ذکر می گفتم که متوجه شدم کسی بغل دستم نشست . خب اهمیتی ندادم . حتما یکی از بچه های گردان بوده که به نماز جماعت نرسیده، حالا آمده نمازش را بخواند .
توی حال خودم بودم که احساس کردم کسی از پشت زد روی شانه ام . برگشتم و نگاه کردم ولی کسی نبود . متوجه شدم آن که بغل دستم نشسته ، زد زیر خنده . جا خوردم . ولی اهمیتی ندادم . گذاشتم به این حساب که از نیروهای جدید است و این طوری می خواهد باب دوستی را باز کند .
دقیقه ای نگذشت که دوباره دستش را برد و از پشت زد روی شانه ام . باز توجه نکردم . ولی وقتی برای سومین بار زد ، برگشتم ، نگاهش کردم و گفتم :
   - می بخشین برادر ... من با شما شوخی ندارم .
ولی او فقط خندید . نمی دانم چرا احساس کردم نگاهش آشناست . با همان قیافه مثلا ناراحت و گرفته ادامه دادم :
   - دوست هم ندارم کسی الکی باهام شوخی کنه .
زد زیر خنده وگفت :
   - بروبینیم بابا ...
عجب . این دیگه کیه که امروز به ما گیر داده ؟ گفتم :
   - برادر درست صحبت کن و احترام خودت رو هم داشته باش ...
فرصت نداد بقیه حرفم را بزنم . کوبید روی شانه ام و گفت :
   - بابا منم ، حاج محسن ...
کدام حاج محسن بود ؟
   - منم حاج محسن دین شعاری ...
ای بابا . حاج محسن دین شعاری و این قیافه بی ریخت که من یکی نشناختمش ؟! با خودم گفتم که خالی می بندد ؛ ولی نه ، نگاههایش همان بود . راست می گفت . خنده اش هم همان زیبایی را داشت .
   - پس چرا به این ریخت و قیافه دراومدی؟!
   - هیچی بابا رفتم سلمونی صلواتی بغل تدارکات لشکر ، پسره یا دفعه اولش بود قیچی دستش می گرفت ، یا خواست حال منو بگیره ؛ بهش گفتم که فقط یک کمی روی ریشام رو صاف کنه ، به زور دست برد وسط ریشا و قیچی رو انداخت که یه دفه از بیخ کندشون . هرچی گفتم چی کار می کنی ، گفت الان درستش می کنم . هم ترسیده بود ، هم شوخیش گرفته بود . هیچی دیگه حضرت آقا شوخی شوخی زد ریش و ریشه مارو از بیخ تراشید و مارو انداخت به این روز . عوضش خوبه . تو که منو نشناختی ، یعنی خیلی قیافم عوض شده و کسی منو نمی شناسه ...

روایت سوم : شهید مجتبی رضائی
زمستان سال 66 بود . سرما صورتها را می سوزاند . همراه بقیه بچه های گردان تخریب ، مشغول پاکسازی معبرهای میدان مین در منطقه بودیم . چند روزی بود که عملیات در غرب کشور شروع شده بود .
من بودم ، حاج محسن و یکی دوتا دیگر از بچه های تخریب . من از سمت چپ شروع کردم و حاج محسن خودش آستینها را بالا زد و از سمت راست وارد میدان مین شد. می خواست خودش کنار بچه ها و دوش به دوش آنها توی میدان باشد و عمل کند .
ظاهرا پای راست حاج محسن به خاطر جراحتهای قبلی خم نمی شد ؛ به همین دلیل بود که نمی توانست راحت هر دو پایش را خم کند و بنشیند زمین . عادتش این بود ، از کمر که دولا می شد ، انگشتانش را باز می کرد و می برد لای شاخکهای مین والمری . همه می دانستیم که الان حاجی چه می گوید :
- گوگوری مگوری ... بیا بغل عمو...
، شاخک را می پیچاند ، چاشنی مین را درآورده و آن را خنثی می کرد .
همه مان می خندیدیم . نگاهم به مینهای جلوی دستم بود ، ولی گهگاه نگاهی هم به حاج محسن می انداختم . صدای  « گوگوری مگوری » اش همه را می خنداند . یک مین را از خاک درآوردم و گذاشتم کنار . برگشتم نگاهی به حاج محسن انداختم که دیدم انگشتانش را برد لای شاخکهای یک والمری . خواستم پهلوی خودم  با حاج محسن تکرار کنم : گوگوری مگوری ...
حاجی شروع کرد به گفتن :
  - گوگوری مگو...
گرومپ
ناگهان انبوهی از ساچمه فلزی ، آتش و انفجار همه جا را پر کرد . منتظر بودم تا حاجی بقیه حرفش را بزند .
دود غلیظ و سیاه که خوابید ، چشمم به حاج محسن دین شعاری با آن ریش بلند حنایی رنگ افتاد . اما صورت و ریش حاج محسن رفته بودند .

.. شادی روح مطهرش صلوات

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۰۱/۱۹
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی