قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۸۸، ۱۱:۴۶ ق.ظ

چفیه انداختن بی اجازه ممنوع !

چفیه انداختن بی اجازه ممنوع !

شاید سخن گفتن از بسیج به اندازه هیچ موضوعی، برای من که سال ها با بچه های بسیج هم نفس بوده ام، مشکل نیست. با آنها هم نفس باشی، کنار سنگرهایشان تا صبح پاسبانی کنی، میان خنده هایشان، یک دم گریه کنی و بال در بال رفتنشان میان آسمان ها را با دیدگان کم فروغت ناظر باشی، مجالی به تو نمی دهد تا بتوانی از آنها سخن هم بگویی.

 چفیه

در گفتمان بسیج، سخن گفتن اصلاً جایی نداشت، تنها سکوت معنی داشت و سخن گفتن نشان از خود دیدن بود پس کسی سخن نمی گفت: تا دیده شود. برای من در مورد سخن نگفتن بسیجی سخن گفتن بسیار سخت است و شاید محال. اینجا هم نمی خواهم چیزی از خود بگویم و تنها آنچه بود را باید روایت کنم. چندی پیش در گوشه ای بیانی دیدم از همسر معظم شهید باکری که: حمید دنیا را از چشم من انداخت.

احساس کردم که گویی سال ها اگر می خواستم حرف بزنم، بیشتر از این چیزی نداشتم که بسیجی یعنی، حمید باکری که دنیا را از چشم همه ما انداخت. و این بود که امام (ره) عزیزمان گفت: تنها افتخار من در این دنیا این است که بسیجی ام؛ زیرا امام (ره) در دنیا تنها "بی ارزش بودن دنیا»"برایش ارزش بود، انگار که در این دنیا تنها "حمید" برایش می ارزید. کیلومترها مرز ایران و عراق، سجاده ابراهیم همت، مهدی زین الدین، مهدی باکری، حسین خرازی و هزاران بسیجی گمنامی که همه افتخارشان به همین گمنامی است.

نمی دانم چرا فراموش کرده ایم که بسیجی، اگر اهل جنگ بود، اگر اهل سلاح و تیر و خمپاره بود، اگر روی مین می رفت، اگر محکم ایستاده بود، از خشونتش نبود، از عبادتش بود .

نمی دانم چرا فراموش کرده ایم که بسیجی، اگر اهل جنگ بود، اگر اهل سلاح و تیر و خمپاره بود، اگر روی مین می رفت، اگر محکم ایستاده بود، از خشونتش نبود، از عبادتش بود، عابد بود، مثل مولایمان علی (ع) دنیا را به آب بینی بزی می فروخت، مجاهد بود، مثل سید و سالارمان حسین (ع)، دنیا را داده بود تا یک صبح تا ظهر عاشورا را بخرد. گاهی کنار اروند فکر می کردم، آیا زاهدتر از این بچه هایی که حاشیه این رود گل آلود، غواصی می کنند، روی این کره خاکی هست؟ پشت کانال ماهی، به خود می گفتم: پاک تر از خون هایی که روی این کلوخ های سرد ریخته، توی این دنیای بی ارزش هست؟

فراموش کرده ایم که بسیجی خاکی نبود که برای خودش "خاک" بخرد و دنیا طلب کند، یادمان رفته که "بسیجی" چفیه نمی انداخت که معامله کند و فخر بفروشد، بی توجه شدیم که "بسیجی" جنگ نمی کرد که "خودی" نشان دهد. بسیجی، چفیه انداخت که دنیا را از چشم همه بیندازد و خوب با این "چفیه"، بی ارزش کرد مناسبات دنیایی را. اهل دنیا خفیف شدند، روباه ها به لانه هایشان خزیدند، از رو رفتند آنها که اهل جان دادن نبودند.

چفیه

"نظرنژاد" را یادمان رفته.... این آخری ها آن قدر شاکی بود که خدا چرا در جنگ نبرده اش؟ شجاعت "بابانظر" از تهورش نبود از این بود که جانش و همه آنچه داشت برایش به اندازه یک لبخند امام (ره) ارزش نداشت.

جنگ که تمام شد.... گویی بابانظر و مهدی باکری هم تمام شدند و چفیه شان ماند.... چفیه ارزش اش به آن زاهدی بود که آن را به گردن انداخته بود، جلوی صدها تانک، تنومند می ایستاد و یک تنه شلیک می کرد. ارزش اش به آن "بی دنیایی" بود، نه به رنگ و قیافه و ظاهر خاکی اش. بعد جنگ عده ای فکر کردند، با چفیه بسیجی می شوند، نفهمیدند چفیه انداختن یعنی "سرنترس نظرنژاد"، "دل خاشع حاج ابراهیم همت"، "دنیای بی ارزش حمید باکری"، "قلب بی شیله و پیله برونسی"، "نور صورت شهید کاوه" و عرفان بی غل و غش هزاران بسیجی گمنام که لابه لای صحیفه روز محشر باقی است.

 هنوز هم هر که سر نترس و دل خاشع و نور صورت و عرفان بی غل و غش دارد، اجازه چفیه انداختن اش هست، این تکه پارچه برای ما مقدس است. من یکی، هر وقت خدا توفیق می دهد، "احرام چفیه" می بندم، دلم می لرزد که "شهید مهاجر" نکند راضی نباشد، گنه کاری سجاده اش را رنگین کند. دلم می لرزد که اهل دنیا، نکند فکر کنند، چفیه انداختن بی اجازه می شود، بی حساب و کتاب است! شهید مهاجرها و فاضل الحسینی ها و همه بسیجی های آسمانی لشکر 5 نصر را شاهد می گیرم، که خدا نیاورد روزی، بخواهم این پارچه بهشتی که بوی قبر حسین (ع) می دهد را به این بازی های دنیایی بفروشم. خدایا! آن روز را برایم میاور.

دکتر محمد باقر قالیباف



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

چفیه انداختن بی اجازه ممنوع !

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۸۸، ۱۱:۴۶ ق.ظ

چفیه انداختن بی اجازه ممنوع !

شاید سخن گفتن از بسیج به اندازه هیچ موضوعی، برای من که سال ها با بچه های بسیج هم نفس بوده ام، مشکل نیست. با آنها هم نفس باشی، کنار سنگرهایشان تا صبح پاسبانی کنی، میان خنده هایشان، یک دم گریه کنی و بال در بال رفتنشان میان آسمان ها را با دیدگان کم فروغت ناظر باشی، مجالی به تو نمی دهد تا بتوانی از آنها سخن هم بگویی.

 چفیه

در گفتمان بسیج، سخن گفتن اصلاً جایی نداشت، تنها سکوت معنی داشت و سخن گفتن نشان از خود دیدن بود پس کسی سخن نمی گفت: تا دیده شود. برای من در مورد سخن نگفتن بسیجی سخن گفتن بسیار سخت است و شاید محال. اینجا هم نمی خواهم چیزی از خود بگویم و تنها آنچه بود را باید روایت کنم. چندی پیش در گوشه ای بیانی دیدم از همسر معظم شهید باکری که: حمید دنیا را از چشم من انداخت.

احساس کردم که گویی سال ها اگر می خواستم حرف بزنم، بیشتر از این چیزی نداشتم که بسیجی یعنی، حمید باکری که دنیا را از چشم همه ما انداخت. و این بود که امام (ره) عزیزمان گفت: تنها افتخار من در این دنیا این است که بسیجی ام؛ زیرا امام (ره) در دنیا تنها "بی ارزش بودن دنیا»"برایش ارزش بود، انگار که در این دنیا تنها "حمید" برایش می ارزید. کیلومترها مرز ایران و عراق، سجاده ابراهیم همت، مهدی زین الدین، مهدی باکری، حسین خرازی و هزاران بسیجی گمنامی که همه افتخارشان به همین گمنامی است.

نمی دانم چرا فراموش کرده ایم که بسیجی، اگر اهل جنگ بود، اگر اهل سلاح و تیر و خمپاره بود، اگر روی مین می رفت، اگر محکم ایستاده بود، از خشونتش نبود، از عبادتش بود .

نمی دانم چرا فراموش کرده ایم که بسیجی، اگر اهل جنگ بود، اگر اهل سلاح و تیر و خمپاره بود، اگر روی مین می رفت، اگر محکم ایستاده بود، از خشونتش نبود، از عبادتش بود، عابد بود، مثل مولایمان علی (ع) دنیا را به آب بینی بزی می فروخت، مجاهد بود، مثل سید و سالارمان حسین (ع)، دنیا را داده بود تا یک صبح تا ظهر عاشورا را بخرد. گاهی کنار اروند فکر می کردم، آیا زاهدتر از این بچه هایی که حاشیه این رود گل آلود، غواصی می کنند، روی این کره خاکی هست؟ پشت کانال ماهی، به خود می گفتم: پاک تر از خون هایی که روی این کلوخ های سرد ریخته، توی این دنیای بی ارزش هست؟

فراموش کرده ایم که بسیجی خاکی نبود که برای خودش "خاک" بخرد و دنیا طلب کند، یادمان رفته که "بسیجی" چفیه نمی انداخت که معامله کند و فخر بفروشد، بی توجه شدیم که "بسیجی" جنگ نمی کرد که "خودی" نشان دهد. بسیجی، چفیه انداخت که دنیا را از چشم همه بیندازد و خوب با این "چفیه"، بی ارزش کرد مناسبات دنیایی را. اهل دنیا خفیف شدند، روباه ها به لانه هایشان خزیدند، از رو رفتند آنها که اهل جان دادن نبودند.

چفیه

"نظرنژاد" را یادمان رفته.... این آخری ها آن قدر شاکی بود که خدا چرا در جنگ نبرده اش؟ شجاعت "بابانظر" از تهورش نبود از این بود که جانش و همه آنچه داشت برایش به اندازه یک لبخند امام (ره) ارزش نداشت.

جنگ که تمام شد.... گویی بابانظر و مهدی باکری هم تمام شدند و چفیه شان ماند.... چفیه ارزش اش به آن زاهدی بود که آن را به گردن انداخته بود، جلوی صدها تانک، تنومند می ایستاد و یک تنه شلیک می کرد. ارزش اش به آن "بی دنیایی" بود، نه به رنگ و قیافه و ظاهر خاکی اش. بعد جنگ عده ای فکر کردند، با چفیه بسیجی می شوند، نفهمیدند چفیه انداختن یعنی "سرنترس نظرنژاد"، "دل خاشع حاج ابراهیم همت"، "دنیای بی ارزش حمید باکری"، "قلب بی شیله و پیله برونسی"، "نور صورت شهید کاوه" و عرفان بی غل و غش هزاران بسیجی گمنام که لابه لای صحیفه روز محشر باقی است.

 هنوز هم هر که سر نترس و دل خاشع و نور صورت و عرفان بی غل و غش دارد، اجازه چفیه انداختن اش هست، این تکه پارچه برای ما مقدس است. من یکی، هر وقت خدا توفیق می دهد، "احرام چفیه" می بندم، دلم می لرزد که "شهید مهاجر" نکند راضی نباشد، گنه کاری سجاده اش را رنگین کند. دلم می لرزد که اهل دنیا، نکند فکر کنند، چفیه انداختن بی اجازه می شود، بی حساب و کتاب است! شهید مهاجرها و فاضل الحسینی ها و همه بسیجی های آسمانی لشکر 5 نصر را شاهد می گیرم، که خدا نیاورد روزی، بخواهم این پارچه بهشتی که بوی قبر حسین (ع) می دهد را به این بازی های دنیایی بفروشم. خدایا! آن روز را برایم میاور.

دکتر محمد باقر قالیباف

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۱۱/۱۳
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی