خاطرات هور
من، سید و بلم
...امروز ، دومین روزی بود که راه را گم کرده ایم و در آبراه ها به دنبال نیروهای خودی می گردیم
...سکان را به سمت راست کشید وبا گرفتن نی ها در دستانش ، بلم را به داخل نیزار،کشید.من نیز در ادامه، با استفاده از نی ها کمک کردم بلم تا استتار کامل به درون نی ها فرو برود.آرام به هم نگاه کردیم.گشتی های عراقی در قایقی ، از یک قدمی ما رد می شدند.
...امروز ، دومین روزی بود که راه را گم کرده ایم و در آبراه ها به دنبال نیروهای خودی می گردیم.
چقدر این آب راه ها به هم شبیهند.
گرسنگی امانمان را بریده است. چیزی نمانده تا خستگی از پا درمان بیاورد. از همه بد تر، اینکه با کوچکترین صدای صحبت ،یا صدای قایق موتوری ، باید با سرعت بین نی ها استتار شویم تا دیده نشویم.
تشنگی بر ما غلبه کرده بود.آب جزیره ، بوی بدی می داد و تا عمق نیم متری گرم ؛ قوطی کنسروی را که در بلم داشتیم ، با کف دست ، مسدود کردیم و تا حد ممکن در آب فرو بردیم ووقتی از آب پر شد، باز دربش رو گرفته و برای خوردن ،بالا می آوردیم. وقت خوردن، باید یک نفس می نوشیدیم ؛ نفس آخر، گر چه با اشمئزاز بود اما تشنگی را از بین برده بودیم...
سید گفت: نمازمونو بخونیم بعد...ناهار
گفتم: امروز غذای مخصوص سر آشپز...چولان با سالاد فصل.
نی های نازک را مثل موز پوست گرفتیم و نرمی وسط آن که کمی شیرین بود را با مرارت خوردیم.
آفتاب وسط آسمون به ما می خندید...
نماز عجیبی بود توسلی به بی بی فاطمه ی زهرا (س) کردیم ...گفتم : بیا نذر کنیم تا اگه راهو پیدا کردیم،هزار تا آیت الکرسی بخونیم...
...سید گفت: ناهار چی میل دارید قربان؟؟
گفتم : بی زحمت کوبیده با یه برگ اضافه...ببخشید ، گوجه هم بزارین.
سید گفت: نوشابه ، چی میل دارین؟ گفتم : من با لیموناد بیشتر حال می کنم...
خندیدیم . آب دهنمو قورت دادم و گفتم : ناهارو بخوریم؟
و پریدم لای نی ها داخل آب، از وسط نی ها،نی های تازه رسته ای را جدا کردم و تعدادی از آنها را به داخل بلم انداختم.
گفتم: امروز غذای مخصوص سر آشپز...چولان با سالاد فصل.
نی های نازک را مثل موز پوست گرفتیم و نرمی وسط آن که کمی شیرین بود را با مرارت خوردیم.
آفتاب وسط آسمون به ما می خندید...
جواب نمیدی
لبخند نمیزنی؟
خداحافظ
دست تکان نمیدهی؟
بوسه ایی نمیفرستی؟
کاش به جای این عکس پرسنلی عکس دیگرت را قاب میگرفتم!!!!!!!!!!