نباید که فقط به فکر خودمان باشیم ...
نباید که فقط به فکر خودمان باشیم ...
وقتی خانم راضیه قلی زاده همسر سردار شهید مهدی فرودی، از آن دوران صحبت میکند، آدم را میبرد به آن روزها که همدلی و عشق، سرلوحه ی زندگی مردم این سرزمین شده بود. و البته همیشه و در همه عصرها انسانهایی هستند که زخم زبان و نیش و کنایه شان دل آدمی را بدجور میرنجاند. از میان خاطرات شیرین و تلخ حاج خانم قلی زاده، در فراز و فرود زندگی با شهید فرودی، خاطره یک شب بارانی را که مرانیز منقلب کرد، برایتان بازگو میکنم.
به گمانم شب میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها بود. فرزند دومم را درراه داشتم. آسیه دختر کوچکم، آنشب مریض بود و تب شدیدی داشت. تنها بودم و کسی هم در خانه نبود تا بچه را به درمانگاه ببرد. خودم دست به کار شدم و آسیه را بغل کردم و از خانه زدم بیرون.
اتفاقا آنشب باران شدیدی هم میبارید. چادرم را کشیدم روی سرش و تا مطب دکتر پیاده رفتم. وقتی به مطب رسیدم، از سر تا پایم آب میچکید. چند نفری که در مطب منتظر بودند تا نوبتشان بشود، با دیدن سر و وضع من خنده شان گرفت. خیلی از برخوردشان ناراحت شدم.
خدا رو شکر دکتر آشنا بود و تا در اتاق را باز کرد و مرا دید، گفت: خانم فرودی، بچه را بیاورید. بارها اتفاق افتاده بود که تنها رفته بودم، میدانست که شوهرم همراهم نیست. خیلی به ما محبت داشت. بدون نوبت آسیه را معاینه کرد و برایش دارو نوشت.
داروهای آسیه را گرفتم و همانطور که آمده بودم، زیرباران پیاده به سمت خانه راه افتادم. از برخورد آن چند نفر دلم شکسته بود و بغض کرده بودم.
همانطور که تند و سریع قدم برمیداشتم تا زودتر به خانه برسم، در دلم با خدا صحبت میکردم.
گفتم خدایا! تو خودت میدانی که شوهر من، در جبهه ها در حال خدمت به همین مردمه، برای اینکه این آدمها تو آسایش باشن ولی بعضی ها در کنار شوهرشون راحت دارن زندگیشونو میکنن و بی خبر از همه جا، به من و امثال من میخندند. چرا باید اینطور باشه؟
همانطور با خدا حرف میزدم و گریه میکردم. به خانه که رسیدم زنگ در را زدم، مهدی در را باز کرد و وقتی مرا در آن وضع و حال دید، تعجب کرد و گفت: چرا زیر این بارون تنها رفتی؟ میگفتی یکی از بچه ها با ماشین بیاد شما رو برسونه! ***
گفتم نخواستم مزاحم کسی باشم. همانطور که بچه را از بغل من میگرفت، گفت: خب حداقل با ماشین برمیگشتی که اینقدر اذیت نشید.
گفتم: منکه خیس شده بودم، دیگه فاصله اش اونقدر نبود که با ماشین بیام. با ناراحتی گفت: شما نباید رودربایستی کنید. این وظیفه ماست. هر کدام از ما که مرخصی باشیم، باید تا بیست خانواده را رسیدگی کنیم. کاری داشتند انجام بدیم. الان اوضاع فرق میکنه. زمان جنگه. نباید که فقط به فکر خودمون باشیم.
بعدها میگفت: اگه چنین شجاعتی نداشتی و من اطمینان نداشتم، فکر و حواسم همه ش اینجا بود و خیالم از بابت شما و زندگیم آسوده نبود.
*******************************
*** پی نوشت :
منظور شهید فرودی چندی از بهترین و صمیمی ترین دوستانشان بودند که در مواقع لزوم از هیچ کمکی در حق هم و در حق خانواده شهید فرودی دریغ نمیکردند و فقط کافی بود که همسر بزرگوار این شهید عزیز با این بزرگواران تماس بگیرند تا برای دکتر بردن فرزند شهید فرودی اقدام نمایند