قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۲۱ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

در نماز جماعت به آرزویش رسید


 در منطقه عملیاتی «کربلای 5» در شلمچه، علی هنگام رکوع رکعت اول، به نماز رسید؛ تکبیر گویان وارد سنگر شد و به نماز ایستاد و در هنگام رکوع رکعت دوم، یک گلوله توپ فرانسوی در نزدیکی سنگر به زمین نشست و تنها علی را به ملکوت فرستاد.

نماز جماعت در جبهه

شب جمعه بود؛ سیزده ساله بودم؛ درس‌هایم را مرور کردم؛ دیر وقت بود که علی به خانه آمد وضو گرفت و بدون خوردن شام به اتاقش رفت؛ با ناراحتی به پدر و مادرم گفتم «شما همیشه به من می‌گویید نماز سر وقت بخوانم، اگر جرأت دارید به علی بگویید، چرا حالا ساعت 11 شب نماز می‌خواند؟» پدر و مادرم با لبخندی همیشگی اعتراضم را جواب دادند و گفتند «تو هنوز نمی‌دونی، این وضوی نماز واجب نیست».

مدام چشم به چراغ اتاق او داشتم، چراغی که تا نیمه شب روشن بود، تنها مونس علی من بودم، تنها کسی که راه به اتاق او داشت، من بودم و تنها کسی که به داستان‌های او گوش می‌کرد، من بودم و تنها کسی که از عظمت روح او خبر نداشت هم من بودم! من هیچگاه شکوه نمازهای نیمه شب او را درک نکردم.

هفته قبل از جبهه بازگشته بود؛ همراه خود سوغات جبهه آورده بود. ترکش، موج انفجار، روماتیسم و … بعد از شهادتش ما داروهای جورواجور را در اتاقش دیدیم؛ آن شب گذشت؛ صبح آماده رفتن به مدرسه بودم، آخرین لقمه‌های صبحانه را می‌خوردم که اطلاعیه مهم رادیو توجه مرا جلب کرد. در آن اطلاعیه مرکز اعزام نیروی بسیج از نیروهای گردان ثارالله خواسته بود تا ساعت 10 صبح خودشان را به مرکز اعزام نیرو معرفی کنند؛ خبر را به خواهرم دادم و به او گفتم که به علی خبر دهد.

ساعت 10 صبح علی برای خداحافظی به خانه آمد و 10 روز بعد او را بار دیگر با لبخند همیشگی‌اش در سردخانه خلدبرین یزد ملاقات کردیم.


زنگ خانه به صدا درآمد، پدر در را باز کرد و با دیدن آن برادر سپاهی دیگر نتوانست، هیچگاه کمرش را راست کند. هنوز چند روزی نگذشت که موهای سر پدر و مادرم سفید شد، آن برادر سپاهی فقط یک جمله گفت « پدر، علی شما چند روز پیش در شلمچه به دیدار امام حسین(ع) رفت»

روز شنبه سیزدهم رجب، روز میلاد مولای متقیان حضرت علی(ع) بود، بعد از نماز صبح از اتاق بیرون آمدم، مادر را دیدم که مدام نماز می‌خواند و دعا می‌کرد؛ پدر را که سماور بزرگ روضه خوانی را آماده می‌کرد، نمی‌دانستم چه خبر است، دنیا دور سرم می‌چرخید. ساعتی بعد زنگ خانه به صدا درآمد، پدر در را باز کرد و با دیدن آن برادر سپاهی دیگر نتوانست، هیچگاه کمرش را راست کند. هنوز چند روزی نگذشت که موهای سر پدر و مادرم سفید شد، آن برادر سپاهی فقط یک جمله گفت « پدر، علی شما چند روز پیش در شلمچه به دیدار امام حسین(ع) رفت».

آن روز تا شب گریه کردم و به سکوت پدر و گریه‌های مادر توجهی نداشتم، لباس‌های عیدمان به سیاهی گرایید و روز تشییع جنازه بود که فهمیدم برادرم چگونه شهید شده است.

در منطقه عملیاتی «کربلای 5» در شلمچه، علی پس از خواندن نماز مغرب برای تجدید وضو از سنگر بیرون رفت و در هنگام رکوع رکعت اول به نماز رسید؛ تکبیر گویان وارد سنگر شد و به نماز ایستاد و در هنگام رکوع رکعت دوم، یک گلوله توپ فرانسوی در نزدیکی سنگر به زمین نشست و تنها علی را به ملکوت فرستاد.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۰ ، ۱۵:۳۲
سعید

8خاطره از لحظه شهادت کربلاییان


 ... لحظه‌های آخر که قمقمه رو آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بود: «مگه مولایمان امام حسین(علیه السلام) در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم»شهید که شد، هم تشنه بود
هم بی دست...

8خاطره از لحظه شهادت کربلاییان

حضرت سیدالشهدا حسین بن علی‌(ع) شب پیش از هجرت به سوی کربلا در پایان خطبه‌ای بلند فرمودند: «آگاه باشید، هر آن که می‌خواهد خونش را در راه ما اهل بیت، که راه حق است، نثار کند و خود در بهشت لقاءالله منزل گیرد، با ما راهی کربلا شود. من فردا صبح ان‌شاءالله به راه می‌افتم.»

و هنوز بانگ الرحیل برخاسته است و همان فریاد در آسمان بلند تاریخ طنین‌انداز. صحرای کربلا به وسعت تاریخ است و کار به یک ( یا لیتنی کنت معکم ) ختم نمی شود . اگر مرد میدان صداقتی ، نیک در خود بنگر که تو را نیز با مرگ انسی اینگونه است یا خیر ... آنان که از مرگ می ترسند از کربلا می رانند ... و مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریده اند تا درمقتل کربلای عشق آسان تر بریده شوند ؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم عهدی ازلی ستانده اند که حسین را از سرخویش بیشتر دوست داشته باشد؟ هر کس می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا  بخواند ، اگر چه خواندن داستان سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد . از باب استعاره نیست . اگر عاشورا را قلب تاریخ گفته اند زمان هر سال در محرم تجدید می شود و  حیات انسان هر بار در سید الشهدا علیه السلام .

 حسین (ع) سر لاسرار شهداست . فاین تذهبون ؟

و حکایت می کنیم از راهیان کربلا، این راحلان قافله‌ی عشق که لبیک گویان به سوی حسین شتافتند تا جواب "هل من ناصر ینصرونی" او را از پس هزارو چهارصد سال گویند.

و اینک ما مرور می کنیم جوان مردی و ایثارشان را و فریاد می آوریم : "ای شقایق های آتش گرفته، دل خون ما شقایقی است که داغ شهادت شمارا بر خود دارد . آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟" (شهید سید مرتضی آوینی)

و این هم 8 خاطره از لحظه کربلایی شدن پرستوها، باشد که سر سفره اربابشان ما را نیز یاد کنند .


ای شقایق های آتش گرفته، دل خون ما شقایقی است که داغ شهادت شمارا بر خود دارد . آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟

شهید که شد، هم تشنه بود هم بی دست... 

شهید شاپور برزگر گلمغانی، فرمانده محور عملیاتی لشکر 31 عاشورا

شهادت: 13/8/1362

یه دستش قطع شده بود، اما دست بردار جبهه نبود. بهش گفتند: «با یه دست که نمی‌تونی بجنگی، برو عقب.» می‌گفت: «مگه حضرت ابوالفضل با یک دست نجنگید؟ مگه نفرمود: والله ان قطعتموا یمینی، انی احامی ابداً عن دینی»

عملیات والفجر 4 مسئول محور بود. حمید باکری بهش مأموریت داده بود گردان حضرت ابوالفضل رو از محاصره دشمن نجات بده. با عده‌ای از نیروهاش رفت به سمت منطقه مأموریت.

... لحظه‌های آخر که قمقمه رو آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بود: «مگه مولایمان امام حسین(علیه السلام) در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم»

شهید که شد، هم تشنه بود هم بی دست...

8خاطره از لحظه شهادت کربلاییان

 

خواسته های یک شهید

طلبه شهید مصطفی آقاجانی در جاده خمپاره خورد و سرش قطع شد. دیدند سر بریده لبهایش تکان می خورد و «یا حسین» می گوید. بعد از شهادت کوله پشتی اش را باز کردند ، در برگه ای نوشته بود:

1- خدایا ! امام حسین علیه السلام با لب تشنه شهید شد ، من هم می خواهم تشنه شهید شوم. ( وقتی او شهید شد ، تانکرهای آب خالی بوده و فرمانده برای رزمنده ها تقاضای آب کرده بود )

2- اربابم با سر بریده شهید شده و سرش را از پشت بریده اند ، من هم می خواهم از پشت سرم بریده شود ( نقل کردند که خمپاره از پشت سر به شهید خورده است )

3 -سر بریده ی مولایم امام حسین علیه السلام بالای نی قرآن می خواند ، من سرّش را نمی دانم ، ولی می خواهم با سر بریده « یا حسین » بگویم.

مثل امام حسین

گفت : چون اسم تیپ ما امام حسین است ، دوست دارم مثل امام حسین شهید شوم . بعد از کمی مکث ادامه داد: من که شهید شدم باید مرا از روی پاهایم بشناسید.

روزی که رفتم تعاون برای شناسایی جسد ، روی تابوت را که کنار زدم جای سر ، پاهایش بود.

 (راوی : همسر شهید یونس زنگی آبادی)

شهیدی که شرمنده امام حسین نشد

سردار شهید حاج احمد کریمی فرمانده گردان لشگر 17 علی بن ابیطالب علیه السلام

کنار قبر آماده ای نشسته وعجیب به فکر فرو رفته بود . بنده خدایی روی شانه اش زد وگفت : حاج احمد این قبر برای تو خیلی کوچک است . تو بااین قد بلند توی این قبر جا نمی گیری . به فکر یک قبردیگر باش . حاج احمد کریمی درجواب گفت : من به شما قول می دهم که این قبر برای من بزرگ هم باشد .

همیشه می گفت : شهادت با یک تیرو ترکش که نفع شهادت نیست . آدم باید مثل امام حسین علیه السلام شهید شود تا شرمنده آقا نشود . من دوست دارم روز قیامت اگر قرار شد مرا به امام حسین علیه السلام معرفی کنند قطعات بدنم را روی پارچه ای قراردهند وبگویند این احمد کریمی است .

گذشت تا اینکه در کربلای 5 گلوله توپ به او اصابت کرد وقطعات بدنش را در کیسه کوچکی جمع کردند ودر همان قبر دفنش کردند . احمد به آرزویش رسید وشرمنده امام حسین علیه السلام نشد .


خیره شده بود به آسمون. حسابی رفته بود توی لاک خودش. بهش گفتم: «چی شده محمد؟» انگار که بغض کرده باشه، گفت: «بالاخره نفهمیدیم (اِرباً اِربا) یعنی چی؟ می‌گن آدم مثل گوشت کوبیده می‌شه! یا باید بعد از عملیات کربلای 5 برم کتاب بخونم یا همین‌جا توی خط بهش برسم...»

توی بهشت زهرا(سلام الله علیه) می‌خواستند دفنش کنند، دیدم جواب سؤالش رو گرفته.با گلوله توپی که خورده بود روی سنگرش...


اِرباً اِربا یعنی چی؟

شهید سید محمد شکری پزشکیار گردان عمار لشکر 27 محمد رسول الله(صلی الله علیه وآله وسلم)

شهادت: 12/12/1365 - کربلای 5، شلمچه

خیره شده بود به آسمون. حسابی رفته بود توی لاک خودش. بهش گفتم: «چی شده محمد؟» انگار که بغض کرده باشه، گفت: «بالاخره نفهمیدیم (اِرباً اِربا) یعنی چی؟ می‌گن آدم مثل گوشت کوبیده می‌شه! یا باید بعد از عملیات کربلای 5 برم کتاب بخونم یا همین‌جا توی خط بهش برسم...»

توی بهشت زهرا(سلام الله علیه) می‌خواستند دفنش کنند، دیدم جواب سؤالش رو گرفته.با گلوله توپی که خورده بود روی سنگرش...

اعزامی از قم به کربلا

شهید حاج حسن الله دادی مسئول طرح و برنامه ریزی لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیه السلام)

شهادت: 25/10/1365 - کربلای 5 - شلمچه

خیلی دوست داشت بره زیارت کربلا. روی کوله پشتیش نوشته بود:«اعزامی از قم به کربلا». خط قشنگی داشت. یه شب قبل از آخرین اعزامش به جبهه بود که رفتم پیشش. داشت این دو بیت رو روی پارچه سفیدی می نوشت:

من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم                  روز اول کامدم دستور تا آخر گرفتم

بر مشامم چون زدند یک قطره از عطر حسین             سبقت از عود و گلاب و نافه و عنبر گرفتم

این شعر زیبا همیشه ورد لبش بود؛ حتی شب قبل از شهادتش.

دعا  خواندن در جبهه

چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می‌خوانی 

شهید محمد باقر مؤمنی راد لشکر 32 انصارالحسین(علیه السلام)

شهادت: 9/2/1365 - والفجر 8 - فاو

قبل از اذان صبح بود. با حالت عجیبی از خواب پرید. گفت: «حاجی! خواب دیدم. قاصد امام حسین(علیه السلام) بود. بهم گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند:

«به زودی به دیدارت خواهم آمد» یه نامه از طرف آقا به من داد که توش نوشته بود: «چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می‌خوانی؟»»

همین جور که داشت حرف می‌زد گریه می‌کرد. صورتش شده بود خیس اشک. دیگه تو حال خودش نبود.

چند شب بعد شهید شد. امام حسین(علیه السلام) به عهدش وفا کرد...

درخواست شهید علمدار

شهید سید مجتبی علمدار از رزمندگان لشکر 25 کربلا

شهادت: 11/10/175 - بیمارستان ساری

مداح اهل بیت بود و از گریه کنای امام حسین(علیه السلام). وصیت نامه‌اش هم بوی امام حسین(علیه السلام) می داد. توی وصیت نامه‌اش نوشته:

وصیت می کنم مرا در گلزار شهدای ساری دفن کنند و تنها امید من همان دستمال سبزی است که همیشه در مجالس مذهبی همراه من بوده و به اشک چشم دوستانم متبرک شده است را روی صورتم بگذارند. قبل از آنکه مرا در قبر بگذارند، مداحی داخل قبر برود و مصیبت جده غریبم حضرت زهرا(سلام الله علیه) و جد غریبم امام حسین(علیه السلام) را بخواند.

به شب اول قبرم نکنم وحشت و ترس                      چون در آن لحظه حسین است که مهمان من است».


«حاجی! خواب دیدم. قاصد امام حسین(علیه السلام) بود. بهم گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند:«به زودی به دیدارت خواهم آمد» یه نامه از طرف آقا به من داد که توش نوشته بود:
«چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می‌خوانی؟»»

در وصیت نامه شهدایی که خوانده ام یک نکته نظرم را هر لحظه به خود جلب می کند و آن اینکه در تمامی وصیت نامه ها از امام حسین(ع) و یارانش یادی شده و به نحوی ما را به مسئله ولایت فقیه توصیه و سفارش کرده اند. و این سفارشات نیست مگر به خاطر اهمیت فرهنگ عاشورا و ایثار، و حمایت از ولایت فقیه. و این ما هستیم که باید این راه را ادامه دهیم. (هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله)

و با حرف کاری از پیش نمی رود. آیا اهل عمل هستیم؟؟؟؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۰ ، ۱۷:۲۸
سعید

تقی چغندر و رفقا در جبهه


آفتاب عمود می تابید، هوا گرم و شرجی، شهردار بخت برگشته، پشت خاکریز، با پای برهنه، لخت، با چفیه ائی بر شانه، شلوار گشاد کردی، عرق چکان، با یک پارچ و لیوان، کنار دیگ دوغ، با ژستی بخور و نمیر، پارچ و کله اش را تا نصفه و نیمه فرو می کرد، توی دیگ دوغ...

تقی چغندر و رفقا در جبهه

(این قصه واقعیت دارد)

آفتاب عمود می تابید، هوا گرم و شرجی، شهردار بخت برگشته، پشت خاکریز، با پای برهنه، لخت، با چفیه ائی بر شانه، شلوار گشاد کردی، عرق چکان، با یک پارچ و لیوان، کنار دیگ دوغ، با ژستی بخور و نمیر، پارچ و کله اش را تا نصفه و نیمه فرو می کرد، توی دیگ دوغ. کله اش را همیشه خدا توی آن ظل گرما، تیغ می زد، واسه همین مشهور بود، به «محمود کله»، محمود کله که عرق از گوش های بلندش، همین طور فر فر می چکید، پارج را از دوغ لبریز می کرد، با فیس و افاده، می ریخت داخل پیمانه لیوان، بچه های را که توی صف ایستاده بودند، صدا می زد.

- تقی چغندر بیاد جلو!!

واسه هر کدام، از ما یک اسم گذاشته بود، رمضان جبار، معروف به جبار سینگ، اکبر ریش، ممد پتکی، با خودش کلی حال می کرد.

یک نی هم کاشته بود، مقابل یکی دو متری، ستون بچه ها، دستور داده بود، که بچه ها حق ندارند،تا صداشون نکرده، از سایه نوک نی، یک سانت جلو تر بیان،...

ساعت حدود دو سه بعد از ظهر، چهل پنجاه نفر را از سنگر و پشت خاکریز، کشیده بود بیرون...

آهای دوغ دارم، دوغ داغ تگری، نه، بخدا راست راستکی، تگری تگری تگریه،...ترکش نخور بیا دوغ بخور، القصه؛ جان بچه ها را به لب شان می رساند، تا لبی از دوغ تر کنند، هنوز کاسه هفت هشت نفر را بیشتر از دوغ لبریز نکرده بود، که خمپاره لعنتی، شد خرمگس معرکه، بساط عیش نوش ما را دوخت بهم....

وقتی صدای صوت خمپاره ویززززز کنان داشت نزدیک می شد، بچه ها هر کدام کاسه ها را یک طرف پرت و پلا کردند و خیز رفتند، حالا نخیز، کی بخیر، نفس ها در سینه حبس حبس شده بود،


بابا خمپاره که نترکیده این تقی چغندر چرا هوار هوار میکنه، همه مات و حیران، از جا بلند شده بودیم، یک ور انداز کردیم، همه، حی و حاضر بودیم، جز یک نفر، شهردار بخت برگشته، گور به گور شده، محمود کله غیب اش زده بود، ....

یکی می گفت: ناقلا در رفت تو سنگر، ترسیده در نمیاد، یکی می گفت...


یک دو سه،

خمپاره نترکیده بود، مثل چغندر، سیخکی فرو رفته بود، تو خاک، کنار دیگ دوغ، گرد و غبارش همه جا را محور کرده بود، محمود کله را هم...

تقی چغندر که سر ستون بود، بوی سوختن تن خاک، با تن داغ و سرخ خمپاره، مثل فلفل فرو رفته بود، تو سوراخ دماغش، پشت به پشت، های عطسه می کرد، داد می زد.. آهای هوار....

بابا خمپاره که نترکیده این تقی چغندر چرا هوار هوار میکنه، همه مات و حیران، از جا بلند شده بودیم، یک ور انداز کردیم، همه، حی و حاضر بودیم، جز یک نفر، شهردار بخت برگشته، گور به گور شده، محمود کله غیب اش زده بود، ....

یکی می گفت: ناقلا در رفت تو سنگر، ترسیده در نمیاد، یکی می گفت رفته تو چاله خمپاره چند متری آن طرف تر یک چاله گنده بود، از بس خاک بر سر عراقی ها خمپاره یک جا ترکونده بودند، شده بود، ببخشید بی ادبی نشه، مستراح بچه ها، دورش گونی پیچ کرده بودند، تقی چغندر دوید آنجا سرک کشید، محمود کله آنجا هم نبود. واقعا مانده بودیم که شهردار ما اصلا کجا در رفته،

که یک مرتبه، مثل مرده ائی که با کفن، از تو قبر بیرون بیاد، سرتا پا دوغ چکان از توی دیگ زد بیرون، ایستاد. چشماش زنگ زنگ می کرد. پقی زدم زیر خنده، بعد یک حیرت نسبتآ کوتاه، همه زدیم زیر خنده، حالا نخند کی بخند، بچه ها مثل ساقه پیچک، به خودشان می پیچیدند، قی می کشیدند و می رفتند هوا، ......

محمود کله، غیض کرده بود؛ داد می زد؛ هرکی در بره و سهم دوغ اش را نخوره، تا یک هفته به طرز هولناکی از چای و شام و آب یخ، هیچ خبری نیست.


وسط دیگ، دوغ چکان، با همان پای برهنه، پارچ و می زد، سه تا سه تا، صدا صدا می کرد، کاسه ها را پر دوغ می کرد، دستور داده بود؛ باید جلوی چشم اش، دوغ را سر بکشیم، هق می زدیم و دوغ را سر می کشیدیم. حسابی حال می کردیم،خنده بازاری بود بخدا.... هق می زدیم و می خندیدم، گور بابای صدام، های خوش بودیم. خوش....

هر کی در بره، باباش و میارم جلو چشم اش، بعد دوغ های که از تو سوراخ دماغش بیرون زده بود مشت کرد و پاشید رو سر بچه ها، کله و صورتش را دست کشید، مثل لودر دوغهای که از سرو کله اش شره کرده بود جمع کرد، هورت، بالا کشید، یک آخیش گفت، هق همه را بالا آورد.

وسط دیگ، دوغ چکان، با همان پای برهنه، پارچ و می زد، سه تا سه تا، صدا صدا می کرد، کاسه ها را پر دوغ می کرد، دستور داده بود؛ باید جلوی چشم اش، دوغ را سر بکشیم، هق می زدیم و دوغ را سر می کشیدیم. حسابی حال می کردیم،خنده بازاری بود بخدا.... هق می زدیم و می خندیدم، گور بابای صدام، های خوش بودیم. خوش....

نویسنده: غلام علی نسائی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۰ ، ۱۶:۵۴
سعید

تفأل یک شهید به حافظ


شهید حسن بختو دیوان حافظ را که همیشه همراهش بود برداشت و گفت " یک فالی به حافظ بزنیم ببینیم شب عید چه در می آید." شهید بلورچی گفت " تا قرآن هست، به حافظ تفأل نمی زنند." شهید بختو گفت...


تفأل یک شهید به حافظ

خواب دیدم ،جایی بود که بلورچی را دیدم و با او مصافحه کردم و چون من می دانستم شهید شده از فراق و شدّت تنهایی گریه کردم ولی نمی خواستم جلو بلورچی اشک بریزم ولی هر کاری می کردم نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.

اردوگاه کرخه بود و چادر ارکان گروهان شهادت از گردان انصار و شب عید فطر.

شهید حسن بختو دیوان حافظ را که همیشه همراهش بود برداشت و گفت " یک فالی به حافظ بزنیم ببینیم شب عید چه در می آید."

شهید بلورچی گفت " تا قرآن هست، به حافظ تفأل نمی زنند."

شهید بختو گفت " فعلا بگذار با دیوان حافظ حال کنیم."

با اصرار ما دیوان حافظ را باز کرد، غزلی با مطلع زیر آمد:

شب وصل است و طی شد نامه هجر

سلام فیه حتی مطلع الفجر . . .

همه - حتی شهید بلورچی - متحیر و مات دیوان را دست به دست گرداندند. (به نقل از معراجیان)


با اصرار ما دیوان حافظ را باز کرد، غزلی با مطلع زیر آمد:

شب وصل است و طی شد نامه هجر / سلام فیه حتی مطلع الفجر . . .

همه - حتی شهید بلورچی - متحیر و مات دیوان را دست به دست گرداندند


ادامه مطلب رو از دست ندهید

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۰ ، ۰۹:۴۴
سعید

گناهان یک شهید 13 ساله  


برای شروع چند فرازی از توبه نامه ی ایشون رو اینجا ذکر می کنیم؛ فقط قبل از خوندن یادمون باشه که این توبه نامه کسی است که هنوز به سن تکلیف نرسیده ولی نگران ترک اولی هایی است که ازش سر زده.....

شهید علی رضا محمودی

ولادت : 23/4/1348

شهادت : 29/11/1361

شهید علی رضا محمودی

فکر می کنم بارها این عکس رو دیده باشین. این عکس نوجوان 13 ساله ی کرجی شهید علیرضا محمودی پارساست که چند روز قبل از شهادتش گرفته شده که معصومیتی خاص رو تداعی می کنه. وقتی تو زندگی این نوجوان سیر می کنیم می بینیم که چطور جبهه به فرموده حضرت روح الله(ره) دانشگاه بوده و چطور مس وجودها رو طلا می کرده.

عشق واقعی به شهادت رو میشه تو گوشه گوشه ی زندگی به ظاهر کوتاه علیرضا و دست نوشته ها و آثار بجا مونده ازش لمس کرد، چیزی که شاید برای خیلی از مسن های این زمان گفتنش هم سخت باشه، ملکه ی ذهن و رفتاری شهید علیرضا محمودیه....

برای شروع چند فرازی از توبه نامه ی ایشون رو اینجا ذکر می کنیم؛ فقط قبل از خوندن یادمون باشه که این توبه نامه کسی است که هنوز به سن تکلیف نرسیده ولی نگران ترک اولی هایی است که ازش سر زده.....

شهید علی رضا محمودی

فرازهایی از توبه نامه شهید 13 ساله کرجی - شهید محمودی:

بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله :

از این که حسد کردم...

از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم...

از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم....

از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم....

از این که مرگ را فراموش کردم....

از این که در راهت سستی و تنبلی کردم....

از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم.....

از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم....

از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند....

از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم....

از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم....

از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم....

از این که در مقابل متکبرها، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع، متواضع تر نبودم....

از این که شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم....

از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید.

از این که نشان دادم کاره ای هستم، خدا کند که پست و مقام، پستمان نکند....

از این که ایمانم به بنده ات بیشتر از ایمانم به تو بود....

از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از این که تو بهتر از دیگران می نویسی و با حافظه تری.....

از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را درآوردم....

از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند....

از این که از گفتن مطالب غیر لازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم....

از این که کاری را که باید فی سبیل الله می کردم نفع شخصی مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم....

از این که نماز را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم....

از این که بی دلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هر کسی را مسخره کردم....

از این که " خدا می بیند " را در همه کارهایم دخالت ندادم....

از این که کسی صدایم زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا ... به نشنیدن زدم....

از ......

و.....


ای مردم بدانید رضا به قرآن خیلی اهمیت می داد. او از همین قرآن بود که به این زودی و به این زیبایی به سوی خدا پر کشید. او همیشه سر پست یک یا چند آیه یا یک سوره از قرآن را حفظ می کرد و مرتب می خواند و صبح برای ما می گفت

و این هم فرازهایی از دلنوشته ی شهید که در مراسم همرزمش رضا جهازی خواند:

ان الله اشتری من المؤمنین انفسهم و اموالهم بأن لهم الجنة

السلام علیک یا اباعبدالله،السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین

با سلام بر هم وطنم، هم دینم، دوستم، هم سفرم، همسنگرم، هم رزمم، آموزگارم، خواننده قرآنم، گوینده حدیثم، رهرو راه حسین، عاشق دین حسین، عاشق رزم حسین، عاشق مرگ حسین، رضای خدایم و رضای دینم، رضا، رضا جهازی.

رضا جان! چگونه نامت را بر زبان آورم؟ رضا جان! چگونه یادت را بر دلم اندازم، آخر من لایق نیستم. من حتی لایق نبودم با تو دوست باشم. رضا جان! اگر می دانستم چنین لیاقتی داری حتی زبانم را به سخن گفتن با تو باز نمی کردم.

شهید علی رضا محمودی

خاطراتت در ذهن من هر لحظه می گردد و می چرخد و در هر چرخش جگرم را می سوزاند. رضا جان! می خواهم از کارهایت برای میهمانانت بگویم ولی نمی دانم کدامین را بگویم. از آشناییت در اولین بار بگویم که از روز اول شجاعتت را دیدم یا از علمت در مدرسه. رضا جان! می خواهم بگویم که برای رفتن به جبهه چه گریه ها که نزد خانواده و در سپاه و در پادگان های مختلف نکردی ولی یادم به گریه های دعای کمیل و توسلت افتاد. چه گریه ها که نکردی و چه اشک ها که نریختی. رضا جان! می خواهم بگویم که چقدر به بی حجاب ها تذکر می دادی ولی یادم به تذکرات تو در جلسه های قرآنی که تو در جبهه تشکیل می دادی می افتد و مرا گیج و مبهوت می کند.

و تو چه "اِرجعی" زیبایی داشتی. واقعاً زیبا و حسرت آور بود.

ای مردم بدانید رضا به قرآن خیلی اهمیت می داد. او از همین قرآن بود که به این زودی و به این زیبایی به سوی خدا پر کشید. او همیشه سر پست یک یا چند آیه یا یک سوره از قرآن را حفظ می کرد و مرتب می خواند و صبح برای ما می گفت.


من در آن لحظات خیلی درس گرفتم. چقدر خوب لحظه ای بود. چه عاشقانه و چه عارفانه ! از یک نوجوان 14 ساله چه توقع است؟ او عرفان را از که آموخته بود؟ آخر او در کدام مکتب این عشق را آموخته و به این زیبایی سروده؟ او در شب حمله آنقدر اشک ریخت و امام زمانش را صدا زد تا بالاخره شهادت نامه اش را به امضا رسانید

رضا جان! من می روم که راهت را ادامه دهم. می روم تا کربلا را بگیرم. بدان ای حسین(ع)! رضا برای رسیدن به تو جلو دوید. رضا برای بوسیدن بارگاه تو بعد از فرمان حمله اولین آتش کننده اسلحه اش بود.

شهید علی رضا محمودی

و این هم فرازهایی از وصیت نامه شهید:

....اینک که انقلاب پرشکوه اسلامی به اوج خود رسیده است، خوب است که همگی دست در دست یکدیگر نهاده و در پیشبرد انقلاب کوشش کنیم.

آمریکای جهانخوار و هم پیمانانش برای شکست این انقلاب حداکثر تلاش خود را می کنند، اما ما می دانیم ید الله فوق ایدیهم، دست خدا بالاترین دستهاست و این دست خداست که توطئه های دشمنان جهانخوار را در هم می کوبد.

سعی کنید امام را یاری دهید و بیشتر به سوی جبهه ها روانه شوید و بدانید کمک به رزمندگان اسلام، کمک به لشکر امام زمان است.

شهید علی رضا محمودی

ای ملت مسلمان سراسر جهان به پا خیزید و توطئه های ابرنکبتان خونخوار را در هم کوبید. به پا خیزید و آسوده ننشینید که دشمنان اسلام در کمین هستند. اگر آسوده بنشینیم آن ها به پا می خیزند و قیام می کنند. قیام کنید آخر مگر امام خمینی شما را رهنمود ندادند که چرا قیام نمی کنید چرا ساکتید؟ مسئولیت شما در مقابل اسلام و مستضعفان بالاتر از این حرف هاست.

پدر و مادر عزیزم می دانم که برای من سختی های زیادی دیده اید و بی خوابی ها کشیده اید. من شما را خیلی دوست داشته و دارم ولی بدانید که من خدا و اسلامم را از شما بیشتر دوست دارم. خواهش می کنم که در مصیبت من گریه نکنید و اجر خودتان را ضایع نکنید و فقط طول عمر امام عزیز را از خدا بخواهید و در عزای من جشن وصال خدا را برپا کنید. و جشن شادی برپا کنید.

روحمان با یادش شاد

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۰ ، ۱۷:۱۸
سعید

نامه دختر یک جانباز به مادرش


مطلب زیر قصه نیست. یه واقعیته. بخوانید و ببینید ما کجای این عالمیم ببینید ایثار و از خود گذشتگی چگونه معنا پیدا می کند؟ چقدر گرفتار مادیات شده ایم....؟ کجا می رویم...؟

نامه دختر یک جانباز به مادرش

مطلب زیر قصه نیست. یه واقعیته. بخوانید و ببینید ما کجای این عالمیم ببینید ایثار و از خود گذشتگی چگونه معنا پیدا می کند؟ چقدر گرفتار مادیات شده ایم....؟ کجا می رویم...؟

سلام مامان قهرمانم :

میدونی ....!

حالا که روز تولدته من و آبجی می خواستیم قشنگ ترین هدیه رو برات بخریم ولی نمی دونستیم چی بخریم.

دختر خاله می گفت برات یه دست کامل لوازم آرایش بخریم.

می گفت اگه مامانت آرایش کنه زخم های روی صورتش کمتر معلوم می شه...

می گفت :زشته یه معلم با سرو صورت زخمی سر کلاس بره

می گفت:شاگردهاش می فهمند شوهرش...

میدونم تو هیچ وقت برای خودت از این چیزها نمی خری

آخه همش رو می دی پول دارو و بیمارستان بابا...

بابا هم که تو رو کتک میزنه...

فحش می ده...

حرف هایی می زنه که ما نمی فهمیم

فقط می بینیم و گریـــــه می کنیم.

من و آبجی خوب می فهمیم که وقتی بابا موجی می شه تو دستای مارو می گیری و می بری تو اتاق دیگه...

بعد می ری تا بابا کتکت بزنه

و موهای قشنگتو بکشه...

من و اون خوب می دونیم چرا این کارو می کنه .

آخه اگه تو نری جلوی بابا اون خودشو می زنه


فقط تو رو خدا این دفعه بذار بابا ما رو جای تو کتک بزنه ...

دست خودش نیست...

تو هم چون بابا رو خیلی دوست داری نمی خواهی بابا خودشو بزنه ...

به قول خودت یه ذره از سهمت و فداکاری هاش رو میدی

از ترکش های توی بدنش

از موجی شدنش

از...

ما می فهمیم که وقتی بابا آروم می شه سرش رو می گیره و چقدر گریه می کنه

وقتی می فهمه چیکار کرده ناراحت می شه

دستت رو می بوسه...تو هم گریه می کنی ...

من و آبجی صدای گریه تو و بابا رو می شنویم.

مامان جون!

مامان خوب و قهرمانم!

پس سهم ما چی می شه؟

ما هم می خوایم مثل تو و بابا قهرمان باشیم

می خوایم روز تولدت پول هامون رو بدیم به تو تا برای بابا دوا بخری

فقط تو رو خدا این دفعه بذار بابا ما رو جای تو کتک بزنه ...

مامان جون، تولدتـــــــــ مبارکـــــــــــــــــ

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۰ ، ۱۹:۲۵
سعید

شهید مسیحی و ارادت به امام حسین

شهید مسیحی «آرجرون آزوریان»


  خواهر «شهید آرجرون آزوریان» گفت: برادرم به امام حسین (ع) ارادت خاصی داشت و در نذرهای مردم در ماه محرم کمک می‌کرد و مجلس عزای امام حسین را دوست داشت.


شهید مسیحی و ارادت به امام حسین

 لوسیا آزوریان خواهر شهید «آرجرون آزوریان» در آستانه سال نو میلادی اظهار داشت:‌ برادر شهیدم در 25 دی 1330 در تبریز به دنیا آمد. پدرم راننده بود و وضع مالی بسیار خوبی داشت. ما چهار بردار و یک خواهر هستیم که برادر شهیدم چهارمین فرزند خانواده است.

وی گفت: وقتی پدرم فوت کرد، آرجرون شش ساله بود و سرپرستی خانواده به عهده مادر و عموهایم افتاد. برادرم تا سال چهارم ابتدایی درس خوانده بود، ترک تحصیل کرد. ابتدا در شرکت ماسه‌شویی و سنگ‌شکنی مشهد مشغول به کار شد و بعد با تلاش فراوان خود یک کامیون به صورت اقساط خرید. سال 61 از طرف جهاد سازندگی استان تهران با دو کامیون عازم منطقه «اندیشمک» و «چنانه» برای یک مأموریت پانزده روزه شد.

 برادرم در همان روز اول با دختر عمویم تلفنی تماس گرفت و گفت: "ما در منطقه جنگی هستیم، اما موضوع را به خانواده‌ام نگویید". سه روز بعد از حضور برادرم در جبهه بر اثر حمله هوایی نیروهای عراقی هنگامی که از کامیون پیاده شده بود و در پشت تپه‌های مین‌ گذاری‌شده پناه گرفته بود، در اثر برخورد با مین در 7 اسفند سال 61 همراه کمک راننده‌اش که بچه مشهد بود به شهادت رسید.

خبر شهادت برادرم را یک سرباز به ما داد. بردارم در سال 54 ازدواج کرده بود و هنگام شهادت دو فرزند 6 و 3 ساله به نام‌های میشل و سرگی داشت. پیکر مطهرش در قبرستان ارامنه تهران «بوراستان» به خاک سپرده شد.

 برادرم بسیار خوش‌اخلاق و نوع‌دوست بود. به طوری که به فقرا و نیازمندان توجه زیادی داشت؛ نمونه توجه وی نیز کمک به یک خانواده فقیر مسیحی بود که همیشه مواد غذایی مثل برنج، گوشت و مواد دیگر را به آنها می‌داد و به آن خانم مسیحی گفته بود که در هر ماه باید به منزلم بیایی و از من کمک دریافت کنی.


سه روز بعد از حضور برادرم در جبهه بر اثر حمله هوایی نیروهای عراقی هنگامی که از کامیون پیاده شده بود و در پشت تپه‌های مین‌ گذاری‌شده پناه گرفته بود، در اثر برخورد با مین در 7 اسفند سال 61 همراه کمک راننده‌اش که بچه مشهد بود به شهادت رسید

 بعد از شهادت برادرم آن خانم به منزل ما آمد و وقتی دیده بود کوچه سیاهپوش شده، بسیار ناراحت شده بود و گفته بود که روزی من دیگر از اینجا قطع شده است. اما مادرم و همسر برادرم گفته بودند اینطور نیست، تو باز هم می‌توانی به اینجا بیایی و مثل گذشته کمک دریافت کنی.

 برادرم به امام حسین(ع) ارادت خاصی داشت و در نذر‌های مردم در ماه محرم کمک می‌کرد  مجلس عزای امام حسین را دوست داشت.

مراسم هفتم و چهلم برادرم توسط جهاد استان تهران در کلیسای مجیدیه تهران برگزار شد و در تاسوعا و عاشورا نیز یک هیئت سینه‌زنی از جهادسازندگی استان تهران به منزل ما آمدند.

 هنوز هم سالی دوبار مسئولین جهاد استان تهران به منزل ما می‌آیند و مدت 8 سال است که برای ژانویه و کریسمس از بنیاد شهید و امور ایثارگران تبریز با کادو و شیرینی به منزل ما می‌آیند و ما از آنها خیلی راضی هستیم. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۰ ، ۱۹:۱۲
سعید

عنایت حضرت زهرا(س) و پیروزی در عملیات

قسمت 15 :



خیلی وقته که به خاطر فراموشی یا بهتر بگم بخاطر بی انصافی و کم لطفی خودم یادم رفته خیلی از قول و قرار هایی که داشتم رو
دوستانهم که قربونشون برم یکی از یکی باحال تر یکی نیومد بگه بابا یک زمانی خاطرات نرم کوشک رو میذاشتی
چی شد تموم شد یا نشده
علی کل حال بعدگذشت چندماه از اخرین قسمتی که گذاشتم اینبار پانزدهمین سمت رو میبینید و میخونید
بخونید و صلواتی هدیه کنید به مادر ۲ عالم خانم حضرت زهرا(س)

عنایت امّ ابیها، سلام الله علیها :

حجت الاسلام محمدرضا رضایی

(این خاطره نقل قول است از شهید برونسی)

عنایت حضرت زهرا و پیروزی در عملیات

هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که کار گره خورد. گردان ما زمین گیر شد و حال و هوای بچه ها، حال و هوای دیگری.

تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت. نمی دانم چه شان شده بود که حرف شنوی نداشتند؛ همان بچه هایی که می گفتی برو توی آتش، با جان و دل می رفتند!

به چهره ی بعضی ها دقیق نگاه می کردم. جور خاصی شده بودند، نه می شد بگویی ضعف دارند، نه می شد بگویی ترسیدند، هیچ حدسی نمی شد بزنی. هر چه براشان صحبت کردم، فایده نداشت. اصلاً انگار  چسبیده بودند به زمین و نمی خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضی شان کنم راه بیفتند، نشد.

اگر ما توی گود نمی رفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید پاک درمانده شدم. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم: چه کار کنم؟

سرم را بلند کردم رو به آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچه ها فاصله گرفتم. اسم حضرت صدّیقه (سلام الله علیها) را، از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم، خودتون کمک کنین، منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه ها رو حرکت بدم، وضع  ما رو خودتون بهتر می دونین.


رو کردم به بچه ها. محکم و قاطع گفتم : دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی خوام؛ فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچی نمی خوام.

چند لحظه ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها. یقین داشتم حضرت تنهام نمی گذارند، اصلاً منتظر عنایت بودم؛ توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یک دفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچه ها. محکم و قاطع گفتم : دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی خوام؛ فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچی نمی خوام.

زل زدم به شان. لحظه شماری می کردم یکی بلند شود. یکی بلند شد، یکی از بچه های آرپی جی زن. بلند گفت: من می آم.

نگاهش مصمم بود و جدی. به چند لحظه نکشید، یکی دیگر، مصمم تر از او بلند شد. گفت: منم می آم.

پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم، همه ی گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم.

عنایت حضرت زهرا و پیروزی در عملیات


پیروزی مان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با همان وضع قبل می خواستیم برویم، کارمان این جور گل نمی کرد. عنایت امّ ابیها (سلام الله علیها) باز هم به دادمان رسیده بود.

صف غذا :

حجت الاسلام محمدرضا رضایی

من از قم اعزام می شدم، او از مشهد مقدس. فقط دو، سه بار قسمت شد که در خط مقدم و پشت خط ببینمش. یک بارش تو یکی از پادگان ها بود. سر ظهر، نماز را که خواندیم، از مسجد آمدم بیرون. راه افتادم طرف آسایشگاه، بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا، داشتند غذا می دادند. چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند. ما بین آن ها، یک دفعه چشمم افتاد به او! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیق تر نگاه کردم. با خودم گفتم : شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده گردان شده!

رفتم جلو. احوالش را که پرسیدم، گفتم: شما چرا ایستادی تو صف غذا، آقای برونسی؟! مگه فرمانده گردان...

بقیه حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لب هاش رفت. گفت: مگه فرمانده گردان با بسیجی های دیگه فرق می کنه که باید غذا بدون صف بگیره؟

یاد حدیثی افتادم؛ من تواضع لله رفعه الله. 1 پیش خودم گفتم: بیخود نیست آقای برونسی این قدر توی جبهه ها پر آوازه شده.

بعداً فهمیدم بسیجی ها خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او برنیامده بودند.

پاورقی:

1- هر کس به خاطر خدا تواضع کند، خداوند او را رفعت می دهد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۰ ، ۱۷:۵۸
سعید

شهادت فقط برای 6 ساعت


در سال 1360 برای اولین بار به جبهه اعزام شدم و در «عملیات طریق‌القدس» در «تپه‌های الله‌اکبر» شهر «بستان» مسئول خط بودم. در اول شب که وارد خط شدیم و خط مقدم دشمن را تصرف کردیم، همان اول خط، تیر به پایم اصابت کرد و مجروح شدم و از نیروها عقب ماندم. نیروها رفتند و...


شهادت فقط برای 6 ساعت

آنچه اکنون مشاهده می کنید خاطره‌ی یکی از جانبازان قطع نخاعی دوران دفاع‌مقدس از مجروحیت و زنده ماندنش است. سردار غلامحسین صفایی دراین باره گفت: در سال 1360 برای اولین بار به جبهه اعزام شدم و در «عملیات طریق‌القدس» در «تپه‌های الله‌اکبر» شهر «بستان» مسئول خط بودم. در اول شب که وارد خط شدیم و خط مقدم دشمن را تصرف کردیم، همان اول خط، تیر به پایم اصابت کرد و مجروح شدم و از نیروها عقب ماندم. نیروها رفتند و من تنها ماندم. برای اینکه حرکت کنم تا حدودی جلوی خونریزی پایم را گرفتم و با همین مجروحیت عملیات را ادامه دادم. آخر عملیات با یکی از دوستانم رفتیم و به جایی رسیدیم که عراقی‌ها سنگرهای محکمی ساخته بودند و از داخل آن سنگرها به نیروهای ما تیراندازی می‌کردند.

من و دوستم هر کدام از یک طرف به سمت سنگر عراقی‌ها حمله و آن را تسخیر کردیم. نیروهای دشمن تسلیم شدند. در همان نزدیکی دیدم دوستم روی زمین افتاده است. او را برگرداندم و دیدم شهید شده است. بوسیدمش و چفیه‌ام را بر رویش انداختم و با او خداحافظی کردم. در کنار دوستم بودم که درد پایم را احساس ‌کردم. غروب بود و نزدیک اذان مغرب. گفتند با خودروی حمل مجروحان بروم.


پنج تا شش ساعت از مجروحیتم می‌گذشت. زمانی که می‌خواستند شهدا را به اصطلاح بسته‌بندی کنند و عطر و گلاب بزنند و به شهر منتقل کنند فردی که این کار را انجام می‌داده است، می‌گوید: دیدم شکل و روی شما با بقیه شهدا فرق می‌کند بنابراین به بقیه گفتم که تو زنده‌ای. متأسفانه مرا از کاروان شهدا جدا و به بیمارستان منتقل کرده بودند

سپاه زیاد رغبت نداشت من به جبهه برگردم به آنها گفتم خواهش می‌کنم اجازه دهید برگردم چرا که اگر مشغول می‌شدم اجازه بازگشت نمی‌دادند. به هر شکلی که بود اجازه برگشت گرفتم.

سردار غلامحسین صفایی

روز 17 بهمن‌ماه سال 60 بود. می‌دانستیم عراق در حال حمله به «چزابه» است. شب قبل آن روز در سنگر نماز خواندم و به همراه بچه‌ها دعای توسل طبق روال شب‌های قبل قرائت شد.

ساعت 11 روز چند گلوله پی در پی از ناحیه چپ گردنم رد شد و من از بالای سنگر پایین افتادم و قطع نخاع شدم.

 در ابتدا فکر کردند که من شهید شده‌ام. شهید «مردانی» گفته بود جنازه صفایی را ببرید تا بچه‌ها نبینند چون روحیه آنها خراب می‌شود. مرا به همراه شهدا به حسینیه شهدا منتقل کرده بودند.

پنج تا شش ساعت از مجروحیتم می‌گذشت. زمانی که می‌خواستند شهدا را به اصطلاح بسته‌بندی کنند و عطر و گلاب بزنند و به شهر منتقل کنند فردی که این کار را انجام می‌داده است، می‌گوید: دیدم شکل و روی شما با بقیه شهدا فرق می‌کند بنابراین به بقیه گفتم که تو زنده‌ای. متأسفانه مرا از کاروان شهدا جدا و به بیمارستان منتقل کرده بودند.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۰ ، ۱۶:۰۱
سعید

تو که قرار نبود شهید بشی!


 کرمانشاه بودیم. طلبه‌های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه. 30-20 نفری بودند. شب که خوابیده بودیم، دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مسخره و الکی. مثلاً می‌گفتند: «آبی چه رنگیه؟».

تو که قرار نبود شهید شی!

کرمانشاه بودیم. طلبه‌های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه. 30-20 نفری بودند. شب که خوابیده بودیم، دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مسخره و الکی. مثلاً می‌گفتند: «آبی چه رنگیه؟».

عصبی شده بودم. گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم».

دیدم بد هم نمی‌گویند! خلاصه همین‌طوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده‌ایم و همه‌مان دنبال شلوغ کاری هستیم.

قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!

فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد.

گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟».

یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید شی».

دیگری داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟».

یکی عربده می‌کشید. یکی غش می‌کرد!

در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعاً گریه و شیون راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه‌ها! جنازه را بردیم داخل اتاق.


 «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم».

دیدم بد هم نمی‌گویند! خلاصه همین‌طوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده‌ایم و همه‌مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند


این بندگان خدا که فکر می‌کردند قضیه جدیه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!

در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.».

رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم می‌خوام باهات بیام!».

بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این بچه ها از حال رفتند!

ما هم قاه قاه می‌خندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم.

******************************

.فرق بی سیم‌ها.                                          

روزی سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اس ال سون» را با بی سیم «پی آر سی» از بچه‌ها پرسیدم.

یکی از بسیجی‌های نیشابوری دستش را بلند کرد، گفت: «مو وَر گویم؟».

با خنده بهش گفتم: «وَر گو. ».

گفت: «اس ال سون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.».

کلاس آموزشی از صدای خنده بچه‌ها رفت رو هوا.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۰ ، ۱۵:۴۳
سعید

من، سید و بلم


...سکان را به سمت راست کشید وبا گرفتن نی ها در دستانش ، بلم را به داخل نیزار،کشید.من نیز در ادامه، با استفاده از نی ها کمک کردم بلم تا استتار کامل به درون نی ها فرو برود.آرام به هم نگاه کردیم.گشتی های عراقی در قایقی ، از یک قدمی ما رد می شدند.

...امروز ، دومین روزی بود که راه را گم کرده ایم و در آبراه ها به دنبال نیروهای خودی می گردیم


من، سید و بلم

...سکان را به سمت راست کشید وبا گرفتن نی ها در دستانش ، بلم را به داخل نیزار،کشید.من نیز در ادامه، با استفاده از نی ها کمک کردم بلم تا استتار کامل به درون نی ها فرو برود.آرام به هم نگاه کردیم.گشتی های عراقی در قایقی ، از یک قدمی ما رد می شدند.

...امروز ، دومین روزی بود که راه را گم کرده ایم و در آبراه ها به دنبال نیروهای خودی می گردیم.

چقدر این آب راه ها به هم شبیهند.

گرسنگی امانمان را بریده است. چیزی نمانده تا خستگی از پا درمان بیاورد. از همه بد تر، اینکه با کوچکترین صدای صحبت ،یا صدای قایق موتوری ، باید با سرعت بین نی ها استتار شویم تا دیده نشویم.

تشنگی بر ما غلبه کرده بود.آب جزیره ، بوی بدی می داد و تا عمق نیم متری گرم ؛ قوطی کنسروی را که در بلم داشتیم ، با کف دست ، مسدود کردیم و تا حد ممکن در آب فرو بردیم ووقتی از آب پر شد، باز دربش رو گرفته و برای خوردن ،بالا می آوردیم. وقت خوردن، باید یک نفس می نوشیدیم ؛ نفس آخر، گر چه با اشمئزاز بود اما تشنگی را از بین برده بودیم...

سید گفت: نمازمونو بخونیم بعد...ناهار


گفتم: امروز غذای مخصوص سر آشپز...چولان با سالاد فصل.

نی های نازک را مثل موز پوست گرفتیم و نرمی وسط آن که کمی شیرین بود را با مرارت  خوردیم.


آفتاب وسط آسمون به ما می خندید...

نماز عجیبی بود توسلی به بی بی فاطمه ی زهرا (س) کردیم ...گفتم : بیا نذر کنیم تا اگه راهو پیدا کردیم،هزار تا آیت الکرسی بخونیم...

...سید گفت: ناهار چی میل دارید قربان؟؟

من، سید و بلم

گفتم : بی زحمت کوبیده با یه برگ اضافه...ببخشید ، گوجه هم بزارین.

سید گفت: نوشابه ، چی میل دارین؟ گفتم : من با لیموناد بیشتر حال می کنم...

خندیدیم . آب دهنمو قورت دادم و گفتم : ناهارو بخوریم؟

و پریدم لای نی ها داخل آب، از وسط نی ها،نی های تازه رسته ای را جدا کردم و تعدادی از آنها را به داخل بلم انداختم.

گفتم: امروز غذای مخصوص سر آشپز...چولان با سالاد فصل.

نی های نازک را مثل موز پوست گرفتیم و نرمی وسط آن که کمی شیرین بود را با مرارت  خوردیم.

آفتاب وسط آسمون به ما می خندید...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۰ ، ۱۸:۵۲
سعید

لحظه شهادت یک شهید مسیحی


دو نفر بعدی با قایق پارویی آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره‌ای توی آب خورد و پارو از دستش افتاد. ترکش به قفسه سینه و زیر گردنش خورده بود، سرش را توی بغلم گرفتم و...

لحظه شهادت یک شهید مسیحی

توی گردان شایعه شده بود که نماز نمی‌خونه. مرتضی رو کرد به من و گفت: «پسره انگار نه انگار که خدایی هست، پیغمبری هست، قیامتی، نماز نمی‌خونه...»

باور نکردم و گفتم: «تهمت نزن مرتضی. از کجا معلوم که نمی‌خونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی میخونه که ریا نشه.»

اصغر انگار که مطلبی به ذهنش رسیده باشه و بخواد برای غلبه بر من ازش استفاده کنه، گفت: «آخه نماز واجب که ریا نداره. پس اگه این‌طور باشه، حاج‌ آقا سماوات هم باید یواشکی نماز بخونه. آره؟»

مش صفر یه نگاه سنگین به اصغر و مرتضی کرد و گفت: «روایت هست که اگه حتی سه شبانه روز با یکی بودی و وقت نماز به اندازه دور زدن یه نخل ازش دور شدی، نباید بهش تهمت تارک الصلاه بودن را بزنی. گناه تهمت، سنگین‌تر از بار تمامی کوه...»

اصغر وسط حرف مشتی پرید و گفت: «مشتی من خودم پریروز وقت نماز صبح، زاغشو چوب زدم، به همین وقت عزیز نمازشو نخوند...»

گفتم: «یعنی خودت هم نمازتو نخوندی؟»

- مرد حسابی من نمازمو سریع خوندم و اومدم توی سنگر، تا خود طلوع آفتاب کشیک‌شو کشیدم.

- خوب شاید همون موقع که تو رفتی نماز بخونی، اونم نمازشو خونده...

مشتی که انگار یک هسته خرما توی گلویش گیر کرده باشد، سرفه‌ای کرد و دست گذاشت روی زانو و بلند شد. وقت بیرون رفتن از سنگر گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه....»

بعد، انگار که بخواهد از ‌جایی فرار کند، به سرعت از سنگر دور شد. اصغر کوتاه نیامد و رو به من گفت: «جواد جون، فدات شم! مگه حدیث نداریم کسی که نمازشو عمداً ترک کنه، از رحمت خدا بدوره؟»

- بابا از کجا می‌دونی تو آخه؟! این بدبخت تازه یه هفته است اومده، کم‌کم معلوم میشه دنیا دست کیه...

آدم مرموزی بود؛ ساکت و تودار. اصلاً انگار نمی‌‌توانست با کسی ارتباط برقرار کنه. چند باری سعی کردم بهش نزدیک شم، اما نشد. فقط فهمیدم که اسمش کیارش است و داوطلب به جبهه آمده. از آشپزخانه غذایش را می‌گرفت و می‌رفت گوشه‌ای، مشغول خوردن می‌شد. اصلاً با جمع، کاری نداشت؛ فقط برای رزم شب و صبحگاه با بچه‌ها یک‌جا می‌دیدمش. اغلب هم سعی می‌کرد دژبان بایسته تا این‌که برود کمین.

یک‌بار یکی از بچه‌های دسته ویژه، بهش متلک انداخته بود که: «رفیقمون از کمین می‌ترسه! توی دژبانی بیش‌تر بهش حال می‌ده...»


توی گردان شایعه شده بود که نماز نمی‌خونه. مرتضی رو کرد به من و گفت: پسره انگار نه انگار که خدایی هست، پیغمبری هست، قیامتی، نماز نمی‌خونه...

باور نکردم و گفتم: تهمت نزن مرتضی. از کجا معلوم که نمی‌خونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی میخونه که ریا نشه


فقط یک نگاه و یک لبخند، تحویلش داد و رفت سمت دستشویی‌ها؛ هرچند که دیدم در حال رفتن، داره اشکاش رو از روی صورت سفید و ریش‌های بورش پاک می‌کنه.

دو روز بعد از همین ماجرا بود که به سنگر عملیات آمد و گفت: «می‌خواهم بروم کمین.»

. . .  ادامه مطلب رو از دست ندین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۰ ، ۱۸:۳۶
سعید

این جانباز، حاجت می دهد


مهمان های تقی بیشتر از مهمان های ما بود. مهمان های ما هم در واقع مال او بود. از همه جای ایران- اتوبوس اتوبوس- می آمدند به دیدنش. ساعت ها سختی و هزینه راه را تحمل می کردند تا او را ببینند. بعضی ها می گفتند: اصلاً تقی را نمی شناختیم، خودش آمد به خوابمان، دعوتمان کرد.
بارها دخترانی مؤمنه اصرار داشتند به عقد تقی درآیند و بار نگهداری اش را بر دوش کشند

شهید محمدتقی طاهرزاده

مردی هفده سال زندگی کرد، ولی هنگام شهادت سی و پنج ساله بود!

پانزده سال در کُما

مادرم در کُما بود. یک روز، دو روز، ده روز… روزها همین طور می آمد و می رفت.

پیش از این آدم های به کما رفته را فقط در فیلم ها دیده بودم، ولی حالا قلبم به کما رفته و فکر و زندگی ام را تعطیل کرده بود. از همه ی آشنایان اهل دل، طلب دعا می کردم. اندیشه ی این که مادرم در حال سپری کردن چه حالاتی است، سخت فکرم را مشغول کرده بود، که یکی از دوستان را دیدم. جمله ای گفت و شیرازه ی ذهنم را درست و حسابی به هم ریخت.

پرسید:« مادرت چند روز است در کما است؟»

گفتم: نزدیک پنجاه روز .

گفت:« شنیده ای یک جانباز، پانزده سال در کما است!»

چیزی در مغزم زبانه کشید و چنان فروزان شد که تمام شعله های کم سو را ناپدید کرد. من دیگر نمی توانستم مثل چند لحظه ی پیش در باره ی مادرم بیندیشم.

سال 82 بود، یعنی درست پانزده سال بعد از پایان جنگ.

دوستم اطلاعات زیادی نداشت. این خبر را با همین اختصار و ضرباهنگ شنیده بود. گویا مأموری بود برای تعدیل شعله ی درون من و مقدمه ای برای مأموریتی که سه سال بعد می خواست به وقوع بپیوندد.

بی آنکه بتوانم اطلاعات بیشتری راجع به جانباز پانزده سال به کما رفته پیدا کنم، در هر فرصت مناسب از او حرف می زدم و شگفتی این رویداد را به مخاطبین گوشزد می کردم.

این شد که غیاباْ ارادتمند جانباز گمنامی شدم که می رفت تا به اندازه ی سن سرپا بودنش، بی هوش بودن را تجربه کند.

هجده سال در کُما

سه سال گذشت. خبری در رسانه ها مثل بمب ترکید و طشت دل ساکتم را از بامی مرتفع انداخت. برای من که چنین بود، دیگران را نمی دانم. شاید دیگران فقط از شنیدن هجده سال در کما بودن یک جانباز شگفت زده شدند. و نیز از شهادتش متأثر. اما من چه؟

خبر شهادت به کما رفته ای را می شنیدم که سه سال کنجکاو دیدنش بودم. شگفت ناک تر این که نشر شاهد بلا فاصله از من خواسته بود راهی اصفهان شده، تا چهلمش کتابی بنویسم.

من احساس می کردم، اگر محمد تقی در دوران حیاتش مرا به ملاقاتش دعوت نکرده، حالا دارد دعوت می کند. و چه دعوت صریح و به هنگامی!

سر از پا نشناخته راه افتادم. می خواستم پیش از پایان شب هفت، این مرد درد- که نه-، این کوه درد را بشناسم.

حاصل کار یک هفته ای، شد”‌ بین دنیا و بهشت”‌.

زبان ساکت محمدتقی

مهمان های تقی بیشتر از مهمان های ما بود. مهمان های ما هم در واقع مال او بود. از همه جای ایران- اتوبوس اتوبوس- می آمدند به دیدنش. ساعت ها سختی و هزینه راه را تحمل می کردند تا او را ببینند. بعضی ها می گفتند: اصلاً تقی را نمی شناختیم، خودش آمد به خوابمان، دعوتمان کرد.

بارها دخترانی مؤمنه اصرار داشتند به عقد تقی درآیند و بار نگهداری اش را بر دوش کشند.

شهید محمدتقی طاهرزاده

 

نمی دانم در تقی چه دیده بودند!

زوّار می آمدند بالای سرش، با او حرف می زدند. نمی دانم چه می گفتند و از زبان ساکتش چه می شنیدند. امّا زیاد اتفاق می افتاد که چند روز بعد زنگ می زدند و با گریه می گفتند؛ حاجت روا شدیم. تقی روی ما را زمین نینداخت، حاجتمان را از خدا گرفتیم.

[ به پدر محمد تقی گفتم مادرها پس از دو- سه سال تروخشک کردن بچه خسته می شوند. مدام سر بچه شان غر می زنند. شما هجده سال، نه یک بچه، که یک جوان رشید هفده ساله را تروخشک کردید، تا رسید به سی و پنج سالگی. خداوکیلی خسته نمی شدید؟]

تقی مرا جوان کرد

می دانید چه چیزی خستگی ام را در می آورد؟

چه چیزی مرا عاشق تقی می کرد؟

بعضی نیمه شب ها گویا کسی بیدارم می کرد.

تقی که نمی توانست سرو گردنش را تکان دهد، آن موقع می دیدم سرش را بالا آورده، با کسی در حال صحبت است. چهره اش بر افروخته و شاد بود. صدایی از گلویش خارج نمی شد. تنها لب هایش تکان می خورد. لحظاتی بعد می خندید. نمی دانم آن لحظه هایش را و خنده های آخرش را چطور توصیف کنم. تنها این را می دانم که مرا از خود بی خود می کرد. تنم را از اشتیاق می لرزاند، اشکم را جاری می کرد. خوب صبر می کردم تا گفت و گویش تمام شود. خنده اش تمام شود، بعد می رفتم بالای سرش. لب هایم را می گذاشتم روی لب های متبرکش و می بوسیدم. آنقدر عاشقانه که برای پانزده سال خدمتِ دیگر، انرژی می گرفتم. تازه احساس جوانی می کردم برای خدمتِ بیشتر و عاشقانه تر!.

تقی از واجبات بود

من وقف تقی بودم. در این دوره ی هجده ساله، نه گردش رفتم، نه مسافرت. همه چیز من او بود.

تفریحم، تفنّنم، زیارتم، مستحباتم…

تقی به یکی از واجباتم تبدیل شده بود.

هر وقت برای کاری از منزل خارج می شدم، او را به مادر و برادرهایش می سپردم. وقتی برمی گشتم، آن یکی دو ساعت، دو سال بر من می گذشت. نه از روی نگرانی، بلکه از روی فراق.

از راه که می رسیدم، تا چند بوسه ی جانانه از او نمی گرفتم، داغ فراق از دلم بیرون نمی رفت.


تقی که نمی توانست سرو گردنش را تکان دهد، آن موقع می دیدم سرش را بالا آورده، با کسی در حال صحبت است. چهره اش بر افروخته و شاد بود. صدایی از گلویش خارج نمی شد. تنها لب هایش تکان می خورد. لحظاتی بعد می خندید. نمی دانم آن لحظه هایش را و خنده های آخرش را چطور توصیف کنم. تنها این را می دانم که مرا از خود بی خود می کرد. تنم را از اشتیاق می لرزاند، اشکم را جاری می کرد. خوب صبر می کردم تا گفت و گویش تمام شود. خنده اش تمام شود، بعد می رفتم بالای سرش. لب هایم را می گذاشتم روی لب های متبرکش و می بوسیدم. آنقدر عاشقانه که برای پانزده سال خدمتِ دیگر، انرژی می گرفتم. تازه احساس جوانی می کردم برای خدمتِ بیشتر و عاشقانه تر

بوی یا حسین(ع)

من و مادرش با او حرف می زدیم، او هم با ما. ما با زبانمان، او با نگاهش. زبان هم را خوب می فهمیدیم. ناراحتی اش را، خوشحالی اش را، مریضی اش را، بهبودی اش را، دردش را، تشکرش را و… .

یک وقت هایی می رفتم بالای سرش، می گفتم بگو یا علی، بگو یا حسین، بگو یا زهرا… .

تقی تقلّا می کرد، گلویش را می فشرد، انگار می خواست از ته گلو بگوید یا علی، یا حسین، یا زهرا… .

اگر صدایش در نمی آمد، اشکش که در می آمد! گوشه ی چشمان قشنگش با اشکی که بوی یا حسین می داد، معطر می شد!

دردهای بی صدا

گاه می دیدم درد می کشد. از شدت درد دندان هایش را به هم می فشارد، سرخ می شود، عرق می کند.

چه کار می توانستم بکنم؟

نه حرفی می زد، نه فریادی می کشید. تنها در سکوت درد می کشید.

نمی دانستم دندانش درد می کند، دلش درد می کند یا سرش؟

کمی مسکّن می خوراندم، بعد دست به دامن مولا علی (ع) می شدم. چیزی نمی گذشت و درد ساکت می شد. تقی دوباره آرام می شد و می خوابید.

شهید محمدتقی طاهرزاده

خوشا به حال محمدتقی

[مقام معظم رهبری، حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای در چهاردهمین سال بی هوشی محمدتقی، به ملاقاتش رفت، دست بر پیشانی اش کشید و جملات زیبایی را ادا کرد.]

« محمدتقی، محمدتقی!

می شنوی آقا جون؟ می شنوی عزیز؟

محمدتقی می شنوی؟ می شنوی؟

در آستانه ی بهشت،

دم در بهشت،

بین دنیا و بهشت قرار داری شما!

خوشا به حالت،

خوشا به حالت،

خوشا به حالت،

خوشا به حالت!»

1380- دیدار اصفهان

[کسی که دم در بهشت باشد، این دنیا برمی گردد چه کار!

این ها بند هایی بود از کتاب" بین دنیا و بهشت".

همین قدر بگویم که اگر تأسی کنیم به حدیث رسول اکرم(ص) که فرمودند: هر کس چهل شب خودش را برای خدا خالص کند، چشمه های حکمت از دلش بر زبانش جاری می شود.

محمد تقی نه چهل شب، که هجده سال با زخمی که از یاری دین خدا برداشته بود، دور از گناه نفس کشید. نفس های به ظاهر بدون اراده ی محمد تقی، آن قدر روح و اراده داشت که بیماران را شفا می داد و ره گم کرده ها را رهنمون می کرد. او که بی اختیار به این درد گرفتار نشده بود. داوطلبانه به یاری دین خدا رفته بود. و در این اختیار، چند چهل شب با پاکی سپری کرده بود؟

به راستی که خوشا به حالت محمد تقی!]

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۰ ، ۱۷:۰۷
سعید

دستمالی که در کفن حاج حسن گذاشتند


شهید مقدم در گاو صندوقش هم تکه پارچه سیاهی گذاشته بود که با دست خط خودشان نوشته بودند عنایت فرموده، این پارچه سیاه را در کفن من قرار دهید.

شهید حسن طهرانی مقدم

آنچه ملاحظه می کنید گزیده ای از خاطرات شهید حسن طهرانی مقدم از زبان فرزند ارشد ایشان خانم زینب طهرانی مقدم است. شهیدی که لقب پدر صنایع موشکی ایران را به خود اختصاص داده است و هنوز هم بعد از گذشت بیش از 40روز از شهادتشان همچنان گمنام مانده اند.

روحشان قرین رحمت ایزد منان  

*لحظه‌‌ای که خبر شهادت حاج حسن را شنیدیم

زمان جنگ و انقلاب بسیاری از جوانان ملت ایران را ساخت. همانطور که پدرم به مرور زمان برای روزهای سخت ساخته شده بود، مادرم هم در کنار ایشان تحملش برای لحظات دشوار زندگی بالا رفته بود.

مادرم می گوید:من همیشه به خصوص بعد از شهادت شهید احمد کاظمی منتظر شهید شدن پدرت بودم. برای همین وقتی مادرم خبر را شنید رفتارش طوری بود که همه تعجب کردند.

ایشان فقط گفت: «انا لله و انا الیه راجعون» اما من هیچ وقت فکر نمی کردم پدرم شهید شود. اصلا آمادگی نداشتم.

همیشه در ذهنم این طور بود که بالاخره یک روز کار بابا کم میشه و ما هم دور هم جمع می‌شویم.

روز تشییع پدرم اینقدر که همیشه به ما محبت داشت، خودش مواظب ما بودند که بی‌تابی نکنیم.

*چگونه خبر شهادت پدرم را شنیدم

ما اغلب در خانه اخبار ساعت  2 بعد از ظهر را نگاه می کردیم اما آن روز تلویزیون خاموش بود. حتی صدای انفجار را هم شنیدیم اما احساسی نداشتیم. یکی از اقوام که متوجه شد ما بی‌اطلاع هستیم بردمان منزل خودش و آنجا گفت صدایی که امروز شنید انفجاری در محل کار حاج حسن بوده. همین که این حرف را زد ما متوجه شدیم چه اتفاقی افتاده.

*حس می‌کنم در آغوش خدا هستم

عکس العمل مادرم نسبت به خبر شهادت باعث شد آرامش ما هم بیشتر شود. به خصوص که مادرم می‌گفت: حاج حسن همیشه به من سفارش می‌کرد که خودت را برای همچین روزی آماده کن.

من در شهادت پدرم هیچ سیاهی و بدی را نمی‌بینم. این ماجرا در بطن خود زیبایی و خوبی در پی خواهد داشت.

به اطرافیان می‌گویم حس می‌کنم خدا من را در آغوش گرفته و نوازش می‌کند. آن لحظه احساس معنوی خاصی داشتم. این هم به خاطر معنویت پدرم بود که مانند یک شیشه عطر شکسته و عطر و معنویتش همه جا پراکنده شد.

پسر شهید مطهری که آمده بود منزل ما گفت: بعدها که به این روزها برگردید همش خاطرات شیرین و افتخار است.


ما اغلب در خانه اخبار ساعت  2 بعد از ظهر را نگاه می کردیم اما آن روز تلویزیون خاموش بود. حتی صدای انفجار را هم شنیدیم اما احساسی نداشتیم. یکی از اقوام که متوجه شد ما بی‌اطلاع هستیم بردمان منزل خودش و آنجا گفت صدایی که امروز شنید انفجاری در محل کار حاج حسن بوده. همین که این حرف را زد...

*خوابی که مادرم در حج دید

مدتی قبل از شهادت پدرم، سفر حج پیش آمد که با مادرم اسمشان را نوشته بودند. اما به خاطر مسائل امنیتی به شهید مقدم اجازه ندادند در این سفر شرکت کند، این موضوع برای پدر و مادرم خیلی سخت و ناراحت کننده بود.

مادرم مجبور شد به تنهایی برود حج. از آنجایی که مادرم به خاطر نرفتن همسرش ناراحت بود، لحظات آخر در حج  خوابی می‌بیند که آرامش می‌کند.

مادرم خواب دیده بودند که ساک پدرم در مکه است و کسی به مادرم گفته بود ناراحت نباشید اگر شما این دفعه آمدید حج و بر می‌گردید حاج حسن همیشه در حج حضور دارد.

*شهید مقدم استقلالی بود

پدرم خیلی فوتبالی بود. البته به ورزش‌های دیگری هم مثل کوهنوردی علاقه داشت و در حد عالی کار می‌کرد و مدرک داشت. اما روی تیم استقلال یک عرق خاصی داشت. حتی مدتی جز هیئت مدیره برخی تیم‌های فوتبال شد که می‌گفت: شاید من تنها مدیر عاملی باشم که اگر تیمم با استقلال بازی داشته باشد دلم می‌خواهد استقلال ببرد.

همیشه موقع فوتبال همه دور هم جمع می‌شدیم و به نوعی برایمان تفریح بود.

موقعی که استقلال پیروز می‌شد بسیار خوشحالی می‌کرد و موقعی که گل می‌خورد خیلی ناراحت می‌شد.

شهید حسن طهرانی مقدم

*دفتر مشق سردار طهرانی مقدم

پدرم در ماه‌های آخر در امتحاناتی موفق شد که شاید کمتر کسی می‌توانست از آنها سر بلند بیرون بیاید. هر وقت برای تفریح می‌رفتیم بیرون از خانه، پدرم همیشه دفتری دنبالش بود و فرمول‌ها و چیزهایی که به ذهنش می‌رسید یادداشت می‌کرد که ما به شوخی می‌گفتیم بابا همیشه دفتر مشقش دنبالش است.

تنهایی را خیلی دوست داشت. اواخر روحش اینقدر بزرگ شده بود که هیچ کجا نمی‌گنجید و هیچ چیزی آرامش به او نمی‌داد.

*عنایت فرموده، این پارچه سیاه را در کفن من قرار دهید

گریه پدرم را فقط در مراسم های امام حسین(ع) دیده بودم. در محرم ایشان به شدت گریه می‌کرد. همیشه خانه‌مان چه کوچک بود چه بزرگ مراسم عزاداری می‌گرفتیم.

شهید مقدم در گاو صندوقش هم تکه پارچه سیاهی گذاشته بود که با دست خط خودشان روی آن نوشته بودند: «عنایت فرموده، این پارچه سیاه را در کفن من قرار دهید.»

فکر می‌کنم دستمالی بود که اشک‌هایی که برای امام حسین(ع) می‌ریخت را پاک آن می‌کرد.

*رعایت استحباب در تراشیدن محاسنش

شهید مقدم به مستحبات در هر سطحی بسیار اهمیت می‌داد. بسیار ظاهرش را آراسته می‌کرد. ایشان استحباب را حتی در تراشیدن محاسنشان هم رعایت می‌کرد.

لباس‌هایش حتی با رنگ جورابش باید «ست» می‌بود. به بهداشت آنقدر اهمیت می‌داد که ما اسمش را گذاشته بودیم بابای بهداشت.


مادرم مجبور شد به تنهایی برود حج. از آنجایی که مادرم به خاطر نرفتن همسرش ناراحت بود، لحظات آخر در حج  خوابی می‌بیند که آرامش می‌کند. مادرم خواب دیده بودند که ساک پدرم در مکه است و کسی به مادرم گفته بود ناراحت نباشید اگر شما این دفعه آمدید حج و بر می‌گردید حاج حسن همیشه در حج حضور دارد

در بعضی از روزها که هوا گرم بود، پدرم سه چهار مرتبه استحمام می‌کرد. الان که لباس‌هایش را بو می‌کنم هنوز بوی عطر می‌دهد.

ایشان همیشه بهترین لباس را می‌پوشید. کفش‌هایش همیشه واکس زده بود اغلب هم که به جایی که جمعیت زیادی در آنجا حضور داشت، می‌رفت کفش‌هایش را می‌دزدیدند و به خراب شدن نمی رسید. این دیگه واسه ما شده بود سوژه، تا می‌رسید و می‌گفت کفش‌هایم را دزدیدند، ما می‌خندیدیم.

*حساسیت شهید طهرانی مقدم به غیبت کردن

به غیبت کردن خیلی حساسیت نشان می‌داد. همیشه این سخن آقای مجتهدی را برایمان نقل می‌کرد که: مانند مگسی نباشید که روی بدی می‌نشیند.

گاهی من از صدای مناجات شبانه پدرم از خواب بیدار می شدم. ایشان آنقدر زیبا نجوا می‌کرد که من خجالت می‌کشیدم بخوابم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۰ ، ۱۸:۵۹
سعید

ببخشید که از خانه فرار کردم


  از شما عاجزانه استدعا دارم مرا ببخشید و حلال کنید، چون از خانه فرار کردم و به جبهه آمدم تا دین خود را به اسلام و شهدا ادا کنم.


ببخشید که از خانه فرار کردم

وقتی وصیت نامه رزمندگانی که سنشان به بالای 17 سال هم نمی رسد و شاید تحصیلات آنچنانی هم نداشته و اهل کتاب‌خواندن هم نبوده اند را می خوانیم با ترکیبی از کلماتی که هر کدامشان دنیایی از معنا و عرفان را به دوش می کشند مواجه می‌شویم. این دستونشته‌ها فقط یک جمله را به ذهنم خطور می دهند؛ این نوجوانان بزرگ تر از دهانشان سخن های نغز می گفتند.   

 

بسم الله الرحمن الرحیم                                         

وصیتنامه شهید محمود عباسی

قَاتِلُوهُمْ یُعَذِّبْهُمُ اللّهُ بِأَیْدِیکُمْ وَیُخْزِهِمْ وَیَنصُرْکُمْ عَلَیْهِمْ وَیَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُّؤْمِنِینَ / با آنان بجنگید خدا آنان را به دست‏شما عذاب و رسوایشان مى‏کند و شما را بر ایشان پیروزى مى‏بخشد و دلهاى گروه مؤمنان را خنک مى‏گرداند  (14ـ توبه)

ای دل بکن بکوی شهیدان زیارتی / تا کی بفکر این زر وصال و عمارتی

جز آرزوی قبر حسین بر دلم نبود /  اینست راه عشـق اگـر با بصـارتی

با سلام و درود بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و با سلام و درود بیکران به شهیدان .

پدر و مادرم! در حال رفتن به منطقه هستم . همه چیز را فراموش کردم :

ز شوق دوست سر و پای خود چنان گم کرد / که میانه دو شط آن امام تیمم کرد

اگر چیزی کم و کسر نوشته‌ام یا کسی را از قلم انداخته‌ام مرا ببخشید ...

دوستانی که قبلا با هم بودیم و شهید شده‌اند مرا صدا می‌زنند ...

از شما عاجزانه استدعا دارم مرا ببخشید و حلال کنید، چون از خانه فرار کردم و به جبهه آمدم تا دین خود را به اسلام و شهداء ادا کنم و به این دو مقصد یکی را برسم، یا زیارت قبر شش گوشه حسین یا همانند یارانش به فیض شهادت نائل گردم. دعا کنید با یاران امام حسین محشور گردم ...

دوست دارم با لباسی که شهید می‌شوم بخاکم بسپارید تا روز قیامت فرا رسد با لباس خونین سر از قبر در آورم ... همه ما مسئولیم و باید فردای محشر جوابگوی پیغمبر و ائمه و شهدا باشیم. برای غریبی و مظلومی اسلام گریه کنید که از همه طرف، خارج و داخل برای شکست او می‌کوشند. شما را بخدا دلتان برای اسلام بسوزد، نه برای شهداء. آنها آن راهی را که آرزو داشتند رفتند و رسیدند.


پدر و مادرم! از شما عاجزانه استدعا دارم مرا ببخشید و حلال کنید، چون از خانه فرار کردم و به جبهه آمدم تا دین خود را به اسلام و شهداء ادا کنم و به این دو مقصد یکی را برسم، یا زیارت قبر شش گوشه حسین یا همانند یارانش به فیض شهادت نائل گردم. دعا کنید با یاران امام حسین محشور گردم ...

ولی اسلام باید تا ابد زنده بماند. انشاالله تعالی ...

بعضی‌ها می‌گویند، اسلام به شما جوانان احتیاج دارد، باید کمک کنید.

خیر نظر بنده اینست که ما جوانان به اسلام احتیاج داریم، اگر بفکر آخرت خود بوده باشیم.

کوشش کنید هر چه می‌گوئید، عمل کنید.

سعدی هر چند سخن دان مصالح گوئی / بعمل کار برآید به سخندانی نیست

پدرم استاد مرادم

از راه دور دست های پینه بسته ترا می بوسم و همچنین دستهای مادرم را می بوسم. پدر جان هر گاه مرخصی می آمدم خیلی دلم می خواست خم شوم و دستهایت را ببوسم، متاسفانه رویم نمی شد. الحمدالله چند بار دست مادرم را بوسیدم، اکنون که این آرزو را با خود بگور می برم، امیدوارم با آن بزرگواری که در شما سراغ دارم مرا ببخشید و حلال کنید اگر چه خودسرانه به جبهه رفتم و شما را اذیت کردم، امیدم این است که گذشته را فراموش کنید و صمیمانه حلالم کنید، تا فردای قیامت  در محضر قرب حق تعالی رو سفید باشم. از خواهر عزیزم عذرخواهی کنید، چون نه برای عقدش نه برای عروسیش نتوانستم بیایم. و حتما او مهر خواهری را فراموش نمی کند و در عزای من شرکت می کند.

خواهشی دارم از آخرین حقوقی که از بسیج گرفته ام طبق رسمی که داشته ایم به او شاد باش بدهید و از او بخواهید حلالم کند و شاد باش را هر اندازه خودتان صلاح می دانید وکیل هستید بدهید.


بعضی‌ها می‌گویند، اسلام به شما جوانان احتیاج دارد، باید کمک کنید. خیر نظر بنده اینست که ما جوانان به اسلام احتیاج داریم، اگر بفکر آخرت خود بوده باشیم.

سلام مرا به بچه های مسجدمان برسانید و بگوئید حلالم کنند و برایم طلب مغفرت و دعا کنند. راستی اگر برادر خوانده ام رامین دریائیان آمد و چیزی خواست به او بدهید. خصوصا یک عکس می خواست. شاید رویش نشود بگوید، اگر از عملیات برگشت.

در ضمن حمید طبری و علی بهزادی خیلی حق به گردن من دارند، اگر چیزی خواستند به آنها بدهید، به عنوان یادگاری گرچه همه چیز از لوح خاطرم محو شده و یادم نیست. اگر کسی ادعای طلب کرد به او بدهید که زیر دین نمانم و اندازه ای هم  به فقیران واقعی بدهید تا برایم دعا کنند.

یا زیارت یا شهادت

خدایا به تو پناه می‌برم از نفسی که سیر نمی شود

روحمان با یادش شاد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۰ ، ۱۸:۳۴
سعید

این شهید بعد از نماز ظهر تفحص شد


2 روز بود که در هوای گرم خوزستان در منطقه عملیاتی «والفجر یک» به دنبال پیکرهای شهدا بودیم اما شهیدی پیدا نکردیم، بین نماز ظهر و عصر از خداوند مدد گرفتیم و در همان لحظه پیکر شهیدی از مشهدالرضا (ع) در فاصله 5 متری محل اقامه نماز پیدا شد.

تفحص

سرهنگ علیرضا غلامی از جانبازان دوران دفاع مقدس است که امروز مسئولیت اطلاعات عملیات کمیته جستجوی مفقودین ستادکل نیروهای مسلح و امور یادمان شهدای گمنام کلکچال را برعهده دارد در گفت‌وگویی یکی از خاطرات کشف پیکر شهدا در منطقه عملیاتی «والفجر یک» در شمال فکه را روایت می‌کند.

پیکر شهیدی که بین نماز ظهر و عصر پیدا شد

خرداد سال 1371 در منطقه عملیاتی «والفجر یک» شمال فکه در محور عملیاتی که پیکرهای شهدای لشکر 5 نصر، 21 امام رضا(ع)، 55 هوابرد و یگان‌های متعدد در حدفاصل ارتفاع 143 و 146 در نزدیکی شیار «بجلیه» جامانده بود، تفحص را آغاز کردیم.

با توجه به گستردگی منطقه و کثرت پیکر شهدای مفقود در منطقه، نیاز داشتیم که تعداد زیادی از نیروهای تفحص استان‌های مختلف با استقرار در منطقه در جستجوی پیکرهای شهدا حضور پیدا کنند.

در گرمای شدید خرداد در خوزستان وضعیت طوری بود که یک گروه 30 تا 40 نفره روزانه 35 تا 40 قالب یخ مصرف می‌کردند. چند روز کار کردیم و 2 روز پیاپی پیکر شهیدی پیدا نشد، تا ظهر روز دوم.

نمی‌خواستیم بچه‌هایی که لشکر 27 محمدسول‌الله (ص)، 31 عاشورا، 5 نصر، 21 امام رضا (ع)، 10 سیدالشهدا (ع) آمده بودند، روحیه‌شان را از دست بدهند. بین نماز ظهر و عصر به خداوند گفتیم که با این همه سختی و مشقت ابزار را به منطقه منتقل کردیم، گروه‌های تفحص با امید پیدا کردن شهدا به اینجا آمده‌اند، پس ما را دست خالی برنگردان و یاری‌مان ده.


از جایم بلند شدم، در فاصله 5 ـ 6 متری که موکت برای خواندن نماز انداخته بودیم، رفتم، به یکی از دوستان گفتم «سرنیزه را به من بده» او گفت «وسط نماز؟!»

یکی از پاهایم مصنوعی است، موقع نماز آن را از پایم درآورده بودم، دوستان تعقیبات نماز را می‌خواندند، بین نماز ظهر و عصر از جایم بلند شدم، در فاصله 5 ـ 6 متری که موکت برای خواندن نماز انداخته بودیم، رفتم، به یکی از دوستان گفتم «سرنیزه را به من بده» او گفت «وسط نماز؟!» دوباره از او خواستم تا این کار را انجام دهد.

پس از گرفتن سرنیزه و آن را به زمین زدم، پیراهن شهیدی از زیر خاک بیرون آمد، پیکر شهید را از زیر خاک‌ها بیرون آوردیم، این شهید از نیروهای لشکر «5 نصر» بود که پس از شناسایی معلوم شد منزلشان در خیابان طلاب مشهد‌الرضا (ع) بود.

در ادامه، نماز عصر را اقامه کردیم؛ بعد از ظهر همان روز علاوه بر اینکه پیکرهای تعداد زیادی از شهدا در منطقه تفحص شد، بنده پیکر 17 شهید را پیدا کردم که یکی از پیکرها مربوط به جانشین تیپ یک امام رضا(ع) بود.

در حقیقت استمداد و عنایت خداوند تبارک و تعالی بود که پیکر شهدا را در مناطق مختلف پیدا می‌کردیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۰ ، ۱۹:۰۲
سعید

از این دو نفر نخواهم گذشت!

وصیت نامه یک شهید:از این دو نفر نخواهم گذشت!


 این متن وصیتنامه من علی رضا محمدی می باشد که در تاریخ 3/11/64 دارم می نویسم. به همه بگویید، من هم در حق خودم از دو نفر نخواهم گذشت


وصیت شهید

 علی رضا محمدی اشرف آبادی، به تاریخ 15 خرداد 1343 ، مصادف با اولین سالگرد آغاز نهضت حضرت روح الله ، در تهران متولد شد و در 22 فروردین 1365 ، در منطقه عملیاتی فاو ، پنجه بر ایوان عرش گرفت و بر سر سفره ی سیدالشهدا (صلوات الله علیه)  نشست. آن چه خواهید خواند تنها وصیت نامه به جا مانده از این بسیجیِ شهید است:

بسم الله الرحمن الرحیم

  ولا تحسین الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون

به نام حق و به نام شمشیر حقی که با لبه تیز خود بر گردن ستمگران و ظالمان فرود می آید و از نعمت هستی ساقتشان می سازد.

بالله می ترسم آن طوری که غلام بایستی در مقابل اربابش ادای وظیفه کند نکرده باشم که نکرده ام و حق غلامی را ادا نکرده ام .

ترسم از آن است که نکند بر اثر سنگینی گناهم نتوانم سبک شوم و به سویت پرواز کنم و از زمره کسانی باشم که از یاد تو و آیات تو غافل نیستند.

بالله از آن واهمه دارم که نکند که در مقابل دشمن بترسم و پاهایم بلرزد و جزء سربازان تو قرار نگیرم


به همه بگویید، من هم در حق خودم از دو نفر نخواهم گذشت .اول کسی که بگوید این جوانان نمی دانند برای چه به جبهه می روند و دوم کسی که به رهبریت این جوانان و این ملت توهینی بکند و در روز جزا از آنها شاکی خواهم بود

اللهم اجعلنی من عبدک هم الغالبون.

معبود من! چطور می توانم زنده باشم و نفس بکشم در حالی که دوستانم پر کشیده اند و بسوی تو آمده اند و آن ها را خوانده ای (محمد ماکی،  کاظم کاوه و بقیه دوستان شهید)؟

 خدایا ! بار پروردگار من! رفیق نیمه راه شده ام. آیا آن ها [...]که مسلما من، چون خودت فرمودی «کل نفس ذائقة الموت»

خدایا ! چه خوب رضایتت را دیدم که در جبهه حق علیه باطل بیایم و اگر رضای تو در شهید شدنم است و اگر رضای تو در ماندنم است مرا نگهدار و متوجه ام باش.

علی رضا محمدی اشرف آبادی

این متن وصیتنامه من علی رضا محمدی می باشد که در تاریخ 3/ 11/64 دارم می نویسم:

نمی دانم که چه بگویم، چرا که گفتنی ها را گفتند و نوشتند و رفتند. به هر حال پدر و مادر عزیز! امیدوارم که مرا حلال کنید و از خواهرها و برادرم می خواهم  که زیاد ناراحتی نکنند، همینطور از پدر و مادرم،  چرا که ناله و زاری شما، فقط دشمنان را شاد می کند محمد جان! امانتی نظام را فراموش مکن و در صورت امکان تمام نمازها و روزه هایم را برایم ادا کنید چرا که می ترسم هیچ یک از نمازها و روزهایم قبول نشده باشد.

 سخنی هم با دوستانم دارم ، البته کوچکتر از آنم که بخواهم نصیحتی به شما بکنم ولی از شما می خواهم که با یکدیگر مهربان باشید و در مورد مسائل کوچک اختلاف پیش نیاورید. امام عزیز را فراموش نکنید و نکند از بی توجهی اهل کوفه بشوید.

 دیگر حرفی ندارم، فقط از همه شما می خواهم مرا حلال کنید و برای من دعا کنید چرا که به خدا قسم نیاز شدیدی به دعاهای شما دارم.

 به همه بگویید، من هم در حق خودم از دو نفر نخواهم گذشت

اول کسی که بگوید این جوانان نمی دانند برای چه به جبهه می روند

و دوم کسی که به رهبریت این جوانان و این ملت توهینی بکند و در روز جزا از آنها شاکی خواهم بود .

والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته

علیرضا محمدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۰ ، ۱۸:۵۱
سعید

مرا خفه کن تا عملیات لو نرود!


 تشنه اش بود. گفت اگر آب داری به من بده. اما من هیچوقت قمقمه ای برنمی داشتم. لباسهایش کامل سوخته بود و قمقمه خودش هم داغ شده بود. چفیه را از گردنم باز کردم. با آب قمقمه آن را خیس کردم و در دهانش گذاشتم. صورتش را بوسیدم. آتش خاموش شده بود. التماسم می کرد که بروم . می گفت: معبر لو می رود


مرا خفه کن تا عملیات لو نرود!

آن چه خواهید خواند روایتی است از  فرمانده گردان 412 فاطمه الزهرا(س) از لشکر41 ثارالله. لشکر کارگرزادگان کرمانی ، لشکر پابرهنه های کویر . بی شک با خواندن این خاطره ، عظمت روح و عزت نفس راوی آن نیز بر شما آشکار خواهد شد :

قبل از عملیات ساعت 4 بعد از ظهر بود. برای استراحت به طور فشرده در یک سنگر خوابیده بودیم. باد می آمد و داخل سنگرها پر از گرد و خاک شده بودیم. حتی دندانها و چشمانمان خاکی بود. از بس خسته بودم سریع خوابم برد. خواب دیدم برادرم شهید علی میرزایی، شهید احمد امینی ، شهیدمحسن باقریان و شهید احمد قنبری در سنگر ما هستند و مثل همیشه چای می خوریم و با لحن همیشگی که مرا دایی محمد صدا می زدند با یکدیگر شوخی می کردیم. حاج احمد گفت: چرا ناراحتی؟ گفتم: همه بچه های کادر زخمی شده اند و رفته اند و من دست تنها هستم.

حاج احمد گفت: ناراحت نباش. ما امشب همه به تو کمک می دهیم. جناح راست را به ما بسپار. اگر نتوانستید عمل کنید کانال را باز می کنیم و از معبر ما بروید. گفتم: شما که شهید شدید. گفت: تو به ما شک داری؟ گفتم : نه سمت راست ما لشکر 25 کربلاست. گفت: ما بین شما و 25 کربلا هستیم. تو ناراحت نباش.

با من دست دادند و خداحافظی کردند و رفتند. آخرین نفر برادرم علی بود. معاون گردان 410 بود. دست مرا آنقدر تاب داد که جدا شد. درد داشتم و در خواب ناله می کردم. از خواب پریدم.


به صورتش دست زدم، سوخته بود. او را شناختم. علی عرب بود. گفتم : علی تویی؟ در حین سوختن گفت: حاجی تو برو. فقط یک چفیه در دهان من بگذار تا خفه شوم و صدایم در نیاید وگرنه عملیات لو می رود

دسته ویژه را فرستادیم. من با دسته اول گروهان اول رفتم و محمودی با گروهان بعدی. سینه خیز از خاکریز رفتیم پایین. نزدیک میدان مین بودیم که شعله آتشی بلند شد. بچه های دسته ویژه جلو بودند. به فداکار گفتم: معبر ماست گفت : بله. همه زمین گیر شده بودند. فداکار گفت: نرو ولی من رفتم. 6-5 متر به میدان مین دیدم معبریست نیم متر فاصله.

شهید علی عرب

یک نفر را دیدم که افتاده بود. سه تا موشک تو کوله پشتی اش بود. موشکها منفجر شده و به هوا می پریدند. رسیدم کنارش. دستم را روی شکمش گذاشتم دستم فرو رفت. به صورتش دست زدم، سوخته بود. او را شناختم. علی عرب بود.

 گفتم : علی تویی؟ در حین سوختن گفت: حاجی تو برو. فقط یک چفیه در دهان من بگذار تا خفه شوم و صدایم در نیاید وگرنه عملیات لو می رود.

تشنه اش بود. گفت اگر آب داری به من بده. اما من هیچوقت قمقمه ای برنمی داشتم. لباسهایش کامل سوخته بود و قمقمه خودش هم داغ شده بود. چفیه را از گردنم باز کردم. با آب قمقمه آن را خیس کردم و در دهانش گذاشتم. صورتش را بوسیدم. آتش خاموش شده بود. التماسم می کرد که بروم . می گفت: معبر لو می رود. اینجا تیر می خوری. برو.

گفتم10 دقیقه تحمل کن به امدادگرها می گویم تو را ببرند. و به عقب رفتم. بعد از عرب یک ترکش هم به پهلوی حسین شمسی خورد. عباس تقی پور هم که زخمی شد و بعد در بیمارستان شهید شد. در این مدت، فداکار بچه ها را برده بود پشت معبر. زود خط را سر و سامان دادیم. وقتی داشتیم می رفتیم حاج قاسم بی سیم زد. گفتم: خط شکسته شد. گفت: آفرین حاج محمد! آفرین! یک لحظه غرور مرا گرفت. به زمین نشستم و تو سرم زدم.

 علی اسماعیلی گفت: چرا تو سرت می زنی؟ گفتم: بچه های مردم زحمت کشیدند، آنها زخمی شدند، کشته شدند، علی عرب در میدان مین سوخت و جان داد. حاج قاسم به من
می گوید آفرین...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۰ ، ۱۸:۴۴
سعید

اینجا مدفن کسی است که...


نزدیک به  40 روز است سرباز گمنام امام زمان(عج) و یار وفادار نایب بر حقش سردار سرلشگر شهید حسن تهرانی مقدم از میان جمع ما خاک نشینان به جمع افلاکیان پیوسته و ما را در غم نبودنش سرگشته و رهبر را در غم از دست دادنش چون یاران دیگر شکسته کرده است

شهید حسن تهرانی مقدم

نزدیک به  40 روز است سرباز گمنام امام زمان(عج) و یار وفادار نایب بر حقش سردار سرلشگر شهید حسن تهرانی مقدم از میان جمع ما خاک نشینان به جمع افلاکیان پیوسته و ما را در غم نبودنش سرگشته و رهبر را در غم از دست دادنش چون یاران دیگر شکسته کرده است. هر چند که سید شهیدان اهل قلم چه خوش در مورد این افلاک نشینان عند ربهم یرزقون گفت که : "پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند اما حقیقت آن ست که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند. آن روزها مانده اند و بادِ زمان ما را با خود برده است. حقیقت همین است"

ولی رهبرا ما پیمان بستگان با تو، غم 40روز دوری از یار عزیزت را تسلیت می گوییم و از تو می خواهیم به آن بزرگ سفر کرده سلام ما را همراه با باد صبا برسانی  و ضمن رساندن عرض تسلیت بگویی که جوان و پیر ما دست به دعا برداشته که : اللهم عجل لولیک الفرج

بیا بیا که وقتی به گلزار شهدایمان در تمام نقاط ایران پا می گذاریم گویی با گوش جان می شنویم ندایی که هر کدام سرداده اند و انتظار را برایمان به معنا کشیده اند که خدایا اگر میان من و امام زمانم مرگ که قضای حتمی توست جدایی افکند، پس با ظهورش مرا از قبر برانگیز در حالی که کفن پوشم و شمشیرم را از نیام برکشیده و لبیک گویان دعوتش را که بر تمام مردم عالم لازم الاجابه است، اجابت کنم .


ولی یادم می آید دختری پنج ساله برای بدرقه پدر آمده بود. تشییع پیکر پدر برای دخت پنج ساله سردار تنها یادآور حماسه کربلا بود که عادت دارد به تکرارش... او حسینی زیست و حسینی جان نثار ایمانش نمود.چه عاقبت نیکویی ...

آری... چهل روز پیش شهدای بهشت‌زهرا آمده بودند برای استقبال از سرداری که سرانجام برات شهادتش را از سیدالشهدا گرفت.

اینجا قطعه 24 گلزار شهدای بهشت آرامش است. اینجا شهید تهرانی مقدم در کنار سرداران پرافتخار 8 سال دفاع مقدس همچون  چمران، فکوری، باقری، بروجردی، موحد دانش و ... سربلند آرمیده و به درگاه ایزدمنان زمزمه می‌کنند: خونین پروبالیم خدایا بپذیر هر چند که شکسته بالیم مارا بپذیر.

شهید حسن تهرانی مقدم

ولی یادم می آید دختری پنج ساله برای بدرقه پدر آمده بود. تشییع پیکر پدر برای دخت پنج ساله سردار تنها یادآور حماسه کربلا بود که عادت دارد به تکرارش...

او حسینی زیست و حسینی جان نثار ایمانش نمود.

چه عاقبت نیکویی ...

 

و در وصیت نامه اش نوشته بود :

«روی قبرم بنویسید اینجا مدفن کسی است که می خواست اسرائیل را نابود کند.»

و انشاءالله روی قبرهایشان می نویسیم به درک واصل شده توسط موشک هایی که پدر موشکی ایران ساخت و خواست اثری از اسرائیل نماند.

 

روحمان با یادش شاد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۰ ، ۱۶:۳۴
سعید

میرزا بنویس در جبهه


دست‌بردار نبودند. صادق بیست تومان دراز کرده بود طرفم و می‌گفت: بنویس، رزمنده شهید، صادق خیراتی در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود. من که از گذشته صادق خبر داشتم، خنده‌ام گرفت. نمی‌توانستم خودم را نگه‌دارم. خندان گفتم: بسه بابا!

میرزا بنویس در جبهه

و من این‌جا هستم؛ تنها در شلوغی. مهماتم را جاسازی کرده‌ام توی اسلحه و منتظر فرمان حرکت هستم. دادوفریادهای بچه‌ها و صدای رادیو گوشم را هدف گرفته‌اند. چند ساعتی می‌شود اعلام آماده‌باش کرده‌اند، اما هنوز که هنوز است، خبری نیست. هرکس به‌سمتی می‌رود پی کاری و من هنوز این‌جا هستم؛ تنهای تنها.

داشتم این‌ها را می‌نوشتم که سروصدای بچه‌ها نزدیک و نزدیک‌تر شد و کم‌کم همه‌شان آوار شدند روی سرم و بنا کردند به اخلال در کار کتابت.

- بَه! میرزابنویس ما را باش.

- اسم من را هم تو دفترت بنویس.

اصغر با لهجه خمینی‌شهری‌اش گفت: برادر! این دَم آخری هم دست از نوشتن برنمی‌داری؟

گفتم: فعلاً که تو دست از کله کچل ما برنمی‌داری.

محمدمهدی با دست زد به کمر علی و گفت: بنویس، علی کمپوت گیلاس خیلی دوست دارد، اصلاً واسه کمپوت آمده جبهه، نه واسه خدا.

جدی‌جدی می‌خواستم این را بنویسم. گفتم: باشد!

و شروع کردم به نوشتن که یک‌هو دیدم غیبشان زده. خدا خدا می‌کردم ولم کنند تا به خاطرات خودم برسم، اما دست‌بردار نبودند. صادق بیست تومان دراز کرده بود طرفم و می‌گفت: بنویس، رزمنده شهید، صادق خیراتی در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود.

من که از گذشته صادق خبر داشتم، خنده‌ام گرفت. نمی‌توانستم خودم را نگه‌دارم. خندان گفتم: بسه بابا! به پیر بسه! به پیغمبر بسه!

و از سنگر بیرون زدم. شب را دیدم و هلال ماه را. دو نفر گوشه‌ا‌ی باهم قرآن می‌خواندند. باد ملایمی که می‌وزید، حالم را جاآورد. زیر لب گفتم: خدا! می‌شه منم امشب با شهدا قاطی بشم؟ به فاطمه‌ات قسم برات کاری نداره. درسته گنهکارم، اما مگه ما بدا دل نداریم؟

و تا جای خلوتی بیابم که کمی نور برای نوشتن داشته باشد، حسابی سنگ‌هایم را با خدا واکندم. جا که پیدا کردم، نشستم به کتابت: ساعت هشت شب است و حالا از دست همه بچه‌ها راحت شده‌ام. باورکردنی نیست. انگار یک جنگ تمام‌عیار بود.

شام امشب مرغ بود. همیشه شب‌های حمله غذای درست و درمان می‌دهند که مبادا رزمندگان اسلام گشنه از دنیا بروند. نمی‌دانم چرا امشب مدام تصویر نفیسه می‌آید پیش چشمم.


همه ما مسافری هستیم که چند روزی بیش در این دنیا نیستیم و مقصد و هدف ما دنیای جاویدان است؛ پس چه بهتر که مرگی را قبول کنیم که مورد قبول پروردگار جهان باشد. از همه تقاضا دارم که به این دنیای فانی دل نبندند...

طاقت نیاوردم. دست بردم و عکس نفیسه را از توی جیبم درآوردم و تماشا کردم. لبخند ملیحش دلم را برد. اشک توی چشم‌هام جمع شد و سرازیر شد روی گونه‌ام.

 ادامه دادم: من نمی‌خواستم غم دوری‌ام تو را آزار بدهد. من نمی‌خواستم نفیسه! هر چیزی بهایی دارد و بهای جهاد در راه خدا، دوری از زن و فرزند است. من را ببخش! می‌دانم سخت است اما باید تحمل کرد.

باز دستی شانه‌ام را لمس کرد. گفتم: به خدا خسته شدم از دستتان. ولم...

تا سر بالا کردم، کلمات در دهانم خشکیدند. جلال بود، با آن چشم‌های بی‌گناه و معصومش. انگار چیزی ازم می‌خواست. گفت: می‌شه وصیتنامه‌ام رو تو دفتر خاطراتت بنویسی؟

مبهوت نگاهش کردم و با تردید گفتم: بده!

- باید برات بخونم.

- می‌خوای خودت بنویسی؟

لبخند شیرینی زد و گفت: من که سوات ندارم.

- هرجور دوست داری آقای بی‌سوات.

صدایش گوشم را نوازش می‌داد. نوشتم: خدایا! من جلال محمدی، به جبهه آمدم تا غرورم خورد شود. آمدم تا بیش‌تر تو را بشناسم و به تو نزدیک‌تر شوم، تا شاید لیاقت شهید شدن نصیبم شود. به جبهه آمدم تا دین تو را یاری کنم و با خون خودم، حسین زمان را یاری کنم. وصیت من به همه مردم و به همه کسانی که پیرو علی(ع) هستند، این است که دست از راه امام امت برندارند.

همه ما مسافری هستیم که چند روزی بیش در این دنیا نیستیم و مقصد و هدف ما دنیای جاویدان است؛ پس چه بهتر که مرگی را قبول کنیم که مورد قبول پروردگار جهان باشد. از همه تقاضا دارم که به این دنیای فانی دل نبندند...

ساکت که شد، اشک راه خودش را توی صورت‌هامان پیدا کرده بود. گفتم: ما را هم شفاعت کن.

جلال پا شد و رفت.

بعد از عملیات، وقتی بچه‌ها جسد سوخته‌‌اش را شناسایی کردند، وصیتنامه را دادم به ستاد که برسانند دست همسرش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۰ ، ۱۶:۲۶
سعید

بازم از شلمچه بگو


همان جا کنار تختش ایستادیم به صحبت و بیشتر ذکر خاطره. می دانستم اذیت می شود، ولی چاره چه بود؟ با صدایی گرفته که با هزار سختی و مشقت از ته حلقومش بالا می آمد، گفت که از "شلمچه" برایش بگویم و گفتم. از سه راه مرگ. از کربلای پنج و ...

بازم از شلمچه بگو

شاید ده سالی از اون شب می گذره. شبی مثل همه شب های زندگی من و ما. مثل زندگی شما!

از اون شب هایی که سر راحت بر بالش می گذاریم و اصلا خیالمون نیست دوروبرمون چه خبره و مثلا توی بیمارستان بغل خونمون کی داره می میره، شایدم کی زنده می شه!!!

منم مثل شما، و نه پاک و مطهرتر از شما، یه دفعه زد به سرم که بریم بیمارستان.

بیمارستان ساسان.

دروازه بزرگ باغ شهادت!

"ته خط" همه جانبازان.

هر کی بره، مطمئنا دیگه برنمی گرده.

می گفتند چند روزی هست که اون جا بستریه. خیلی بیشتر از اون که من بی معرفت، اهمیت بدم و برم ملاقاتش.

نمی شناختمش، ولی رزمنده که بود!

باهاش همرزم نبودم، هم دین که بودم!

وای از من و ما با این اخلاقمون.

سوار بر موتور رفتیم بیمارستان.

طبق روال همیشه راه نمی دادند و خوششون می اومد التماس کنیم، که کردیم!

در بخش هم همین مشکل را داشتیم، که با دو سه تا قسم و خواهش تمنا حل شد.

ساعت نزدیک 10 شب بود.

آرام خفته بود در بستر.

شیری آرام گرفته از گزند روزگار.

همین که نزدیک شدیم، چشمانش باز شدند. معلوم بود خواب نبوده، ولی آن قدر دوست ندیده که خسته شده.

به غیر از دختر مظلوم و همسر وفادارش، دیگر کی بود که سراغی از امروز او بگیرد؟!

همان جا کنار تختش ایستادیم به صحبت و بیشتر ذکر خاطره.

می دانستم اذیت می شود، ولی چاره چه بود؟

خودش می خواست.

با صدایی گرفته که با هزار سختی و مشقت از ته حلقومش بالا می آمد، گفت که از "شلمچه" برایش بگویم و گفتم.


ملتمسانه گفت : - بازم بگو...بگو...

خنده ای ساختگی ساختم و گفتم : دیگه از چی بگم؟

و او باز گفت : از شلمچه... بازم از شلمچه بگو.


از سه راه مرگ. از کربلای پنج و ...

از شهید حاج "محسن دین شعاری".

اشک از گوشه چشمانش جاری شد.

اشکم را خوردم تا فکر نکند کم آورده ام!

ساکت که شدم، مچ دستم را فشار داد و آرام تر از قبل، ملتمسانه گفت:

- بگو ... بازم بگو ...

خنده ای ساختگی ساختم و گفتم:

- دیگه از چی بگم؟

و او باز گفت:

- از شلمچه ... بازم از شلمچه بگو ...

و من گفتم و گفتم تا این که اشک خودمم جاری شد.

اشک های پاکش بالش را خیس کردند.

دیگر نتوانستم بمانم. ترجیح دادم که بروم. تا فهمید که گفتم:

- خب دیگه خداحافظ ... ما داریم میریم ...

مچ دستم را گرفت و گفت:

- بازم از حاج محسن دین شعاری بگو ...

و باز گفتم.

برای این که نگذارم زیاد اذیت شود و گفتن را تمام کنم، گفتم:

- راستی ببینم، با این حال و روزت، درد هم داری؟

انگار بدترین سخن از دهانم خارج شده!

رنگ به رنگ شد.

اشک هنوز گوشه چشمانش بازی می کردند.

فهمیدم ... نه! دیدم که لبش را به دندان می گیرد، ولی فقط یک کلمه جوابم را داد:

- ولش کن ...

چند روز بعد دوستان خبر آوردند:

"غلام رضا مدنی" از بچه های گردان تخریب ... آسمانی شد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۰ ، ۱۶:۱۴
سعید