قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است

من و مجتبی

سید مجتبی علمدار، به سال چهل و پنج، در هنگامه سحر به دنیا آمد، آقا سید مجتبی اولین صدائی را که در این جهان هستی، پس از اولین لحظه تولدش شنید، اذان صبح بود.

شهید مجتبی علمدار

«شهید سید مجتبی علمدار، فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم ابن عقیل، لشکر 25 کربلا بود.»

من و مجتبی ساروی هستیم، «مازندرانی».

 من هر کجا که مجتبی بود، حاضر بودم، مجتبی همیشه می گفت: علیرضا خیلی دوست دارم مانند مادرم
«حضرت زهراء(س)» شهید بشوم.

آن شب «عملیات والفجر 10»، به سمت سه راهی دجیله پیش می رفتیم، آتش دشمن لحظه ایی قطع نمی شد، و آرزوهائی مجتبی شنیدنی تر شده بود، تیربارها مانند، بلبل می خواندند، مجتبی تیر خورد، گلوله گرینف بود. گرینف گلوله عجیبی دارد، تیرخورد به بازوی مجتبی، بالای آرنج، دست مجتبی را خرد کرد و گلوله عمود فرو رفت به پهلوی مجتبی، بازوی مجتبی شکست، پهلویش را شکافت.

 آتش دشمن لحظه ایی قطع نمی شد، و آرزوهائی مجتبی شنیدنی تر شده بود، تیربارها مانند، بلبل می خواندند، مجتبی تیر خورد، گلوله گرینف بود. گرینف گلوله عجیبی دارد، تیرخورد به بازوی مجتبی، بالای آرنج، دست مجتبی را خرد کرد و گلوله عمود فرو رفت به پهلوی مجتبی، بازوی مجتبی شکست، پهلویش را شکافت

مجبتی می گفت: فدای مادرم بشوم، مادرم زهراء(س) که آن نانجیبان، پهلویش را شکستند و بازویش را، هوا تاریک بود، وقتی گلوله خوردم، حس غریبی از همه یازهراء های که گفته بودم ریخت توی دلم. تیرخورد به پهلویم، یاد پهلوی مادرم فاطمه بودم.

حس کردم دستم قطع شده، پهلویم را درد شدیدی پیچیده بود، شدت گلوله استخوان را خرد کرده، دستم را پیدا نمی کردم کجاست، چرخیده بود بالای سرم. آرام بر گرداندم و یاد مادرم بودم که چه کشید در آن غربت و تنهائی.

مجتبی که در عملیات والفجر10 زخمی سختی شده بود، در بیمارستان بوعلی سینا ساری بستری بود.

من هم چند تایی تیر خورده بودم، از بیمارستان که به خانه برگشتم، عصا زنان سراغ آقاسیدمجتبی رفتم. شده بودم پرستار مجتبی، دو سه ماهی مجبتی بستری بود، دیگر از آن هیکل ورزشکاری و قامت برافراشته و رشید، شده بود پوست و استخوان، مثل یک گنجشک زخمی زیر باران، افتاده بود روی تخت. بچه های جبهه ایی می آمدند و می‌رفتند، سید مجتبی چون پهلویش را تیر شکافته بود، کلسترومی شده بود، یک وضعیت بسیار سخت برای یک مجروع جنگی، به همین خاطر بوی نابه هنجاری فضای اتاق را گرفته بود. بعضی از بچه ها مجبور بودند، جلوی بینی و دهان شان را بگیرند.

مجتبی می گفت: بچه ها این بوی ظاهر من است که شما را این همه بی طاقت کرده و مجبورید جلوی دهان و بینی تان را محکم بپوشانید، وای به روزی که بوی باطن ما را خدا آزاد کند، آن وقت است که معلوم می شود چه بلائی سرتان می آورد.

«آقاسید مجتبی البته این ها را از روی اخلاصی که داشت می گفت، وگرنه مجتبی یک جوری دیگر بود. خیلی خاص.»

روزگار گذشت، جنگ گذشت و مجتبی احوالی دیگر داشت، فرق داشت با خیلی از جنگ برگشتگان، همان حالات عرفانی را حفظ کرده بود و یک ذره از آن روحیات جبهه ائی اش تنزل نکرده بود.

یک روز بهم گفت: علی رضا، آروزی مهمی دارم!

گفتم: چه آرزوئی؟

گفت: دلم می‌خواهد خانه خدا نصیبم بشود.

مجتبی که آرزو می کند، ناگهان به لطف مادرش خانم فاطمه الزهراء(س) خیلی زود بر آورده می شود.

آقاسید مجتبی، مداح اهلبیت بود و یک جائی روضه غریبی از مادرش فاطمه الزهراء(س) می خواند.

آقارحیم یوسفی، اهل گرگان، توی آن مجلس وقتی ضجه های آقا مجتبی را برای رفتن به حج می شنود، بعد جلسه غروب زنگ می‌زند به خانه آقا سید مجتبی و می گوید: آقا سید مجتبی، آرزوئی که داشتی بر آورده شده، می روی حج، چون آقا مجتبی عضو رسمی سپاه بود، باید مجوز خروج هم می گرفت.

مجتبی می گفت: بچه ها این بوی ظاهر من است که شما را این همه بی طاقت کرده و مجبورید جلوی دهان و بینی تان را محکم بپوشانید، وای به روزی که بوی باطن ما را خدا آزاد کند، آن وقت است که معلوم می شود چه بلائی سرتان می آورد.«آقاسید مجتبی البته این ها را از روی اخلاصی که داشت می گفت، وگرنه مجتبی یک جوری دیگر بود. خیلی خاص.»

روزگار گذشت، جنگ گذشت و مجتبی احوالی دیگر داشت، فرق داشت با خیلی از جنگ برگشتگان، همان حالات عرفانی را حفظ کرده بود و یک ذره از آن روحیات جبهه ائی اش تنزل نکرده بود.

می رود ستاد مرکزی سپاه تهران، آن روز کلی دوندگی می‌کند، موفق نمی شود، دیگر داشت، تعطیل می شد، مجتبی می رود توی محوطه، بین درختان، می نشیند، آنجا گریه می کند، می گوید: یازهراء من گیر افتادم، اگر امروز اینجا کارم درست نشود، همچی بهم می خورد، بلند می شود، می رود، می بیند، کارش خدائی درست شده است. صدا می کنند: بیا این نامه ات برو.

رفت مکه و مدتی بعد برگشت، رفتیم پیشوازش، بغلش کردم، بوئیدمش، بوسیدمش. رفتیم جای خلوتی، مجتبی گریه کرد، من گریه کردم، گفت: علیرضا، عرفات بوی شلمچه میداد.

یک روز توی عرفات، جای خلوتی یافتم، جائی که من بودم و دلم بود، دست بردم خاک عرفات را بوئیدم.

ـ گفتم: عرفات، بی معرفت، بوی شلمچه می دهی!

و من دلم را آنجا حسابی خالی کردم، سبک شدم.

سید مجتبی علمدار بعد از بازگشت عمره مفرده، دیگر با قبل فرق داشت، یک جورائی دیگه، پرستو شده بود و سکوی پرواز می خواست.

سال هفتاد و پنج، بر اثر جراحت ناشی از جنگ، این آخری بیمارستان امام ساری بستری شد.

روز آخری، آقایحیی کافوئی بالای سرش، غروب بود، می گفت: همین که اذان مغرب شد، مجتبی چشم اش را باز کرد، بین اذان بود، گفت: «تو که آخر گره را باز می کنی، پس چرا امروز و فردا می کنی؟»

هنوز اذان تمام نشده بود که سید مجتبی چشم هایش را بروی دنیا بست و پرستو شد و پرید.

تشیع جنازه مجتبی یک حال هوائی غریبانه ائی داشت،

شلوغ بود، اشک و بود، روضه بی بی دو عالم، فاطمه زهراء(س)

مجتبی به من گفته بود: روز شهادتش، بعد از تشیع، توی قبر که گذاشتن اش، اذان بگویم، وقتی مجتبی را گذاشتیم توی قبر، صدای اذان ظهر بلندگو، بلند شد، آن وقت من ایستادم، رو به قبله، کنار قبری که مجتبی را گذاشته اند.

اذان گفتم....

اذان که تمام شد، مجتبی توی قبر آرام خوابیده است، هنوز سنگ لحد را نگذاشته ائیم.

حاج آقا دیانی از دوستان آقا مجتبی ایستاد به قبله، مجتبی جلوی پیش نماز، نماز ظهر و عصر را خواندیم.

نماز که تمام شد، آقا مجتبی به من تاکید کرده بود که روضه مادرش حضرت زهرا(س) را سر قبرش بخوانیم .

سید مجتبی وصیت کرده بود، آن شال سبزی که در هنگام روضه خوانی اشک هایش را پاک می کرد و کمرش را می بست، داخل قبرش بگذاریم.

مجتبی گفته بود، روضه که می خوانید، هنگام گریه صورت های تان را داخل قبر بگیرید، جوری گریه کنید که اشک های تان بریزد توی قبرم...

ـ روضه مادرش فاطمه زهراء(س) بود.

آقارضا کافی، مداح اهلبیت ساروی، ایشان روضه می خواند، گریه می کردیم و اشک های مان می چکید داخل قبر، روضه حضرت زهراء(س) روی قبر خوانده شد، سنگ لحد را گذاشتیم و خاک ریختیم و سید مجتبی رفته بود بهشت...

ما برگشتیم به زندگانی...

«آقا سید مجتبی، روز یازدهم دی ماه 1345 هنگام اذان صبح بدنیا آمد و یازدهم دی ماه هفتاد و پنج، هنگام اذان مغرب شهید شد و درست هنگام اذان ظهر به خاک سپرده شد.

«شهید سید مجتبی علمدار مداح اهلبیت و روضه خوان فاطمه الزهراء(س) رفت بهشت مهمان مادرش شد.»

 راوی: رضا علیپور همرزم شهید علمدار

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۱ ، ۱۸:۱۷
سعید

برای مادر مجید دعا کنید...

در این مقاله صحبت از شیر زن، زن مبارزی است که زودتر از فرزندش به جبهه رفت و لحظه شهادت فرزندش در کنار او بود

برای مادر مجید دعا کنید...

قبل از عملیات بیت المقدس 2 بود، فکر کنم سردشت بودیم که مجید هم که تازه 14 سال بیشتر سن نداشت و پا تو جبهه گذاشت. ازش سوال کردم: مجید تو هم که اومدی جبهه، مادرت تنها مونده؟

خندید و گفت:مادرم قبل از اینکه من بیام با بقیه خانوم ها راهی جبهه شد.

صحبت از شیر زنی است که متاسفانه سرفه های پی درپی امانش را بریده. هفته گذشته که داشتم می رفتم حج زنگ زدم که باهاش خداحافظی کنم، یکی از نوه هاش گوشی رو برداشت و من خودم رو معرفی کردم و مامان بزرگش رو صدا کرد. تا اومد گوشی رو بگیره، از پشت گوشی صدای سرفه های پی درپی می‌آمد.

به مادر سلام کردم، جواب سلام را با ده‌ها سرفه داد. تند تند حرفهام رو زدم و حلالیت طلبیدم و گفتم کنار رکن یمانی در روز ولادت مولا علی دعا گو هستم. آن عزیز به من اظهار لطف می‌کرد و من شرمنده سرفه های پی درپی.

شاید تماس تلفنی ما به دقیقه نکشید اما دریغ از یک کلام بی سرفه. گوشی رو که قطع کردم بی اختیار بر زبانم جاری شد: «صلی الله علیک یا فاطمه الزهراء(س)»

 یادمه چندسال قبل با دوستان بیت الشهداء به لواسان رفتیم تا سری به شهید علی سنبله کار بزنیم. روزهایی بود که علی بدون اکسیژن توان انجام کار را نداشت. یک جمله که می‌گفت ده بار نفس می‌کشید و رنگ صورتش عوض می‌شد. رو دربایستی رو کنار گذاشتم و از علی آقا سوال کردم: وقتی سرفه های پی درپی می‌کنی و نفس کم میاری چه حال داری؟

علی عزیز گفت یاد حضرت زهراء(س) می‌کنم و ادامه داد ریه های من از اثر گاز شیمیایی دشمن سوخته و آسیب دیده و ریه های مادر امام حسین براثر حرارت آتش درب خانه و من با یاد مصایب بی بی دو عالم خوشم.

برگردیم خونه مادر مجید. این مادر تا سرپا بود غمخوار همه بود. نمی‌تونم بگم چقدر مهربونه. دیروز که زنگ زدم از مجید حالش روبپرسم،گفت: مادر چند روزی است که در بخش آی سی یوی بیمارستان ساسان بستر شده است. واقعا تاسف می‌خورم از اینکه کاری نمی‌تونم براش انجام بدم. به خودش هم گفتم، این مادر عزیز و مهربان گفت: آقا جعفر، فقط برام دعا کن.

خبر به مادرش رسید و آمد بالای سر مجید نشست و خیلی خونسرد گفت: اذیتش نکنید بگذارید راحت جان بده!من تو دلم گفتم چه مادر سنگدلیه اما زود به خودم اومدم و به خودم نهیب زدم که این مادر همه چیزش رو با خدا معامله کرده و یاد مادر وهب افتادم که دشمن سر فرزند عزیزش رو ازتن جدا کرد و به سوی مادر پرت کرد و این شیرزن سر رو برداشت و بوسید و به طرف دشمن پرت کرد

بگذارید یک خاطره از دلاوری این مادر بگم. این را به پای این نگذارید که این مادر عاطفه نداره، نه! این مادر جان می‌ده برای چهار تا پسرش.

 بعد از جنگ، سال 69 بود و هنوز کاروان‌های راهیان نور راه نیفتاده بود که با جمعی از بچه‌های تخریب لشکر سیدالشهدا(ع) لحظات تحویل سال رفتیم مقر الوارثین(محل استقرار گردان تخریب ل10 در جاده فکه).

مجید و مادرش هم همراه ما بودند. روزهایی بود که مجید تازه17 سالش بود و بدون کپسول اکسیژن نمی تونست نفس بکشه. مجید موقع تحویل سال به یاد رفقای شهیدش خیلی گریه کرد به طوری که حالش خراب شد و ما هم دستپاچه شدیم و ماسک اکسیژن رو روی دهانش گذاشتیم و فلکه رو تا ته باز کردیم. انگار جوابگو نبود و نفس مجید برنمیگشت.

خبر به مادرش رسید و آمد بالای سر مجید نشست و خیلی خونسرد گفت: اذیتش نکنید بگذارید راحت جان بده!

من تو دلم گفتم چه مادر سنگدلیه اما زود به خودم اومدم و به خودم نهیب زدم که این مادر همه چیزش رو با خدا معامله کرده و یاد مادر وهب افتادم که دشمن سر فرزند عزیزش رو ازتن جدا کرد و به سوی مادر پرت کرد و این شیرزن سر رو برداشت و بوسید و به طرف دشمن پرت کرد و با جسارت تمام فریاد زد:
ماچیزی رو که در راه خدا دادیم پس نمی‌گیریم.

 خلاصه الان مادر دلاور ما رو تخت بیمارستان است و به سختی نفس می‌کشه. بیاییم همه برای شفای این مادر و همه مصدومین شیمیایی(نگفتم جانباز چون فردا بنیاد صداش بلند می‌شه که شیمیایی او احراز نشده. ما مصدومین شیمیایی درک می‌کنیم که صدمه این مادر از نوع صدمه شیمیایی ماست) بیاییم یک سوره حمد به نیت شفا بخوانیم. امروز مجید جانباز 70 درصد شیمیایی است و به حمدالله حالش خوبه و یک پسر نازنین به نام مهزیار داره. درسته همه موهاش سفید شده اما مهم اینه که یادگار روزهای سر افرازی ماست.

راوی: جعفرطهماسبی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۱ ، ۱۷:۵۸
سعید