قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حضرت زهرا س» ثبت شده است


عقد اخوت زیر آفتاب خرماپزان خوزستان


از حسین خوشرو خواستم تا خاطره‌ای از یکی از دوستان شهیدش برایم بگوید. آنچه می‌خوانید، خاطره‌ای است که او در منطقه عملیاتی شرق کشور از فرمانده شهیدش، عبدالحسین برونسی، برایم نقل کرده است. حسین خوشرو چندی بعد بال در بال ملائکةا... گشود و به شهادت نائل شد.


وقتی رسیدم که تازه از یک درگیری سخت خلاص شده بود. چشم‌هایش به گودی رفته بود و پیدا بود که چند روز است نخوابیده. صحنه نبرد بود و هر آن امکان داشت دوباره ردپایی از اشرار مسلح و قاچاقچیان موادمخدر شناسایی شود. برای من که به دنبال ثبت و ضبط خاطرات فرماندهانی چون او بودم، فرصت مغتنمی بود... .

از حسین خوشرو خواستم تا خاطره‌ای از یکی از دوستان شهیدش برایم بگوید. آنچه می‌خوانید، خاطره‌ای است که او در منطقه عملیاتی شرق کشور از فرمانده شهیدش، عبدالحسین برونسی، برایم نقل کرده است. حسین خوشرو چندی بعد بال در بال ملائکةا... گشود و به شهادت نائل شد.

عید غدیر سال ۱۳۶۳ بود. پاسدار قبراق و جوانی بودم که از بین دیگر تیپ‌ها و لشکرهای سپاه خراسان، تیپ ۱۸جوادالائمه را انتخاب کرده بودم. آن زمان فرمانده‌ تیپ برادر برونسی بود. همانی که رادیو بغداد به او بروسلی می‌گفت.برادر برونسی دستور داده بود تا همه نیروها در میدان صبح‌گاه سایت ۴ به‌خط شوند. هشت‌صد نفری می‌شدیم.

زمزمه بود که می‌خواهیم برویم راهپیمایی؛ ولی کسی به‌طور قطع چیزی نمی‌دانست. وقتی همه گردان‌ها جمع شدند، فرمانده تیپ آمد و بدون آنکه حرفی بزند، افتاد جلوی نیروها و حرکت کرد. باآنکه راهپیمایی درهرحال یکی از راه‌های کسب تجربه و افزایش توان رزمی نیروها بود، راهپیمایی در گرمای ۴۵درجه بیابان‌های جنوب، برای خودم هم نوبر بود. به‌هرحال چاره‌ای نبود.

20111001165250_125.jpg

پنج‌شش کیلومتر که از سایت دور شدیم، ایستاد. گفت نیروهای سر ستون بنشیند تا بقیه هم برسند. وقتی همه گردان‌ها رسیدند، یکی از بچه‌های تبلیغات برایش بلندگویی دستی آورد.

از روی دلخوری با خودم گفتم: حاج آقا برونسی رو ببین. این‌همه راه ما رو آورده، می‌خواهد سخنرانی کند. مگر همین کار را نمی‌شد توی سایت بکند؟

ازآنجاکه حاج آقا برونسی را عاشقانه دوست داشتم و می‌دانستم که برای هر کارش دلیل منطقی دارد، خیلی زود این احساس در من تقویت شد که حتما حرف و مطلب مهمی دارد که خواسته در جایی غیر از سایت ۴ صحبت کند. شروع به صحبت که کرد از اولین جلمه‌اش فهمیدم حدسم درست بوده است.


یادم هست در جایی از صحبت‌هایش از حضرت فاطمه زهرا(س) گفت و بعد بغضی که راه گلویش را گرفته بود، ترکید و گریه کرد. خیلی از بچه‌ها هم گریه کردند.


گفت: می‌خواهم امروز برایتان درددل کنم. می‌خواهم امروز عقده دلم را خالی کنم. می‌خواهم از مظلومیت علی(ع) برایتان بگویم... و شروع کرد به گفتن فضایل و کمالات حضرت علی(ع).

haji.jpg

یادم هست در جایی از صحبت‌هایش از حضرت فاطمه زهرا(س) گفت و بعد بغضی که راه گلویش را گرفته بود، ترکید و گریه کرد. خیلی از بچه‌ها هم گریه کردند. پاک‌کردن اشک‌هایش با آستین بلوز نظامی‌اش را که نمی‌توانم از خاطر ببرم. چیزی حدود دو ساعت سخنرانی کرد. توی آن بیابان و زیر آفتاب داغ، اشکی از نیروها گرفت که تا آن روز بی‌سابقه بود.

وقتی می‌گویم دو ساعت سخنرانی زیر آفتاب در فصل خرماپزان خوزستان، شاید باورش کمی مشکل باشد؛ اما ما آن روز نشستیم و شنیدیم و گریه کردیم.

وقتی صحبت‌هایش تمام شد، گفت: حالا در چنین روزی می‌خواهیم صیغه عقد اخوت بخوانیم و با هم برادر شویم. صحنه جالبی بود. هر نفر بغل دستی‌اش را در آغوش گرفته بود و ذکر شریف را زمزمه می‌کرد. تدارکات تیپ هم با آوردن تانکرهای آب و شربت و طبق‌های شیرینی، سنگ‌تمام گذاشت.

نماز جماعت را همان‌جا روی خاک‌های داغ به امامتش خواندیم و بعد، از همان راهی که رفته بودیم برگشتیم سایت. آن روز برای اولین بار معنای جشن عید غدیر را درک کردم.

حمید صدوقی


***********

پ ن :

متاسفانه بعد از جستجوی فراوان در سایتها و شبکه های مختلف تصویری از سردار شهید حسین خوشرو پیدا نکردم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۱
سعید

نباید که فقط به فکر خودمان باشیم ...


وقتی خانم راضیه قلی زاده همسر سردار شهید مهدی فرودی، از آن دوران صحبت میکند، آدم را میبرد به آن روزها که همدلی و عشق، سرلوحه ی زندگی مردم این سرزمین شده بود. و البته همیشه و در همه عصرها انسانهایی هستند که زخم زبان و نیش و کنایه شان دل آدمی را بدجور میرنجاند. از میان خاطرات شیرین و تلخ حاج خانم قلی زاده، در فراز و فرود زندگی با شهید فرودی، خاطره یک شب بارانی را که مرانیز منقلب کرد، برایتان بازگو میکنم.


1612339703308690572.jpg

به گمانم شب میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها بود. فرزند دومم را درراه داشتم. آسیه دختر کوچکم، آنشب مریض بود و تب شدیدی داشت. تنها بودم و کسی هم در خانه نبود تا بچه را به درمانگاه ببرد. خودم دست به کار شدم و آسیه را بغل کردم و از خانه زدم بیرون.

اتفاقا آنشب باران شدیدی هم میبارید. چادرم را کشیدم روی سرش و تا مطب دکتر پیاده رفتم. وقتی به مطب رسیدم، از سر تا پایم آب میچکید. چند نفری که در مطب منتظر بودند تا نوبتشان بشود، با دیدن سر و وضع من خنده شان گرفت. خیلی از برخوردشان ناراحت شدم.

خدا رو شکر دکتر آشنا بود و تا در اتاق را باز کرد و مرا دید، گفت: خانم فرودی، بچه را بیاورید. بارها اتفاق افتاده بود که تنها رفته بودم، میدانست که شوهرم همراهم نیست. خیلی به ما محبت داشت. بدون نوبت آسیه را معاینه کرد و برایش دارو نوشت.

داروهای آسیه را گرفتم و همانطور که آمده بودم، زیرباران پیاده به سمت خانه راه افتادم. از برخورد آن چند نفر دلم شکسته بود و بغض کرده بودم.

همانطور که تند و سریع قدم برمیداشتم تا زودتر به خانه برسم، در دلم با خدا صحبت میکردم.

گفتم خدایا! تو خودت میدانی که شوهر من، در جبهه ها در حال خدمت به همین مردمه، برای اینکه این آدمها تو آسایش باشن ولی بعضی ها در کنار شوهرشون راحت دارن زندگیشونو میکنن و بی خبر از همه جا، به من و امثال من میخندند. چرا باید اینطور باشه؟

همانطور با خدا حرف میزدم و گریه میکردم. به خانه که رسیدم زنگ در را زدم، مهدی در را باز کرد و وقتی مرا در آن وضع و حال دید، تعجب کرد و گفت: چرا زیر این بارون تنها رفتی؟ میگفتی یکی از بچه ها با ماشین بیاد شما رو برسونه! ***

گفتم نخواستم مزاحم کسی باشم. همانطور که بچه را از بغل من میگرفت، گفت: خب حداقل با ماشین برمیگشتی که اینقدر اذیت نشید.

6330886493479882176.jpg

گفتم: منکه خیس شده بودم، دیگه فاصله اش اونقدر نبود که با ماشین بیام. با ناراحتی گفت: شما نباید رودربایستی کنید. این وظیفه ماست. هر کدام از ما که مرخصی باشیم، باید تا بیست خانواده را رسیدگی کنیم. کاری داشتند انجام بدیم. الان اوضاع فرق میکنه. زمان جنگه. نباید که فقط به فکر خودمون باشیم.

بعدها میگفت: اگه چنین شجاعتی نداشتی و من اطمینان نداشتم، فکر و حواسم همه ش اینجا بود و خیالم از بابت شما و زندگیم آسوده نبود.

*******************************

*** پی نوشت :

منظور شهید فرودی چندی از بهترین و صمیمی ترین دوستانشان بودند که در مواقع لزوم از هیچ کمکی در حق هم و در حق خانواده شهید فرودی دریغ نمیکردند و فقط کافی بود که همسر بزرگوار این شهید عزیز با این بزرگواران تماس بگیرند تا برای دکتر بردن فرزند شهید فرودی اقدام نمایند


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۰
سعید

مادرانه‌ای برای شهدا


نوشتار سعی نموده تا  ماجرای پیرزن عراقی که برای شهدا مادری می‌کرد را روایت کند.

مادر شهید

 سرهنگ حسین عشقی فرمانده قرارگاه عملیاتی کمیته جستجوی ستاد کل نیروهای مسلح در جمع زائران معراج شهدای تهران به ذکر خاطره آخرین روز تفحص در سال ۹۳ اشاره و آن را این‌گونه روایت کرد: روز ۲۹ اسفندماه سال ۹۳ که روز جمعه بود، ما با گروه تفحص از الاماره راه افتادیم به سمت منطقه زبیدات، هم اینکه به‌اصطلاح تفریحی باشد برای بچه‌ها و هم اگر شد کاری را هم انجام داده باشیم. وارد منطقه‌ای شدیم که میدان مین وسیعی بود، در قسمتی که به‌اصطلاح کمتر آلوده بود پیاده و مستقر شدیم،

تعدادی از بچه‌ها شروع کردند به آماده کردن غذا و من و بقیه در میدان مین و اطراف شروع کردیم به گشت‌زنی برای شناسایی. الحمدالله آن روز با توسل به امام زمان (عج) که روز جمعه، روز خاص ایشان است دو شهید پیدا کردیم. جالب اینکه یکی از این دو شهید پیشانی‌بند یا مهدی ادرکنی (عج) داشت و شهید دیگر هم‌پشت پیراهنش یا بقیة‌الله (عج) نوشته‌شده بود.

او در ادامه گفت: مقداری از گوشت غذا اضافه آمد که هنوز کباب نشده بود. آشپزمان گفت که این گوشت را کباب نکنیم و ببریم الاماره برای نوبت شام. به ذهنم رسید که شاید یکی را در جاده پیدا کردیم که گرسنه باشد، گفتم کباب کنیم بگذاریم توی ماشین در مسیرمان به یک نفر می‌دهیم.

رفتیم در روستای زبیدات یک بنده خدا بود که براثر انفجار مین هم انگشتان دستش قطع‌شده بود و هم نابینا شده بود. غذا را به او دادیم.


 وقتی ما پیکر شهدا را از زیرخاک بیرون آوردیم آن زن مدام خدا را شکر می‌کرد و می‌گفت: بالاخره امانتی بود نزد من و این امانت را حالا به ایرانیان برمی‌گردانم و تحویل می‌دهم.


او به ما گفت: «حالا که به من غذا دادید، من هم خبری برای شما دارم». ما را به‌جای خلوتی برد و گفت: «خانم سالخورده‌ای اینجا آمده است مهمانی خانه شیخ عشیره. او اطلاعاتی در مورد شهدا دارد.»

تفحص  شهید رفتیم این خانم را پیدا کردیم. او سوار ماشین شد و ما را به‌جایی برد که می‌گفت شهدا آنجا هستند. درواقع این خانم خودش شهدا را در زمین کشاورزی‌اش دفن کرده بود. شاید در حالت عادی ما هیچ‌وقت آنجا نمی‌رفتیم چون منطقه‌ای بود خارج از مناطق عملیاتی، حالا یا اسیرشده بودند و یا اتفاق دیگری برایشان افتاده که به آنجا منتقل‌شده بودند.

آن خانم تعریف می‌کرد: «وقتی من این شهدا را پیدا کردم پراکنده بودند. من همان‌طور که این‌ها را جمع می‌کردم، گریه می‌کردم و یاد مادرشان افتادم و گفتم که من برایتان مادری می‌کنم و چند شب شام نذری دادم برای این شهدا».

وقتی ما پیکر شهدا را از زیرخاک بیرون آوردیم آن زن مدام خدا را شکر می‌کرد و می‌گفت: بالاخره امانتی بود نزد من و این امانت را حالا به ایرانیان برمی‌گردانم و تحویل می‌دهم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۰۵
سعید


05237e9.jpg


مادر شدی که نوحه ی فرزند سر کنی
شاید جهان بی خبری را خبر کنی
 
مادر شدی اگرچه زمانه امان نداد
آغوش خویش وقف سرور پسر کنی
 
با قامت رشادت ، آنقدر خم شوی
تا راحت از حصار مصیبت گذر کنی...!
 
بنشین و بر مزار پسر شمع شو ، بسوز !
تا شام شوم مظلمه را در به در کنی
 
تابوت شرحه شرحه ی فرزند را مگر
مانند پاره پاره ی قرآن به سر کنی!
 
 ...............................................................................................
"مادر شدن هم حکایتی دارد...مادرِ شاهنامه ی عشق
،مادر شهید ،روزت مبارک"


برگرفته از وبلاگ زیباترین اشعار عاشقانه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۲۲
سعید

ماهی به نام علمدار


 اعداد برای بعضی‌ها یک جور دیگر معنا می‌دهد؛ یعنی انگار بعضی اعداد فقط برای آدم‌ها ساخته شده‌اند؛ مثل دهم محرم که مال امام حسین(ع) است، چهاردهم خرداد که مال امام خمینی(ره) است، و یازده دی‌ماه که مال سید مجتبی علمدار است.


شهید سید مجتبی علمدار

یادم هست «علمدار» را نمی‌شناختم تا اینکه یک نوار دستم رسید. به فامیلی قشنگش حسودی‌ام شد و به سوز عشق عجیبی که در صدای محزون و دردمندش موج انداخته بود. سید مجتبی علمدار، ویژگی عجیب دیگری هم داشت همین داشتن عدد مخصوص بود.

تولد: 11 دی‌ماه 1345

مجروحیت شیمیایی: یازده دی‌ماه 1364

ازدواج با سیده فاطمه موسوی: دی‌ماه 1370

تولد دخترش زهرا: 8 دی‌ماه 1371

شهادت: 11 دی‌ماه 1375

احساس می‌کنم آدم‌هایی که تولد و مرگشان در یک روز معین است، یک‌جورهایی دوست داشتنی‌ترند.

*********

سال 1362 هفده ساله بود که به عضویت بسیج درآمد. از داوطلب‌های  بسیجی بود که به اهواز و هفت‌تپه و کردستان و... عازم شد و مردانه جنگید. چند باری هم در جبهه مجروح شد، ولی بیشتر اوقات بدون مراجعه به پزشک، زخم‌هایش را درمان می‌کرد، تا سرانجام در دی‌ماه 1364، در عملیات والفجر 8، شیمیایی شد؛ اما خودش را از درمان معاف کرد.

**********

سربه‌زیر و دقیق بود، متواضع و خالص. با رفقا برای جوانان بیکار، کار پیدا می‌کردند. دوست داشت عرق شرم بر پیشانی هیچ جوانی ننشیند. می‌گفت جوان باید توی جیبش پول داشته باشد تا جلوی دوستانش خجالت نکشد.

سر زدن به خانواده‌های کم‌بضاعت و بی‌بضاعت جزء برنامه‌های ثابت هفتگی‌اش بود. با اینکه روز در تلاش بود، نماز شبش ترک نمی‌شد. عاشق زیارت عاشورا بود. نزدیکش که می‌شدی ذکر «یا زهرا» از لبش می‌شنیدی که یکریز بود و دم به دم. نفس گرمی داشت و مداح اهل‌بیت(ع) و آنانی بود که به خاطر اهل‌بیت در خون سرخشان غوطه‌ور شده بودند. بعد از جنگ، دلش که به یاد رفقای شهیدش می‌گرفت، مراسم راه می‌انداخت و می‌خواند. اغلب هم شعرهای خودش را می‌خواند:

بیت‌الزهرا، مسجد جامع، امام‌زاده یحیی(ع)، مصلای امام خمینی(ره)، هیئت عاشقان کربلا و منازل شهدا صدای پر سوز و هجران او را از یاد نخواهد برد.


دیدم که  غسل کرد و پس از آن گفت: آقا پرونده‌ام را امضا کرده و فرموده تو باید بیایی. دیگر نگرانی ماندن در این دنیا ،بس است.


 همسرش می‌گفت: یک بار خواب پیامبر(ص) را دیدم. گفتند تعبیرش این است که همسرت «سید» است. اکثر خواستگارهای من سید نبودند. یکی دو ماه بعد از آن خواب بود که آقا مجتبی با یک سکة یک تومانی و یک جلد قرآن آمد منزل ما. گفت قرآن را باز می‌کنم، اگر خوب آمد با هم حرف می‌زنیم. چشمانمان با نام زیبای پیامبر روشن شد و سورة محمد(ص) آمد. ... با مهریة سیصد و پنجاه هزار تومان، زندگی مشترکمان آغاز شد.

شهید سید مجتبی علمدار

**********

دی‌ماه برای او ماه سرنوشت‌ها بود، هر سال از اول تا یازدهم دی‌ماه ناراحتی و بیماری‌اش شدت می‌گرفت. وقتی میگرن عصبی‌اش شروع می‌شد، مسکن می‌خورد، اما درد تسکین نمی‌یافت. پتو به دور سرش می‌پیچید و از درد فریاد می‌زد. دائم از اهل خانه معذرت می‌خواست و می‌گفت مجبورم فریاد بزنم.

**********

روزهای آخر اصلاً حال خوبی نداشت. می‌خواستم از محل کارم مرخصی بگیرم و مجتبی را دکتر ببرم. موافقت نکرد. گفت تو و زهرا بروید من با یکی از رفقا می‌روم دکتر.

دیدم که  غسل کرد و پس از آن گفت: آقا پرونده‌ام را امضا کرده و فرموده تو باید بیایی. دیگر نگرانی ماندن در این دنیا ،بس است.

**********

یک هفته در بیهوشی کامل بود تا اجازة مرخصی از این دنیا را به او دادند. درد کشید، خیلی زیاد. در وصیت‌نامه‌اش دربارة نماز اول وقت توصیه کرده بود و معرفت به قرآن کریم: «سعی کنید قرآن انیس و مونستان باشد نه زینت دکورها و طاقچه‌های منزل‌تان»... «نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود، بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری باشید که همان ولی فقیه است. دشمنان اسلام کمر همت بسته‌اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید تا کمر دشمنان ولایت را بشکنید.  

********** 

علمدار یک دستمال سبز داشت برای مراسم مداحی و گرفتن اشک چشم خودش که به اشک چشم خیلی از دوستانش هم متبرک بود. وصیت کرده بود قبل از اینکه جنازه را در قبر بگذارند، یک نفر داخل قبر شود و مصیبت حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) را در قبر بخواند و هنگام دفن هم آن دستمال سبز را روی صورتش بگذارد. می‌گفت از شب اول قبر می‌ترسم و دلم می‌خواهم اجداد پاکم به دادم برسند.

حاج سید مجتبی علمدار

سعی کنید قرآن انیس و مونستان باشد نه زینت دکورها و طاقچه‌های منزل‌تان»... «نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود، بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری باشید که همان ولی فقیه است. دشمنان اسلام کمر همت بسته‌اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید تا کمر دشمنان ولایت را بشکنید.


  یازدهم دی‌ماه 75، در گلزار شهدای ساری، جمعیت مشایعت کنندة مجتبی تا بهشت، یکصدا فریاد می‌زدند: یا مهدی(ع)، یا زهرا(س)، آن روز غمی عجیب پیچیده بود در سینة کوچک زهرا علمدار، که می‌دید بابای او، یعنی مجتبی علمدار، در روز تولدش؛ تولد واقعی‌اش را در آسمان‌ها جشن می‌گیرند.


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۳ ، ۱۳:۵۶
سعید