قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

به پسرم واقعیت را بگوئید ... 

به پسرم بگویید من ( شهید ) شده ام ... بگذارید پسرم تنها به دریای خون شهیدان هویزه بیندیشد ...

سردار رشید اسلام شهید حسین اسلامی

سردار رشید اسلام شهید حسین اسلامی معاون طرح و عملیات تیپ مقدس المهدی ( عج ) در بهمن ماه 1337 در میان عشایر غیور و آزاده شهرستان فسا دیده به جهان گشود.

شهید حسین اسلامی که در سالهای خون و قیام از هیچ کوششی در جهت تحقق آرمانهای امت انقلابی ایران اسلامی دریغ نداشت بعد از پیروزی انقلاب نیز با پوشیدن لباس سبز سپاه رسماً ، به عضویت این نیروی مردمی درآمد . با آغاز جنگ تحمیلی ، گامهای استوار خود را بر خاک خونرنگ خوزستان قهرمان گذاشت وی با عنوان جانشین فرماندهی گردان و بعضاً با پذیرفتن مسئولیت محورهای مختلف عملیات ، به انجام وظیفه پرداخته و در این میان بارها تا سر حد شهادت پیش رفت .

در عملیاتهای متعددی شرکت جست از جمله عملیات کرخه نور ، فتح المبین ، بیت المقدس ، رمضان ، والفجر 1 ، والفجر 2 و 4 ، بدر ، خیبر و بالاخره در عملیات پیروزمند والفجر 8 در جاده فاو – ام القصر بر اثر ترکش خمپاره در تاریخ 26/11/64 به درجه رفیع شهادت نائل آمد و به برادران شهیدش : ستوده ، رفیعی ، الوانی ، جوکار و ... پیوست و پس از سالها چشم انتظاری ، قرآن و پلاکی و استخوانی به یادمان رشادتهای او بر دستان مضطرب هزاران عاشق دلسوخته در شهر شهید پرور فسا تشییع و به خاک سپرده شد .

به پسرم دروغ نگویید ... به پسرم نگویید من به سفر رفته ام ... نگویید من از سفر باز خواهم گشت ... نگویید زیباترین هدیه را به ارمغان خواهم آورد ... به پسرم واقعیت را بگویید ... بگویید به خاطر آزادی تو پریشان شده است ... بگویید موشکهای دشمن انگشتان پدرت را در سومار، دستهای پدرت را در میمک پاهای پدرت را در موسیان سینه پدرت را در شلمچه چشمهای پدرت را در هویزه، حنجره پدرت را در ارتفاعات الله اکبر،
هزاران خمپاره دشمن سینه پدرت را نشانه رفته اند

در دفتر خاطرات شهید راجع به فرزند دلبندش می خوانیم :

به پسرم دروغ نگویید ... به پسرم نگویید من به سفر رفته ام ... نگویید من از سفر باز خواهم گشت ... نگویید زیباترین هدیه را به ارمغان خواهم آورد ... به پسرم واقعیت را بگویید ... بگویید به خاطر آزادی تو پریشان شده است ... بگویید موشکهای دشمن انگشتان پدرت را در سومار، دستهای پدرت را در میمک، پاهای پدرت را در موسیان، سینه پدرت را در شلمچه، چشمهای پدرت را در هویزه ،حنجره پدرت را در ارتفاعات الله اکبر، هزاران خمپاره دشمن سینه پدرت را نشانه رفته اند، در تمام مرزهای غرب و جنوب اما هنوز ایمان پدرت در تمامی جبهه ها می جنگد ...

به پسرم واقعیت را بگویید ... بگذارید قلب کوچک پسرم ترک بردارد و نفرت همیشه ای از استعمار در آن بجوشد بگذارید پسرم بداند که چرا عکس پدرش را بزرگ کرده اند ، چرا مادر دیگر هرگز نخواهد خندید، چرا گونه های مادر بزرگش همیشه خیس است، چرا پدر بزرگش همیشه عصا بدست گرفته، چرا عموهایش محبتی بیش از پیش به او دارند و چرا پدرش به خانه بر نمی گردد ؟

خون پدرت را در رودخانه بهمن شیر و قلب پدرت را در خونین شهر پرپر کرده اند ...

بگذارید پسرم بجای توپ بازی نارنجک را بیاموزد به جای ترانه فریاد را بیاموزد و به جای جغرافیای جهان تاریخ جهانخواران را بیاموزد هر روز فانسقه پدرش را ببندد هر روز پوتین پدرش را امتحان کند هر روز اسلحه پدرش را روغن کاری کند هر روز با قمقمه پدرش آب خورد ... به پسرم دروغ نگویید ... نمی خواهم آزادی پسرم قربانی نیرنگ جهانخواران باشد ... به پسرم واقعیت را بگویید می خواهم پسرم دشمن را بشناسد امپریالیسم را بشناسد استعمار را بشناسد ...

به پسرم بگویید من ( شهید ) شده ام ... بگذارید پسرم تنها به دریای خون شهیدان هویزه بیندیشد ...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۱ ، ۰۹:۲۸
سعید

مداح بی سر

شهدای جنگ تحمیلی ارادت خاصی به سرور و سالار شهیدان داشتند. در مطلب پیش رو گذری کرده ایم بر برخی خاطرات شهیدان بزرگوار از عرض ارادتشان به امام حسین(ع).

«مداح بی سر»

مداح بی سر

مشخصات شهید:

حاج شیرعلی سلطانی   مسئول تبلیغات تیپ امام سجاد  علیه السلام  فارس  تولد: 1327-شیراز  /شهادت: 2/1/1361 غرب شوش، عملیات فتح المبین  /محل دفن: کتابخانه مسجد المهدی شیراز

هم مداح بود هم شاعر اهل بیت

می گفت:

« شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود؟»

بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم.

 سراغ قبر که رفتند دیدند که برای هیکلش کوچیکه. وقتی جنازه ش اومد قبر اندازه اندازه بود، اندازه تن بی سرش.

راوی: مداح اهل بیت حاج کاظم محمدی

 محو روضه امام حسین(ع)

مشخصات شهید:

شهید حاج عبدالمهدی مغفوری / قائم مقام رئیس ستاد لشکر 41 ثارالله /تولد: 1335- کرمان  /شهادت:5/10/1365- کربلای 4    جزیره ام الرصاص /محل دفن: گلزار شهدای کرمان

هر هفته توی خونه روضه داشتیم. وقتی آقا شروع می کرد به خوندن ، تا اسم امام حسین می اومد حاجی رو می دیدی که اشکش جاری شده. حال عجیبی می شد با روضه امام حسین  علیه السلام . انگار توی عالم دیگه ای سیر می کرد.

یه بار وسط روضه، مصطفی رفته بود بشینه رو پاش؛ متوجه بچه نشده بود، انگار ندیده بودش.

گریه کنون اومد پیش من. گفت:

«بابا منو دوست نداره. هر چی گفتم جوابم رو نداد.»

روضه که تموم شد، گفتم:« حاجی، مصطفی این طوری می گه.»

با تعجب گفت:« خدا شاهده نه من کسی رو دیدم نه صدایی شنیدم.»

از بس محو روضه بود....

راوی: همسر شهید

« شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود؟»

بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم.

سراغ قبر که رفتند دیدند که برای هیکلش کوچیکه. وقتی جنازه ش اومد قبر اندازه اندازه بود، اندازه تن بی سرش.

شبهای جمعه خدمت آقا اباعبدالله

 مشخصات شهید:

شهید محمدرضا فراهانی/فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همدان /تولد:8/2/1333- همدان/ شهادت: 5/7/1359- سرپل ذهاب /محل دفن: گلزار شهدای همدان

شش روز از جنگ گذشته بود که شهید شد.

خوابش را دیدم .

بغلش کردم و گفتم :

« تا نگی اون دنیا چه خبره رهات نمی کنم!»

گفت:

« فقط یک مطلب میگم اونم اینکه ما شهدا شب های جمعه می ریم خدمت آقا اباعبدالله علیه السلام ...>>

راوی: حاج علی اکبر مختاران، همرزم شهید

یا نُبَیَّ انت مقتول

مشخصات شهید:

آیت الله سید اسدالله مدنی   نماینده ولی فقیه در استان آذربایجان شرقی و امام جمعه تبریز    متولد: 1293 دهخوارقان آذرشهر   شهادت: 20/6/1360- تبریز   محل دفن: حرم مطهر حضرت معصومه

می گفتند:

«هم توی سیادتم شک کرده بودم هم می خواستم بدونم شهید می شم یا نه؟»

یه شب امام حسین  علیه السلام  رو خواب دیدم.

آقا دست به سرم کشید و فرمود:

«یا بنی! انت مقتول؛ پسرم! تو شهید می شوی».

فهمیدم هم سیدم هم شهید می شم....

راوی: ایت الله فاضلیان، امام جمعه ملایر 

یاد شبهای جبهه گردان تخریب افتادم.

بلند می شد لامپ سنگر رو شل می کرد همه جا که تاریک می شد شروع می کرد به خوندن :«حسینم وا حسینا.»

می شد بانی روضه امام حسین علیه السلام .

آخر مجلس هم که همه اشکاشون رو با چفیه پاک می کردند محمدرضا شفیعی اشکاشو می مالید به صورتش. دلیل تازگی صورت و محاسنش بعد از 16 سال همین بود اثر اشک امام حسین علیه السلام .

چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی

مشخصات شهید:

شهید محمدباقر مۆمنی راد     لشکر 32 انصار الحسین علیه السلام    تولد: 25/3/1344- همدان    شهادت: 9/2/1365 والفجر 8- فاو     محل دفن: گلزار شهدای همدان

قبل اذان صبح بود. با حالت عجیبی از خواب پرید.

 گفت:«حاجی خواب دیدم. قاصد امام حسین  علیه السلام  بود. بهم گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند:«به زودی به دیدارت خواهم آمد» یه نامه از طرف آقا به من داد که توش نوشته بود:« چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی؟»

همینجور که داشت حرف میزد گریه می کرد. صورتش شده بود خیس اشک. دیگه تو حال خودش نبود.

چند شب بعد شهید شد.

امام حسین  علیه السلام  به عهدش وفا کرد...

راوی: حاج علی سیفی، همرزم شهید 

راز سالم ماندن جنازه پس از 16 سال

مشخصات شهید:

شهید محمدرضا شفیعی   گردان تخریب لشکر 17 علی ابن ابی طالب تولد: 1346 قم-مجروحیت و اسارت در کربلای 4- شهادت در بیمارستان بغداد:4/10/1365 -بازگشت پیکر: 14/5/1381-محل دفن: گلزار شهدای علی ابن جعفر قم قطعه 2 ردیف 14 شماره 1

بعد از 16 سال جنازه اش را آوردند.

خودم توی گلزار شهدای قم دفنش کردم. عملیات کربلای 4 با بدن مجروح اسیر شد. برده بودنش بیمارستان بغداد. همونجا شهید شده بود، با لب تشنه.

بعد از این همه سال هنوز سالم بود. سر، صورت و محاسن از همه جا تازه تر.

یاد شبهای جبهه گردان تخریب افتادم.

بلند می شد لامپ سنگر رو شل می کرد همه جا که تاریک می شد شروع می کرد به خوندن :«حسینم وا حسینا.»

می شد بانی روضه امام حسین  علیه السلام .

آخر مجلس هم که همه اشکاشون رو با چفیه پاک می کردند محمدرضا شفیعی اشکاشو می مالید به صورتش. دلیل تازگی صورت و محاسنش بعد از 16 سال همین بود اثر اشک امام حسین  علیه السلام .

راوی: حاج حسین کاجی از گردان تخریب لشکر 17 علی ابن ابی طالب  علیه السلام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۱ ، ۰۸:۳۵
سعید

پشت دروازه بهشت

پرسیدم: «مگر چه شده؟»
گفت: «هیچی! در بهشت خدا امشب این‌جا باز شده، بی‌حساب و کتاب همه دارند
وارد می‌شوند. »

پشت دروازة بهشت

بی‌سیم یک لحظه قطع نمی‌شد. حاج «حسین» هم تأکید داشت که «رحیم» حرف بزند. می‌گفت: «آقا رحیم! بگو اطرافت چه خبر است؟ عراقی‌ها تا کجا جلو آمده‌اند؟ بچه‌ها کجا مستقر شده‌اند؟ بچه‌های «ثارالله(ع)» رسیدند یا نه؟ رحیم! وضع مهمات چه‌طور است؟ آب و غذا دارید؟ و...»

صدای رحیم هم از آن طرف بی‌سیم می‌آمد: «حاجی جان! بچه‌ها محکم ایستادند. شکر خدا، همه چیز هست. عراقی‌ها هم دارند فرار می‌کنند و...»

از سنگر خارج شدم. از بس عراقی‌ها منور زده بودند، شب مثل روز روشن بود. هرکس مشغول کاری بود؛ امدادگر‌ها و برانکاردچی‌های تعاون از همه پرکارتر بودند، اما از آن‌ها پرکارتر، توپخانه و خمپاره‌انداز‌های عراقی بودند که امان همه را بریده بودند. فکر کنم بچه‌های لشکر «19 فجر» شیراز هم از محور ما جلو آمده بودند و همین امر باعث شده بود که ترافیک نیرو در خط زیاد شود، هر گلوله که به زمین می‌خورد، صدای فریادی بلند می‌شد.

برگشتم داخل سنگر، اما دیدم لحن حاجی تغییر کرده، انگار اتفاق جدیدی افتاده است.

ـ رحیم! خوب دقت کن شاید بچه‌های خودمان باشند، بچه‌های «سلیمانی» مفهوم است؟!»

ـ نه حسین! دارند ما را از پشت می‌زنند.

ـ رحیم! علامت بدهید، بلند یا زهرا(س) بگویید، بگویید همة بچه‌ها با هم یازهرا(س) بگویند.

ـ حسین! شرایط جوری است که نمی‌شود.

ـ چرا رحیم؟!

ـ نمی‌توانم پشت دستگاه بگویم، دیدنی است.

حسین بلافاصله به من نگاه کرد، خشکم زد.

متوجه شدیم در محاصرة عراقی‌ها گیر افتاده‌ایم، قرار شد من به اتفاق شهید «صرامی»، با دو قبضه آرپی‌جی 7 به یک جناح از دشمن بزنیم و یک راه کوچک برای خارج شدن از حلقة محاصرة عراقی‌ها پیدا کنیم. خمیده و سینه‌خیز تا چند متری تانک عراقی‌ها که نورافکنش را روشن کرده بودند، جلو رفتیم. اولین گلوله را من شلیک کردم. چون مسافت خیلی کم بود، گلوله با برخورد به شنی تانک، مسیرش عوض شد؛ اما منفجر نشد. بلافاصله شهید صرامی بلند شد و پیش از شلیک گلوله، روی خاک افتاد.

ـ بلند شو و برو پیش رحیم، ببین چه خبر است؛ دقیق و کامل. زود هم برگرد، منتظرم.

ـ حسین! نمی‌شود تکان بخوری، چه‌طور بروم؟

ـ وقتی می‌گویم بچه به جبهه نیاورید، برای همین می‌گویم.

به رگ غیرتم برخورد. بلند شدم؛ در حالی‌که مثل روز روشن بود که چند قدم از خاکریز دور نشده، زحمت امدادگر‌ها و برانکاردچی‌ها را زیاد می‌کنم.

اسلحه‌ام را برداشتم و با «منصور بیدرام» حسابی خداحافظی کردم و رفتم. همراه من یک پی‌ام‌پی مهمات هم از خط راه افتاد تا برای بچه‌ها مهمات ببرد، ولی که همان اول کار، با گلولة مستقیم تانک عراقی‌ها، به آتش کشیده شد.

نزدیک به یک کیلومتر را دویدم. گلوله از زمین و زمان می‌بارید. نصف عمر شدم تا رسیدم به رحیم. تانک‌های عراقی از سه طرف به رحیم نزدیک شده بودند؛ آن‌قدر که صدای شنی‌هایشان تانک، مانع رسیدن صدای بی‌سیم به گوش رحیم می‌شد. توپخانة عراقی‌ها هم یک لحظه قطع نمی‌شد.

رحیم کنار چهار‌راه، پشت یک تپة خاک، دراز کشیده بود و برای همین راحت می‌شد پیدایش کرد. انگار کنار پل خواجوی اصفهان دراز کشیده باشد. تا مرا دید، با لبخند بسیار زیبایی تحویلم گرفت.

گفتم: «رحیم جان! سریع هرچی گفتنی است، بگو، می‌خواهم برگردم پیش حسین. »

گفت: «کجا محمد جان؟! خود حسین هم حالا می‌آید این‌جا. »

پرسیدم: «مگر چه شده؟»

گفت: «هیچی! در بهشت خدا امشب این‌جا باز شده، بی‌حساب و کتاب همه دارند وارد می‌شوند. »

و اشک‌هایش سرازیر شد.

متوجه شدیم در محاصرة عراقی‌ها گیر افتاده‌ایم، قرار شد من به اتفاق شهید «صرامی»، با دو قبضه آرپی‌جی 7 به یک جناح از دشمن بزنیم و یک راه کوچک برای خارج شدن از حلقة محاصرة عراقی‌ها پیدا کنیم. خمیده و سینه‌خیز تا چند متری تانک عراقی‌ها که نورافکنش را روشن کرده بودند، جلو رفتیم. اولین گلوله را من شلیک کردم. چون مسافت خیلی کم بود، گلوله با برخورد به شنی تانک، مسیرش عوض شد؛ اما منفجر نشد. بلافاصله شهید صرامی بلند شد و پیش از شلیک گلوله، روی خاک افتاد.

رحیم کنار چهار‌راه، پشت یک تپة خاک، دراز کشیده بود و برای همین راحت می‌شد پیدایش کرد. انگار کنار پل خواجوی اصفهان دراز کشیده باشد. تا مرا دید، با لبخند بسیار زیبایی
تحویلم گرفت.

خودم را به «رحیم» رساندم. رحیم با حسرت فقط گفت: «صرامی هم رفت. »

رحیم داشت وضعیت را برای «حسین» توضیح می‌داد که دیدم یک ستون نیرو دارد به ما نزدیک می‌شود. از خوشحالی پر درآوردم و به رحیم گفتم: «رحیم جان! به حسین بگو، بچه‌های «ثارالله(ع)» رسیدند. »

منتظر ماندم تا خوب به ما نزدیک شوند. به بیست‌سی متری ما رسیدند و صدایشان در آن حجم آتش به راحتی قابل تشخیص بود. شوکه شدم. داشتم از ترس می‌مردم. فریاد کشیدم: «رحیم! این‌ها عراقی هستند، عراقی!»

و با اسلحة کلاش به سمتشان شلیک کردم. چند نفر از نیرو‌های ما که زنده مانده بودند، شروع کردند به تیراندازی. یک‌باره، جهنمی از آتش به سمت ما باریدن گرفت. وحشتناک بود، زمین و آسمان قرمز شده بود. بچه‌ها خودشان را به رحیم رساندند.

حدود پانزده نفر کنار هم روی زمین دراز کشیده بودیم. رحیم با آرامش با بی‌سیم مشغول صحبت با حسین بود. رحیم صدایم کرد و گفت: «محمد! باید بزنیم به دل این ستون و به عقب برگردیم. به بچه‌ها بگو، تا گفتم، با هم بلند شوند و الله‌اکبر بگویند و به ستون عراقی‌ها بزنند. »

رحیم با صدای بلندی یا علی(ع) گفت و ما هم بلند شدیم. لحظاتی بعد رحیم را دیدم روی سینه افتاده و از پایش خون جاری است. نتوانستیم او را از آن شرایط خارج کنیم.

داشتم از پشت خاکریز رحیم را می‌دیدم، دیگر حرکت نمی‌کرد. رحیم از همان دری که به تعبیر خودش بی‌حساب و کتاب، به بهشت خدا باز شده بود، به آسمان پر کشیده بود.

""""خاطره ای از شهید عزیز رحیم یخچالی """""

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۳۴
سعید

عروسی خوبان

روایت دلدادگی شهید 25 ساله تفحص

علیرضا شهبازی جوان 25 ساله تهرانی امروز عنوان شهادت را نصیب خود کرده است. جوانی که به گفته مادرش همیشه آرزوی شهادت داشت و تفحص شهدا معبری بود برای رسیدن به خدای شهدا.

عروسی خوبان

آن روزها دروازه شهادت داشتیم ولی حالا معبری تنگ، هنوز هم برای شهید شدن فرصت هست، باید دل را صاف کرد. این کلام از مقام معظم رهبری است که در خصوص شهدای تفحص فرموده اند. شهدایی که دل دریایی خود را به خاک تف دیده جنوب زده تا شاید پاره استخوان یا پلاکی شکسته پیدا کنند و دل مادر و پدر شهیدی را که سالهاست انتظار فرزند می کشند شاد شود.

اینجا بهشت زهرای تهران است. قطعه 27 روبروی ایستگاه صلواتی و سالگرد شهادت یک جوان ایرانی...

روایت ما روایت علیرضا شهبازی است. جوان 25 ساله ای که امروز او را شهید می نامند. مادرش می گفت: همیشه در آرزوی داشتن پسر بودیم تا اینکه توسل و دعای ما در بارگاه ملکوتی علی ابن موسی الرضا (ع) مستجاب شد و در مهرماه سال 1355 صاحب پسری شدیم که او را علیرضا نامیدیم.

مادر از فرزند شهیدش می گفت. از روزی که بیمار شد و امیدی به زنده ماندنش نبود و باز زائر حرم رضوی شد. از روزی که به مدرسه رفت و از زمانی که عضو بسیج شد.

مادرعلیرضا از فرزندش سخن می گفت و بعد به تصویرش خیره می شد. از روزی می گفت که که علیرضا وارد آموزشگاه درجه داری نیروی زمینی سپاه قدس شد. از قهرمانی اش در ورزش جودو و موفقیتش در دانشکده علوم و فنون.

علیرضا سالی دو باربه حرم رضوی می رفت. او دوست داشت برای پیدا کردن پیکر شهدا خدمتی به خانواده شهدا انجام دهد و با توجه به آشنایی قبلی اش با علی محمودوند، وارد گروه تفحص شد و رسم پرواز را که در بال و پر زدن کبوتران حرم دیده بود در مقر جستجوگران نور به منصه حضور رساند.

آنقدر دل به کار داده بود که شهید محمودوند می گفت: "هر وقت رضا در مقر هست من خیالم راحت است".

مادر شهید در مورد ازدواج علیرضا می گوید: بعد از عقد به من گفت: مادر من که نمی خواهم با ایشان زندگی کنم به خودش هم گفته ام که هدفم از ازدواج کامل شدن دینم و آماده شدن برای رفتن است. مامان من عقد کردم که بعد از شهادتم شما با دیدن عروسی پسرهای فامیل ناراحت نشوید.

ازدواج علیرضا

آقای میرطاهری یکی از دوستان علیرضا در مورد ازدواج شهید شهبازی می گوید: یادم هست سال آخر بود، از آنجا که با باطن پاک رضا آشنا بودم خانمی را از نزدیکانمان برایش نشان کرده بودیم و اصلاً فکرش را نمی کردم خودش قصد ازدواج داشته باشد. اما از انجا که خدا به قول معروف در و تخته را با هم جوش می دهد. یک شب با برادر و خانواده اش جلوی در خانه ما آمدند و ما هم شدیم واسطه این ازدواج خدایی و با هم رفتیم خواستگاری.

شاید باورتان نشود ولی همان شب همه هماهنگی ها انجام شد. اما کمتر از دو ماه از این ماجرا نگذشته بود که رضا شهید شد.

بعدها همسرش می گفت: در همان ایام کوتاه یک بار به من گفت من قطعا شهید می شوم و ازدواجم هم وسیله ایست برای رسیدنم به این هدف.

مادر شهید در مورد ازدواج علیرضا می گوید: بعد از عقد به من گفت: مادر من که نمی خواهم با ایشان زندگی کنم به خودش هم گفته ام که هدفم از ازدواج کامل شدن دینم و آماده شدن برای رفتن است. مامان من عقد کردم که بعد از شهادتم شما با دیدن عروسی پسرهای فامیل ناراحت نشوید.

 شب شهادت علیرضا

مادر شهید شهبازی از شب شهادت پسرش و حال و هوای خود می گوید: ساعت 12 شب بود، با پدر شهید در خانه نشسته بودیم، وقتی خواستم از اتاق بیرون بروم ناگهان نور زیبایی جلوی پایم افتاد و خاموش شد. هراسان به داخل دویدم و به پدرش گفتم: حاج آقا یا علیرضا شهید شده یا شهید می شود. چون من نوری را دیدم. بعد از این که به خواب رفتم خواب علیرضا را دیدم که داخل خانه دراز کشیده بود و تعداد زیادی هم کبوتر از هواکش منزلمان به داخل آمده بودند.

در خواب به رضا گفتم بگذار کبوترها را بیرون کنم که رضا گفت: نه مادر اینها کبوترهای امام رضا(ع) هستند، نباید بیرونشان کنیم. فردای آن روز رفتم امامزاده سید نصرالدین و برای علیرضا سفره انداختم. اما دلم طاقت نیاورد و سریع برگشتم خانه ساعت 5 بعدازظهر که شد زنگ تلفن قلبم را از جا کند صدایی از پشت گوشی خبر شهادت رضا را داد و تلفن قطع شد.

یکی از نزدیکان علیرضا می گفت: به قول معروف هر پنجشنبه غسل می کرد، وضو می گرفت و با موتورش به بهشت زهرا می رفت.عکس شهدا و به طور خاص شهید محمودوند و پازوکی را به دیوار اتاقش زده بود و به ما می گفت:" هر چه می خواهید از شهدا بخواهید".

پدرش می گفت: حتما اشتباهی شده مگر می شود به این راحتی خبر شهادت پسرمان را بدون هیچ مقدمه ای بدهند. اما باز هم تلفن زنگ زد. این بار پدرش گوشی را برداشت: «آقا من طاقتش را دارم به من بگویید چه بلایی سر پسرم آمده». خبر درست بود علیرضا شهبازی شهید شده است. آری صحیح بود علیرضا شهبازی در سن 25 سالگی در تاریخ 26/9/1380 در عیش شهادت، طیش وصال را به طرب گرفت و پرواز کرد.

وصیت نامه علیرضا

علیرضا در وصیت نامه اش می گوید: برای بنده ی سرا پا تقصیر حدود یک یا دو سال نماز و روزه قضا بگیرید و از شما پدر و مادرم می خواهم که مرا حلال کنید و از تمامی دوستانم می خواهم که ایشان هم این حقیر را حلال کنند و در آخر از تمامی شما عزیزان التماس دعا دارم.

یک ساعت مانده به غروب خورشید و حدود 100 نفر از رفقا و بستگان شهید علیرضا شهبازی در کنار قطعه 27 بهشت زهرا برایش مرثیه سرایی می کنند. مداح از خاطرات رضا می گوید و دوستان مزارش را با شمع و گل می آرایند. مادر سوپ نذری پخته و می گوید: رضا سوپ دوست داشت و می گفت: خوردن غذا در کنار پدر و مادر نعمت خداست که باید شاکر بود.

مراسم به پایان می رسد و حاضران سینه زنان دور مزار شهید گرد هم می آیند. زائران قبور شهدا هم به جمع می پیوندند و حال و هوای خوشی رقم می خورد. فضای قطعات شهدا هر شهروند تهرانی را که ایام جنگ را شاهد بوده است یاد روزهای دفاع مقدس می اندازد.  صلوات و دعای خیر رسم پایان مراسم است و توزیع نذورات که با فاتحه همراه است.

دوستان و آشنایان شهید کمتر سخن می گفتند و از دوربین عکاسی یا مصاحبه دوری می کردند. انگار این رسم بچه های تفحص است که گمنام زندگی کنند و گمنام شهید شوند.

خاطراتی از علیرضا شهبازی

یکی از نزدیکان علیرضا می گفت: به قول معروف هر پنجشنبه غسل می کرد، وضو می گرفت و با موتورش به بهشت زهرا می رفت.

عکس شهدا و به طور خاص شهید محمودوند و پازوکی را به دیوار اتاقش زده بود و به ما می گفت:" هر چه می خواهید از شهدا بخواهید".

بعضی شبها به سفارش پدرش می رفتم طبقه بالا چیزی رویش بندازم تا سرما نخورد، می دیدم عبا روی دوشش انداخته و با گریه به درگاه خدا و شهدا التماس می کند. بعد از او می پرسیدم چرا اینطور گریه می کنی؟

می گفت:"من با شهدا هر شب حرف می زنم، آنها قول داده اند مرا هم ببرند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۰۳
سعید