قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۱۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

عنایت امام زمان (عج) در عملیات


تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمی‌آورم. ولی انگار مدت‌ها بود که او را می‌شناختم، انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم.

آمد و گفت که اینجا را پایگاه بزنید. اینجا محل خوبی است و با دست روی نقشه را نشان داد. به نقشه نگاه کردم و محلی را که آن آقا نشان می‌داد را به خاطر سپردم.


توسل به امام زمان(عج) در عملیات

یکی از همرزمان شهید بزرگوار، محمد بروجردی (فرمانده عملیات غرب کشور) چنین نقل می‌کند که:

جلسه‌ای داشتیم. وقتی که از جلسه برگشتیم، شهید بروجردی به اتاق نقشه رفت و شروع به بررسی کرد. شب بود و بیرون، در تاریکی فرو رفته بود. ساعت دوی نیمه شب بود، می‌خواستیم عملیات کنیم. قرار بود اوّل پایگاه را بزنیم، بعد از آنجا عملیات را شروع کنیم. جلسه هم برای همین تشکیل شده بود. با برادران ارتشی تبادل نظر می‌کردیم و می‌خواستیم برای پایگاه محل مناسبی پیدا کنیم. بعد از مدتی گفت‌وگو هنوز به نتیجه‌ای نرسیده بودیم. باید هر چه زودتر محلّ پایگاه مشخص می‌شد، و الّا فرصت از دست می‌رفت و شاید تا مدت‌ها نمی‌توانستیم عملیات کنیم.

چند روزی می‌شد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا دیروقت هم ادامه پیدا می‌کرد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۰ ، ۰۶:۴۷
سعید

عکس یادگاری شهدا


عکس زیر مدتی پیش از آغاز عملیات خیبر ، در زمستان سال 1362 و در قرارگاه لشکر 17 علی ابن ابی طالب(صلوات الله علیه) برداشته شده است. جالب این که همه افراد ایستاده در برابر دوربین به شهادت رسیده اند


عکس زیر مدتی پیش از آغاز عملیات خیبر ، در زمستان سال 1362 و در قرارگاه لشکر 17 علی ابن ابی طالب(صلوات الله علیه) برداشته شده است. جالب این که همه  افراد ایستاده در برابر دوربین به شهادت رسیده اند(کسی که از دورتر می آید شناخته نشد.) گرچه نیروهای لشکر 17 علی ابن ابی طالب(صلوات الله علیه) از اهالی قم می باشند اما این گل های سرسبد آفرینش ، غالباً از برو بچه های زنجان هستند و احتمالاً به همراه شهید محمد ناصر اشتری(که دوستی بسیار نزدیکی با شهید زین الدین داشت) به لشکر مزبور پیوسته اند.

ایستاده از راست:شهید طاهر اسدی،شهید حسن(رسول)باقری،شهید غلامحسین ناصر احمدی ،شهید علی مولایی ،شهید محمد ناصر اشتری ،شهید احمد یوسفی، نفر نشسته شهید سید داود شبیری

عکس یادگاری شهدا

شهید محمد ناصر اشتری فرزند صیاد در سال 1341 در شهرستان زنجان در خانواده ای مذهبی و متعهد چشم به جهان گشود دوره ابتدایی را در دبستان خاقانی و دوره راهنمایی را در مدرسه راهنمایی انوری به پایان رساند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۰ ، ۰۶:۱۶
سعید

همسنگرم کجایی؟


آمبولانسى دراختیارم  بود با آرم هلال احمر. روى شیشه عقبش نوشته بودم:
«همسنگرم کجایى» و با آن از این منطقه به آن منطقه می‌رفتم.


همسنگرم کجایی؟

آمبولانسى بود با آرم هلال احمر. روى شیشه عقبش نوشته بودم: «همسنگرم کجایى» و با آن از این منطقه به آن منطقه می‌رفتم.
دو شبانه روز‌ نخوابیده بودم که توى جاده اندیمشک به دهلران، نرسیده به دشت عباس خوابم گرفت. گوشه جاده پارک کردم و توى ماشین خوابیدم.
نمی‌دانم چه مدت خوابم برد که با صداى شیشه ماشین بیدار شدم. چوپان عشایرى بود از اهالى کرمانشاه که ایام زمستان دام‌های خود را این طرف‌ها آورده بود. داشت به شیشه می‌زد. گفت: «آقا! شما از هلال احمر هستید؟» گفتم: «چه طور؟» گفت: «خیلى وقت است که دنبال شما می‌گشتم. گفتم: «براى چى؟» گفت: «بیا دنبالم.»
او با موتور از جلو و من پشت سرش. رفتم تا رسیدیم به عین خوش. زد توى جاده خاکى. حدود سه کیلومتر جلو رفتم‌. کنار یک تپه کوچک خاک ایستاد.

خاک‌ها را کنار زد. دو شهید، آرام کنار هم خوابیده بودند. تازه فهمیدم آن بى خوابى بیجا نبوده. پرسیدم: «چى شد سراغ من آمدى؟»
گفت: «پشت ماشین را خواندم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۰ ، ۱۴:۵۷
سعید

صدایی از صد و ده شهید جامانده


من و دو نفر دیگر از بقیه جدا شده و خود را به محلی رساندیم که پیش از این یک شیء نورانی دیده بودیم. یک‌باره نفس در سینه‌های ما حبس شد و ناباورانه به آنچه می‌دیدیم خیره ماندیم؛ چرا که آنچه را که قبل از این، آینه یا ساعت مچی می‌پنداشتیم، پیشانی مبارک شهید «عالی»، فرمانده بزرگوار گردان مسلم‌بن عقیل بود که عکسی هم از آن گرفتیم


صدایی از صدوده شهید جامانده

یازده سال پس از عملیات والفجر 6، یعنی در سال 1372 از تعاون لشگر 25 کربلا با من تماس گرفتند و برای تحفص پیرامون شهدای آن عملیات دعوت به همکاری کردند.

من که قبلاً برای انجام این کار اعلام آمادگی کرده بودم بی درنگ پذیرفتم. احساس عجیب و غریبی داشتم برای همین هم ضمن نگارش وصیت‌نامه‌ام به خانواده گفتم که احتمال عدم بازگشت من وجود دارد و پس از آن هم از حاج آقا یوسف‌پور، رئیس محترم عقیدتی سیاسی نیروی انتظامی استان مازندران، پنج روز مرخصی گرفتم تا به سمت مرزهای غربی میهن اسلامی‌ام حرکت کنم. به خاطر دارم که در آن زمان وزیر امور خارجه وقت کشورمان پیشنهاد کرده بود تا در ازای تحویل هر جنازه شهیدان ما یک اسیر عراقی آزاد گردد و مبلغ ده هزار تومان هم به آن‌ها پرداخت شود. اما دولت وقت عراق ضمن رد این پیشنهاد درخواست کرد ایران هواپیماهای میک این کشور را که قبل از جنگ با کویت به ایران داده بود به آن‌ها بازگرداند و آن‌ها هم در مقابل اجازه می‌دهند که گروه‌های تفحص ایرانی به عراق رفته و پیکر مطهر شهیدان را شناسایی و سپس به ایران باز گردانند.

اما گروه هیجده نفره ما بدون کسب اجازه از عراق و حتی مجوز از مسئولان ایران و عراق به همان منطقه عملیاتی رفتیم و طی سی‌وپنج روز به تفحص جنازه‌های شهدا پرداختیم. وجب به وجب آن منطقه را جستجو کردیم اما متأسفانه هیچ اثری از پیکرهای به جای مانده نیافتیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۰ ، ۰۳:۲۲
سعید

وصیتنامه شهید حاج احمد کاظمی


خداوندا خود می‌دانم بد بودم و چه کردم که از کاروان دوستان شهیدم عقب مانده‌ام و دوران سخت را باید تحمل کنم. ای خدای کریم، ای خدای عزیز و ای رحیم و کریم، تو کمک کن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم.

                                    


متن وصیت نامه سردار سرلشکر پاسدار شهید احمد کاظمی فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی:

الله اکبر
اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله اشهید ان علیاً ولی الله

خداوندا فقط می‌خواهم شهید شوم شهید در راه تو، خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا روزی شهادت می‌خواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت، ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی، ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده، تو کرمی کن، لطفی بفرما، مرا شهید راه خودت قرار ده. با تمام وجود درک کردم عشق واقعی تویی و عشق شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق.

نمی‌دانم چه باید کرد، فقط می‌دانم زندگی در این دنیا بسیار سخت می‌باشد. واقعاً جایی برای خودم نمی‌یابم هر موقع آماده می‌شوم چند کلمه‌ای بنویسم، آنقدر حرف دارم که نمی‌دانم کدام را بنویسم، از درد دنیا، از دوری شهدا، از سختی زندگی دنیایی، از درد دست خالی بودن برای فردای آن دنیا، هزاران هزار حرف دیگر، که در یک کلام، اگر نبود امید به حضرت حق، واقعاً چه باید می‌کردیم. اگر سخت است، خدا را داریم اگر در سپاه هستیم، خدا را داریم اگر درد دوری از شهدای عزیز را داریم، خدا داریم.

ای خدای شهدا، ای خدای حسین، ای خدای فاطمة زهرا(س)، بندگی خود را عطا بفرما و در راه خودت شهیدم کن، ای خدا یا رب العالمین.

راستی چه بگویم، سینه‌ام از دوری دوستان سفر کرده از درد دیگر تحمل ندارد. خداوندا تو کمک کن. چه کنم فقط و فقط به امید و لطف حضرت تو امیدوار هستم. خداوندا خود می‌دانم بد بودم و چه کردم که از کاروان دوستان شهیدم عقب مانده‌ام و دوران سخت را باید تحمل کنم. ای خدای کریم، ای خدای عزیز و ای رحیم و کریم، تو کمک کن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم.

گرچه بدم ولی خدا تو رحم کن و کمک کن. بدی مرا می‌بینی، دوست دارم بنده باشم، بندگی‌ام را ببین. ای خدای بزرگ، رب من، اگر بدم و اگر خطا می‌کنم، از روی سرکشی نیست. بلکه از روی نادانی می‌باشد. خداوندا من بسیار در سختی هستم، چون هر چه فکر می‌کنم، می‌بینم چه چیز خوب و چه رحمت بزرگی از دست دادم. ولی خدای کریم، باز امید به لطف و بزرگی تو دارم. خداوندا تو توانایی. ای حضرت حق، خودت دستم را بگیر، نجاتم بده از دوری شهدا، کار خوب نکردن، بندة خوب نبود،... دیگر...
حضرت حق، امید تو اگر نبود پس چه؟ آیا من هم در آن صف بودم. ولی چه روزهای خوشی بود وقتی به عکس نگاه می‌کنم. از درد سختی که تمام وجودم را می‌گیرد دیگر تحمل دیدن را ندارم. دوران لطف بی‌منتهای حضرت حق، وای من بودم نفهمیدم، وای من هستم که باید سختی دوران را طی کنم.

                          

الله اکبر خداوندا خودت کمک کن خداوندا تو را به خون شهدای عزیز و همة بندگان خوبت قسم می‌دهم، شهادت را در همین دوران نصیب بفرمایید و توفیق‌ام بده هر چه زودتر به دوستان شهیدم برسم،

انشاء الله تعالی.

منزل ظهر جمعه 6/4/82


* - می خواهم مثل مولایم امام حسین(علیه السلام) سر نداشته باش

اومده بود مرخصی. نصفه شب بود که با صدای ناله ش از خواب پریدم. رفتم پشت در اتاقش. سر گذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه می کرد؛ می گفت: «خدایا اگر شهادت رو نصیبم کردی می خواهم مثل مولایم امام حسین(علیه السلام) سر نداشته باشم. مثل علمدار حسین(علیه السلام) بی دست شهید شم...»
وقتی جنازه ش رو آوردند، سر نداشت. یک دستش هم قطع شده بود، همون طور که دوست داشت. مثل امام حسین(ع)، مثل حضرت عباس(ع)....


«شهید ماشاءالله رشیدی »

*-خدایا مرگ مرا شهادت قرار بده
همه سرشان با صدای انفجار خمپاره ی 60 و سرو صدای پیک دسته از سنگر ، بیرون آورده بودند . چهره وحشت زده پیک که به زحمت می توانست حرف بزند همه را ترسانده بود .


یکی از بچه ها که از سنگر بیرون پرید و رفت به سمت سنگر فرماندهی دسته . با چهره ی رنگ پریده برگشت و گفت : « غلامی شهید شد » محمد غلامی از بچه های گنبد بود که روز قبل جایگزین فرمانده شده بود .
وقتی بالای سرش رفتم به پیک دسته حق دادم که آن طور ترسیده باشد . خمپاره درست به فرق سرش اصابت کرده بود . وقتی به دقت به پیکر شهید نگاه کردم ، در دستش خودکاری را دیدم که نوک آن روی دفترچه قرار داشت .
همان لحظه به کنجکاو شدم آخرین جمله ای را که نوشت بخوانم . خم شدم و خودکار و دفترچه را از دستش در آوردم . روی کاغذ را خون ، مغز و موی سر پوشانده بود و نوشته اصلاً معلوم نبود .
صفحه کاغذ را پاک کردم . مو در بدنم سیخ شد . لرزش را در خودم احساس کردم . جمله پر رنگ نوشته شده بود .« خدایا مرگ مرا شهادت درراه خود قرار بده »
  *- آرزو
دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود. یک شب بچه‌ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه‌تکه شده است. بچه‌ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه‌ای گذاشتند و آوردند.
آن‌چه موجب شگفتی ما شد، وصیت‌نامه‌ی‌ این برادر بود که نوشته بود: «خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله‌الحسین (ع) با بدن پاره‌پاره ببر.»

*-تنها آرزوی یک مداح اهل بیت شهید محمد رضا داروئیان
 
شهید رضا داروئیان

بسم الله الرحمن الرحیم

انا لله وانا الیه راجعون

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین

همانا همه چیز اوست و بازگشتمان نیز به سوی اوست،و این اوست که عشق و عاشقی را آفرید و عشق حسین(ع)از همه عشق ها برتر و عاشقان او عاشق تر از دیگران.

ای خدای عالمیان هیچ توشه ای به جر گناه ندارم ولی چشم به عطای تو دارم.الهی ما را بیامرز و بعد بمیران اگر نمی بود عشق حسین(ع) دلها هم زنگ زده و سیاه و کدر می شد. پس ای ثارالله ما را از عاشقان حقیقی قرار بده و عشقمان را افزون کن و از شراب عشقت سیرابمان بنما و از شهدای کربلا ما را جدا مفرما.

به پیر جماران عمر طولانی تا ظهور حضرت مهدی(عج) عنایت کن.

تنها آرزویم اینست که در لحظات آخر عمر خود را کشان کشان بر روی صورت به قدم های ابا عبد الله الحسین(ع) بیاندازم و بر خاک پای مبارک حضرت بوسه زنم،خاک پایش را توتیای چشم بکنم.

از همه طلب حلیت می کنم.والسلام

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۰ ، ۱۲:۴۸
سعید

شهیدی که شماره تابوتش را خودش گفت!


انبوهی تابوت روی همدیگر چیده شده بود. به نگهبان اسم شهید را گفتیم و با او به جستجو مشغول شدیم. روی بدنه تابوت‌ها اسم شهدا رو نوشته بودن که بعضیاشون خیلی بدخط و ناخوانا بود. کم کم داشتیم از پیدا کردن جنازه علی اکبر ناامید می‌شدیم که...


شهیدی که شماره تابوتش را خودش گفت!

«شب جمعه است و دعای کمیل برقرار... شیطان جدالی سخت با من آغاز کرده. فردا قرار است با لباس غواصی به شناسایی برویم.

-آخه تو که آموزش غواصی ندیدی!

«پناه می‌برم به خداوند از شر شیطان رانده شده».

- مگه راهکار شهید صبوری رو کشف نکردن؟! مگه امکانات مهندسی دشمن رو ندیدی که پرکوب مشغول احداث موانعن؟!

«لاالله الا الله! خدایا شیطان وسوسه گر هنوز در قلبم پایگاه دارد».

- مگه نمی‌دونی که دشمن به احتمال قوی کمین گذاشته؟! مگه نمی‌دونی احتمال اسارت و شهادت زیاده؟!... اسارت! بله! شکنجه شدن برای کسب اطلاعات! مگه جرأت داری چیزی نگی؟ و یا انحرافی و غلط جواب بدی؟ فکر کردی اونا کودن و نفهمن؟!

«لاالله الا الله»! چراغ‌ها خاموش است و اتاق نسبتاً سرد. یک فانوس کم نور آن جلو روشن است و حدود 20 نفر در حال ضجه زدن و گریه کردن. آن‌ها دارند از خدا کمک و استعانت می‌خواهند.

- فردا روز جمعه می‌خوای بری شناسایی؟ آخه کدوم قانون گفته جمعه هم باید کار کرد و جنگید.

هرچه از شروع دعا می‌گذرد ضجه‌ها بیشتر اوج می‌گیرد. خدایا! نمی‌گویم ما را آزمایش نکن! چرا آزمایشمان کن؛ ولی توفیق پایداری و استقامت هم بده. ایمانی محکم عطا کن تا ناخالصی‌ها و ضعف‌هایمان را بشناسیم.

صدای نوجوان 16-15 ساله‌ای که دعای کمیل می‌خواند با گریه درآمیخته است. احساس می‌کنم ناخالصی‌هایم مثل روغن که روی آتش ذوب می‌شود از سر تا پایم چکیدن گرفته و مثل بغضی در گلویم گره خورده است... (برداشتی از یادداشت شهید سید مهدی بیات


«شب جمعه است و دعای کمیل برقرار... شیطان جدالی سخت با من آغاز کرده. فردا قرار است با لباس غواصی به شناسایی برویم.

-آخه تو که آموزش غواصی ندیدی!

«پناه می‌برم به خداوند از شر شیطان رانده شده»


  • «خیلی وقت بود منتظر نامه‌اش بودیم. دلواپسی امانمان را بریده بود تا اینکه یکی از بستگان از منطقه تلفن زد.

- علی اکبر شهید شده. 9 روز قبل جنازه شو فرستادن مشهد. چرا نمی‌رین تحویل بگیرین؟ آن زمان اسامی شهدا از تلویزیون اعلام می‌شد و ما هم مثل همه کسانی که عزیزی در جبهه داشتند گوش به زنگ بودیم. گوشی را که گذاشتم یادم آمد چند روز قبل اسم شهیدی را به نام «بازاری» از تلویزیون شنیدم. اول یکه خوردم ولی خیلی زود به خودم دلداری دادم.

- بازاری با بازدار خیلی فرق داره. ممکن نیست اشتباه خونده باشن ولی انگار اشتباه خوانده بودند.

مردان فامیل رفتند سردخانه بیمارستان امام رضا (ع). پدر شوهرم با آن‌ها بود. او تعریف کرد:

-انبوهی تابوت روی همدیگر چیده شده بود. به نگهبان اسم شهید را گفتیم و با او به جستجو مشغول شدیم. روی بدنه تابوت‌ها اسم شهدا رو نوشته بودن که بعضیاشون خیلی بدخط و ناخوانا بود. کم کم داشتیم از پیدا کردن جنازه علی اکبر ناامید می‌شدیم. آخه نگهبان حاضر نبود تابوتای ردیف بالا رو پایین بیاره تا بتونیم اسامی رو بخونیم. داشتیم مطمئن می‌شدیم که علی اکبر اونجا نیس که یه هو صداشو شنیدم.

«حاج آقا! من اینجام! یازدهمین تابوت از همین ردیف که جلوش وایسادین».

چنان یکه خوردم که نتونستم تعادلمو حفظ کنم. تلو تلوخوران چند قدم عقب و جلو رفتم و بالاخره با سر خوردم زمین. پسرم جلو دوید و شروع کرد به مالیدن شونه هام. آخه فکر می‌کرد از دیدن جنازه شهدا حالم بد شده. شکسته بسته حالی‌اش کردم که تابوت یازدهم رو بیارن پایین.

وقتی در تابوت رو واکردیم علی اکبر رو دیدیم. باور می‌کنین؟! دونه‌های عرق مثل شبنم رو صورتش نشسته بود.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۰ ، ۱۰:۵۹
سعید

حاج احمد کسی نبود که برگردد


می‌خواهم که نکته‌ای از حاج احمد متوسلیان برایمان بگوید و او می‌گوید: حاج احمد برای بعضی‌ها استخوان در گلو بود. احمد مطیع حضرت امام (ره) بود و بشدت ولایتی، همیشه می‌گفت ما باید با ولایت زندگی کنیم و جدایی از ولایت منجر به شکست است. متوسلیان را یک فرمانده بی نظیر می‌دانم که حق مطلب را نمی‌شود در مورد‌ش ادا کرد. همیشه یاد این فرمایش از حاج‌احمد آقا هستم که می‌گویند: شب عملیات که می‌شد، حوله جوابگوی اشک‌های حضرت امام(ره) نبود.


حاج احمد متوسلیان

جعفر جهروتی‌زاده (که همرزم شهید چمران و حاج احمد متوسلیان بوده و سمت‌های مهمی چون فرماندهی گردان تخریب لشکر محمدرسول‌الله(ص)  و گردان‌های پارتیزانی را برعهده داشته است.) سال 1340 در قم به دنیا آمد. همان ابتدا که جنگ شروع شد با رفیق قدیمی‌اش احمد متوسلیان به جبهه رفتند و به اتفاق چند تن دیگر لشکر محمدرسول‌الله(ص) را تشکیل دادند و حاج احمد مسئولیت تخریب و آموزش نظامی لشکر را گردنش انداخت. اکنون بیش از 70 درصد جانبازی دارد، اما هنوز از قد بلند و بدن ورزیده‌اش پیداست که فرمانده بسیاری از عملیات‌های چریکی برون مرزی بوده است.

حاج جعفر در عملیات آزاد‌سازی خرمشهر جانشین گردانشی بود و به همراه فرمانده احمد متوسلیان، شهید تقی‌رستگار، شهید رضا دستواره، شهید حسن زمانی، شهید رحمان (حسین) اسلامی و چند نفر دیگر؛ جزو اولین کسانی بودند که به خرمشهر وارد شدند.

آنچه می‌خوانید گفت‌وگوی اختصاصی روزنامه ایران است با سردار جعفر جهروتی زاده:

حاج جعفر معتقد است مقدماتی که برای فتح المبین انجام شد کار بسیار مهمی بود اما کمتر به آن توجه می‌شود، او می‌گوید: هنگامی که ما 20 بهمن 60 به دزفول رسیدیم و در دوکوهه به فرماندهی حاج احمد متوسلیان لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) را تشکیل دادیم  . . .

ادامه مطلب حاج احمد و ولایتمداری . . .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۰ ، ۱۱:۵۰
سعید

شهیدی که حضرت زهرا(س) را ملاقات کرد


 گفتم: پسر قشنگ شدی‌ها! عجبا چرا این روزها، بعضی از بچه‌ها موهاشون رو از ته می‌تراشند! نکنه خبرایی هست ما بی‌خبریم، عین حاجی واقعی‌ها شدی‌ها!... تقصیر که میگن همینه دیگه، نه؟


شهیدی که حضرت زهرا(س) را ملاقات کرد

صبح یک روز گرم تابستانی، زیر سایه چادری در هفت تپه، مأمن «لشکر خط شکن 25 کربلا» لابه‌لای تپه ماهورها، تک و تنها نشسته بودم، «نورالله ملاح» را دیدم که از دور، در طراز نرم و ملایم نور، با لبخندی از جنس سرور، به طرفم می‌آمد، سرش را از ته تراشیده بود. مهربان کنارم نشست.

گفتم: پسر قشنگ شدی‌ها! عجبا چرا این روزها، بعضی از بچه‌ها موهاشون رو از ته می‌تراشند! نکنه خبرایی هست ما بی‌خبریم، عین حاجی واقعی‌ها شدی‌ها!... تقصیر که میگن همینه دیگه، نه؟

شهید ملاح دستش را روی شانه‌هایم چفت کرد و با لبخندی غریبانه گفت: سید، بذار برات از خواب دیشب بگم. تو هم از اصحاب خواب دیشب من هستی...

گفتم: من! این یعنی چی؟ خواب! حالا چه خوابی دیدی؟ پسر نکنه جرعه شهادت را تو خواب نوشیدی!

گفت: برو بالاتر سید، اصلاً یادت هست من همیشه بهت می‌گم که به شکل غریبانه‌ای شهید می‌شم، تو هی به من بخند، ولی دیشب به ظهور رسیدم. بشارتش را گرفتم.

خندیم و گفتم: آره، تو از همین حالا سوت شهادتت رو بزن!

گفت: خواب دیدم همین اطرافم، بعد یکی به‌ اسم صدام زد، نگاهی به دوربرم انداختم، صدا از تو چادر حسینه گردان می‌آمد، اما صدا یک جورایی غریبانه و خاص بود، حیرت کردم!؟ مثل اون صدا تابه‌حال هیچ کجا نشنیده بودم. آرام و بی‌تاب و بی‌قرار، گوشه چادر را کنار زدم، پر شدم از عطر ناب، در دم فرو ریختم. ناگهان اندیشه‌ای مثل یک وحی ریخت توی دلم. مقابل تکه‌ای از نور زانو زدم. مثل وقتی که مقابل ضریح آقا علی‌بن موسی‌الرضا(ع) می‌خواستم سلام بدهم، با اشک و بغض و بی‌قراری گفتم: السلام علیک یا فاطمه زهراء...

حال غریبی پیدا کردم، من و حضرت زهرا(س)...

حضرت فاطمه زهرا(س)، آقا امام حسن(ع) و امام حسین(ع) دو طرفش نشسته بودند.

آن‌قدر مبهوت و متحیر بودم که کلامی برای گفتن نیافتم، دوباره سلام دادم، به آقا امام حسن(ع) و امام حسین(ع)، به اصحاب عاشورایی، به مولا علی(ع).

حضرت زهرا(س) فرمودند: پسرانم، حسن و حسین، سلام خدا بر شما باد، ایشان (نورالله) چند روز دیگر مهمان ما خواهد بود.

بعد، آقا امام حسین(ع) دست روی سرم کشیدند و من ناگهان از خواب پریدم،این بشارت بود.

طولی نکشید که با رمز یا اباعبدالله الحسین(ع)، وارد عملیات شدیم و چند روز بعد در حین آزادسازی مهران، نورالله ملاح، بر بلندای قلاویزان، با اصابت مستقیم راکت هواپیمای دشمن، به شکل غریبانه‌ای، مظلومانه شهید شد، و چنان پودر شد که چیزی از جنازه‌اش باقی نماند

سید جون! مدت‌هاست که منتظرش بودم، واقعیت اینه که تا منتظر نباشی، خونده نخواهی شد. باید آرزو کنی، تا آرزوهات سراغت بیان. بیدار که شدم، وقت اذان بود. وضو گرفتم، فکر کردم که قرار است چند روز دیگه... اصلاً خبر که داری داریم میریم مهران؟ میدونی، انشالله من شهید می‌شم، بشارتش رو گرفتم، می‌دونم که به غریبانگی حضرت زهرا(س) به شکل غریبانه‌ای هم شهید خواهم شد... ان‌شالله.

بغض گلویم را گرفت، تو حیرت ماندم. آره ما بر حقیم و این‌ها نشانه آن ظهور حقیقت مطلق است. بلند شدم، شهید ملاح را بغل کردم.

گفت: تو شک داری؟ گفتم: بیا یک شرطی ببندیم، اگه جا موندم، شفاعتم کن.

عصر روز پنجم از این واقعه، شانزدهم تیرماه شصت‌وپنج، سربندها که روی پیشانی رفت، به‌یاد ملاح افتادم، دور و برم را گشتم. آخه قدش بلندتر بود و تهِ ستون می‌ایستاد. رفتم نزدیکش و گفتم: هی مرد، قول و قرار ما رو که یادت هست؟

لبخندی زد و گفت: سید، از همین حالا تو سوتت را بزن.

طولی نکشید که با رمز یا اباعبدالله الحسین(ع)، وارد عملیات شدیم و چند روز بعد در حین آزادسازی مهران، نورالله ملاح، بر بلندای قلاویزان، با اصابت مستقیم راکت هواپیمای دشمن، به شکل غریبانه‌ای، مظلومانه شهید شد، و چنان پودر شد که چیزی از جنازه‌اش باقی نماند.

 در سحرگاه هفدهم تیرماه 65، نورالله مهمان حضرت زهرا(س) شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۰ ، ۱۱:۱۸
سعید

پیکر شهیدی که بعداز12سال سالم ماند


 شهید پیراینده در سال 65 در عملیات کربلای 5 به اسارت نیروهای بعثی در آمد. ابتدا به اردوگاه 11 منتقل شد. درهمان بدو ورود به علت این که عکس صدام در جهت قبله نصب شده بود (به طوری که در هنگام نماز به ناچار آن عکس دیده می شد) عکس صدام را پاره کرد. به خاطر این کار، نیروهای بعثی چندین بار به شدت او را شکنجه دادند ولی حسین مقاومت کرده و هر بار که عکس را نصب می کردند، مجدداً آن را پاره می کرد


پیکر شهیدی که بعداز12سال سالم است

آزاده شهید حسین پیراینده در سال 1336 در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. وی در سن نوجوانی به همراه بزرگترها در تظاهرات علیه رژیم فاسد شاهنشاهی شرکت می کرد. با فرمان حضرت امام(ره) مبنی بر تشکیل بسیج از ابتدا همراه با پاسداران کمیته انقلاب اسلامی در مبارزه با اشرار، مفسدین و قاچاقچیان حضوری چشمگیر داشت. وی با آغاز تجاوز عراق به میهن اسلامی رهسپار جبهه های حق علیه باطل شد و در عملیات آزاد سازی خرمشهر به افتخار جانبازی نائل آمد. هنوز بهبودی کامل نیافته بود که به علت اشتیاق به جهاد در راه خدا دوباره رهسپار جبهه گردید.

دوران اسارت

شهید پیراینده در سال 65 در عملیات کربلای 5 به اسارت نیروهای بعثی در آمد. ابتدا به اردوگاه 11 منتقل شد. درهمان بدو ورود به علت این که عکس صدام در جهت قبله نصب شده بود (به طوری که در هنگام نماز به ناچار آن عکس دیده می شد) عکس صدام را پاره کرد. به خاطر این کار، نیروهای بعثی چندین بار به شدت او را شکنجه دادند ولی حسین مقاومت کرده و هر بار که عکس را نصب می کردند، مجدداً آن را پاره می کرد؛ به گونه ای که در نهایت تنها آسایشگاهی که بعثی ها راضی شدند در آن عکس صدام نصب نشود، آسایشگاهی بود که شهید پیراینده در آن حضور داشت.

ادامه مطلب رو از دست ندین . . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۰ ، ۱۰:۵۴
سعید

آزادگان و خبر رحلت امام (ره)


وقتی خبر رحلت امام را شنیدیم، غم عظیمی در اردوگاه تکریت چیره شد. هیچ کس حرف نمی زد. هر کسی با خودش خلوت کرده بود.سکوت عجیب بچه ها زندانبانان عراقی را به وحشت انداخته بود. می پرسیدند: چرا ساکت هستید؟ چرا حرف نمی زنید؟ چهره ها غمبار و گریان بود. هر کس به نحوی در درون خود می سوخت.


امام خمینی

حدود 22 سال پیش مردم ایران روزهای سختی را می گذراندند با اتمام جنگ غم از دست دادن عزیزان ، غم فراق اسرا و مفقودالاثرها خود را نشان می داد ولی همه می گفتند : فدای تار موی امام .

با دیدن امام مادران غمشان التیام می یافت و فرزندان شهدا امام را به جای پدر می خواندند و این مایه ی آرامش و دلگرمی برای ملت خداجوی بود. تا اینکه خبر رسید امام خمینی در بیمارستان قلب جماران بستری شدند این مردم را به تلاطم وا داشت نذر و نیاز به درگاه خداوند منان. امن یجیب مادران داغ دیده ی شهدا ، اشک فرزندان بی پدر و پدران بی فرزند همه و همه ...

ولی مشیت الهی بر این بود که ما ادامه راه ا بدون امام طی کنیم ، امتحان بزرگی برای ما اجرا شد .

روزی که رادیو از صبح شروع به پخش قرآن کرد دل ها به اضطراب افتاد تا لحظه ای که اعلام کردند "روح خدا به ملکوت اعلی پیوست" ملت به یکباره عزادار شدند غمی سخت تر و بزرگتر حتی برای خانواده های شهدا ، اسرا و مفقودالاثرها . در این میان هرکس که قلبش به عشق امام می تپید ولی به دلایلی در میهن اسلامی مان نبود در غم بیشتری فرو رفت .

جانبازانی که مجبور به خانه نشینی بودند یا آنهایی که برای درمان به خارج از کشور رفته بودند پای درد دل هرکدامشان که بنشینی برای چنان تعریف می کنند از غم روز ارتحال امام خمینی (ره) که انگار همین دیروز بوده ، ولی در این بین خاطرات آزادگان بیشتر آدم را می سوزاند آنها که به دور از خانه و خانواده خود در آن شرایط سخت اسارت ، در بین کارهای وحشیانه ی بعثی ها خبر از ارتحال پیر و مرادشان گرفتند....

 و چه سخت و سنگین بود آن فضا 

و اکنون بخوانید از آنچه این عزیزان برایمان به رسم یادگار تعریف کردند : 

بچه ها می گفتند: از کجا می دانی؟ وقتی که خبر رحلت امام را شنیدیم، غم عظیمی در اردوگاه ما در تکریت چیره شد. هیچ کس حرف نمی زد. هر کسی با خودش خلوت کرده بود. سکوت عجیب بچه ها زندانبانان عراقی را به وحشت انداخته بود. می پرسیدند: چرا ساکت هستید؟ چرا حرف نمی زنید؟  . . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۰ ، ۱۰:۴۴
سعید

 

مکتبی که امام برایش جهاد کرد.... 

 

 سخنان امام خامنه ای۱۴/۳/۱۳۸۳

 


من می خواهم روی مکتب سیاسی امام تکیه کنم مکتب سیاسی امام نمی تواند ازشخصیتب پرجاذبه امام جداشود.راز موفقیت امام در مکتبی است که عرضه کرد و توانست آن را به طور مجسم و به صورت یک نظام در مقابل چشم مردم جهان قراردهد .

البته انقلاب عظیم اسلامی ما به دست مردم به پیروزی رسید و ملت ایران عمق توانایی ها و ظرفیت فراوان خود را نشان داد اما این ملت بدون امام و مکتب سیاسی اوقادر به چنین کار بزرگی نبود.


 هنوز محور اصلی تبلیغات دشمنان انقلاب وکشور ما دشمنی با امام بزرگوارماست.آنها مهم ترین هدف خود را ...این قرارداده اند که با هزاران ساعت برنامه ریزی و برنامه سازی در ماه برای صدها رادیوو تلویزیونی که در اطراف عالم از سوی محافل صهیونیستی و استکباری به راه افتاده است شخصیت پر جاذبه و چهره درخشان امام بزرگوار را زیر سوال ببرند باید تصدیق کنیم که دشمنان نظام اسلامی برای مقابله و مبارزه ی با نظام جمهوری اسلامی وحرکت ملت ایران جزاین چاره ای هم ندارند زیرا عامل مهم تسلیم ناپذیری و ایستادگی ملت ایران در راه پر افتخار خود فلسفه ی سیاسی و مکتب سیاسی امام است که ملت ما از بن دندان به ان اعتقاد دارند.

دشمنان انقلاب چاره ای ندارند جز این که با فلسفه ی امام یامکتب امام ، با شخصیت امام – که همچنان زنده وپایدار است –دشمنی کنند تا بتوانند این ملت را به خیال خود به عقب نشینی و تسلیم در مقابل خودشان وادارکنند.

امام بزرگوار با مکتب سیاسی خود بود که توانست طلسم دیر پای استبداد را در این کشور بشکند.

امام بزرگوار با مکتب سیاسی خود بود که توانست دست غارتگران را از این کشور کوتاه کند غارتگرانی که با همدستی با دیکتاتورها ایران را به خانه امن خود تبدیل کرده بودند کسانی که امیدوار بودند بتوانند ایران را به صورت یک کشور تولیدکننده ی مواد اولیه و انبار تمام نشدنی نفت برای خود نگه دارند.

من می خواهم روی مکتب سیاسی امام تکیه کنم مکتب سیاسی امام نمی تواند از شخصیتب پرجاذبه امام جداشود.راز موفقیت امام در مکتبی است که عرضه کرد و توانست آن را به طور مجسم و به صورت یک نظام در مقابل چشم مردم جهان قراردهد .البته انقلاب عظیم اسلامی ما به دست مردم به پیروزی رسید و ملت ایران عمق توانایی ها و ظرفیت فراوان خود را نشان داد اما این ملت بدون امام و مکتب سیاسی اوقادر به چنین کار بزرگی نبود.

مکتب سیاسی امام میدانی را بازمی کند که گستره ی آن حتی از تشکیل نظام اسلامی هم وسیع تر است .

مکتب سیاسی یی که امام آن را مطرح وبرای آن مجاهدت کرد وآن را تجسم و عینیت بخشید برای بشریت و برای دنیا حرف تازه دارد وراه تازه پیشنهاد می کند.

چیزهایی در این مکتب وجود دارد که بشریت تشنه ی آنهاست ،لذا کهنه نمی شود.کسانی که سعی می کنند امام بزرگوار ما را به عنوان یک شخصیت متعلق به تاریخ و متعلق به گذشته معرفی کنند در تلاش خود موفق نخواهند شد.امام در مکتب سیاسی خود زنده است و تا این مکتب سیاسی زنده است حضور و وجود امام در میان امت اسلامی بلکه در میان بشریت منشا آثار بزرگ وماندگاراست...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۰ ، ۰۲:۳۰
سعید

قبر شماره 42 /عکس


 از سر مزاح ، روی کاغذی نوشتند: «شهید اسلام ، طلبه مجاهد، مهرداد خواجوی» و کاغذ را گذاشتند روی سینه ی او و عکسی به یادگار گرفتند. هیچ کس تصور هم نمی کرد که این مزاح ِ دوستانه ، مدتی بعد به حقیقتی جدی بدل شود


مهرداد خواجوی گَوَنی سال 1348 در تهران متولد شد. پدرش «احمد» از اهالی گلباف (شهری از توابع کرمان) بود. وی در سال  در سال 1359، به کرمان مراجعت کرد. مهرداد به سال 1362، راهی حوزه علمیه کرمان شد. مهرداد در اواخر همان سال با وجود تمام مخالفت ها عازم جبهه شد و در آغاز ورود، به واحد اطلاعات عملیات لشکر «ثارالله (ع)»،پیوست. مهرداد، دیگر جبهه ها را رها نکرد تا سرانجام  در خرداد سال 1367، در منطقه شلمچه بر اثر ترکش خمپاره  به سرش، به شدّت زخمی شده و چند روز بعد، در بیمارستانی در اهواز،
بال در بال ملائک گشود.
 

عکس زیر ، شهید خواجوی را در خوابی عمیق نشان می دهد. رفقای مهرداد ، از سر مزاح ، روی کاغذی نوشتند: «شهید اسلام ، طلبه مجاهد، مهرداد خواجوی» و کاغذ را گذاشتند روی سینه ی او و عکسی به یادگار گرفتند. هیچ کس تصور هم نمی کرد که این مزاح ِ دوستانه ، مدتی بعد به حقیقتی جدی بدل شود و پیکر پاکِ مهرداد خواجوی ، پیچیده در کفن ، با چنین نوشته ای بر روی سینه اش ، به تهران منتقل شده و در بهشت زهرا(س) آرام بگیرد.

مرقد پاک مهرداد در بهشت زهرا (س) ، قطعه : 26، ردیف : 577 ، شماره :42 قرار دارد.

قبر شماره 42 /عکس

قبر شماره 42 /عکس

شهید اسلام ، طلبه مجاهد، مهرداد خواجوی» (نفر اول از چپ)

 روحمان با یادش شاد

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۴۲
سعید
چند خاطره کوتاه اما خواندنی...
 


دعای قنوت :

 

خیلی اشکش را نگه می داشت  ، توی چشمش ، همسرش فقط یکبار گریه اش را دید ، وقتی امام رحلت کرد . دوستش می گفت : « ما که توی نماز قنوت میگیریم از خدا می خواهیم که خیر دنیا و آخرت را به ما اعطا کند و یا هر حاجت دیگری که برای خودمان باشد اما صیاد تو قنوتش هیچ چیزی برای خودش نمی خواست . بارها می شنیدم که می گفت  ( اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای ) بلند هم می گفت از ته دل ... ».

 

نگقتن بسم الله :

 

اوایل جنگ بود . در جلسه ای بنی صدر بدون « بسم الله » شروع کرد به حرف زدن ، نوبت که به صیاد رسید به نشانه ی اعتراض به بنی صدر که آن زمان فرماده کل قوا بود ، گفت :« من در جلسه ای که اولین سخنرانش بی آنکه نامی از خدا ببرد ، حرف بزند ، هیچ سخنی نمی گویم . »

 

امداد غیبی : 

 

در عملیات طریق القدس ارتش و سپاه که با هم دو لشگر و اندی داشتند ، برای حمله به دشمن به 110 هزار گلوله فقط از یک نوع مهمات نیاز داشتند و ما از این نوع گلوله فقط سیزده هزار تا داشتیم . وقتی آن برادر مسئول آتش ، این برآورد علمی را به ما نشان داد ، اصلا نفهمیدیم چطور شد که گفتیم : شما بقیه کار ها را بکنید ، مهمات در راه است و می رسد . بلافاصله به خدا پناه بردیم که خدایا این چه بود که ما گفتیم . فقط همین را بگویم تا موقعی که بچه ها بستان را گرفتند تا آن موقع ، آن برادر مسئول آتش یادش رفته بود که مهمات چه شد ؟

 

مزد :

 

قرار بود صبح روز عید غدیر برود به خدمت آقا و درجه ی سرلشگری اش را بگیرد . همه تبریک گفتند خودش می گفت : «  درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست و قتی آقا درجه را روی دوشم بگذارند . حس می کنم ازم راضی هستند . وقتی ایشان راضی باشد امام عصر ( عج ) هم راضی اند . همین برایم بس است . انگار مزد تمام سالهای جنگ را یکجا بهم داده اند .»

 

بهشت زهرا (س) :

 

صبح روز بعد از خاکسپاری ، خانواده اش نماز صبح را خواندند و از آن طرف رفتند بهشت زهرا(س) ، سر قبر صیاد . اما پیش از آنها کسی دیگری هم آماده بود آقا که گفت « دلم برای صیادم تنگ شده ، مدتی است ازش دور شده ام . »

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۰ ، ۱۲:۲۱
سعید

نخستین فرمانده تیپ 21 امام رضا(ع)


ساواک بارها برای دستگیری محمدمهدی خادم‌الشریعه نقشه کشید اما او هر بار با زیرکی از چنگ آنها می‌گریخت.


خرداد ماه سال 1337 بود که محمد مهدی در شهرستان سرخس به جهان هستی چشم گشود. پدرش به دلیل علاقه فراوانی که به ساحت مقدس ضامن آهو داشت، به همراه خانواده به شهر مشهد عزیمت نمود و از آن پس محمد مهدی در سایه ملکوتی امام رضا (علیه السلام) زندگی را تجربه کرد. دوران تحصیل با موفقیت به پایان رسید و آغاز جوانی با قیام و مبارزه مردم همزمان شد.

شهید محمد مهدی خادم الشریعه

یکی از همرزمان ایشان نقل می‌کند: من و پسر یکی از روحانیون را با اعلامیه‌های حضرت امام دستگیر کردند. نگران بودم که بالاخره چه می‌شود. فردی با سرعت آمد و کیفم را دزدید. پلیس مانده بود ما را نگه دارد یا کیف قاپ را تعقیب کند. بالاخره بدون مدرک به کلانتری رفتیم. و بعد از چند ساعت آزاد شدیم. محمدمهدی بیرون کلانتری منتظرمان بود. طرح کیف قاپی از ابتکارات او بود.

 

ساواک بارها برای دستگیری مهدی نقشه کشید اما هر بار با زیرکی او مواجه و در اجرای نقشه‌هایش ناموفق می‌گشت. پس از پیروزی انقلاب، نظم و مدیریت تشکیلاتی‌اش باعث شد تا مسئولیت دفتر فرماندهی سپاه پاسداران خراسان را به او واگذار کنند. پس از آن، دوره فشرده خلبانی را در تهران طی کرد و راهی جبهه‌های جنوب شد. در آنجا نیروهای خراسانی را در تیپ 21 امام رضا (علیه السلام) سازماندهی کرده، خود به عنوان اولین فرمانده، مسئولیت رهبری این تیپ را به عهده گرفت.

بهمن1360 حماسه ماندگار تاریخ دفاع مقدس در تنگه چزابه رقم خورد. رزمندگان و فرماندهان تیپ 21 امام رضا (علیه السلام) در نبردی نابرابر تمام پاتک‌‌های دشمن را دفع کردند و شجاعانه از مناطق فتح شده پاسداری نمودند. حجم آتش دشمن در این پاتک‌ها برابر تمام مهمات بکارگیری شده توپخانه دشمن تا آن روز بودحماسه آفرینی‌های او و یارانش در چزابه چنان بود که پیر جماران در وصفشان فرمود:

پیر جماران در وصفشان فرمود: «کار رزمندگان ما در چزابه در حد اعجاز بود و این اعجاز به حول و قوه الهی از بازوان پرتوان رزمندگان به خصوص رزمندگان تیپ 21 امام رضا (علیه السلام) به فرماندهی این سردار شهید نمایان شد.»

«کار رزمندگان ما در چزابه در حد اعجاز بود و این اعجاز به حول و قوه الهی از بازوان پرتوان رزمندگان به خصوص رزمندگان تیپ 21 امام رضا (علیه السلام) به فرماندهی این سردار شهید نمایان شد.».

مادر محمدمهدی هنگام وداع در یکی از اعزام‏های او به منطقه گفت: محمد مهدی دیگر بس است، به جبهه نرو من دیگر تحمل دوریت را ندارم. محمد مهدی گفت: باشد، من به جبهه نمی‏روم. ولی مادر جان آیا شما در روز قیامت جوابگوی حضرت زهرا(سلام الله علیها) خواهید بود؟ مادرش هم در مقابل این سوال جوابی نداشت که بدهد و سرش را پایین انداخت.

محمد مهدی در عملیات بیت‌المقدس در تاریخ سی و یکم اردیبهشت ماه سال 1361 به یاران کربلایی‌اش پیوست. پیکر مطهرش را در حرم با صفای امام رضا (علیه السلام) به خاک سپردند.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۲۴
سعید