قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جنگهای نامنظم» ثبت شده است

 بوی کباب جنگی


 شرمنده گذاشتن این پست و عکسم ... ولی بعضی ها باید ببینند شاید بفهمند . 

من جمله خودم


092

 

عملیات کربلای ۵ بود.
شب دوم قرار گذاشتیم با گردان عمار برویم جلو. قبلاً گردان مالک رفته بود.
 
بچه ها توی محاصره اکثراً شهید شدند. من و حاج محسن از قرارگاه تاکتیکی به سمت سه راه شهادت که به شوخی سه راه مرگ می گفتیم پیاده به راه افتادیم.
 
شاید، با سه راه ۲۰۰ الی ۳۰۰ متر فاصله داشتیم که بوی خوشایندی به مشاممان خورد.
 
بی اختیار گفتم: «چه چیز مشتی؟»
 
بعضی اوقات بچه های تدارکات همت می کردن و ظرف های غذا را داخل برانکارد می گذاشتند و دوان دوان به خط مقدم می آوردند و وقتی ما توی سنگر می رسیدیم غذا هنوز گرم گرم بود.
 
توی راه با حاج محسن دین شعاری کلی به خودمون وعده دادیم که الآن می رسیم به سه راهی محسن سوتی.
از بس حاج محسن سر آن سه راهی داد زده بود تا گردان جابه جا کند، دیگر صدایش در نمی آمد و سوت می زد.
به همین خاطر آن مکان معروف به سه راهی محسن سوتی شد.
 
محسن گفت:
 
«آخ جون این جا چه بوی کبابی راه انداختن، دست این تدارکات چی را باید ماچ کرد.»
 
جون تو، دو پرسش را می گیرم تا قبل از کار یه شکم سیر بخوریم. گیج بوی کباب به سه راهی شهادت رسیدیم.
 
یک خمپاره ۱۲۰ وسط یک تویوتای پر از نیرو فرود آمده بود و بوی گوشت کباب شده فضا را آکنده بود.
 
هنوز آتش روشن بود. بوی کباب شدن آن ها ما را از ۲۰۰ متری به آن جا کشاند.
 
ما چه نقشه هایی می کشیدیم.
 
در حالی که بچه ها این جا در آتش… بعدها حاج محسن گفت : بعد از آن «واقعاً از کباب بدم آمد».
 
 
راوی: مرتضی شادکام
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۳ ، ۰۹:۵۵
سعید

جنگ نعمت است ، چون ...

سخنرانی منتشر نشده ی استاد قرائتی در جمع رزمندگان لشکر 41 ثارالله کرمان در ماه ها پایانی جنگ تحمیلی


توی نامه ها هم لطیفه بنویسید و با پدر و مادر شوخی کنید. ننویسید مادر اگر من شهید شدم، من را حلال کن...

آن نامه هایی که دل مادر را به درد می آورد، ننویسید، زیرا مرتکب گناه می شوید. خداوند همه ی شما را حفظ کند و این حالتی را که به شما داده، برایتان نگه دارد.


بسم الله الرحمن الرحیم

خداوند می فرماید «نَکتُبُ ما قدَّ موا و آثارهم» یعنی ما آثار کارها را هم حساب می کنیم.

حجت‌الاسلام والمسلمین قرائتی، قرآن، محور تبلیغات دینی

فرض کنید یک نفر لامپی را خاموش می کند و فرار می کند. بعد که گرفتیدش، سیلی به او نمی زنید و بگویید چون لامپ را خاموش کردی، تو را می زنم؛ ؟ به آثار کارش نگاه می کنید.

لامپ را که خاموش کرد، 2 نفر با آتش سیگار قالی را سوزاندند. 10 جفت کفش گم شد. 2 تا چاقو خورد توی شکم یک نفر. جیب 20 نفر را زدند. 2 نفر از پله افتادند پایین. یک نفر سرش به ستون خورد و... بعد می گویید: تمام این خسارت ها را تو که لامپ را خاموش کرده ای باید بدهی . درست است که لامپ خاموش کردن یک دقیقه است، اما آثار خیلی زیادی دارد.

آثار جنگ را باید به شما بگویم. نگویید که می دانید؛ می دانید! ولی بعضی ذغال ها را باید همیشه و به صورت مداوم باد زد. اگر یک لحظه آن را باد نزنی، خاموش می شود.

روی کره ی زمین، همه از امریکا وحشت دارند، غیر از شما؛ و این به خاطر خون است. خط آمریکا کور شد، به خاطر خون. خط امام حاکم شد، به خاطر خون. زمان شاه، 13- 14 سال پیش آیه الله خامنه ای در مسجدی سخنرانی می کردند و پشت سر ایشان 200 نفر نماز می خواندند. الآن اگر نماز جمعه ی چند صد هزار نفری پشت سرشان برگزار می شود، 200 نفرش مال خود آقای خامنه ای است، بقیه اش مال خون است.

کتاب های مرحوم شهید مطهری ده هزار جلد چاپ می شد  دیر به دیر به فروش می رفت؛ حالا اگر صد هزار جلد چاپ می شود؛ به خاطر انقلاب است.


روی کره ی زمین، همه از امریکا وحشت دارند، غیر از شما؛ و این به خاطر خون است. خط آمریکا کور شد، به خاطر خون. خط امام حاکم شد، به خاطر خون .


دنیا روی ما حساب می کند؛ حسابی هم حساب می کند. ما خیلی رشد کردیم. ما خیال می کردیم جنگ تلخ است، ولی معلوم شد شیرین است، مثل گرگ!

گرگ که دنبال آدم می دود، آدم فکر می کند تلخ است، آدم از ترس گرگ 30 کیلومتر می دود و می خواهد فرار کند. بعد با خود می گوید: اِ... من چه طور 30 کیلومتر دویدم؟ اگر گرگ نبود، 2 کیلومتر بیشتر نمی دویدم.

پس گرگ هم نعمت است؛ چرا؟ به خاطر این که استعدادها، شکوفا می شود.

همین جنگ دریایی هم برای ما بد نشد؛ چون نیروی زمینی سپاه خوب بود، ولی نیروی دریایی ضعیف بود.این دشمن شده مثل گرگ؛ وقتی حمله می کند، باعث می شود پاسدارها کوشش کند و نیروی دریایی خوب شود.

شهید

اگر جنگ هوایی هم رخ بدهد، نیروی هوایی خوب می شود؛ یعنی هر چه فشار می آید، ما وضع مان بهتر می شود. البته عزیزانی از دست می دهیم .

حالا «یا بنی اسرائیل اذکروا نعمتی الّتی انعمت علیکم و انّی فضلتکم علی العالمین» ای بنی اسرائیل، یادتان باشد که خیلی به شما نعمت دادم.

حالا چند حدیث برایتان بگویم و چند تذکر بدهم.

حدیث اول: روزی پیامبر می رفتند جایی. کفش هایشان را درآوردند و پابرهنه شدند.

اصحاب گفتند: یا رسول الله، چرا کفش هایتان را در آوردید؟ فرمودند: این جا پادگان است و رزمنده ها در آن تیراندازی می کنند؛ زمینی که در آن تیراندازی یاد می گیرند، مثل مسجد است  من به احترام این پادگان کفش از پایم در می آورم.

حدیث دوم: یک شب پیامبر در جبهه بودند.  آشپز دیگی بار گذاشت تا غذا درست کند. پیامبر فرمودند: 10 دیگ بار بگذارند.

آشپز گفت: یک دیگ کافی است. پیامبر فرمودند: 9 دیگ دیگر را بگذارید تا در آن آب جوش بیاید. پرسیدند: 9 دیگ آب جوش می خواهیم برای چه کاری؟

فرمودند: دیده بان دشمن از دور ما را می بیند. اگر یک دیگ بار بگذارید، می گویند جمعیت مسلمانان کم است، ولی اگر 9 دیگ بگذارید، دشمن که نمی فهمد توی دیگ ها آب است یا آبگوشت.


 اطاعت از فرمانده واجب است. اگر فرمانده گفت بخواب، ولی شما نشستید و ترکش به شما خورد، شهید نیستید.


باید آرایش نظامی مان طوری باشد که دشمن از دیگ خالی ما هم وحشت کند.

حدیث سوم: امیرالمومنین در جبهه بودند که تشنه شدند. آب خواستند. تا آب را به ایشان دادند، نگاه کردند و دیدند ظرف ترک دارد و آن را پس دادند. اصحاب پرسیدند: چرا آب نخوردید؟ فرمودند: در ظرف ترک دار آب خوردن مکروه است. باز گفتند: این جا میدان جنگ است...! فرمودند: من در میدان جنگ هم کار خلاف شرع و بهداشت انجام نمی دهم.

شهدا

حدیث چهارم: پیرمردی در جبهه گفت: آقا، توحید یعنی چه؟ جوان ها گفتند: برو... الآن که وقت توحید نیست. حضرت توحید را برایش شرح دادند و بعد به جمع رزمندگان ملحق شدند.

حدیث پنجم: امیرالمومنین می جنگیدند و در حال شمشیر زدن به آسمان نگاه می کردند.

ابن عباس پرسید: چرا به آسمان نگاه می کنید؟ حضرت فرمودند: می ترسم نماز اول وقت از دستم برود. ابن عباس گفت: این جا میدان جنگ است. حضرت فرمودند: علی در میدان جنگ هم نماز را اول وقت می خواند.

پنج حدیث گفتم، حالا چند تذکر

تذکر اول: اطاعت از فرمانده واجب است. اگر فرمانده گفت بخواب، ولی شما نشستید و ترکش به شما خورد، شهید نیستید.


اسراف حرام است و گناه کبیره. از احمد آقا پسر امام نقل شده که امام وقتی آب می خوردند، زیاد می آمد، یک کاغذ روی لیوان می گذاشتند و زیادی آن را وقتی تشنه می شدند، می خوردند.  احمدآقا به امام می فرمایند: آب را عوض کنید. امام می فرمایند: دور ریختن این نصف لیوان آب اسراف است.


تذکر دوم: اسراف حرام است و گناه کبیره. از احمد آقا پسر امام نقل شده که امام وقتی آب می خوردند، زیاد می آمد، یک کاغذ روی لیوان می گذاشتند و زیادی آن را وقتی تشنه می شدند، می خوردند.  احمدآقا به امام می فرمایند: آب را عوض کنید. امام می فرمایند: دور ریختن این نصف لیوان آب اسراف است.

تذکر سوم : به پدر و مادرتان نامه بنویسید. اگر کسی به جبهه بیاید، ولی به مادر یا همسرش نامه ننویسد، گناه می کند.

توی نامه ها هم لطیفه بنویسید و با پدر و مادر شوخی کنید. ننویسید مادر اگر من شهید شدم، من را حلال کن...

آن نامه هایی که دل مادر را به درد می آورد، ننویسید، زیرا مرتکب گناه می شوید. خداوند همه ی شما را حفظ کند و این حالتی را که به شما داده، برایتان نگه دارد.

خدایا، تو را به حق محمّد و آل محمّد، هر چه به عمر ما اضافه می کنی، به ایمان ما هم اضافه فرما.

خدایا، تو را به حق محمّد و آل محمّد، رزمندگان عزیز ما را به پیروزی نهایی برسان.

 رهبر جهان حضرت مهدی را به جهانیان مرحمت بفرما .

به ما سلامتی دادی ، به مریض ها شفا بده.

ما زنده هستیم الحمدلله؛ اموات ما را بیامرز.

ما مسلمانیم الحمدلله، گمراهان و کفار را هدایت کن.

هم قلب ما و هم دنیا را از شرک پاک کن.

والسّلام علیکم و رحمه الله و برکاته.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۳ ، ۱۲:۰۷
سعید

خاطراتی خواندنی از شهید چمران


شهدا همواره و در همه عرصه‌ها الگو و نمونه بوده‌اند، چه در رزم و چه در زندگی. زندگی و سیره شهیدانی همچون دکتر «مصطفی چمران» را که مطالعه می‌کنیم درمی‌یابیم که آنان حتی در برخورد با جوانان چقدر دقیق عمل می‌کردند؛ به‌گونه‌ای که از افرادی عادی، چریک‌هایی می‌ساختند که خواب را برچشم دشمن حرام کنند.

 آنچه در ادامه می‌خوانید روایتی از این بعد از شخصیت شهید چمران است که به بهانه سالگرد شهادت این عارف مجاهد آمده است.

خاطراتی خواندنی از شهید چمران

روایت زیر از زبان "سیدعباس حیدر راکوبی" عضو دسته موتورسواران جنگ‌های نامنظم بیان شده، که طی آن نحوه عضویت و پیوستن خود و دوستانش را به این ستاد بازگو کرده است.

نحوه آشنایی با شهید چمران

دکتر چمران یک روز جمعه آمد به پیست موتورسواری گیشا و پرسید که نمی‌ترسید با این سرعت بالا از تپه‌ها پایین می‌آیید؟ گفتیم نه.

گفت می‌توانید در جبهه همین کار را انجام دهید؟ گفتیم بله. گفت آنجا شرایط فرق دارد و زیر آتش دشمن است. چون تجربه‌ای از جنگ نداشتیم گفتیم مسئله‌ای نیست. فکر کردیم جنگ مثل فیلم‌هایی است که دیده بودیم.

ما یک عده موتورسوار بودیم که از همه جای تهران به اطراف شهر می‌رفتیم و موتورسواری می‌کردیم. یک روز آقایی به اسم محسن طالب زاده آمد و گفت که وزیر دفاع آمده. ما شنیده بودیم که دکتر چمران وزیردفاع است و چند سخنرانی‌اش را گوش کرده بودیم. آمد به پیست و ما هم رفتیم به دیدار ایشان. لحن خوبی داشت و به همین دلیل محو کلامش شدیم. تکیه‌کلامش عزیزجان بود. با ما احوالپرسی کرد و از وضعیت موتورسواری پرسید. خیلی خاکی برخورد می‌کرد. انگار نه انگار وزیر دفاع است.

به من گفت: "بچه کجایی؟"

گفتم: "میدان خراسان."

گفت: "من هم بچه سرپولک هستم."

پرسید: "چند وقت است که موتورسواری می‌کنی؟"

گفتم: "پنج، شش ساله."

گفت: "آقای طالب زاده چند موتورسوار را همراه کرده که به جبهه بیایند. اگر شما هم دوست داشتید، بیایید نخست وزیری تا به جبهه اعزام شوید. آنجا نیروهای مخصوص هستند که اگر شما با آن‌ها همراه شوید، پدر عراقی‌ها در می‌آید."

با همین لحن بیان کرد و ادامه داد ما ستاد جنگ‌های نامنظم تأسیس کرده‌ایم و شما خوب است به آن‌ها بپیوندید.

اواخر آبان بود که به جبهه اعزام شدیم. همان اول گفتند که جایی که می‌روید جبهه است و توپ و خمپاره دارد و حلوا خیرات نمی‌کنند. یک قطار را هم همان روزها منفجر کرده بودند.

ما را با اتوبوس و موتورهایمان را به اضافه موتورهای نخست‌وزیری با کامیون به اهواز بردند. اتوبوس هم نیمه‌شب در مسیر چپ کرد و شیشه‌هایش شکست. به اهواز رسیدیم و ما را در یک مدرسه مستقر کردند. بعد فرستادند به اردوگاه درب خزینه برای آموزش‌های لازم.

البته ما آنجا را به پیست موتورسواری تبدیل کردیم، ولی جلویمان را گرفتند و آموزش دادند. دوباره برگشتیم اهواز و موتورسوارها را در ستاد جنگ‌های نامنظم در ساختمان استانداری خوزستان مستقر کردند. یک اتاق متعلق به آقای چمران بود، یک اتاق متعلق به رهبر معظم انقلاب ـ که آن زمان با دکتر چمران به اهواز آمده بودند ـ و یک اتاق هم داده بودند به ما موتورسوارها.


 ما شنیده بودیم که دکتر چمران وزیردفاع است و چند سخنرانی‌اش را گوش کرده بودیم. آمد به پیست و ما هم رفتیم به دیدار ایشان. لحن خوبی داشت و به همین دلیل محو کلامش شدیم. تکیه کلامش عزیزجان بود.


اولین بار حضرت آقا را آنجا دیدم. یک‌بار با موتور از پله‌های ساختمان بالا می‌آمدم که خوردم زمین. حضرت آقا خندیدند و گفتند چرا با موتور از پله‌ها بالا می‌آیی که اینطوری بشوی؟ خیلی خاکی با ما رفتار می‌کردند.

یک‌بار که بنی صدر با آن بِلِیزِرش آمده بود استانداری جلوی ماشینش تک‌چرخ زدم و مسافتی را رفتم. حضرت آقا جلوی در استانداری ایستاده بودند. من را که دیدند خندیدند و گفتند: "من را هم سوار موتورت می‌کنی؟"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۳ ، ۱۵:۵۱
سعید