قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۰ ثبت شده است

تمام جرم یک شهید

 مناجات نامه شهید محمدصادق محمدی


خدایا تو بنگر که کدامین نیکوکارتر است ببین که فرزندان ابراهیم چگونه اسماعیل وار به قربانگاه آزمایشی می شتابند و پیروزمندانه جان می دهند. می سوزند تا با کفر نسازند. می روند تا ایمان نرود. می میرند تا چراغ توحید نمیرد. خدایا سرودشان (لااله الاالله) است فریادشان «نصرمن الله» و شورشان «انالله واناالیه راجعون»...

تمام جرم یک شهید

خدایا تو بنگر که کدامین نیکوکارتر است ببین که فرزندان ابراهیم چگونه اسماعیل وار به قربانگاه آزمایشی می شتابند و پیروزمندانه جان می دهند. می سوزند تا با کفر نسازند. می روند تا ایمان نرود. می میرند تا چراغ توحید نمیرد. خدایا سرودشان (لااله الاالله) است فریادشان «نصرمن الله» و شورشان «انالله واناالیه راجعون». نامشان موحد. کتابشان قرآن. پیامشان ایمان. جرمشان قیام. راهشان اسلام. سلاحشان وحدت. درسشان جهاد. مقصدشان شهادت.

خدایا دلاوران قبیله نور در نبرد با ظلمت به پهن دشت روشنایی گام نهادند رفتند تا چون ستاره هایی در آسمان تیره بدرخشند.

خدایا به ابرها بگو بنوازند و به رودها بگو بخروشند. به چشمه ها بگو بجوشند. آری اشک بریزید ای دریاها، ای رودها، ای چشمه ها، ای دشت ها، ای بیشه ها، ای کوهپایه ها و ای قله ها.

از چشم سیلابها جاری کنید، خونابه ها جاری کنید.

خدایا به درختها بگو برگهایشان فرو ریزند و به عقابها بگو پرهایشان را به خون شهیدان رنگین کنند به کبوترها بگو تا پیام خونشان را به خطه های ستم کشیدگان برسانند.

خدایا بازهم به فرشتگانت بگو «انی اعلم مالاتعلمون» خدایا به فرشتگان فلسفه آفرینش انسان را در کربلای خوزستان نشان بده و بگو نظری بر خلفایت بر روی زمین بیندازند و عشق و ایمان و جهد و تلاش و خون جوانان را ببینند.

ای با عظمت به محمد(ص) بگو که پیروانش حماسه آفریدند.

به علی(ع) بگو که شیعیانش چگونه قیام به پا کردند.

به حسین(ع) بگو که خونش همچنان از رگها می جوشد، بگو از آن خونها که دردشت کربلا بر زمین ریخت سروها روئید، ظالمان سروها را سربریدند، اما بازهم سروها روئیدند. بگو که قاتلان همچنان خونها را می ریزند اما هر بار هم سروها می رویند.


الها! چرا خونها را می ریزند؟ جرممان چیست؟

می دانیم که جرمی بجز حب تو نداریم! قرنهاست که غل و زنجیر بر پایمان زدند، زندانها را مأوایمان ساختند، شکنجه گران را همراهمان کردند، پاهای جوانانمان را شکستند تا نروند، زبانشان را بریدند تا نگویند، خونشان را ریختند تا نباشند


الها! چرا خونها را می ریزند؟ جرممان چیست؟

می دانیم که جرمی بجز حب تو نداریم! قرنهاست که غل و زنجیر بر پایمان زدند، زندانها را مأوایمان ساختند، شکنجه گران را همراهمان کردند، پاهای جوانانمان را شکستند تا نروند، زبانشان را بریدند تا نگویند، خونشان را ریختند تا نباشند.

اکنون تو گویی تنمان سرد شده است. چشممان در سوگشان در اشک شناور است. هنوز صدای آن جوانان رشید در گوشمان طنین افکنده است که چه نیکو آیه وحدت می خوانند و چه زیبا آیه شهادت را با خون خود تفسیر کردند.

تمام جرم یک شهید

پروردگارا درد سالهای سال بر سرمان آوار شد و دراین جنگ و در مدخل سنگرها لحظات غمباری جوانانمان، عزیزانمان برایمان گذاشتند و خود بسوی آسمانها پر کشیدند. اینان حر، عمار و ابوذر بودند و در یک کلمه امامی برایمان بودند که به نور پیوستند طلوع فجر را به قله گیتی هر لحظه نمایان ساختند اگرچه خود دراین راه سوختند.

الهی این مجاهدان راستین، این جوانان عزیز، این منادیان ایمان، مظلومان همیشه تاریخ، مردانه به سیاهی شب یورش بردند تا رویش دوباره انسان را به رهبری امامی دلیر به تماشا نشاندند. اما جلادان پیکر پاکشان را با تیغ تباهی دریدند اینان خواستند تا خیزش انسان را بر قله تقوا جشن بگیرند. اما خونریزان پایشان را بریدند و دست شکسته مقاوم ایستادند، پروردگارا اینان که جان بر کف نهادند منادیان توحید بودند، امیدهای انقلاب بودند.

اینان سیاهی شب را به سرخی خون خود شکفتند، ما چگونه اینان را از یاد ببریم؟ اینان که با مرگ خویش حیات را شعوری تازه بخشیدند و در این ظلمت کده چونان نوری خوش درخشیدند تا مشعل انقلاب فروزانتر از همیشه راه مستضعفان را روشن نماید.

خدایا با این همه گرفتاریها می سازیم و چون شمع ذوب می شویم تا بعد از ما ایمان را سر نبرند اما بار خدایا تنها چیزی که از تو می خواهیم این والامقامت، مرجعمان، فقیه مان، اماممان، محور وحدتمان، معلممان این اسطوره مقاومت را تا ظهور حضرت مهدی(عج) نگاهدار. خدایا این خواست ما نیست بلکه خواست تمامی شهیدان گلگون کفن ماست خدایا این دعای همیشگی رزمندگان را که در هر صبح و شام در صلاه و پیکار ورد زبانشان است مستجاب کن.

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی(عج) خمینی را نگهدار

محمد صادق محمدی

مهران 28/01/1363

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۰ ، ۱۳:۲۹
سعید

راز این پنج شهید


یکی از موارد قابل تأمل در میان این 200 شهید عزیز، این پنج شهیدی هستند که با عنوان «شهدای سادات خمسه کوثر» یاد می‌شوند که در کیلومتر 65 جاده اهواز – خرمشهر بنای یادبود پنج ضلعی به نام آنها ساخته شده است

راز این پنج شهید

آنهایی که اهل مرور و یادآوری خاطرات آن هشت سال مقدس هستند به یقین بارها و بارها با خاطرات و حوادثی روبه‌رو شده‌اند که خیلی‌های‌شان شبیه به معجزه بوده‌اند، معجزه‌هایی که نمی‌شود انکارشان کرد؛ چرا که هنوز هستند باقی مانده‌هایی از اهالی آن سال‌های پر معجزه که هنوز در حال و هوای آن سال‌ها زند‌گی می‌کنند و گاهی هم از خاطرات معجزه‌وارشان برای ما جنگ‌ندیده‌ها، حرف‌هایی می‌زنند، حرف‌هایی که مثل معجزه عجیب هستند و اما پر از نشانه!

و این‌که چه‌طور می‌شود نشانه‌هایش را پیدا کرد، دیگر بستگی دارد به نوع ارتباط دلی که با صاحبان این معجزه‌وارها یا همان شهدا، می‌توان برقرار کرد.

درست مثل برقراری همین ارتباط دلی با مقبره‌ای ساده و خاکی که در کیلومتر 65 جاده اهواز – خرمشهر جاخوش کرده است. مقبره‌ای که معروف به «شهدای سادات خمسه کوثر» است.

آنهایی که اهل رها کردن شهر و راهی شدن به سمت نور هستند، هر بار که می‌خواهند به شلمچه مشرف شوند، با این مقبره و خاک آسمانیش آشنا هستند و 5 شهید ساداتش را نیز زیارت کرده‌اند.

... اما راز این 5 شهید فراتر از 5 نامی است که بر سر در این مقبره‌ ساده و خاکی قرار گرفته است.

پس باید سراغ کسی می‌رفتیم تا اطلاعاتی بیشتر از جست‌وجوی اینترنتی و نقل و قول‌های زائران این مقبره داشته باشد.

با برادر یکی از این 5 شهید گفت‌وگویی انجام دادیم که چهره‌ و حرف‌هایش برای‌مان آشناتر بود؛ سید محمد جوزی:

پس سفره دلت را باز کن تا شاید توشه‌ای از این معجزه‌ نصیب تو و البته دل تو هم بشود!

***

قربانی‌های عید قربان!

راز این پنج شهید

در تاریخ 1/5/1367، در جاده اهواز – خرمشهر که عراقی‌ها آن‌جا را گرفته بودند با تیپ الزهرا، از لشکر ده سید‌الشهدا درگیر می‌شوند و دامنه این درگیری به حدی شدید بوده که عبارت تن برابر تانک در این‌جا مصداق علنی پیدا می‌کند، آن‌هم در صبح روز عید قربان!


قضیه از این قرار است که آن روز در حدود 30 رزمنده سوار بار کامیونی می‌شوند به قصد جاده اهواز - خرمشهر، که تیر مستقیم تانک بعثی‌ها که تا آن‌جا هم راه پیدا کرده بودند به وسط کامیون اصابت می‌کند و خیلی از بچه‌ها زخمی می‌شوند ولی فقط آن 5 سید شهید می‌شوند

 

حدود 200 نفر از رزمنده‌ها در آن‌جا شهید می‌شوند اما سرانجام جاده را از دست دشمنان می‌گیرند.

اما یکی از موارد قابل تأمل در میان این 200 شهید عزیز، این پنج شهیدی هستند که با عنوان «شهدای سادات خمسه کوثر» یاد می‌شوند که در کیلومتر 65 جاده اهواز – خرمشهر بنای یادبود پنج ضلعی به نام

آنها ساخته شده است

با نام‌های:

سید علی‌رضا جوزی که فقط 14 سال سن داشت،

سید داود طباطبایی که 2 فرزند هم دارد،

سید صاحب محمدی که در همان روزی که ایشان شهید شدند، برادر دیگرشان هم در غرب و در همان روز به شهادت رسیدند که هر دو متولد کربلا هم بودند و حالا هم اگر سری به قطعه 29 گلزار شهدای بهشت زهرا بزنید بر روی سنگ مزار این شهید کلماتی را می‌خوانید که از مرگ‌آگاهی‌اش قبل از شهادتش گفته بوده است.

سید مهدی موسوی و سید حسین حسینی که به گفته و شناسایی دوستان‌شان شناسایی شدند.

فقط این 5 نفر! راز این پنج شهید

قضیه از این قرار است که آن روز در حدود 30 رزمنده سوار بار کامیونی می‌شوند به قصد جاده اهواز - خرمشهر، که تیر مستقیم تانک بعثی‌ها که تا آن‌جا هم راه پیدا کرده بودند به وسط کامیون اصابت می‌کند و خیلی از بچه‌ها زخمی می‌شوند ولی فقط آن 5 سید شهید می‌شوند.

این از نظر من نکته‌ عجیبی است به خصوص وقتی در میان این رزمنده‌ها کسی مثل محسن اسحاقی هم بوده که ده‌ها ترکش می‌خورد اما به شهادت نمی‌رسد، گو این‌که فقط شهادت در تقدیر تمام ساداتی بوده که در آن کامیون نشسته بودند، آن‌هم به تعداد 5 نفر!

روحشان شاد و یادشان گرامی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۰ ، ۱۱:۱۵
سعید

اینها چی داشتن که ما نداریم؟!


در روزهای سخت جنگ تحمیلی ، به دلیل نامساعد بودن وضعیت جغرافیایی مناطق عملیاتی، حجم آتش دشمن و قرار گرفتن شهدا در محدوده‌ای بین نیروهای خودی و دشمن، امکان جابه جایی و انتقال ابدان شریف تعداد زیادی از شهدا فراهم نشد. به همین دلیل بعد از پذیرش قطعنامه 598 و اتمام جنگ قرار بر این شد که عده ای از همرزمان شهدا به دنبال جسدهای مطهر یاران شهیدشان باشند

اینها چی داشتن که ما نداریم؟!

در روزهای سخت جنگ تحمیلی ، به دلیل نامساعد بودن وضعیت جغرافیایی مناطق عملیاتی، حجم آتش دشمن و قرار گرفتن شهدا در محدوده‌ای بین نیروهای خودی و دشمن، امکان جابه جایی و انتقال ابدان شریف تعداد زیادی از شهدا فراهم نشد. به همین دلیل بعد از پذیرش قطعنامه 598 و اتمام جنگ قرار بر این شد که عده ای از همرزمان شهدا به دنبال جسدهای مطهر یاران شهیدشان باشند و با تفحص آن ها مرهمی بر دل داغدار خانواده های شهدا . بر همین اساس کمیته جستجوی مفقودین شکل گرفت.

بچه ها برای تفحص یارانشان آدابی را برای خود وضع کردند که به قرار زیر است:

آداب و فرهنگ تفحص:

1. دائم الوضو بودن هنگام کار

2. تعیین رمز توسل به یکی از معصومین و اهل بیت علیهم السلام برای عملیات روزانه

3. نذر صلوات برای پیدا کردن پیکرهای مطهر

4. درست کردن جایی بعنوان معراج شهدا و نگهداری شهدای تازه تفحص شده در منطقه

5. برگزاری مراسم توسل، زیارت عاشورا و دعای عهد روزانه در معراج، کنار پیکرهای مطهر

و این هم خاطره ای از تفحص شهدا که تقدیم شما می گردد :


وسط تفحص شهدا داشتم فکر می کردم:

«خدایا! منم با اینها بودم. چی شد اینها رو انتخاب کردی؟ اینها چی داشتن که ما نداریم؟ مگه ما بدا دل نداریم؟ ....»

پیکر شهیدی پیدا شد. رو لباسش نوشته بود:

«عاشقان شهادت»....


روحمان با یادشان شاد و راهشان پر رهرو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۰ ، ۱۱:۰۴
سعید
سلام به تمامی دوستان خوبم

سلام به تمامی سربازان حضرت امام خامنه ای روحی فداه

به حول و قوه الهی و با کمک چندی از دوستان وبلاگ قاصدک در محیط میهن بلاگ هم فعالیت خودش رو بصورت همزمان با بلاگفا شروع کرده

خوشحال میشم اگر منت بزارید و با نظراتتون من رو مثل همیشه یاری کنید

منتظرتون هستم

مخلص همه یاوران و سربازان حضرت ماه

عبدالزهرا(س)، سعید

آدرس قاصدک در میهن بلاگ    http://www.ghasedak1318.mihanblog.com



۶۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۰ ، ۰۵:۰۲
سعید

زندگی خانواده شهید کنار بزرگ‌راه

گزارشی تکان دهنده از محرومیت یک خانواده شهید در کرمانشاه:


جای بسی تأمل و تاسف است که این خانواده در جلوی چشم بسیاری از مسئولان استانی کرمانشاه و مردمان آن شهر در کیوسک های خالی میوه فروشی میدان شهداء کرمانشاه زندگی می کنند و هنوز کسی به داد آنان نرسیده است

زندگی خانواده شهید کنار بزرگ‌راه

شاید این روزها صحبت بسیاری از رسانه ها و مردم بر سر دستمزد های نجومی فلان مجری ورزشی یا فلان بازیگر سینما و فلان بازیکن و فلان وزیر و وکیل است . اما خبر شدیم که خانواده ای در حاشیه یکی از خیابان های شهر کرمانشاه در بدترین حالت در حال زندگی هستند. جای بسی تأمل و تاسف است که این خانواده در جلوی چشم بسیاری از مسئولان و مردم آن شهر در کیوسک های خالی میوه فروشی میدان شهداء کرمانشاه زندگی می کنند و هنوز کسی به داد آنان نرسیده است.

چندی پیش دکتر کرمی راد نماینده مردم کرمانشاه طی مطلبی در وب سایت خود به بیان گوشه ای از فقر موجود در استان کرمانشاه پرداخته که به نمونه ای از این موارد نیز اشاره نموده بود.

پس از مراجعه به محل مذکور، با خانواده ای روبه رو شدیم که در کلان شهر کرمانشاه درکنار بزرگراه و با چادر زندگی می کردند.

در گفتگو با مادر پیر و خسته آن زاغه از سخنان او متوجه شدیم که ایشان همسر شهید (محمود حسن آبادی قالوق) بوده که به دلیل عدم تامین منابع مالی در پرداخت اجاره بهای مسکن دچار بی خانمانی و خیابان نشینی شده اند و به همراه پسر و عروس (خواهر شهید رضا هرمزی) و نوه های خود در این مکان زندگی می کنند.

جای بسی تأمل و تاسف است که این خانواده در جلوی چشم بسیاری از مسئولان استانی کرمانشاه و مردمان آن شهر در کیوسک های خالی میوه فروشی میدان شهداء کرمانشاه زندگی می کنند و هنوز کسی به داد آنان نرسیده است.

لازم است که مسئولان محترم وظیفه خود را به عنوان والی هر منطقه فراموش نکنند تا که خدای ناکرده رفتار و اعمالشان، تبدیل به اهانت به مردم رنج دیده و به خصوص خانواده های معظم شهدا نگردد.


زاغه از سخنان او متوجه شدیم که ایشان همسر شهید (محمود حسن آبادی قالوق) بوده که به دلیل عدم تامین منابع مالی در پرداخت اجاره بهای مسکن دچار بی خانمانی و خیابان نشینی شده اند و به همراه پسر و عروس (خواهر شهید رضا هرمزی) و نوه های خود در این مکان زندگی می کنند


تصاویر خود گویا می باشند.

متن انتقادی دکتر کرمی راد نماینده مردم کرمانشاه که در وب سایت ایشان منتشر گردیده است به شرح ذیل می باشد.

زندگی خانواده شهید کنار بزرگ‌راه

خانواده ی بیچاره ای از مدت ها در حاشیه جاده کمربندی میدان شهداء در محل سابق کیوسک های میوه فروشی به‌طرف فرودگاه که در حال حاضر فاقد میوه فروشی است زیر یکی از آن اتاقک های بدون حفاظ از جنس ورق فلزی زندگی می کنند .

این در حالی است که در این فصل از گرمای شدید زیر ورق های فلزی ، فاقد برق ، آب و هر نوع وسیله خنک کننده ای هستند . و برای استفاده از آب آشامیدنی تا مزار شهداء می روند و آب آشامیدنی و مصرفی خود را می آورند .

آیا کسی حال و روز این خانواده ای که چندی است به علت عدم پرداخت اجاره مسکن ، صاحب خانه اسباب و اثاثیه آنها را بیرون انداخته و آنها مجبور شده اند زیر کیوسک های خالی میوه فروشی سابق میدان شهداء (مزار شهداء) بطرف فرودگاه زندگی می کنند ، را پرسیده است؟

آیا کسی از مسئولین و دارای بودجه های هنگفت، هست که به این خانواده کمک نماید؟

در این مدت سه چهار هفته آیا تا بحال چند گروه از سوی مسئولین ادارات و یا استانداری و فرمانداری و سایر جاهای مختلف و مرتبط به این خانواده سرکشی کرده اند؟


در این مدت سه چهار هفته آیا تا بحال چند گروه از سوی مسئولین ادارات و یا استانداری و فرمانداری و سایر جاهای مختلف و مرتبط به این خانواده سرکشی کرده اند؟


آیا این خانواده هم مثل بعضی نورچشمی ها مستحق دریافت هدیه از سوی ... تا از این بیچارگی خلاصی پیدا کنند؟

آیا نمی شود از کادوهایی که از قبیل سکه های بهار آزادی ، فرش نفیس ابریشم ، تابلو فرش ، گلیم ، جاجم ، گیوه ، نان برنجی و روغن کرمانشاهی که به گروه ها و آدم های جورواجور تقدیم می شد و فاکتور آن از چلوکباب نخورده گرفته می شود به اینها داد !!؟

آیا گوشه ای از بذل و بخشش هایی که رنگ ریا دارد نمی تواند حداقل پول پیش مورد نیازشان را و یا یک باب از مسکن مهر ساخته شده توسط شرکت نور چشمی (یعنی کیسون) را تامین کند؟

آیا نمی توان بخشی از دلارهایی که در زمانی که در مرز پرویزخان در هنگامی که افتتاح پلی که در نوار مرز ساختند ، به این خانواده تقدیم شود!!؟

زندگی خانواده شهید کنار بزرگ‌راه

و یا از آن بسته های پولی که به جای پول ایرانی دلار آمریکایی به خبرنگاران تقدیم می کنند و دلار آمریکایی خرج می کردند تا اخبار موفقیت ایشان را برجسته کنند؟ شاید به دروغ یکبار دیگر نمونه ی صادرات و تجارتی که هم اینک مدیرانش در زندان بسر می برند ، شناخته شوند؟!!

ای کاش رسانه ها و خبرنگاران خبری از وضعیت این خانواده محکوم به فقر تهیه و برای تنویر افکار عمومی منعکس نمایند .

 

البته بعد از رسانه ای شدن این مطلب روابط عمومی بنیاد شهید و امور ایثارگران در تماس با پایگاه 598 ضمن ارائه توضیحاتی پیرامون مشکلات این خانواده شهید، اعلام نمود که بررسی این مورد در اسرع وقت صورت خواهد گرفت.

همچنین با پیگیری خبرنگار این پایگاه در کرمانشاه، مطلع گشتیم که مقامات بنیاد شهید استان بعد از انتشار خبر ذیل در این پایگاه با حضور در محل اقامت این خانواده، در حال بررسی اقدامات لازم برای محل سکونت مناسب برای این خانواده می باشند.

ضمن تشکر از بنیاد شهید و امور ایثارگران، تذکر این نکته ضروری است که پاسداشت مقام شهداء گرانقدر انقلاب اسلامی  با تکریم خانواده های شهداء و ایثارگران، موجبات خرسندی آن ارواح مطهر می باشد و همچنین  نظارت بیشتر بر ادارات استان ها و پیشگیری و تدارک تمهیدات لازم، از بروز این گونه اتفاقات ناگوار، ضروری و اجتناب ناپذیر می باشد.

زندگی خانواده شهید کنار بزرگ‌راه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۰ ، ۱۱:۵۰
سعید

1 جعبه خرما و 150 رزمنده روزه‌دار


تیرماه سال 61 با ماه مبارک رمضان مصادف شده بود. من یک بسیجی کم سن و سال بودم و هنوز چهارده سالم تمام نشده بود که برای دومین بار به جبهه اعزام می‌شدم.....

1 جعبه خرما و 150 رزمنده روزه‌دار

محمدعلی قنبری از رزمندگان دفاع‌مقدس است که خلوص نیت و ایثار رزمنده‌ها را در قالب خاطره‌ای از ماه رمضان توصیف می‌کند.

وی می‌گوید: تیرماه سال 61 با ماه مبارک رمضان مصادف شده بود. من یک بسیجی کم سن و سال بودم و هنوز چهارده سالم تمام نشده بود که برای دومین بار به جبهه اعزام می‌شدم.

ما را ابتدا به منطقه عملیاتی غرب «سرپل ذهاب محورتپه قلاویز» و بعد از گذشت چند هفت جهت عملیات، به منطقه جنوب کشور اعزام کردند. اولین گروه اعزامی از استان همدان به جنوب کشور بودیم به همین دلیل مورد بدرقه پورشور مردم قرار گرفتیم. بعد از اعزام به اهواز، گروه ما را که یک تیپ پیاده بودیم در یک دبیرستان اسکان دادند. دو سه شب اول که در شهر بودیم به خاطر اینکه به هوای گرم و شرجی جنوب عادت نداشتیم خیلی سخت گذشت. بعد از مدتی به منطقه عملیاتی شرق بصره اعزام شدیم. ما را در یک اردوگاه صحرایی که با چادر درست کرده بودند جهت توضیح فرماندهان و سردسته‌ها به مدت یک هفته نگه داشتند.

منطقه عملیاتی یک خاکریز 8 کیلومتری بود که به شهر بصره تسلط داشت که با شدت و نیروی زیادی محافظت می‌شد. ساعت عملیات یک بامداد و با رمز «یا مهدی ادرکنی» بود. در آن شب بچه‌ها بعد از راز و نیاز و دعا با خدا به نیت پیروزی روزه مستحبی گرفتند. عملیات شروع شد و به یاری خداوند به خاکریز هجوم بردیم و دشمن را زمین‌گیر و خاکریز را به تصرف خود درآوردیم.


خدا می‌داند با وجود اینکه بعضی از بچه‌ها هنوز افطار نکرده بودند و تنها از آبی که در قمقمه داشتند خورده بودند ولی جعبه خرما به دست هر کس می‌رسید می‌گفت سیرم، و به نفر بعدی خود می‌داد و آخرین نفر جعبه خرما را دست نخورده به معاون فرمانده داد


سپیده صبح بود که دشمن با صدها تانک و نیروهای تازه نفس شروع به تک کرد. 48 ساعت با دشمن درگیر بودیم تا اینکه نیروهای کمکی که از برادران اصفهانی بودند جایگزین ما شدند. بعد از 48 ساعت درگیری خسته و گرسنه حدود نیمه شب بود که به اردوگاه رسیدیم. بنابراین از غذا و شام وحتی یک تکه نان هم خبری نبود به جز یک جعبه خرما که آن را به معاون فرمانده که از همه ما خسته‌تر بود،دادند.

فرمانده تیپ، برادر «چلوی»‌، شهید شده بود. معاون فرمانده همگی ما را که حدود 140 یا 150 نفر بودیم به خط کرد و گفت:‌ برادرانی که خیلی گرسنه هستند از این خرما بخورند و آنهایی که می‌توانند، تا فردا صبح تحمل کنند. خدا می‌داند با وجود اینکه بعضی از بچه‌ها هنوز افطار نکرده بودند و تنها از آبی که در قمقمه داشتند خورده بودند ولی جعبه خرما به دست هر کس می‌رسید می‌گفت سیرم، و به نفر بعدی خود می‌داد و آخرین نفر جعبه خرما را دست نخورده به معاون فرمانده داد.

همگی خسته و گرسنه و به یاد دوستان و همسنگران خود که در این عملیات با زبان روزه به کاروان شهدا، مجروحان و اسرا پیوسته بودند دعا و گریه کردیم.

روحشان شاد و یادشان گرامی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۰ ، ۱۱:۴۲
سعید

خاطره ای از فرمانده تیپ شهدا

خاطره‌ی خانم فاطمه عماد‌الاسلامی همسر شهید محمود کاوه


او دائم دنبال همین کارها بود هیچ‌وقت نشد که ما او را درست و حسابی ببینیم یا با او به دیدن اقوام بریم. نمی‌دانم خدا چه در وجود این انسان قرار داده بود که اصلاً خسته نمی‌شد. یک‌بار بعد از این‌که مدت‌ها در جبهه مانده بود، آمد مرخصى. بعدازظهر بود: حدود ساعت 4 خوشحال با خود گفتم: «حالا که آمده حتماً چند روزی می‌ماند و...

خاطره ای از فرمانده تیپ شهدا

یک‌بار نشنیدم که او بگوید: خسته شدم. بابت آن همه زحماتی که می‌کشید هیچ چشم‌داشتی نداشت.من حتی ندیدم وقتی را برای مرخصی در نظر بگیرد، هر وقت می‌آمد مشهد، دنبال تدارکات و جذب نیرو بود.

روزها می‌رفت سپاه و کارهای اداری را پیگیری می‌کرد.شب‌ها هم که می‌آمد خانه، تا دیر وقت با دوستانش جلسه می‌گذاشت. تازه وقتی آنها می‌رفتند ، تلفن زدن‌های محمود به جبهه شروع می‌شد.

از پشت جبهه هم نیروها را هدایت می‌کرد.

وقت‌هایی هم که فرصت بیشتری داشت مطالعه می‌کرد تا برای سخنرانی‌هایی که این طرف و آن طرف داشت آماده شود.

او دائم دنبال همین کارها بود هیچ‌وقت نشد که ما او را درست و حسابی ببینیم یا با او به دیدن اقوام بریم. نمی‌دانم خدا چه در وجود این انسان قرار داده بود که اصلاً خسته نمی‌شد. یک‌بار بعد از این‌که مدت‌ها در جبهه مانده بود، آمد مرخصى. بعدازظهر بود: حدود ساعت 4 خوشحال با خود گفتم: «حالا که آمده حتماً چند روزی می‌ماند و می‌توانم مرخصی بگیرم و در خانه بمانم» همان شب حاج آقا محمودی از دفتر فرماندهی سپاه مهمانی داشت. چند تا از فرماندهان سپاه را با خانواده دعوت کرده بود. من هم دعوت بودم. محمود که آمد به اتفاق رفتیم منزل آقای محمودى. بیشتر مسئولین سپاه آمده بودند خیلی کم پیش می‌آمد که این تعداد دور هم باشند. هر کدامشان بنا به کار و مسئولیتی که داشتند دائم در جبهه‌ها بودند. مردها یک‌جا و زن‌ها در اطاق دیگری بودند. از میان جمع فقط دو سه نفر را می‌شناختم. بقیه را تا به حال ندیده بودم و نمی‌شناختمشان.

زود با هم انس گرفتیم و تا سفره را پهن کنند، از هر دری صحبت کردیم. نیم ساعتی بعد از شام آماده رفتن شدیم.

در حیاط به حاج آقا محمودی گفتم: «آقا محمود را صدایش بزنین، بگید که آماده‌ایم».

حاج آقا با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: مگر شما خبر ندارید.

گفتم : چی‌رو؟

گفت رفتن آقا محمود را. یک آن فکر کردم اشتباه شنیدم. گفتم: کجا رفت؟ چرا به من چیزی نگفت؟

چند تا از خانم‌ها که در حیاط بودند کنجکاو شده بودند که محمود کجا رفته و اصلاً چرا خبرم نکرده.

آقای محمودی که فهمید من از رفتن محمود بی‌اطلاعم گفت: «داشتیم شام می‌خوردیم که از منطقه تلفن زدن؛ باهاش کار فوری داشتن. گوشی را که گذاشت پا شد رفت فرودگاه تا بره منطقه»


دفعه بعد که آمد مشهد با اعتراض بهش گفتم: شما که می‌خواستی برى، حداقلش یک چیزی بهم می‌گفتى، بی‌خبرم نمی‌گذاشتى.در جوابم گفت: آنقدر وقت تنگ بود که حتی نخواستم برای خداحافظی معطل شوم.بعدها فهمیدم که عراق در منطقه والفجر 9 پاتک زده و محمود باید بدون حتی یک لحظه درنگ به منطقه می‌رفته به او حق دادم.


باورم نمی‌شد که هنوز نیامده، راه بیفتد طرف کردستان، نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه.

دست خودم نبود.

چهار پنج ساعت بیشتر از آمدنش نگذشته بود او حتی هنوز تنها دخترش را ندیده بود.

دفعه بعد که آمد مشهد با اعتراض بهش گفتم: شما که می‌خواستی برى، حداقلش یک چیزی بهم می‌گفتى، بی‌خبرم نمی‌گذاشتى.

در جوابم گفت: آنقدر وقت تنگ بود که حتی نخواستم برای خداحافظی معطل شوم.

بعدها فهمیدم که عراق در منطقه والفجر 9 پاتک زده و محمود باید بدون حتی یک لحظه درنگ به منطقه می‌رفته به او حق دادم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۰ ، ۱۱:۳۵
سعید

روایت شهادت حاج همت


رفتیم توی سردخانه. جنازه‌ها را دراز به دراز کنار هم چیده بودند. غوغایی بود. شروع کردیم به گشتن رسیدیم به جنازه‌ای که توی جاده دیده بودمش، شناختمش، دکمه‌های پیراهنش را باز کردم. عرق گیر قهوه‌ای رنگ تنش بود. زیپ بادگیر را باز کردم. چراغ قوه قلمی توی آن بود برخاستم کمر راست کردم و گفتم: «خودشه. این حاجیه، صد درصد خود حاجیه».


حاج همت مظلومانه شهید شد

لشکر را از طلاییه کشیدند عقب و فرستادند جزیره مجنون. یک حاج همت بود و یک جزیره. از آن روزی که لشکر را آورد توی جزیره، امید همه به او بود. بی‌خود به حاجی «سردار خیبر» نگفتند. بگذارید از روز آخر حاجی بگویم؛ مرا کشیدند کنار و گفتند: «دو تا از بچه‌های اطلاعات قرار است بیایند. من نشانی تو را دادم. برو کنار خاکریز بایست وقتی آمدند، بتوانند تو را پیدا کنند.».

بچه‌های اطلاعات را نمی‌شناختم. حاجی به آنان نشانی‌هایم را داده بود. بعد هم گفت: «برو سعید مهتدی و حسن قمی را هم توجیه کن.».

آن موقع فکر می‌کردم قرار است آن دو، خط را تحویل بگیرند. نگو لشکر می‌خواست خط را تحویل بدهد و برگردد عقب. بادگیر آبی رنگ تن حاجی بود. خداحافظی کردم و با پناهنده راه افتادیم و رفتیم جایی که حاجی نشانی‌اش را داده بود، به انتظار ایستادیم. هواپیماها بالا سرمان شیرجه می‌رفتند و مرتب اینجا و آنجا را بمباران می‌کردند. جزیره یکپارچه آتش شده بود.

آن دو نفر طبق قرار آمدند. بردمشان خط مقدم و توجیه‌شان کردم: فاصله‌مان با دشمن این قدر است، فلان قدر نیرو داریم، استعداد این قدر و ... کارمان که تمام شد، سوار موتور شدیم و برگشتیم. یک راست راندیم طرف قرارگاه لشکر، تا گزارش کار را به حاجی بدهم. آتش دشمن شدید بود و خدایی تند می‌رفتیم.

یکباره دیدم یک جنازه وسط جاده افتاده. سرعت کم کردیم و ایستادیم. به پناهنده گفتم: «بیا این جنازه را بکشیم کنار جاده. این ماشین‌ها تند می‌روند. یک وقت له‌اش می‌کنند.».

پیاده شدیم و دست و پای جنازه را گرفتیم و گذاشتیمش کنار جاده. شلوار پلنگی با گل بوته‌های سرخ و یک بادگیر آبی تنش بود. گفتیم: «رسیدیم، به بچه‌های تعاون می‌گوییم بیایند جنازه این بنده خدا را ببرند عقب.».

سوار شدیم و یکسره راندیم تا قرارگاه، پیاده که شدیم، چند تا از فرمانده لشکرهای دیگر را هم دیدم. به نظرم وضعیت غیرعادی آمد . . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۰ ، ۱۲:۱۶
سعید