روایت شهادت حاج همت
روایت شهادت حاج همت
![حاج همت مظلومانه شهید شد](http://img.tebyan.net/big/1390/06/243156151781655212844713924372235252136204.jpg)
لشکر را از طلاییه کشیدند عقب و فرستادند جزیره مجنون. یک حاج همت بود و یک جزیره. از آن روزی که لشکر را آورد توی جزیره، امید همه به او بود. بیخود به حاجی «سردار خیبر» نگفتند. بگذارید از روز آخر حاجی بگویم؛ مرا کشیدند کنار و گفتند: «دو تا از بچههای اطلاعات قرار است بیایند. من نشانی تو را دادم. برو کنار خاکریز بایست وقتی آمدند، بتوانند تو را پیدا کنند.».
بچههای اطلاعات را نمیشناختم. حاجی به آنان نشانیهایم را داده بود. بعد هم گفت: «برو سعید مهتدی و حسن قمی را هم توجیه کن.».
آن موقع فکر میکردم قرار است آن دو، خط را تحویل بگیرند. نگو لشکر میخواست خط را تحویل بدهد و برگردد عقب. بادگیر آبی رنگ تن حاجی بود. خداحافظی کردم و با پناهنده راه افتادیم و رفتیم جایی که حاجی نشانیاش را داده بود، به انتظار ایستادیم. هواپیماها بالا سرمان شیرجه میرفتند و مرتب اینجا و آنجا را بمباران میکردند. جزیره یکپارچه آتش شده بود.
آن دو نفر طبق قرار آمدند. بردمشان خط مقدم و توجیهشان کردم: فاصلهمان با دشمن این قدر است، فلان قدر نیرو داریم، استعداد این قدر و ... کارمان که تمام شد، سوار موتور شدیم و برگشتیم. یک راست راندیم طرف قرارگاه لشکر، تا گزارش کار را به حاجی بدهم. آتش دشمن شدید بود و خدایی تند میرفتیم.
یکباره دیدم یک جنازه وسط جاده افتاده. سرعت کم کردیم و ایستادیم. به پناهنده گفتم: «بیا این جنازه را بکشیم کنار جاده. این ماشینها تند میروند. یک وقت لهاش میکنند.».
پیاده شدیم و دست و پای جنازه را گرفتیم و گذاشتیمش کنار جاده. شلوار پلنگی با گل بوتههای سرخ و یک بادگیر آبی تنش بود. گفتیم: «رسیدیم، به بچههای تعاون میگوییم بیایند جنازه این بنده خدا را ببرند عقب.».
سوار شدیم و یکسره راندیم تا قرارگاه، پیاده که شدیم، چند تا از فرمانده لشکرهای دیگر را هم دیدم. به نظرم وضعیت غیرعادی آمد. داشتند در گوشی با هم صحبت میکردند نگران شدم. رفتم توی سنگر، وسط سنگر، یک پارچه سفید زده بودند که ورود افراد متفرقه به آن طرف ممنوع بود. دیدم همه این طرف نشستهاند برای خاطر جمعی، پرده را کنار زدم. حاجی آن طرف هم نبود.
یکی از بچهها آمد کنارم و در گوشم پرسید: «حاجی کجاست؟».
یک جوری نگاهم کرد. گفتم: «خودم دنبالش هستم.».
اشاره کرد به دور و بریها و گفت: «اینها یک چیزهایی میگویند حاجی شهید شده.».
یکهو چیزی مثل برق از ذهنم گذشت، به پناهنده گفتم: «اون که تو جاده افتاده بود، حاجی نبود؟».
یک لحظه تو چشمان هم نگاه کردیم و بی آنکه چیزی به هم بگوییم، دویدیم بیرون و پریدیم پشت موتور.
نمیدانم چطور به آنجا رسیدیم. انگار توی هوا پرواز میکردیم و انگار گلولههای توپ و خمپاره، ترقه بچههای بازیگوش است که کنارمان منفجر میشود. وقتی رسیدیم، دیدیم جنازهای در کار نیست
صدایش بریده بریده بود و گفتم: «نه بابا، خودم یک ساعت پیش باهاش صحبت کردم. همهاش حرف است.».
شهید همت!
یکهو چیزی مثل برق از ذهنم گذشت، به پناهنده گفتم: «اون که تو جاده افتاده بود، حاجی نبود؟».
یک لحظه تو چشمان هم نگاه کردیم و بی آنکه چیزی به هم بگوییم، دویدیم بیرون و پریدیم پشت موتور.
نمیدانم چطور به آنجا رسیدیم. انگار توی هوا پرواز میکردیم و انگار گلولههای توپ و خمپاره، ترقه بچههای بازیگوش است که کنارمان منفجر میشود. وقتی رسیدیم، دیدیم جنازهای در کار نیست. او را برده بودند. فقط رد خون هنوز روی زمین بود که تا روی جاده کشیده شده بود. دو روز گذشت؛ دو روزی که انگار یک عمر بود. روز دوم پیغام فرستادند که شیبانی هر چه سریعتر بیاید این طرف آب. برگشتم ولی دلم توی جزیره بود گفتند: «جنازه حاجی گم شده!».
باورم نمیشد. گفتند از طرف قرارگاه دستور دادهاند بروی «سپنتا» و جنازه حاجی را پیدا کنی.
با «عبادیان» راه افتادیم. قبل از عملیات عبادیان سه تا زیر پیراهنی قهوهای رنگ و سه تا چراغ قوه قلمی آورده بود و یکی از آنها را داده بود حاج همت.
![حاج همت مظلومانه شهید شد](http://img.tebyan.net/big/1390/06/37190179160128131528578156111903421837127.jpg)
رفتیم توی سردخانه. جنازهها را دراز به دراز کنار هم چیده بودند. غوغایی بود. شروع کردیم به گشتن رسیدیم به جنازهای که توی جاده دیده بودمش، شناختمش، دکمههای پیراهنش را باز کردم. عرق گیر قهوهای رنگ تنش بود. زیپ بادگیر را باز کردم. چراغ قوه قلمی توی آن بود برخاستم کمر راست کردم و گفتم: «خودشه. این حاجیه، صد درصد خود حاجیه».
برگشتیم تا خبر پیدا شدن جنازه فرمانده لشکر را بدهیم.
گفتند: «همان کسی که جنازه را پیدا کرده، جنازه حاجی را مخفیانه ببرد تهران».
گفتم: «یک راننده میخواهم».
یک راننده هم همراهم فرستادند. گفتند: «با بیمارستان نجمیه هماهنگ شده، جنازه را تحویل بدهید و هیچ کس هم خبردار نشود.».
لشکر توی جزیره داشت میجنگید چند روز قبل هم «زجاجی» قائم مقام لشکر شهید شده بود. به خاطر همین قرارگاه گفته بود باید شهادت حاجی مخفی بماند. یادم هست وقتی مواضع ما توی جزیره تثبیت شد رادیو اعلام کرد که حاجی شهید شده خون حاجی بود که دشمن را از پا انداخت.
رسیدیم جلوی پادگان دو کوهه. ساختمانها غمگین ایستاده بودند تا حاجی را مشایعت کنند، گردان ها همهشان آمده بودند، حبیب، عمار، حمزه، کمیل، مالک، مقداد، انصار، ذوالفقار و... همه. پادگانی که حاج همت. لشکر 27 حضرت رسول (ص) را به کمک حاج احمد در آنجا تشکیل داده بود. آن دو از هم خاطرات زیادی داشتند. دلم نیامد از جلوی پادگان بیتفاوت بگذرم. گفتم بگذار پادگان در آخرین دیدار، خوب حاجی را ببیند، عجب لحظهای بود!.
تشییع جنازه شهید همت
فرمانده هان، جلوی پادگان ایستاده بودند. تا مرا دیدند، ریختند و جلوی آمبولانس را گرفتند. میخواستند حاجی را ببرند توی پادگان، نگذاشتم ده - دوازده نفری به زور سوار شدند. حرکت کردیم آمدیم جلوتر ایستادیم و بچهها برای آخرین بار سیر حاجی را دیدند.
نیمه شب بود که رسیدیم تهران و یک راست راندیم تا بیمارستان نجیمه جنازه را تحویل دادم. توی بیمارستان ویلان و سرگردان بودم. یکهو حاج کوثری را دیدم. توی طلاییه مجروح شده بود. همدیگر را بغل کردیم. پرسید: :شیبانی! اینجا چه میکنی؟
با بغض گفتم: «یک نفر اورژانسی داشتم، آوردم».
گفت: «میگویند حاج همت شهید شده و قراره بیارندش اینجا.».
آمدیم توی محوطه. گریهام گرفت. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. با هم رفتیم طرف سردخانه گریه امانم نمیداد. تا صبح مسئولین، وزیران و وکلا یکی یکی میآمدند و جنازه حاجی را میدیدند. من مانده بودم و یک دنیا غم. به خدا حاجی خیلی مظلومانه شهید شد. هنوز هم که هنوز است وقتی به یاد آن لحظات میافتم، گریهام میگیرد.
راوی:شیبانی
عشق یعنی یک طلائیه غریب یک دو ئیجی یادگاری از حبیب
عشق یعنی یک هویزه قتلگاه رویش صد جمجمه در پاسگاه
عشق یعنی یک دو کوهه غمگسار یک جزیزه مردمانی سوگوار
عشق یعنی یک حلبچه شط خون روی پیشانی گل ها خط خون
عشق یعنی یک بیابان بی کسی نیست دنیای شقایق را خسی
عشق یعنی یک غروب آتشین جبهه را گشته مزین این چنین
عشق یعنی یک پدافند التماس باغبانی باغی از گل های یاس
عشق یعنی جاده ای بی انتها خاکریزی بی نهایت تا خدا
عشق یعنی سنگری از اعتماد گشته فکه سرزمین اعتقاد
عشق اینجا یاد زهرا می کند نخل بی سر یاد مولا می کند
عشق اینجا دلربایی می کند عاشقان را کربلایی می کند
آی مردم عشق معنا می شود عاشقی اما معما می شود
عشق با خمپاره معنا می شود یا شهادت نامه امضاء می شود
جبهه عاشق را حکایت می کند یا قنوتش را روایت می کند
یا لثارات