قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

شهدای آرمیده زیر سقف های گِلی


روی قبرم مثل برادر فتحعلی زاده گِلی باشد زیرا در شهرمان کسانی هستند که نان روزمره خود را نمی توانند پیدا کنند ....


شهید عادل عظیم خانی

زمانی که عکس های هشت سال دفاع مقدس را ورق می زنیم به عکس شهید عادل عظیم خانی می رسیم، شهیدی که از اهالی شهر خوی (استان اذربایجان غربی) و در گلزار شهدای شهر آرامیده است.

شهید عادل عظیم خانی

شهید عادل عظیم خانی، نفر اول از سمت راست

 

شهید عادل عظیم خانی

 شهید عادل عظیم خانی، نفر دوم از سمت راست

 

در وصیتنامه اش آمده است: 

روی قبرم مثل برادر فتحعلی زاده گِلی باشد،  زیرا در شهرمان کسانی هستند که نان روزمره خود را نمی توانند پیدا کنند و در زیر سقفهای گِلی زندگی می کنند...

شهید عادل عظیم خانی

شهید عادل عظیم خانی

 و شهید محمد فتحعلی زاده نیز اینچنین وصیت کرده بود:

سر قبری و سنگ قبر برایم نسازید و قبری بسیار ساده و گلی با یک تکه حلبی کوچک و نباتی بگذارید تا یادتان همیشه باشد که هنوز در حلبی آبادها و روستاهای دور افتاده مان، مادران و خواهران و برادران و پدران مان حسرت غذای روزانه را می کشند.

شهید عادل عظیم خانی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۹:۱۰
سعید

خاطرات راوی از سربند یا زهرا(س)

گفت: بچه ها! کدام عملیات به اسم حضرت زهرا داشتیم که کتف و پهلوی تیر خورده درونش کم بود اگر می خواهید چشم و دلتان درست بشود این شب ها را از دست ندهید.
اینها را گفتم برای اینکه بدانید این افراد به حضرت زهرا وصل بودند....

حاج حسین یکتا

+ صدای هلهله و خوش حالی عراقی ها در میدان جنگ در میان صدای شنی تانک ها، دنیای غریبی را ساخته بود. صورتم هنوز به خاک چسبیده بود و می دانستم صحنه های هولناک تری در پیش دارم. سایه شوم یک عراقی، برای لحظاتی، روی رمل ها مقابل دیدگانم نقش بست.

+ سی ساعت تمام روی پای زخمی و گلوله خورده ایستاده بودیم. هر یک از بچه ها، زخمی از جنگ داشت. برای هرکدام، یک دقیقه وقت گذاشته بودیم که بیاید جلوی آن پنجره کوچک و نفسی تازه کند و ریه های خسته را از اکسیژن پر کند.

صدای هلهله و خوش حالی عراقی ها در میدان جنگ در میان صدای شنی تانک ها، دنیای غریبی را ساخته بود. صورتم هنوز به خاک چسبیده بود و می دانستم صحنه های هولناک تری در پیش دارم. سایه شوم یک عراقی، برای لحظاتی،
روی رمل ها مقابل دیدگانم نقش بست

نوبت به نوبت نفس تازه می کردیم که نمیریم. عصر بود. همه بی رمق و بی حس شده بودیم. وقت نماز بود و نیایش به درگاه سبحان. عجب غربتی داشت اسیری.نماز مغرب را با حضور قلب، بدون رکوع و سجده و وضو، بدون سجاده و مهر خواندیم. نماز که ادا شد،مشغول ذکر و نیاز بودیم که یک مرتبه مثل این که یک لشکر نیروی بسیجی، روی شانه خاک ریز فریاد یا فاطمه الزهرا(س)، کشیده باشند، اردوگاه لرزید و شب را شکست.  به حدی بلند و با صلابت بود که تن ما هم به لرزه افتاد، چه برسد به عراقی ها که غافل گیر شدند. دشمن به شدت از عملیات معنوی بچه ها هراس داشت.

سربازان عراقی به داخل قلعه حمله کردند و نعره کشان با قنداق تفنگ به نرده ها می کوبیدند.

اما مگر بسیجی ها ساکت می شدند؟

صداها در هم آمیخت و بچه ها دو، سه ساعت یک صدا فریاد یا زهرا(س) سر دادند.

هول و هراس افتاده بود توی دل عراقی ها. فرمانده عراقی نعره می کشید و سرباز ها وحشت زده و هراسان از این سو به آن سو می دویدند.

نیمه های شب بود که عراقی ها تسلیم شدند. بچه ها گفتند تا زندانی ها را آزاد نکنید،
ما آرام نمی شویم.

فریاد غریبانه یا زهرا(س) کار خودش را کرد و صبح خیلی زود، آزاد شدیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۸:۳۶
سعید

آخرین لحظه زندگی شهید وزوایی 

محسن تمام قد بر روی جاده‌ای که نیروها بدون جان‌پناه می‌جنگیدند، ایستاده بود و فریاد می‌زد، طوری که دیگر صدایش گرفته بود؛ او تمام گردان‌های تحت امر محور عملیاتی محرم را از طریق بی‌سیم فرماندهی، مخاطب قرارداد و با لحنی مصمم و جدی گفت «به کلیه واحدها، به کلیه واحدها! همه سریع به جلو پیشروی کنید... الله‌اکبر!».

آخرین لحظه زندگی شهید وزوایی

شهید «محسن وزوایی» که کوه‌های بازی‌دراز، بازی‌خورده اراده آهنین‌اش بودند، دانشجوی رشته شیمی دانشگاه صنعتی شریف بود و شناخت کاملی از مکتب اسلام داشت. این اسطوره جوان سرانجام پس از شرکت در عملیات‌های متعدد، در عملیات «الی بیت‌المقدس» هنگام هدایت نیروهای تحت امرش بر اثر اصابت گلوله و ترکش به شهادت رسید. متن زیر روایتی است از آخرین لحظات زندگی زمینی این مرد آسمانی:

ـ مسعودی جان دقیق توجه کن... شما باید نیروهایت بلافاصله بروند در سمت چپ جاده مستقر بشوند، حتی یک نیرو هم نباید سمت راست جاده باشد. خودت که می‌دانی سمت راست هیچ حافظ و مانعی برای نیروها وجود ندارد. شنیدی چی گفتم؟

مقارن ساعت ده صبح در پی پیشروی دلهره‌آفرین حدود یکصد و دوازده دستگاه تانک لشکر 3 زرهی دشمن از سمت جنوب ایستگاه گرمدشت به سوی مواضع گردان‌های مقداد و میثم، محسن وزوایی شخصاً هدایت عملیاتی این دو گردان را بر روی جاده اهواز ـ خرمشهر به عهده گرفت.

محسن تمام گردان‌های تحت امر محور عملیاتی محرم را از طریق بی‌سیم فرماندهی محور، مخاطب قرارداد و با لحنی مصمم و جدی گفت «به کلیه واحدها، به کلیه واحدها! همه سریع به جلو پیشروی کنید... الله‌اکبر!».

با شدت گرفتن آتش دشمن، زمین غرب کارون به لرزه درآمد و آتش منظم بیش از ده‌ها عراده توپ، صدها تانک مدرن و سایر سلاح‌های منحنی‌زن دشمن روی منطقه درگیری به صورت متراکم اجرا می‌شد. هلی‌ کوپتر‌های توپدار ساخت روسیه و فرانسوی یگان هوانیروز سپاه سوم دشمن هم از آسمان خود را بر فراز مواضع رزمندگان سبک اسلحه ایرانی رسانده و به شدت آنان را زیر آتش گرفته بودند. در این لحظه نیروهای گردان میثم تمار به فرماندهی «عباس شعف» همرزم دیرینه محسن خود را به نزدیکی محل استقرار او رسانده بودند.

تاریخ تولدش 8 مرداد ماه 1339 در تهران و شهادت دهم اردیبهشت 1361 با مسئولیت قائم مقام تیپ محمدرسول‌الله(ص) در عملیات «الی بیت‌المقدس» است و امروز آرام گرفته در قطعه 26 بهشت زهرا(س).

محسن تمام قد ایستاده بر روی جاده بر سر نیروهایی که بدون کمترین سنگر و جان‌پناهی هنوز در غرب جاده می‌جنگیدند فریاد می‌زد، طوری که دیگر صدایش هم گرفته بود. او برآشفته می‌گفت «برادرها بیایید پشت جاده لااقل از روبه‌رو کمتر اذیت می‌شید» عباس شعف خود را به محسن رسانده، او را در آغوش کشید. آن دو لحظاتی در آن جهنم آتش و دود در آغوش هم آرام گرفتند. هنوز چند قدمی از هم جدا نشده بودند که ناگهان انفجار مهیبی در نزدیکی محسن رخ داد و بعد...

هنگامی که عباس بالای سرمحسن رسید، او را دید که به همراه معاون دومش حسین تقوی‌منش و بی‌سیم‌چی‌شان به خاک شهادت غلطیده‌اند؛ سپس با ملایمت چفیه سیاه‌رنگ دور گردن محسن را باز کرد و با همان، صورت خاک‌آلود دوست و برادر شهیدش را پوشاند، گوشی بی‌سیم را به دست گرفت.

ـ احمد، احمد، شعف

متوسلیان: شعف، احمد بگوشم

ـ حاج آقا، خوب گوش کن؛ آتیش سنگین؛ محرم بی‌علمدار شد؛ آقا محسن... آقا محسن...

شعف دیگر نای صحبت کردن نداشت و احمد متوسلیان آنچه را که می‌بایست بشنود، شنیده .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۷:۴۷
سعید

 بابا محمد جبهه‌ها

یکدفعه به شوخی گفت: نگاه کن خانم، شما اصلاً قدر من را نمی دانی، ببین کردها، می گویند هر کس سرپاسداری را برای ما بیاورد این قدر جایزه می دهیم، آن وقت شما از ما گله می کنی که کجا بودی؟ چرا می روی و ما را تنها می گذاری...

سردار بابامحمد رستمی‌رهورد

سردار بابامحمد رستمی‌رهورد

تاریخ و محل تولد:  9/11/1325- مشهد 

تاریخ و محل شهادت: 17/10/1359- سبزوار

گلزار:  حرم مطهر امام رضا (ع)‌

  بابا محمد رستمی رهورد در سال 25 در روستای رهورد (قوچان) متولد شد، هنوز به مدرسه نرفته بود که غم از دست دادن مادر را تجربه کرد. نوجوان بود که به پدرش در کشاورزی کمک می کرد، درس می خواند و به ورزش کشتی چوخه علاقه نشان می داد.

در همین ایام بود که پدرش تصمیم گرفت به مشهد مهاجرت کند . پس از چندی پدرش نیز از دنیا رفت.

خودش بود و خودش و خدایی که همیشه او را در کنار خود احساس می کرد .همان طور که پدرش می گفت :اگر من هم نباشم ،خدا همیشه با توست و مواظبت است .

بعد از پدر ،بیش از پیش کار می کرد.کشتی چوخه هم بهترین سر گرمی اش بود .جدی تر آن را دنبال می کرد .فن می زد و فن می خورد .جثه ی تو پرش هنوز او را حریفی قدر نشان می داد .در این سالها به سربازی رفت .پس از بازگشت ،دیگر برای خودش جوانی از آب و گل در آمده بود .جوانی که هم جسمی قوی داشت و هم روحی بلند نظر و محکم و با ایمان .با این سرمایه شخصی وارد فعالیتهای اجتماعی شد .

برای نماز به مسجد امام حسین (ع) می رفت .آن جا به خادمی نیاز داشتند .خادمی آن مسجد را پذیرفت و به نمازگزاران خدمت می کرد .از طرف دیگر ،درد یتیمی و نداری را از نزدیک لمس کرده بود و با آن آشنا بود .برای همین تلاش کرد در حد امکان به محرومین و نیازمندان کمک و قدری از مشکلات آن ها کم کند .

حاج بابا محمد رستمى جزء اولین افرادى بود که بعد از فرار نیروهاى امریکائى وارد طبس شد. او در راس یک عده براى شناسایى منطقه و اطلاع از اوضاع به آنجا رفت. موقعى که برگشته بود غنائمى نیز همراه خود آورده بود از جمله یک کالیبر 50

کار در هیئت های عزاداری و جنب و جوشی که از خود نشان می داد ،کم کم او را به مرکزیتی در این زمینه تبدیل کرد و شد یک هیات گردان فعال .مجموعه ی این فعالیت ها او را با افراد مذهبی و انقلابی آشنا کرد ؛به گونه ای که از افراد موثر و قابل اعتماد انقلابیون شد.
در همین سالها ازدواج کرد و صاحب فرزند شد .پسری که نامش را «حسن» گذاشت .با شروع انقلاب در خانه بند نبود .هر روز تظاهرات ،هر روز پای سخنرانی و هر روز پخش اعلامیه و نوارهای امام . او پلی بود میان بزرگان انقلاب و مردم کوچه و بازار .

در همین زمان ها بود که به خاطر شخصیت پر هیبت و روحیه ی پدرانه ای که داشت ،از طرف بعضی از دوستان نزدیکش ،به رسم خراسانی ها «بابا» نامیده شد .بعد ها دیگر این لقب از اسم او جدا نشد .او برای همه ی کسانی که او را می شناختند ،
بابا محمد یا بابا رستمی بود .
بعدها سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شد و محمد از پایه گذاران این نیرو در استان «خراسان» بود.

به عنوان فرمانده عملیات سپاه مشهد در آرام سازی جریان های گنبد و کردستان حضور داشت و با آغاز حمله عراق به کردستان مدتی با شهید چمران همرزم بود و بعد هم پا در دوران دفاع مقدس گذاشت.

آن روز ها محمد حال و هوای دیگری داشت .از یک سو از موفقیت های نیروهای خودی خوشحال بود و از سوی دیگر خود را برای سفر ابدی آماده می کرد .
او شهادت بسیاری از نیروهایش را دیده و پیوستن به آنها آرزویش بود .اما گویی خود را کشته ی میدان جنگ نمی دید .انگار به او الهام شده بود که شهادتش رنگ دیگری خواهد داشت .عاقبت نیز این پیش بینی او به واقعیت پیوست و در 18 دی 1359 یعنی حدود چهار ماه و نیم پس از شروع جنگ تحمیلی ،به دیدار حق رفت .او به هنگام ماموریت ،در یک تصادف در جاده ی سبزوار به شهادت رسید .مزار این یار با وفای امام در جایی است که همیشه آرزویش را داشت .حرم علی بن موسی الرضا (ع) .

او پلی بود میان بزرگان انقلاب و مردم کوچه و بازار .در همین زمان ها بود که به خاطر شخصیت پر هیبت و روحیه ی پدرانه ای که داشت ،از طرف بعضی از دوستان نزدیکش ،به رسم خراسانی ها «بابا» نامیده شد

5 خاطره از بابا رستمی :

-         روز بعد از اینکه بابا رستمی به جبهه رفت ساعت 9 - 10 صبح بود که درب خانه به صدا در آمد رفتم درب را باز کردم ، دیدم دو نفر از برادران سپاه خراسان با حالتی نگران ایستاده اند ، گفتند: منزل آقای رستمی همین جا است گفتم : بله ، بفرمائید ، چه کاردارید؟ این دو برادر به هم نگاه می کردند ، مثل اینکه می خواستند چیزی را بگویند . گفتند: چیزی نیست ، برای احوال پرسی آمده بودیم ، گفتم : نه ، شما برای احوال پرسی نیامده اید ، راستش را بگویید چه شده است ؟ گفتند: راستش آقای رستمی مقداری زخمی شده اند و رفته اند که ایشان را با هلی کوپتر بیاورند و در مشهد بستری کنند ، یکدفعه دیدم اشکهای این دو برادر جاری شد و دست و پایشان می لرزد ، گفتم: شما را به خدا سوگند می دهم بگویید چه شده است . در این فاصله تعدادی از زنان و مردان همسایه جمع شده بودند ، من خودم را برای شنیدن خبر شهادت همسرم آماده کرده بودم ، به همسایه ها گفتم : شما ببینید این برادرها چه می گویند ، این دو برادر به همسایه ها گفته بودند که آقای رستمی شهید شده است.(همسر شهید)

-         یکدفعه به شوخی گفت: نگاه کن خانم، شما اصلاً قدر من را نمی دانی، برای من ارزش قائل نیستی، ببین بازهم زنده باد کردها، می گویند هر کس سرپاسداری را برای ما بیاورد این قدر جایزه می دهیم، برای سر ما جایزه تعیین کرده اند، ما این قدر ارزش پیدا کرده ایم، آن وقت شما از ما گله می کنی که کجا بودی؟ چرا می روی و ما را تنها می گذاری. (همسر شهید)

-         حدود 40 روز بود که در کردستان محاصره شده بودیم شب متوجه شدم که شهید رستمی نیست. دنبال او گشتم، وقتی پیدایش کردم دیدم جدای از بچه ها خلوت کرده و نماز شب می خواند.  (محمد تقی لوخی  )

حدود چهار ماه و نیم پس از شروع جنگ تحمیلی ،به دیدار حق رفت .او به هنگام ماموریت ،در یک تصادف در جاده ی سبزوار به شهادت رسید .مزار این یار با وفای امام در جایی است که همیشه آرزویش را داشت .حرم علی بن موسی الرضا (ع)

-         حاج بابا محمد رستمى جزء اولین افرادى بود که بعد از فرار نیروهاى امریکائى وارد طبس شد. او در راس یک عده براى شناسایى منطقه و اطلاع از اوضاع به آنجا رفت. موقعى که برگشته بود غنائمى نیز همراه خود آورده بود از جمله یک کالیبر 50 بود که براى اولین مرتبه این سلاح وارد سپاه شد و قبل از آن سپاه از این سلاح نداشت.(حسن متقی)

-         روزی من از بابا رستمی سؤال کردم شما چرا خسته نمی شوی؟ ایشان به من گفت: می دانی علتش چیست که خسته نمی شوم؟ گفتم: نمی دانم.

ایشان گفت:‌من هر موقع که خسته ام یا زیارت عاشورا می خوانم یا نماز و از خداوند مدد می گیرم. از خداوند توانایی، صبر و شکیبایی طلب می کنم و خداوند هم به من می دهد.( عباس نعلبندیان صالح)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۶:۳۱
سعید

رزمنده‌ها شاگردتنبل‌ کلاس نبودند

روایت یک بازمانده‌ از قافله شهدا

هنوز نوجوان بودم که شهادت برادر در آغوش برادر، فریاد ضعیف مهرداد را که تداعی کننده روز عاشورا بود، درک کردم؛ او رفت و من جاماندم تا بگویم نوجوانان ما می‌دانستند از کجا آمده‌اند و با چه نردبانی به خدا می‌رسند

عهدنامه‌ای که در دست داشت، بوی عطر می‌داد، عطر شهادت؛ عطر شهادت 29 نفر از امضاکنندگانش که عهدنامه ازلی و ابدی خود با خدای خویش را  نوشتند و امضا کردند. او برگزیده جشنواره خاطره‌نویسی دفاع مقدس بود که در سالن برگزاری جشنواره با وی آشنا شدیم. گفت‌وگوی صمیمانه‌ای باهم داشتیم.

رزمنده‌ها شاگردتنبل‌ کلاس نبودند

 توضیح عکس  : عهدنامه‌ای که 29 نفر از امضاکنندگانش به شهادت رسیدند

از بی‌بصیرتان شنیده می‌شد که می‌گفتند «نوجوانان ایرانی بر مبنای احساس وارد جنگ شدند»؛ برایم سؤال بود که او در 13 سالگی چگونه تکلیف خود را دانسته و به جبهه اعزام شد. این موضوعی بود که ما را به گفت‌وگو با «اسماعیل زمانی» نشاند، نوجوانی است که جریان حضورش در جبهه را برایمان روایت می‌کند.

 زمانی که شهر را به شهرداران سپردیم

بعد از پیروزی انقلاب دوستان‌مان در انجمن اسلامی مدرسه، به بالا رفتن سطح آگاهی و بصیرت ما کمک می‌کردند؛ آنها می‌خواستند به دنبال ترویج حقانیت در جامعه باشیم. تلاطم‌ و طوفان‌های زیادی وزش می‌کرد و از جایی که اختلافات بر سر قدرت در داخل و حمله استکبار جهانی به ایران را مشاهده می‌کردیم، شهر را به شهرداران سپردیم و رفتن به جبهه را انتخاب کردیم.

حتی در جریانات سیاسی در کشور به خصوص در جریان انتخابات بنی‌صدر و مخالفت وی با شهید بهشتی، در آن دوران که در حال تحصیل بودیم، گاهی از طرفداران بنی‌صدر کتک می‌خوردم؛ آنها جلوی ما را می‌گرفتند و می‌گفتند «چرا برای شهید بهشتی تبلیغ می‌کنید؟»

از سویی دیگر می‌دیدیم کشورهای عربی، اروپایی و آمریکا می‌خواستند از پیشروی جمهوری اسلامی جلوگیری کنند ما نیز با هدف حفظ و صدور آن به جبهه رفتیم. آن روزها هم شاهد فتنه‌های بزرگی در داخل کشور بودیم و آن اختلافات منجر به ترورها و غائله‌های درونی در آمل، ترکمن، کردستان و خوزستان شده بود و چون به ما ظلم شد بنا به دستور قرآن وارد عرصه دفاع شدیم.

به خاطر طرفداری از شهید بهشتی در مدرسه کتک می‌خوردیم

حتی در جریانات سیاسی در کشور به خصوص در جریان انتخابات بنی‌صدر و مخالفت وی با شهید بهشتی، در آن دوران که در حال تحصیل بودیم، گاهی از طرفداران بنی‌صدر کتک می‌خوردم؛ آنها جلوی ما را می‌گرفتند و می‌گفتند «چرا برای شهید بهشتی تبلیغ می‌کنید؟»

رزمنده‌ها شاگردتنبل‌ کلاس نبودند

توضیح عکس: مهرداد و اسماعیل زمانی

 ما رزمنده‌های نوجوان، شاگرد تنبل کلاس نبودیم

فضای دوران دفاع مقدس، فضایی تأثیرگذار در همه زمینه‌ها بود. در آن دوران و حتی امروزه از برخی شنیده می‌شد که می‌گفتند «بچه‌ها بر مبنای احساس در جبهه حضور پیدا می‌کردند»؛ در آن زمان به این شکل امروزی با واژه به کارگیری عقل در تصمیم‌گیری آشنا نبودیم. ما شاگرد تنبل هم نبودیم که به بهانه فرار کردن از درس و مشق به جبهه برویم بلکه احساس تکلیف و وظیفه ما را به جبهه کشاند.

شهید زین‌الدین به ما گفت «4 نفر شما به ‌اندازه یک اسلحه کلاشینکف نمی‌شوید»

شهید قاسمی، شهید مجید مرادی‌حقیقی، برادر شهیدم مهرداد و من، چهار دوستی بودیم که تصمیم گرفتیم به هر نحو ممکن به جبهه برویم. اما هیچ کس حاضر نمی‌شد ما را که در آن موقع  12 ـ 13 ساله بودیم به منطقه اعزام کند. یادم می‌‌‌‌آید همان اوایل آغاز جنگ به یک پادگان آموزشی رفتیم و هر چه گریه و خواهش کردیم، ما را به داخل راه ندادند. از طرف دیگر برادر بزرگ‌ترمان «بهمن» که از آغاز جنگ در جبهه حضور داشت و با تعریفاتی که از منطقه می‌‌‌‌کرد بر آتش اشتیاق من و مهرداد می‌‌‌‌افزود.

این روند ادامه داشت تا اینکه اواخر سال 62 ما را به قم نزد برخی علما بردند تا با صحبت‌های ایشان دست از اصرار برداریم، اما از قم فرار کردیم و به سمت بروجرد رفتیم. بین راه ما را به مقر لشکر قم برگرداندند و آنجا برای نخستین بار شهید زین‌الدین را دیدم.

و آنجا برای نخستین بار شهید زین‌الدین را دیدم. وقتی ایشان از نیت ما خبردار شد، خندید و گفت «4 نفر شما به ‌اندازه یک اسلحه کلاشینکف نمی‌شوید، چطور می‌‌‌‌خواهید به جبهه بروید؟» پاسخ ما هم مثل همیشه اتخاذ استراتژی گریه بود و بالاخره 18 آبان 1363 در پادگان امام حسین (ع) به عنوان بسیجی آماده اعزام به جبهه شدیم

وقتی ایشان از نیت ما خبردار شد، خندید و گفت «4 نفر شما به ‌اندازه یک اسلحه کلاشینکف نمی‌شوید، چطور می‌‌‌‌خواهید به جبهه بروید؟» پاسخ ما هم مثل همیشه اتخاذ استراتژی گریه بود و بالاخره 18 آبان 1363 در پادگان امام حسین (ع) به عنوان بسیجی آماده اعزام به جبهه شدیم؛ پدرم و برادر بزرگترم در عملیات‌های متعددی شرکت داشتند و مادرم نیز با اعزام به جبهه مخالفت نداشت.

زمانی که عاشورا در بوارین تکرار شد

سال 64 که از راه ‌‌‌‌رسید، ما 4 رزمنده نوجوان را که در جبهه به «چهار جهانگرد کوتوله» معروف بودیم، به عنوان نیروهای رزمی پذیرفتند. در فراخوان عملیات «والفجر 8» با گذراندن یک دوره آموزشی غواصی، جزو نیروهای آبی ـ خاکی وارد عملیات ‌‌‌‌شدیم. در این عملیات رزمنده‌های زیادی به شهادت رسیدند که دو نفر از این شهدا رفقای من و مهرداد یعنی شهیدان مرادی‌حقیقی و قاسمی بودند. در «والفجر 8» برادرم «بهمن» هم حضور داشت که من و او هر دو زخمی شدیم و تنها مهرداد سالم از مهلکه خارج شد.

رزمنده‌ها شاگردتنبل‌ کلاس نبودند

 توضیح عکس  : شهید مهرداد زمانی و دست‌نوشته‌ای که به خونش آغشته شد

 با آغاز سال 65 دوباره من و مهرداد عازم منطقه شدیم؛ در عملیات «کربلای یک» و آزاد‌سازی مهران، مهرداد زخمی ‌‌‌شد و به سرعت بهبودی خود را باز ‌‌‌‌یافت یا خودش را وادار به خوب شدن ‌‌‌کرد تا «کربلای 5» را از دست ندهد. شب وداع و روضه‌خوانی فرا رسید؛ مهرداد با صدای زیبایش روضه وداع خواند و او هم مثل خیلی‌های دیگر، پارچه یادگاری مرا امضا کرد. در کربلای ایران سودای سرخ مهرداد و شهدای گردان امام سجاد(ع) با خدای خودشان، آغاز شد و شب بیست و یکم دی ماه بود که مهرداد در آغوشم به شهادت رسید.

شب وداع و روضه‌خوانی فرا رسید؛ مهرداد با صدای زیبایش روضه وداع خواند و او هم مثل خیلی‌های دیگر، پارچه یادگاری مرا امضا کرد. در کربلای ایران سودای سرخ مهرداد و شهدای گردان امام سجاد(ع) با خدای خودشان، آغاز شد و شب بیست و یکم دی ماه بود که مهرداد در آغوشم به شهادت رسید

نوجوانان ایرانی می‌دانستند از کجا آمده‌اند و با چه نردبانی به خدا می‌رسند

هنوز نوجوان بودم که شهادت برادر در آغوش برادر، فریاد ضعیف مهرداد را که تداعی کننده روز عاشورا بود، درک کردم؛ روی خاک سرد جزیره بوارین، عملیات «کربلای 5». برادری که فاصله کم سنی ما و انس و الفت بین ما تبدیل به علاقه‌ای مافوق محبت برادرانه شده بود، رفت و من جاماندم تا بگویم نوجوانان ایرانی می‌دانستند از کجا آمده‌اند و با چه نردبانی به خدا می‌رسند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۷:۳۰
سعید

دوست دارم شهید گمنام باشم

خدایا دوست دارم که گمنام باشم. روحم از شدت درد می سوزد، قلبم می جوشد، احساسم شعله می کشد و بند بند وجودم از شدت درد صیحه می کشد. خدایا مرا در بستر مرگ آسایش بخش. خدایا دلشکسته ام و احساس می کنم که این دنیا دیگر جای من نیست...

سردار شهید جمشید نائیجیان

تقویم دهم شهریور سال 1346 را نشان می داد که فرزندی از خانواده ای مذهبی و کشاورز پا به عرصه هستی نهاد و نامش را جمشید نامیدند. جمشید نائجیان پس از دوره راهنمایی با لبیک به ندای ولی زمان به کربلای ایران رهسپار شد و در 15 اردیبهشت سال 62 لباس مقدس سپاه پاسداران را برتن کرد. در عملیات بیت المقدس حضور فعالی داشت. در هویزه، 3 روز در محاصره کامل دشمن بودند که به خاطر نداشتن غذا 3 روز با خوردن علف های منطقه خود را زنده نگه داشتند تا سرانجام از این محاصره نجات پیدا کردند.

سردار جمشید نائیجیان در عملیات رمضان، محرم، کربلای4 و کربلای 5 نیز شرکت فعالانه و تاثیرگذاری داشت. قبل از عملیات والفجر10 مجروح شد و در بیمارستان شیراز بستری شد. اما بعد از بهبودی نسبی برای حضور در عملیات والفجر10 در منطقه حلبچه به میدان نبرد شتافت. بعد از این عملیات بود که سرانجام بعد از چند سال توانست چند روزی به آمل نزد خانواده اش برود.

رحمت الله نائیجیان پدر بزرگوار سردار جمشید نائیجیان تعریف می کند:

وقتی بعد از عملیات والفجر10، فرزندم بعد از مدت‌ها به خانه آمد، روزی به حمام رفته بود که وقتی رفتم تا پشت جوان برومندم را لیف و کیسه بکشم از پشت فرزندم چندین ترکش بیرون آوردم که خودش می گفت از آثار عملیات کربلای5 بود. وقتی به گریه افتادم پسرم دلداری ام داد و گفت بهتر است از حمام بیرون برویم. وقتی مادر جمشید گریه های مرا دید، وی برای اینکه مادرش متوجه نشود ترکش ها را به داخل چاه ریخت.

در هویزه، 3 روز در محاصره کامل دشمن بودند که به خاطر نداشتن غذا 3 روز با خوردن علف های منطقه خود را زنده نگه داشتند تا سرانجام از این محاصره نجات پیدا کردند

و سرانجام، سردار جمشید نائیجیان پس از سال‌ها رزمندگی و بارها مجروحیت در راه دفاع از آرمان‌های ایران اسلامی، در 28 فروردین سال 1367 در منطقه عملیاتی فاو مفقودالاثر شد که سال‌ها بعد چند تکه استخوان و پلاکش را به زادگاهش آوردند و بر دستان مردم قدرشناس آمل تشییع باشکوهی شد.

فرازهایی از نامه ی پاسدار سرافراز اسلام؛ سردار شهید جمشید نائیجیان به خانواده اش 2 روز قبل از شهادتش :

با درود و سلام به پیشگاه یگانه منجی عالم بشریت آقا امام زمان (عج) و نائب بر حقش امام امت، با درود و سلام بر رزمندگان اسلام و درود و سلام به روان پاک شهدای گرانقدر

خدمت پدر بزرگوار و مادر مهربان و خانواده عزیزم! سلام علیکم

سردار شهید جمشید نائیجیان

چند روزیست که می خواستم برای شما نامه بنویسم تا اینکه امشب از روی دلتنگی دستی بر قلم و کاغذ بردم تا با شما سخن بگویم و کمی از این دارفانی و زودگذر با شما درد و دل نمایم.

دلم خیلی برای تان تنگ شده و هوای وطن نموده و آرزوی دیدارتان را در دل دارم ولی چه کنم که اسلام در خطر است. مادر و پدر عزیزم! شما برایم مانند دو چشمانم هستید ولی اسلام و امام به منزله ی قلبم هستند. این را بدانید که انسان بدون چشم می‌تواند زندگی کند اما بدون قلب هرگز. باید خون داد تا در دنیا و آخرت رستگار و سعادتمند شد.

الان آرزوی تمام خانواده های معظم شهدا و اسرا و مفقودین این است که راه کربلا باز شود، آرزوی شما هم هست اما مصطفی(دوست شهیدش) و امثال او و من و دیگر رزمندگان باید دست و پا و خون بدهیم تا شماهایی که آرزوی کربلا را دارید به زیارت امام حسین(ع) بروید. اگر مرا از دست داده اید در عوض آخرت را بدست آورده اید. می‌دانم آرزوهایی برایم در دل دارید و می خواهید دامادی مرا ببینید و لباس دامادی بر تنم کنید اما این را بدانید که تمامی مادران شهدا دوست داشتند جوانان خود را داماد کنند.

خواهرم از تو می خواهم که مانند زینب(س) باشی اگر می‌خواهی عاقبت بخیر باشی. این را بدان که شخصیت انسان به لباسهای رنگارنگ پوشیدن یا به آرایش کردن ظاهری نیست بلکه شخصیت انسان به این است که در برابر خدای خود تسلیم باشد

سردار شهید جمشید نائیجیان

خواهرم از تو می خواهم که مانند زینب(س) باشی اگر می‌خواهی عاقبت بخیر باشی. این را بدان که شخصیت انسان به لباسهای رنگارنگ پوشیدن یا به آرایش کردن ظاهری نیست بلکه شخصیت انسان به این است که در برابر خدای خود تسلیم باشد. همیشه خضوع و خشوع داشته باشد. حضرت فاطمه(س) لباس‌های وصله دار می پوشید. حالا نمی گویم لباس‌های وصله دار بپوشید ولی با پوشیدن لباس‌های رنگارنگ و فاخر از بندگی خدا خارج نشوید.

خدایا دوست دارم که گمنام باشم. روحم از شدت درد می سوزد، قلبم می جوشد، احساسم شعله می کشد و بند بند وجودم از شدت درد صیحه می کشد. خدایا مرا در بستر مرگ آسایش بخش. خدایا دلشکسته ام و احساس می کنم که این دنیا دیگر جای من نیست. با همه وداع می کنم و می خواهم تنها با خدای خویش تنها باشم.. الهی به سویت می آیم مرا در جوار رحمت خویش سکنی ده.

 خواهم که در این کوه غم آرام بگیرم       

گمنام سفر کرده و گمنام بمیرم

 عمریست که مرا مونس جان نام حسین است  

دل خواست که در سایه ی این نام بمیرم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۷:۱۳
سعید