قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۱۸ مطلب در مهر ۱۳۹۰ ثبت شده است

یک خبر تلخ برای معاون گردان


در عملیات «کربلای 5» برادر و همسر خواهر معاون گردان در اولین ساعات عملیات به شهادت رسیده بودند و نمی‌دانستیم چگونه این خبر را به او بدهیم؛ او به طرف ما آمد، لبخندی زد و گفت ««شنیده‌ام داماد و برادرم را در نبودن ما شهید کرده‌اید»


یک خبر تلخ برای معاون گردان

یکی از بخش‌های قابل توجه و جذاب دفاع مقدس خاطرات رزمندگان از روزهای حماسه و ایثار است؛ خاطراتی تلخ و شیرین که روایتگر لحظه‌های به یادماندنی زندگی به سبک دفاع مقدس است.

برای بار اول بود که به جبهه می‌رفتم. موقع اعزام دو دل بودم، نمی‌دانم چرا. مثل کسی که حرفی بزند و بعد پشیمان بشود، فکر می‌کردم برای ثبت‌نام زود تصمیم‌ گرفته‌ام. با خودم قضیه را سبک و سنگین می‌کردم که چشمم افتاد به یک نوجوان. گویا عذر او را خواسته بودند و قرار نبود ببرندش. مثل ابر بهاری گریه می‌کرد. با دیدن این صحنه بود که به خودم آمدم و برای رفتن آماده شدم.


حالا برادرم مسئله‌ای نیست، یک جوری با ننه‌ام کنار می‌آیم، اما جواب بچه‌های خواهرم را چی بدهم؟‌ بعد اضافه کرد «ناراحت نباشید، آنها از ما جلو زدند و ما عقب مانده‌ایم»

آمدیم منطقه و خوردیم به عملیات «کربلای 5» [19دی سال 65 ـ شلمچه، شرق بصره]؛ دو گروهان شدیم و برای پدافند به شلمچه رفتیم. شب پیش در همان خط، عملیات شده بود اما بچه‌ها نتوانسته بودند سنگرهای دشمن را بشکنند. یک گروهان هم در پشت خط بود. برادرِ معاون گردان ما با شوهر خواهرش همراه‌مان بودند و در اولین ساعات بر اثر ترکش خمپاره به شهادت رسیدند.

همه نگران بودند که چطور این خبر را به گوش او که در خط دوم بود برسانند. نزدیک عصر بود که آمد.

طبق معمول لبخندی زد و بعد خودش گفت:
«شنیده‌ام داماد و برادرم را در نبودن ما شهید کرده‌اید»

حالا برادرم مسئله‌ای نیست، یک جوری با ننه‌ام کنار می‌آیم، اما جواب بچه‌های خواهرم را چی بدهم؟‌ بعد اضافه کرد «ناراحت نباشید، آنها از ما جلو زدند و ما عقب مانده‌ایم».

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۰ ، ۰۹:۰۹
سعید

خوابی که مادر یک شهید ارمنی دید


روزی در خواب دیدم که سیدی آمد و دستی به شانه‌ام کشید و گفت: اگر می‌خواهی خوب شوی، از زیر «عَلَم» رد شو!

شهید «آلفرد گبری»

شهید «آلفرد گبری» فرزند ارشد خانواده، در تهران به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه «نائیری» سپری و تا سال چهارم، در دبیرستان «سوقومونیان» به درس ادامه داد،لیکن سرانجام تصمیم به ترک تحصیل گرفت. پس از آن نزد دایی خود به حرفه باطری سازی مشغول شد. در عین حال ورزشکار بوده و عضو «نهضت سواد آموزی» بود. او دو برادر و یک خواهر داشت. وی بدون اطلاع خانواده، خود را به سازمان نظام وظیفه معرفی کرد.

دوره آموزشی را در تهران به اتمام رسانده و سپس به جبهه گیلان غرب منتقل شد. روزی «آلفرد» در پست دیده بانی مشغول کشیک بوده و دوستان او فکر می‌کردند که او خوابیده است! بعد از نزدیک شدن، متوجه شدند که پوتین های او پر از خون است... «آلفرد» بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسیده بود. پیکر مطهر شهید «آلفرد گبری» پس از انجام تشریفات خاص مذهبی در قطعه شهدای قبرستان ارامنه در تهران با حضور صدها نفر از دوستان و اهالی محل به خاک سپرده شد.


شبی نیز در خواب دیدم که در مسجدی نشسته‌ام و یک روحانی سخنرانی می‌کرد. چیزهایی می‌گفت و من گریه می‌کردم. او به طرف من آمد و به من گفت که گریه نکن، جای پسر تو بالاتر از شهدا است و ناراحت او نباش. …

شهید به روایت مادرش: «… او علاقه بسیار زیادی به مطالعه داشت، به خصوص به مطالعه کتابهای ارمنی. آرزو داشت تا ادامه تحصیل دهد. روزی به خانه آمد و گفت که می‌خواهد به خدمت سربازی برود. شب آن روزی که او برای دریافت لباس های ارتشی به پادگان رفته بود، در خواب دیدم که چراغ خانه ما خاموش شد. صبح که از خواب بیدار شدم. آن روز خیلی گریه کردم.

شهید «آلفرد گبری»

او پسر فوق العاده سر به راهی بود. کارش فقط مطالعه کتاب بود. سرش به کار خودش مشغول بود. آلفرد در «نهضت سواد آموزی» به بی سوادان درس می‌داد. ورزشکار نیز بود. او خیلی بیشتر از سنش می‌فهمید. در زیبایی اندام مقامهایی را نیز به دست آورد. به امور مذهبی احاطه داشت. او جوان بسیار درستکار و امینی بود. او 20 سال داشت که به شهادت رسید.

از روز خاکسپاری «آلفرد» به بعد، برادرش «روبرت» دیگر روحیه خوبی ندارد. بعد از شهادت «آلفرد» من دچار افسردگی شدیدی شده بودم. هر چه دارو مصرف می‌کردم، فایده ای نداشت. کارم شده بود گریه و بس. روزی در خواب دیدم که سیدی آمد و دستی به شانه‌ام کشید و گفت: اگر می‌خواهی خوب شوی، از زیر «عَلَم» رد شو! این مسئله را نمی‌توانستم برای کسی تعریف کنم، زیرا فکر می‌کردم باور نخواهند نمود.

 روزی از ایام سوگواری تاسوعا و عاشورا، وقتی از کوچه ما هیئت عزاداری می‌گذشت از زیر «عَلَم» رد شدم. شاید باور نکنید، ناراحتی من رفع شد و از همان شب بدون اینکه حتی یک قرص مصرف نمایم، خیلی خوب می‌خوابم.

روز بعد از آن هم به یک فرد معمولی و خانم خانه دار تبدیل شدم. همه تعجب می‌کردند. همسرم می‌گفت: معجزه ای رخ داده است. اوایل شهادت پسرم مثل دیوانه ها شده بودم.

شبی نیز در خواب دیدم که در مسجدی نشسته‌ام و یک روحانی سخنرانی می‌کرد. چیزهایی می‌گفت و من گریه می‌کردم. او به طرف من آمد و به من گفت که گریه نکن، جای پسر تو بالاتر از شهدا است و ناراحت او نباش. … »

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۰ ، ۰۸:۵۷
سعید

مراسم ازدواج یک شهید

خاطــره ای از علیرضا زاکانى


 اوایل تابستان سال 62 در گردان تخریب سیدالشهدا(ع) با شهید محمد بهرامى در کنار هم بودیم. فضاى معنوى حاکم بر گردان و حضور فرماندهى خوب مثل عبدالله نوریان شرایط خاصى را فراهم کرده بود. حضور همزمان بنده با شهید بهرامى در عملیات والفجر چهار این امکان را فراهم کرد که با روحیات او بیشتر آشنا شوم.

شهیدعلیرضا زاکانى

سالهاى 58 و 59شاگرد او بودم. برایمان تفسیر و شرح حدیث مى‏گفت. اصلا یک آدم ویژه بود. صداى خوش، سیماى جذاب، قد رشید و بلند، در کنار هنرمندى در خطاطى و نقاشى از او فرد ممتازى ساخته بود. به ورزش علاقه داشت و در کنار آن فعالیت‏هاى فرهنگى را به صورت مستقیم ادامه مى‏داد و به عنوان معلم قرآن و حدیث در مساجد جنوب شهر تهران با شیوه‏اى نو فعالیت مى‏کرد.

اوایل تابستان سال 62 در گردان تخریب سیدالشهدا(ع) با شهید محمد بهرامى در کنار هم بودیم. فضاى معنوى حاکم بر گردان و حضور فرماندهى خوب مثل عبدالله نوریان شرایط خاصى را فراهم کرده بود. حضور همزمان بنده با شهید بهرامى در عملیات والفجر چهار این امکان را فراهم کرد که با روحیات او بیشتر آشنا شوم.

شهید بهرامى ازخانواده‏اى مرفه بود. براى ازدواجش مهمانى مفصلى گرفته شد و حدود هشتصد نفر از بچه‏هاى گردان تخریب و بچه‏هاى رزمنده و بسیجى در جشن ازدواجش شرکت کردند اما درست چند روز بعد از مراسم عروسى به منطقه آمد و کارش را مجددا در گردان تخریب آغاز نمود.

یادم هست قبل از عملیات خیبر به همراه یکى از دوستان به منزل شهید بهرامى رفتیم. چیزى که اسباب تعجب ما را فراهم کرد این بود که اولا او به دست خودش پلاکارد تبریک و تسلیت به خانواده را نوشته بود و ثانیا شمایل زیبایى از خودش را به عنوان شهید نقاشى کرده بود!

وقتى از او سوال کردم که اینها براى چیست، در پاسخ گفت: وقت رفتن است و براى اینکه بارى از روى دوش خانواده بعد از شهادت بردارم این بوم و پلاکارد را آماده کردم.


یادم هست قبل از عملیات خیبر به همراه یکى از دوستان به منزل شهید بهرامى رفتیم. چیزى که اسباب تعجب ما را فراهم کرد این بود که اولا او به دست خودش پلاکارد تبریک و تسلیت به خانواده را نوشته بود و ثانیا شمایل زیبایى از خودش را به عنوان شهید نقاشى کرده بود!

بعد از این ماجرا به منطقه برگشتیم. در پادگان دوکوهه مستقر بودیم. بعد از مدتى به دستور فرمانده گردان بنده و شهید بهرامى به همراه عده‏اى از دوستان به منطقه جفیر اعزام شدیم. طبق عادت، غروب‏ها در یکى از پاسگاههاى نزدیک، نماز جماعت مغرب و عشاء را برگزار مى‏کردیم.

یکى از شبها که براى اداى نماز جماعت به پاسگاه رفته و براى نماز مهیا شده بودیم متوجه شهید بهرامى شدم که به سرعت از پاسگاه بیرون آمد. مدتى طول کشید و برنگشت و من هم به دنبال او بیرون آمدم. دیدم که لعن مى‏فرستد و پایش را به زمین مى‏زند.

شهیدعلیرضا زاکانى

پرسیدم چرا این کار را مى‏کنى؟ گفت: وقت ذکر خدا به یاد همسرم افتادم و احساس کردم که شیطان سراغم آمده است و به دنبال غفلت من با یاد همسرم است. احساس کردم که یاد همسرم در این شرایط مانع از یاد و ذکر خدا مى‏شود براى همین شیطان را لعنت کردم.

برایم خیلى جالب بود. او با اینکه تازه ازدواج کرده بود و به همسرش هم علاقه زیادى داشت حاضر نبود یاد همسرش هم موجب غفلت از یاد خدا شود. بعد از مدتى محمود از من جدا شد و با یکى از گردانهاى تیپ سیدالشهدا(ع) اعزام شد. من هم براى حضور در گردان حضرت على اصغر(س) آماده شدم. آخرین دیدار من و ایشان فرداى اعزام بود که با موتور به مقر گردان برگشت.

او را دیدم، دست دورگردن من انداخت که باهم وداع کنیم. کنار گوش من گفت: «این آخرین دیدار ماست. دیدار ما به قیامت! من شهید مى‏شوم و دیگر برنمى‏گردم. شما زحمت بکش سلام مرا به مادرم برسان و از مادرم حلالیت بطلب چون ایشان خیلى براى من زحمت کشید و من نتوانستم زحمات او را جبران کنم.»

همان طور که او گفته بود، این آخرین دیدار ما بود. او رفت و با سه هزار شهیدى برگشت که از آنها تنها پلاک و مشتى استخوان به یادگار مانده بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۰ ، ۰۸:۴۶
سعید

امضای شهید پای کارنامه فرزندش

شهید سید مجتبی صالحی

پدری که پس از شهادت برنامه امتحانی دخترش را امضا کرد


خانم ناظم از راه رسید و برنامه امتحانی ثلث دوم را به من داد، در غیاب من همه بچه ها برنامه امتحانی شان را گرفته بودند و فقط من مانده بودم، ناظم از من خواست که حتما اولیایم آن را امضا کنند و فردا ببرم، به فکر فرورفتم چه کسی آن را برایم امضا کند


امضای شهید پای کارنامه فرزندش

حس غریبی دارم. آمده ام منزل فرزند شهید صالحی، همان که با کوله بار سنگین عشق و خلوصش، پس از شهادتش هم بازگشت تا مهر تاییدی بزند نه بر کارنامه فرزند که بر کارنامه شهید. یاد خدا می افتم که می فرماید: «ما شما را به آن چه در دل دارید مواخذه می کنیم». یاد دلم یا دلمان می افتم، ما چگونه مواخذه خواهیم شد؟

از راه می رسد، آن چه در ذهن داشتم برایم تداعی می شود، متین و موقر، حضورم را به گرمی می پذیرد. این بار می نشینم پای حرف های دل «زهرا» که پدر به او، به ما گفت: من هستم، ما هستیم. وقتی می فهمد می خواهم سوالاتم را شروع کنم از اتاق بیرون می رود وقتی برمی گردد دیوان حافظی را در دستش می بینم که به آن تفالی زده و دو بیتش را برایم می خواند.

معشوق چون نقاب ز رخ بر نمی کشد

هر کس حکایتی به تصور چرا کنند

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست

آن به که کار خود به عنایت رها کنند

زهرا صالحی متولد 1351 است. رشته ادبیات فارسی خوانده و دانشجوی مترجمی زبان انگلیسی است، چهار فرزند دارد، خودش هم فرزند سوم خانواده اش است. پدرش مجتبی صالحی است و روحانی اما زهرا تاکید می کند که بنویسم پدرش هیچگاه به روحانی بودن به چشم یک شغل نمی نگریست، معتقد بود وقتی لباس مقدس پیامبر(ص) را به تن کرده یعنی تعهدی دارد و آن خدمت به مردم است، روحانی بودن یعنی وصل شدن به عالم روحانی و کنده شدن از دنیا. تنها مسئولیت شغلی پدر را، اداره یکی از فعال ترین پایگاه های بسیج می داند که آن هم برای پشتیبانی از جبهه بود.

ویژگی های شخصیتی پدر :

به جاذبه و دافعه پدر اشاره می کند و می گوید روحانی ای بود که در بین مردم بسیار نفوذ داشت. او خودش را بیشتر همنشین فقرا می دانست، در عین حال با همه رابطه بسیار خوبی داشت. روی ایمان و اعتقادش محکم می ایستاد و اگر کسی را دفع می کرد فقط به خاطر این بود که می ترسید بین او و مردم فاصله بیاندازد. مثلا به او پیشنهادات شغلی متعددی از قبیل نمایندگی مجلس، مسئولیت در سپاه، ارتش و... و یا در اختیار داشتن محافظ و ماشین ضد گلوله می شد ولی هیچکدام را نمی پذیرفت. چون معتقد بود که اینها ممکن است مانع خدمت به مردم شود خدمتی که عبادت است.


صبح شد، موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده می کردم، ناگهان چشمم به برنامه امتحانی ام افتاد که با خودکار قرمز امضا شده بود، وقتی به خواهرم نشان دادم حدس زد که شاید داداشم آن را امضا کرده باشد ولی یادم افتاد که برادرم در خانه نبود، خواب دیشب برایم تداعی شد، با تعجب ماجرا را برای خواهرم تعریف کردم و تاکید کردم که به کسی نگوید

ماجرای برنامه امتحانی :

وقتی از او می خواهم ماجرای امضای پدر را برایم تعریف کند، یاد روزی می افتد که خبر شهادت پدر را برایش آوردند، اشک در چشمانش حلقه می زند و می گوید سال 62 کلاس اول راهنمایی بوده در مدرسه زنگ ورزش خواهرش را می بیند که به مدرسه آمده تا خبر مرگ پسردایی کوچکش را که زهرا او را بسیار دوست داشته بدهد اما زهرا باورش نمی شود که خواهر فقط برای این خبر آمده باشد، به اتفاق خواهر و ناظم مدرسه راهی خانه می شود، زهرا در راه دعا می کند که برای کسی اتفاقی نیفتاده باشد اما وقتی صدای آه و ناله را می شنود دیگر باورش می شود که پدر در کنارشان نیست تا برایش دیکته بگوید و با خواهر و برادر کوچکش بازی کند.

وقتی می خواهد ماجرای برنامه امتحانی اش را برایم تعریف کند تاکید می کند که جزئیاتش را هم بنویسم و ادامه می دهد :

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۰ ، ۱۳:۰۷
سعید

کتلت از نوع جبهه ای!


در میان رزمندگان طی 8 سال دفاع مقدس کم نبودند افرادی  که در عین سختی در برابر دشمن با برادران ایمانی خود با رحم و عطوفت برخورد داشتند و مصداق این آیه ی شریفه شدند که "اشداء علی الکفار رحماء بینهم" . و در واقع نشاط و شادابی را به واسطه ایمانشان در دل داشتند . نمونه بارز این شادی درونی، جملات زیبا و طنزآمیزی است که صدالبته
حکمت آموز هستند.

خاطرا ت رزمندگان

در میان رزمندگان طی 8 سال دفاع مقدس کم نبودند افرادی  که در عین سختی در برابر دشمن با برادران ایمانی خود با رحم و عطوفت برخورد داشتند و مصداق این آیه ی شریفه شدند که "اشداء علی الکفار رحماء بینهم" . و در واقع نشاط و شادابی را به واسطه ایمانشان در دل داشتند . نمونه بارز این شادی درونی، جملات زیبا و طنزآمیزی است که صدالبته حکمت آموز هستند.

گزیده ای از این جملات زیبا را با یاد آن روزها با هم مرور می کنیم.

آتش خاموش کن : آتش قبضه های خودی، وقتی نیروهای دشمن به شدت مواضع ما راکوبیدند، با پرتاب اولین گلوله های ایران ناگهان توپ خانه شان از حملات خود می کاست و چون اصولا آتش ریختن را عراقی ها شروع می کردند نیروهای خودی «آتش خاموش کن»می شدند.

آجر پلاستیکی : کتلت از نوع جبهه ای آن، غذایی سخت و سفت و خفه کننده،همان خوراکی که وقتی کسی در خوردن آن به زحمت می افتاد به او می گفتند "سمبه بدهم؟با آفتابه آب بیاورم؟"

آچار فرانسه : مسئول تدارکات یگان، کسی که همه کار از او بر می آمد و به امور مختلف مسلط بود.

آچار همه کاره: چفیه، پارچه ای که از آن به جای سفره، لنگ حمام، تور ماهی گیری، حوله، باند زخم و امثال آن استفاده می کردند.

آخ جون مرخصی : جراحت ناشی از ترکش کوچک که به مرخصی و رفتن به عقب منجر می شد.

کنایه است از اهل مبارزه و مقاومت نبودن!

آخرین صراط : نقطه اوج درگیری، خط پایان، محل شهادت، موضعی خطرناک و مرگ آفرین.

آدم خفه کن: چلو مرغ، غذای شب عملیات، کنایه از شهادت است که طبعا بعد از شام آخر
احیانا محقق می شود.

آخرین نامه: وصیّتنامه

آخرین هشدار: تیر مستقیم تانک، نشانه ای از جدی بودن جنگ و نزدیک بودن دشمن.

آدامس شیک (کد رمز): التماس دعای مخصوص، سفارشی، شبانه، یواشکی و کامل(کوتاه شده کلمات)

آدم خفه کن: چلو مرغ، غذای شب عملیات، کنایه از شهادت است که طبعا بعد از شام آخر احیانا محقق می شود.

آدم کُش گردان: امدادگر! کنایه از ناشی بودن نیروهای امدادرسان خصوصا در شرایط عملیاتی و خطوط مقدم.

آدیداس بسیجی: کفش کتانی راحت نسبت به پوتین ساق دار با بند بلند بدون زیپ.

آر.پی.جی.به برجک زدن:مرخصی گرفتن از فرماندهی در شرایط آماده باش عمومی و حساس جنگ.

آر.پی.جی.زن.سفره: فردی که لقمه های بزرگ می گرفت و غذا را نجویده می بلعید.

آسایشگاه سالمندان: تدارکات گردان و لشگر،اشاره ای است به مسئولان تدارکات واحدها که معمولا از بین رزمندگان مسن انتخاب می شدند.

آش خور های حضرت مهدی(عج): نیروهای رزمنده، بسیجیان.

آهنگران گردان: نیروی خوش صدا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۰ ، ۱۲:۳۱
سعید

می‌روم تا به کاروان شهدا برسم


اکنون در سعادتگاه عشق و شهادت در حجله‌گاه خون، عروس سرخ شهادت را در برمی‌گیرم و به دنبال خط سرخی که از لابه‌لای گونی‌های سنگرم و اثر بیابان‌های‌ تفتیده خوزستان گذشت، می‌روم تا به کاروان شهدا که آرام آرام به سوی تجلیگاه حق در حرکت است، بپیوندم.


می‌روم تا به کاروان شهدا برسم

روی خاکریز دراز کشیده و صورتش رو به آسمان بود؛ گاه ستاره‌های آسمان را می‌شمرد و گاه نگاهش را راهی همسنگرانش و ستاره‌های زمینی می‌دوخت. صدای توپخانه دشمن، روشنی منورهایی که گاه زمین تاریک را روشن می‌کرد، ناله‌های شبانه همرزمان در قبرها و زیر نخل‌ها برای رسیدن به وصال، صدای شوخی و خنده مردان آسمانی در سنگرها خلاصه همان شب‌هاست. برخی از آنها با خدای خود نیایش‌هایی داشتند که بر قلب کاغذ نگارش کردند و این نگارش‌ها تا ابد بر قلب‌ها حکمرانی می‌کند.

 در این گزارش به 10 نیایش از 10 شهید دفاع مقدس که بخشی از آن همه عظمت رزمندگان جبهه‌ها بود، آمده است :

شهید علی‌اصغر جلیلی‌بهابادی : خدایا! ای کاش هزاران جان داشتم و به خاطر رضای تو در راه امام خمینی که همان راه اسلام عزیز است می‌دادم.

شهید محمدحسین جعفری‌نسب‌ اشکذری : خدایا! مرگ ما را شهادت در راه خودت قرار بده که زیباترین مرگ‌هاست. خدایا! ما را قدردان امام زمان (عج) قرار بده. خدایا! راه ما را راه انبیای گرامت و اولیای خودت خاصه راه حجت‌بن‌الحسن المهدی (عج) قرار بده.

شهید حسین تریاک‌گیر : بار خدایا! تو را شکر می‌کنم که چنین توفیقی نصیب این بنده عاصی خود کردی. خدایا! به درگاه تو طلب استغفار می‌کنم.  

شهید غلامرضا جعفریان : خدایا! به این معصیت‌کار و خطاکار و به این خاک‌نشین رو سیاه فرجی کن و رحمی نما تا بتواند در راهت قدم بردارد و نیتش فقط برای رضای تو باشد. خدایا! می‌دانی که تا زنده بودم با تو بودم ولی خدا از تو می‌خواهم در شب اول قبر به فریادم برسی. انشاءالله

شهید داود توکلی‌بنیزی : اکنون در سعادتگاه عشق و شهادت در حجله‌گاه خون، عروس سرخ شهادت را در بر می‌گیرم و به دنبال خط سرخی که از لابلای گونی‌های سنگرم و اثر بیابان‌های‌ تفتیده خوزستان گذشت می‌روم تا به کاروان شهدا که آرام آرام به سوی تجلی گاه حق در حرکت است، بپیوندم.


خدایا به پرنده‌ها بگو پرهایشان را به خون شهدا رنگین کنند. به کبوتران بگو پیام خون را به خط شکنان برسانند. خدایا باز هم به فرشتگان بگو «افمن اعلم ما لا تعلمون» و فلسفه آفرینش در کربلاهای خوزستان، مهران و سایر نقاط ایران را نشانشان بده

شهید محمدجواد تفکری‌بافقی : خدایا! اگر گناهی کرده‌ام از روی نادانی و جهل بوده است. مرا ببخش و به من یاری ده تا غیر از راه تو الله و معبودی نداشته باشم.

پروردگارا! قلبم همواره به یاد مستضعفین می‌تپد؛ همه آن‌ها را از خزانه کرمت بی‌نیاز کن. خدایا! از تو می‌خواهم همان گونه که تاکنون یاری داده‌ای و من کمک‌های تو را حتی به چشم خود دیده‌ام، هیچ‌گاه مرا به خودم وانگذاری و همیشه مرا یاری بدهی.

می‌روم تا به کاروان شهدا برسم

سردار شهید احمد بابایی : خدایا تو خود شاهدی که خلق تو را در سرتاسر عالم به بند کشیده اند و با انواع حیله های شیطانی بر آنها به ناحق حاکم شده اند و اکنون که بنده ای از بندگان تو و فرزندی از فرزندان پیامبر بزرگ تو برای برقراری حاکمیت قوانین تو با رهبری امت مسلمان ایران قیام نموده و چنین امتی را یکپارچه و یک صدا برای برافرازی پرچم "لااله الا الله" به حرکت درآورده ،گرگان و کفتاران تاریخ به این انقلاب و امت اسلامی حمله ور شده اند ،پس به رزمندگان ما توانایی و قدرت رویارویی با حملات این درندگان تاریخ عطا فرما تا با پیروزی به لشکریان کفر صدامی باب فتح قدس را بگشایند و ضربه نهایی را بر پیکر جباران و ستمگران فرود آورند ،زیرا تمام مستضعفان و در بندان به اسارت کشیده شدگان چشم امید به این انقلاب دوخته اند.....

خدایا از تو می خواهم اگر در راه تو و به دست دشمنان تو کشته شدم ،مرا به عنوان شهید در راهت بپذیری ؛زیرا که گناهانم زیاد است و طاعاتم اندک

شهید علی پرنیان : خدایا! تو شاهد باش که من در این راه آگاهانه قدم برداشتم و خوب می‌دانستم که به کجا می‌روم و به کجا خواهم رسید. خدایا! تو را شاهد می‌گیرم که من هدفم، یادم، راهم تو بود و آرزویم دیدن مهدی عزیز و شهادت در راه تو.

شهید رسول فره‌حسنلو : خداوندا، اکنون که در مقابل تو خود را تنها می‌یابم و نمی‌توانم از احاطه حکومت تو فرار کنم و در مقابل تو خود را ذلیل و خوار و کوچک می‌بینم. یا غیاث المستقیثین مرا دریاب که اگر رهایم کنی، در جوار شیطان خواهم بود. خداوندا بس است دیگر، دنیا برایم قفس شده است و روحم را آزار و شکنجه می‌دهد.


 خدایا! تو شاهد باش که من در این راه آگاهانه قدم برداشتم و خوب می‌دانستم که به کجا می‌روم و به کجا خواهم رسید. خدایا! تو را شاهد می‌گیرم که من هدفم، یادم، راهم تو بود و آرزویم دیدن مهدی عزیز و شهادت در راه تو

شهید حاج مسعود امیری : خدایا، مهاجران رفتند و من انصار شدم. خدایا، به ابرها بگو بگریند، به کوه‌ها بگو بشکافند، به دریا بگو بخروشد، به خورشید بگو نتابد و به همه بگو اشک بریزند. خدایا به پرنده‌ها بگو پرهایشان را به خون شهدا رنگین کنند. به کبوتران بگو پیام خون را به خط شکنان برسانند. خدایا باز هم به فرشتگان بگو «افمن اعلم ما لا تعلمون» و فلسفه آفرینش در کربلاهای خوزستان، مهران و سایر نقاط ایران را نشانشان بده. خدایا به محمد (ص) بگو که پیروانش باز هم حماسه آفریدند. به علی (ع) بگو که شیعیانش قیامت به پا کردند و به حسین (ع)  بگو که خونش همچنان در رگ‌های ما می‌جوشد.

آی شهدا! شما با معبود خود چه گفتید که آسمانی شدید

شما در خلوت های شبانه خود چه کردید که اینگونه پرواز را آموختید

دستم را بگیرید و مرا از این ظلمت کده رهایی بخشید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۰ ، ۰۹:۳۴
سعید

وصیت شهیدی از فکه


 آنچه مشاهده می کنید وصیت نامه شهید مسعود منوری است که در تاریخ 13 اردیبهشت 1365 در منطقه فکه مظلومانه به شهادت رسید.


شهید مسعود منوری

نام :  مسعود

نام خانوادگی :  منوری

نام پدر :  عین اله

استان محل تولد :  تهران

تاریخ تولد :  1345/05/21

دانشگاه :  تهران

رشته تحصیلی :  مهندسی برق

مدرک تحصیلی :  کارشناسی

محل شهادت :  فکه

تاریخ شهادت :  13/2/1365

  وصیت نامه شهید مسعود منوری

بسم الله الرحمن الرحیم

وصیت نامه الحقیرالمسکین العبدک الذلیل سپاس و ستایش برای پروردگار جهانیان است  و ثنا اورا که توفیقم داد که حضور در جبهه اسلام پیدا کنم آن خدایی که هر چه هست نشانه او و دلیل گویا بر وجود اوست و سلام خدا و رحمات و برکات او بر رسول گرامیش و آل بیت طیبه و طاهرش محمد (ص) و آله همچنین بر پیروان پاک و صدیق آن حضرت و ائمه خصوصا نایب الامام خمینی مدظله و اما بعد وصیت خود را برای کلیه افرادی که مرا می شناسند این است که ابتدا هر گونه خطایی از من معصیت کار دیده اند چشم پوشی کنند باشد که از الطاف الهیه برخوردار گردم چون حضرت حق تعالی حق الناس را نمی بخشد و باید خود ایشان حقشان را ببخشند و بعد این که اسلام را دنباله رو باشند و خدای متعال را بپرستند آن هم پرستش مخلصین .

همه کار را برای او کنند و کارهای نیک خود را با هدف ریا و شرک از بین نبرند حق را بگویند و حق پرست باشند اگر چه این حق پرستی ضررهای مادی برای ایشان ایجاد کند . چون نمی شود در دلی که هوای نفس حضور دارد خداجویی و خداپرستی هم در آن باشد اما به والدینم عرض می دارد من برای شما فرزندی خلف نبودم اما شما مرا ببخشید و گریه هایی را که می‌خواهید برای من بکنید برای امام حسین (ع) و علی اکبرش و علی اصغرش و مصیبت های ایشان بنمایید.


ول کنید این آلات لغو لعب و سخنان لغو را ، اسلام را با تمام معنا پیاده کنید اگر این چنین کنید لذتی که در اثر این نوع برخوردهای اسلامی در جامعه می برید مثالی نیست

 دوباره به همه عرض می کنم اکنون اسلام جعفری در خط امام است اگر از آن منحرف شوید هلاک می گردید و دعایتان نگهداری امام تا ظهور آقا امام زمان (عج) باشد.

 ول کنید این آلات لهو لعب و سخنان لغو را ، اسلام را با تمام معنا پیاده کنید اگر این چنین کنید لذتی که در اثر این نوع برخوردهای اسلامی در جامعه می برید، مثالی نیست .

دیگر وصیتم این است که برایم یک سال نماز و دو ماه روزه قضا بگیرید و نیز دو هزار تومان به بیت المال بدهید و اموال شخصی که ندارم اما معدود کتاب هایم را می توانید در اختیار کتابخانه مسجد قرار دهید و در آخر این را بگویم که عبادتتان را خالص کنید و نماز ها را سر وقت به جای بیا ورید . ضمنا اگر وصیت نامه جدید تری از این بنده حقیر به دست آمد آن معتبر است . با آرزوی برقراری نظام اسلامی در سراسر گیتی به دست آقا امام زمان (عج)

والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته 

مسعود منوری 14 / 10 / 61 

روحش شاد و یادش گرامی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۰ ، ۱۰:۲۲
سعید

آن 2570 نفر و این یک نفر!


 بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد وقتی که گفت: آقاجان اگرخدا قبول کند جانباز 70% هستم و شما دعا کنید که این 30% را هم بدهیم و برویم.


آن 2570 نفر و این یک نفر

بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد وقتی که گفت: آقاجان اگرخدا قبول کند جانباز 70% هستم و شما دعا کنید که این 30% را هم بدهیم و برویم.

 این جملات عاشقانه را یکی از جانبازان قطع نخاعی در دیدار اخیر با رهبر معظم انقلاب بر زبان راند. در این دیدار ده ها نفر از جانبازان قطع نخاعی و نخاعی- گردنی بر روی ویلچر و تخت به نمایندگی از 2570 جانباز قطع نخاعی در حسینیه امام خمینی(ره) حاضر شدند تا با رهبر و مقتدایشان تجدید میثاق کنند و بگویند که رهبرا ما هنوز هستیم و باز هم حاضریم در دفاع از ارزشهای انقلاب اسلامی و دستاوردهای دفاع مقدس تا آخرین قطره خون خود ایستادگی نماییم.

آنها آمدند با صدای بلند بگویند اگرچه پای حرکت نداریم اما روحمان و وجودمان انقلابی تر و مبارزتر از همیشه است و تا زنده ایم باز هم جانبازی خواهیم کرد و اجازه نخواهیم داد، میراث خواران میراث ها و آرمان های انقلاب را بر باد دهند.

راستی جز این است که قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری؛ رهبری که خود جانباز است، قدر جانباز را می شناسد و می داند که جانبازی و ایثار و عشق بازی یعنی چه.

راستی چه زیبا و عارفانه رهبر جانباز با جانبازانی که اشک شوق دیدار با یار در چشمانشان حلقه زده بود، مصافحه و دیده بوسی و احوالپرسی و دلجویی می کردند.

راستی چه فرقی است بین آن 2570 انسان پاک و نیمه جان داده و بزرگمرد و این چند نفر حقیر و چند نفرهای گذشته و آینده که بویی از پاکی و انسانیت و مردانگی نبرده اند. این چند نفری که در سایه فداکاری ها و مبارزات و جانبازی ها و عشق بازی های آن ابرمردان روزگار، به جان و مال و عرض مردم ناجوانمردانه شبیخون زده اند و خواهند زد.

آیا مفهوم حقیقی پاکی و پاکدامنی را جز این است که بایستی در قاموس بلند و عارفانه این از خودگذشتگان و جان برکفان جستجو کرد، نه در میان فریادها و هیاهوهای سیاسی سیاسیون و سیاست بازان و مردم فریبان.

 آنها آمدند با صدای بلند بگویند اگرچه پای حرکت نداریم اما روحمان و وجودمان انقلابی تر و مبارزتر از همیشه است و تا زنده ایم باز هم جانبازی خواهیم کرد و اجازه نخواهیم داد، میراث خواران میراث ها و آرمان های انقلاب را بر باد ده

آیا این چند نفرهایی که دست خود را در جیب مردم نجیب ایران برده اند و حامیان و پشتیبانان آنان چگونه جرات خواهند کرد سرخود را بالا بگیرند و به روی آن 2570 انسان بزرگ و ملت شریف ایران نگاه کنند. اصولا چه پاسخی در پیشگاه شهیدان به خون خفته و خدای شهیدان خواهند داشت؟

آیا این چند نفرهایی که همواره تمام فکر و ذکرشان دست اندازی به بیت المال مسلمین بوده، از تماشای تصاویر و صحنه های تاریخی و به یادماندنی دیدار جانبازان با یار و مقتدایشان و زمزمه های عاشقانه شان با او، چیزی فهمیدند و درک کردند؟

آیا این چند نفرهایی که به همراه حامیان و مدافعانشان همه ذکر و ایمان و همت و جهاد و شعارشان فقط در کلمه اختلاس و زراندوزی خلاصه می شود، مفهوم شرم و حیا در مقابل اشکهای پاک ناشی از دردهای سی ساله و جانفرسای مردانی که فقط می توانند چشمان خود را به حرکت در آورند، درک می کنند؟

آیا آنهایی که دست و دامانشان به آن اختلاس عظیم آلوده است و یا در سایه مسئولیت و مدیریت ناکارآمد و ضعیفشان زمینه های اینگونه چپاول ها و خیانت ها و مفسده ها فراهم گردیده، نباید به احترام آن جانبازان و جان برکفانی که سالهاست صندلی چرخدارشان را ترک نکرده اند، صندلی ریاست نامیمون خود را ترک کرده و از شهیدان زنده و ملت شهیدپرورمان عذرخواهی کنند.

راستی آن ادعاهای پوچ و دروغین و فریبنده مدعیان خدمتگزاری و پاسداری از خون شهدا و میراث انقلاب و دفاع مقدس کجا و حماسه این 2570 وارث و شاهد زنده حقیقی وفاداری و ایثار و از خودگذشتگی کجا که باصلابت و ایمان کامل و بدون هیچ ادعایی بر صندلی های چرخدار خود تکیه داده و به نظاره میراث خواران و عهدشکنان و فرصت طلبان نشسته اند.

و کلام آخر اینکه باید ترسید از روزی که آه پرسوز و آتشین آن جانبازی که حتی یارای سخن گفتن هم ندارد، دامان ننگین اختلاسگران و مفسدان اقتصادی و یاران آنان را بگیرد و دودمانشان را بر باد دهد.

والسلام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۰ ، ۱۰:۱۸
سعید

عاشقانه‌های جبهه/ همسر نازدانه‌ام


همسر عزیزم! حالا که این نامه را برای تو می‌نویسم لحظاتی قبل از آغاز عملیات است. خدا خودش شاهد است که فقط برای رضای او و پیروزی اسلام و مسلمانان و نابودی کفار، لباس رزم پوشیدم و از تو همسر مهربان و شفیق و نازدانه‌ام جدا شدم

عاشقانه‌های جبهه/ همسر نازدانه‌ام

بخشی از کتاب «شهادت‌نامه»های فرهنگ جبهه، مربوط به نامه‌های عاشقانه رزمندگان به همسران‌شان است. نامه‌هایی کوتاه که از عمق جان رزمندگان نشأت گرفته بود و سرشار محبت و احساس مردانی است که تا لحظاتی دیگر در نبردی سخت باید همه خشم و صلابت خود را جایگزین محبت‌های الهی خود می‌کردند.

برای رضای خدا و پیروزی اسلام از همسر مهربانم جدا شدم

همسر عزیزم! حالا که این نامه را برای تو می‌نویسم لحظاتی قبل از آغاز عملیات است. خدا خودش شاهد است که فقط برای رضای او و پیروزی اسلام و مسلمانان و نابودی کفار، لباس رزم پوشیدم و از تو همسر مهربان و شفیق و نازدانه‌ام جدا شدم و هجرت کردم به سوی جبهه‌های نور. خداوند انشاء‌الله به تو صبر عطا کند.

همسرم! از اینکه 2 هفته پس از ازدواجمان شما را ترک کردم، حلالیت می‌طلبم. بارها به جبهه آمده‌ام و هربار به رضای خدا امید داشتم که به کرم خودش مرا ببخشد و انشاء‌الله که بخشیده است

خیلی دوست داشتم یک‌بار دیگر شما را ببینم

همسر مهربانم! از طرف من، یوسف، جگرگوشه و پاره تنم را با احساس فراوان ببوس و هر وقت او را می‌بینی به یاد من بیفت، زیرا او یادگاری ما دوتاست. هر وقت که به یاد خنده و بازی‌هایش می‌افتم قلبم برایش پرپر می‌زند. خیلی دوست داشتم یک بار دیگر شما دوتا را ببینم، ولی بالاتر از شما دوتا باید می‌رفتم به ملاقات کسی که از شما بیشتر دوستش دارم. شما هم او را بیشتر از من و هرکس دیگری دوست دارید و روزی به سوی او خواهید رفت. ولی من می‌روم تا وسایل مسافرت شما را از خداوند تبارک و تعالی با التماس بخواهم و فراهم کنم.

خوب می‌دانی که بسیار مشتاق توام

هرچه در زندگی دارم برای شماست. مقداری وسایل آهنگری دارم با یک موتور گازی و وسایل زندگی که مشترک است و برای شما. امیدوارم که مهر خود را حلال کنی و هرگز فکر نکن که تو را دوست نداشته‌ام، خودت خوب می‌دانی خیلی مشتاق شما هستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۰ ، ۱۰:۰۳
سعید

عصبانیت بنی‌صدر از شهید زین‌الدین


عکسی در روزنامه انقلاب اسلامی آن روز با تیتر «رییس جمهور در خط مقدم جبهه» به چاپ رسید در حالی که آنجا محل استراحت ما بود و فاصله بسیاری تا خط مقدم داشت. حجت‌الاسلام سید اسماعیل بنی حسینی، مسؤول مرکز فعالیت‌های دینی شهرداری منطقه 4 تهران و از جانبازان دوران دفاع مقدس به بیان خاطره ای از حضور بنی صدر در مناطق عملیاتی پرداخت


عصبانیت بنی‌صدر از شهید زین‌الدین

پادگان گلف اهواز و ژست تبلیغاتی بنی‌صدر

"تازه هفت روز از جنگ گذشته بود که با 72 تن عازم منطقه‌ای در اهواز شدیم که پیش از انقلاب آمریکایی‌ها آنجا «گلف» بازی می‌کردند و بعدها هم این منطقه به پادگان «گلف» اهواز معروف شد و البته به پایگاه «منتظران شهادت» تغییر نام یافت؛ این پایگاه مقر شهید چمران بود. آنجا زمین را به صورت پله می‌کندیم، رویش را می‌پوشاندیم و به صورت گروهی استراحت می‌کردیم.

یک روز بنی‌صدر که آن زمان رییس جمهور ایران بود به آنجا آمد و در تنها ساختمانی که در مرکز بازی‌های گلف بود مستقر شد. دور این ساختمان را خاکریز زده بودند تا وقتی عراقی‌ها آنجا را با «خمسه خمسه» بمباران می‌کنند، آسیبی به آن نرسد. در این ساختمان جلسه‌ای برگزار شد که بنی‌صدر در آن شرکت کرد و من هم که در خدمت شهید چمران در آنجا حضور داشتم.


یک لباس نظامی برای بنی‌صدر آوردند، آن را پوشید و رفت پشت همین مقر و یک دوربین دستش گرفت و ایستاد پشت خاکریز تا خبرنگارها از او عکس بگیرند. این عکس در روزنامه انقلاب اسلامی آن روز با تیتر «رییس جمهور در خط مقدم جبهه» به چاپ رسید در حالی که آنجا محل استراحت ما بود و فاصله بسیاری تا خط مقدم داشت

یادم هست «شهید زین‌الدین» در آن زمان با این که کم سن و سال بود درباره «کالک» توضیحاتی به حاضران داد، البته بنی‌صدر هم بسیار عصبانی بود و زیر لب غرغر می کرد که آخر این بچه از جنگ چه می داند؛

یادم هست همان‌جا رزمنده‌ها جمع شده بودند و در مقابل بنی‌صدر شعار«فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» سر می‌دادند. تازه دو کوهه و اهواز بمباران شده بود و سوسنگرد در دست عراقی‌ها قرار داشت.

یک لباس نظامی برای بنی‌صدر آوردند، آن را پوشید و رفت پشت همین مقر و یک دوربین دستش گرفت و ایستاد پشت خاکریز تا خبرنگارها از او عکس بگیرند. این عکس در روزنامه انقلاب اسلامی آن روز با تیتر «رییس جمهور در خط مقدم جبهه» به چاپ رسید در حالی که آنجا محل استراحت ما بود و فاصله بسیاری تا خط مقدم داشت."

لازم به ذکر است شهید مهدی زین الدین، فرمانده لشگر 17 علی ابن ابیطالب علیه السلام در تاریخ 18/7/1338 دیده به جهان گشود و در27 آبان 1363 در جاده بانه – سردشت بر اثر برخورد با کمین ضدانقلاب بعد از 25 سال تلاش در راه جلب رضایت پروردگار روحش در جوار رحمت الهی آرام گرفت و جسمش در گلزار علی بن جعفر قم به خاک سپرده شد .

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۰ ، ۱۰:۱۱
سعید

مگر نه اینکه زنده ای؟ نشانم بده

نوشته‌ای از سید مهدی شجاعی


من هم می‌توانستم مثل دیگران از همان اول بگویم پدر ندارم، پدرم شهید شده است و خیال خودم و مدرسه را راحت کنم، اما این کار را نکردم، اگر تو مرده بودی می‌کردم، اما تو شهید شده‌ای.


فرزند شهید

هیچ‌کس هم اگر باور نکند تو باور می‌کنی، تو مادر منی، تو مرا بزرگ کرده‌ای بی‌آنکه یک دروغ به من بیاموزی، تو می‌دانی که مرا نیاز به دروغ گفتن نیست، مگر حرف راست تمام شده است؟ چه بسیار حرف راست که هنور ناگفته مانده است، چرا دروغ بگویم؟ اصلاً چه اصراری است که مردم‌باور کنند؟ مردم دیده‌های خویش را باور می‌کنند که هنر نیست، هنر در باور کردن ندیدنی‌هاست.

ولی مهم است برای من که تو مرا و این واقعه را باور کنی. تو که از آغاز و در هر نشیب و فراز با من همراه بوده‌ای، تو که از همه دردها و خوشی‌های من آگاه بوده‌ای، تو باید بدانی این حادثه را باور کنی.

وقتی ناظم مدرسه گفت کارنامه‌ها را پدرهایتان باید امضاء کنند، من دست بلند کردم و پرسیدم: اگر کسی پدرش نبود چه باید بکند، گفت: صبر کند تا پدرش بیاید، به هر حال کارنامه را پدر باید امضاء کند.

پرسیدم: مادر چطور؟ مادر نمی‌تواند امضاء کند؟

عصبانی شد – بی‌جهت – سرم داد کشید، فکر کرد که من احمقم، بی‌شعورم و حرف به این سادگی را نمی‌فهمم و این فکرش را بلند عنوان کرد – پیش همه بچه‌ها – و بچه‌ها به من خندیدند و من توضیح دادم که حرفش را فهمیدم و چون فهمیده‌ام سؤال کرده‌ام و کم‌شعور ممکن است باشم ولی بی‌شعور نیستم، دلیلش هم این است که سیزده سال در این دنیا زندگی کرده‌ام و شش سال با معدل خوب درس خوانده‌ام. آدم احمق و بی‌شعور که نمی‌تواند شش سال درس بخواند و نمره خوب هم بیاورد. عصبانیتش بیشتر شد، به من گفت: حیوان نفهمم! و مرا مثل یک حیوان از کلاس بیرون انداخت.

معلم‌مان، معلم بی‌احساسمان هم ایستاده بود و از من دفاع نکرد و حتی یک کلام نگفت که من راست می‌گویم یا نمی‌گویم.

وقتی به خانه آمدم – اگر یادت باشد – تو گفتی چرا ناراحتی؟ و من جواب ندادم، نمی‌خواستم ترا هم ناراحت کنم و بعد هم سعی کردم اندوهم را نشانت ندهم اما دلم شکسته بود، دلم طوری شکسته بود که با گریه آرام نمی‌گرفت، اما جز گریه هم کاری از دستم برنمی‌آمد، چه کار برمی‌آمد؟ به اتاق بالا رفتم، همانجا که عکس پدر هست.


شما تنها نیستید مریم جان! خدا با شماست، با خدا که باشید هیچ‌وقت تنها نمی‌‌مانید.

من هم جایی نمی‌روم، هستم، همیشه پیش شما هستم، از مادر بپرس، شبی نیست که مادر مرا نبیند و با هم حرف نزنیم.

گفتم: پس فکری برای ناهید بکن، ناهید بچه‌ است، این چیزها را که نمی‌فهمد، حتی هنوز نمی‌داند که تو شهید شده‌ای، فکر می‌کند رفته‌ای به سفر، بیشتر وقت‌ها جلوی در می‌نشیند و انتظارت را می‌کشد.

با هر صدای زنگ مثل برق گرفته‌ها از جا می‌پرد و بقیه را هم وا می‌دارد که تا جلوی در همراهش بروند


عکس پدر را از طاقچه برداشتم و بر زمین گذاشتم، کارنامه را گذاشتم پیش‌روی پدر. گفتم:‌ امضاء کن، نگفتم خواهش می‌کنم، گفتم باید امضاء کنی، نمره‌های بچه‌ات را باید ببینی، ببینی که در این یک سال که تو نبوده‌ای او چه کرده است، گفتم این باید را من نمی‌گویم، مدرسه گفته است، حرف هم نمی‌فهمد،

من هم دیگر حرف نمی‌فهمم، باید امضاء کنی، مگر نه شهید زنده است، زنده بودنت را نشان بده، پدری کن.

من هم می‌توانستم مثل دیگران از همان اول بگویم پدر ندارم، پدرم شهید شده است و خیال خودم و مدرسه را راحت کنم، اما این کار را نکردم، اگر تو مرده بودی می‌کردم، اما تو شهید شده‌ای، من نمی‌خواستم به خاطر بی‌پدر بودنم عزت و احترامم کنند. نمی‌خواستم با خون تو خودم را شستشو کنم، نمی‌خواستم از آبروی تو مایه بگذارم، می‌خواستم برای تو آبرو باشم، برای همین، سعی کردم که هیچ خلاف نکنم تا مجبور نشوند تو را به مدرسه احضار کنند و بعد بفهمند که تو شهید شده‌ای و بعد از خطایم بگذرند و عذرخواهی کنند. این برای فرزند یک شهید شایسته نیست.

دیگر یادم نیست که به پدر چه گفتم، ولی یادم هست که گریه می‌کردم، شدید گریه می‌کردم و از پدر می‌خواستم که نمره‌هایم را ببیند و کارنامه‌ام را امضاء کند.

نمی‌دانم به خواب رفتم یا نرفتم، اما احساس کردم که بویی خوش در هوا می‌پیچید و هر لحظه بیشتر می‌شود، نمی‌توانم بگویم چه بویی مادر! بویی شبیه بوی گل سرخ اما بسیار لطیف‌تر. بویی که هرگز نه من و نه تو و نه شاید هیچ‌کس دیگر تا به حال به مشامش نرسیده است. می‌دانی که من چقدر بوی گل سرخ را دوست دارم. ولی اصلاً با بوی گل‌سرخ قابل قیاس نبود. من نمی‌دانم مستی چه جور حالتی است ولی فکر می‌کنم که از این‌بو مست شدم.

مست ِ مست.

بعد، در بازشد و یک سپیدی مثل مه، مثل ابر تمام در را گرفت، بی‌آنکه به سپیدی دست بزنی می‌توانستی لطافتش را لمس کنی.

در میان در پدر را دیدم با یک لباس سپید بلند، صورتش مثل ماه درخشش داشت. یادم نیست لباسش نورانی‌تر بود یا چهره‌اش. نمی‌شد فهمید.

گلویش، آنجا که ترکش خورده بود نورانیتی شدیدتر داشت، انگار بقیه چهره‌ و اندامش را هم گلویش روشن می‌کرد. هلال ماه را که حتما‌ً شبها دیده‌ای و دیده‌ای که چطور اطراف خود را روشن می‌کند، گلوی پدر همین‌طور بود. مثل یک هلال، مثل یک گردنبند می‌درخشید.

پوست صورتش آن‌قدر شفاف و لطیف بود که آدم حتی حیفش می‌آمد ببوسدش.

یک نوار سرخ رنگ‌بر پیشانی‌اش بسته بود که با نور روی آن نوشته بود
«ما عاشقان شهادتیم».

لبخند بر لب داشت، مثل گل که شکفته می‌شود. نگاهش آن‌قدر لطف داشت که مرا قطره قطره آب می‌کرد و از چشمم می‌چکاند.

فرزند شهید

پدر حرکت می‌کرد اما راه نمی‌رفت. مثل ابر که در آسمان حرکت می‌کند سبک. آمد کنار عکسش نشست، مثل برف که بر زمین می‌نشیند، اصلاً شبیه عکسش نبود. به اندازه زمین تا آسمان، به اندازه این دنیا تا آن دنیا با عکسش فرق می‌کرد. کارنامه‌ام را از روی زمین برداشت، تایش را باز کرد، من خودم را آرام آرام جلو کشیدم. او نمره‌ها را یکی‌یکی نگاه کرد، معلوم بود که دارد نگاه می‌کند. و بعد دست برد زیر پیراهن بلند سپیدش و همان خودکاری را که همیشه با آن می‌نوشت، درآورد و پای کارنامه را امضاء کرد. خودکار را دوباره در پیراهنش گذاشت.

رویش را به من کرد، دو دستش را گذاشت روی صورتم. اشکهایم را پاک کرد و بعد صورتم را در میان دو دستش گرفت و پیشانی‌ام را بوسید، هنوز گرمی لب‌هایش را روی پیشانیم حس می‌کنم. من هم گلویش را بوسیدم، همانجا را که آن وقت تو نگذاشته بودی ببوسم.

پدر خندید، وقتی که من گلویش را بوسیدم. قلبم آرام گرفت اما گریه‌ام هنوز نه.

خود را در بغل پدر انداختم و باز هم گریه کردم، بوی گل سرخ دیوانه‌ام کرده بود. پدر به سرم دست کشید و موهایم را بوسید و بلند شد که برود.

من چطور می‌توانستم بگذارم که پدر به این زودی برود؟ یک دنیا حرف برای گفتن داشتم که یک کلمه‌اش را هنوز نگفته‌ بودم. به لباس سپیدش که از حریر لطیف‌تر بود چنگ انداختم و گفتم:

- بابا نرو، ما خیلی تنهاییم.

بابا دست مرا از لباسش باز کرد و در میان دستهایش فشرده و گفت:

-شما تنها نیستید مریم جان! خدا با شماست، با خدا که باشید هیچ‌وقت تنها نمی‌‌مانید.

من هم جایی نمی‌روم، هستم، همیشه پیش شما هستم، از مادر بپرس، شبی نیست که مادر مرا نبیند و با هم حرف نزنیم.

گفتم: پس فکری برای ناهید بکن، ناهید بچه‌ است، این چیزها را که نمی‌فهمد، حتی هنوز نمی‌داند که تو شهید شده‌ای، فکر می‌کند رفته‌ای به سفر، بیشتر وقت‌ها جلوی در می‌نشیند و انتظارت را می‌کشد.

فرزند شهید

با هر صدای زنگ مثل برق گرفته‌ها از جا می‌پرد و بقیه را هم وا می‌دارد که تا جلوی در همراهش بروند، تعجب می‌کند از اینکه دیگران از جا نمی‌پرند.

با بغض می‌گوید:

- چرا نشستین؟ باباجونم اومدن، بلندشین درو باز کنین.

مادر بغض می‌کند و می‌گوید:

- بابا جون اگر بیان کلید دارن، زنگ نمی‌زنن.

و ناهید پایش را به زمین می‌کوبد و می‌گوید:

-شاید دستشون پرباشه، دستشون که پرباشه زنگ می‌زنن.

این را که به پدر گفتم، اشک در چشمهایش جمع شد و فقط گفت:

- می‌دانم، مریم جان!

- بابا جون! کارنامه مرا که امضاء کردی دلم قرار گرفت، آرام شدم، مطمئن شدم که هستی. یک کار دیگر هم برایمان بکن.

پدر با تعجب سرش را بلند کرد و یک قطره اشک شفاف از گوشه چشمش چکید، گفت:

- چه کاری باباجان؟

گفتم:

- دل ناهید را هم امضا کن قرار بگیرد.

پدر در میان گریه خندید و گفت:

- دل ناهید را خدا خودش امضاء می‌کند.

و بعد آنقدر آرام و سبک از جا بلند شد و رفت که من اصلاً نفهمیدم، یکباره به خودم آمدم و جای خالی او را دیدم.

به طرف در دویدم، در را باز کردم  و فریاد زدم:

- باباجان! باباجان!

که پدر رفته بود و تو از پله‌ها بالا می‌آمدی.

حالا این کارنامه، این امضا و این هم بوی پدر، اگر باور نمی‌کنی نکن.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۰ ، ۱۴:۳۲
سعید

خردسال ترین شهید دفاع مقدس

محمدحسین: به خدا خمینی را رها نکنید ا

این نوشته و وصیتنامه تنها جواب کوچکی است به از خدا بی خبران وطن فروشی که چندی است کوس کودک سربازی در جنگ را در رسانه های سرشار از دروغ خودشان می نوازند
وغافل از اینکه کودکان سرباز خمینی کبیر بسیار بزرگتر از آنند که در مخیله کوچکانی که رفاه و شهوت و طن فروشی خود را به ایستادن در برابر غارتگران وطن وناموس کشورشان
ترجیح دادند، بگنجد
البته اگر ناموس در قاموس انان معنایی داشته باشد.
 
در گلزار شهدای شهرستان میبد، روی قبر شهیدی که عکس وی بر پیشانی آن قرار دارد، نوشته شده است: خردسالترین شهید دفاع مقدس، نام این شهید محمدحسین ذوالفقاری است.


شهید محمدحسین ذوالفقاری

شاید برای خیلی ها سوال باشد که کم سن و سال ترین شهید دفاع مقدس کیست؟

در عملیات کربلا 6 نوجوانی 12ساله در گردان عاشورا به عنوان تک تیرانداز در جبهه شوش حضور داشت که شاید در آن زمان کمتر کسی از سن واقعی او خبر داشت، وی که در عملیات های مختلفی به همراه برادر خود حضور حماسی داشته و برای بچه های جنگ چهره ای آشنا بود دراین عملیات بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و لقب کم سن و سالترین شهید دوران دفاع مقدس لقب گرفت.

وی در فرازهایی از وصیت نامه خود آورده است: ای دشمن! به من نگاه کن ببین که چگونه آزادانه به جنگ با کفار می روم و جانم را در راه اسلام و قرآن و خدا فدا می کنم... ای ملت ایران! از کودکی فرزندانتان را خود ساخته سازید که آینده فرزندانتان خوب باشد ...

ای مردم! به خدا خمینی را رها نکنید که حسینی است و اگر خمینی را رها کردید از اهل کوفه و شام هستید و از یزیدیان زمانید، اگر رهایش نکردید و پیرو او بودید از حسینیان و از پیروان خط راستین او هستید و « هل من ناصر ینصرنی » حسین علیه السلام را از
زمین گرم کربلا لبیک گفته اید...

شهید محمد حسین ذوالفقاری در دهم فروردین سال 1348 در خانواده ای عاشق اهل بیت عصمت و طهارت در شهیدیه میبد متولد شد، از کودکی به مکتب خانه رفت و قرآن را فرا گرفت، در 9 سالگی به همراه خانواده به زیارت عتبات عالیات مشرف شد و سه بار توفیق یافت به زیارت حضرت سیدالشهدا(ع) برود و در نجف به دست بوسی حضرت امام(ره) مشرف شد و از آن حضرت سؤالاتی در باره انقلاب اسلامی پرسید و به همراه خود چند عکس از حضرت امام و شهید سید مصطفی خمینی را به ایران آورد.

وی در دوران انقلاب اسلامی فعال و کوشا بود و در تظاهرات شهر مشهد نیز شرکت داشت، برادرش علیرضا در این تظاهرات از ناحیه کتف زخمی شد؛ با شروع جنگ تحمیلی برادرش در جبهه ها حضور  یافت و این حضور باعث اشتیاق محمد حسین شده و وی با کسب رضایت والدین به آموزش نظامی رفته و سپس درخواست اعزام به جبهه می کند و در نهایت با اصرارهای فراوان در23 مهرسال 1360 به جبهه می رود و کمتر از دو ماه بعد در منطقه لاله زار بستان برادرش علیرضا به شهادت می رسد و او برای تشییع جنازه برادر به یزد فرستاده می شود.

محمد حسین به یزد می آید و چند روز پس از تشییع برادر به جبهه باز می گردد و در گردان عاشورا به عنوان تک تیرانداز سازماندهی می شود و در جبهه شوش به پیکار با نابکاران می پردازد و سر انجام در تاریخ28 آذر سال 1360 بر اثر اصابت ترکش به معراج الهی پر می کشد.

وی در وصیت نامه خود چنین می نویسد:

بسم الله الرحمن الرحیم

« بسم رب شهداء و الصدیقین »

« انا لله و انا الیه الراجعون »

سلام بر امام زمان (عج) و سلام بر امام خمینی و سلام بر ملت شریف ایران.

به نام خدای در هم کوبنده ستمگران و به نام خدای یاری دهنده مستضعفان.

ای دشمن! بدان که ملت ما همیشه بیدار و پیروز خواهد بود. ای منافق! ای ستون پنجم! بدان که اگر اسلام در کشوری ریشه نهد دیگر جای تو نیست. ای دشمن! به من نگاه کن ببین که چگونه آزادانه به جنگ با کفار می روم و جانم را در راه اسلام و قرآن و خدا فدا می کنم، خودت فکر کن ای منافق! که تو در راه چه کسی کشته می شوی، به خاطر احساسات نفسانی و درونیت یا به خاطر شخص و اشخاص، یا برای خدا، معلوم است تو برای شخص و برای احساسات نفسانی و شیطانیت کشته می شوی، چه بیهوده. درود برآن کسانی که راه حق را پیمودند و در آن راه یک قدم عقب نگذاشتند و جان خود را نثار راه حق کردند.

ای ملت ایران ! هرگز نگذارید فرزندانتان در دامن این منافقین یا ستون پنجم گرفتار شوند. ای ملت ایران ! از کودکی فرزندانتان را خود ساخته سازید که آینده فرزندانتان خوب باشد . ای مردم ! هرگز فرزندانتان را به خاطر مال اندوزی و طمع دنیا بزرگ نکنید، که دنیا شما و فرزندانتان را در کام خود فرو می برد و از خدا دور می کند و بازگشت آنها را ناهموار می کند.

ای مردم ! به خدا خمینی را رها نکنید که حسینی است و اگر خمینی را رها کردید از اهل کوفه و شام هستید و از یزیدیان زمانید ، اگر رهایش نکردید و پیرو او بودید از حسینیان و از پیروان خط راستین او هستید و « هل من ناصر ینصرنی » حسین علیه السلام را از زمین گرم کربلا لبیک گفته اید، به امید اینکه این چنین باشد.

ای کارمند! ای کشاورز! ای کارگر! ای بازاری! ای مردم ایران! کوچکترین کاری که به نفع این مملکت می کنید برای اسلام است، به خدا که چنین است ای مردم ایران! همه مسلمان شوید که مسلمان هستید ، شما هم مسلمان واقعی شوید زیرا این مملکت حکومت امام زمان (عج) در آن استقرار خواهد یافت ، زیرا ظهور امام زمان (عج) در این مملکت است و شما برای استقبال او هر لحظه آماده باشید.

خداحافظ ، به امید پیروزی اسلام برکفر .

وصیتم به پدر و مادرم : مادر عزیزم ! سلام بر تو که شب و روز از کوچکیم خواب نکردی تا من بزرگ شدم ، سلام بر تو ای پدری که بازوانت را شب و روز به کار بردی تا من رشد و نمو کنم و تا این حد برسم و برای زندگی آینده شما پر ثمر باشم ،

 ولی چه کار کنم که نه مال شما هستم نه مال خودم، بلکه هر عضو از اعضای بدن من امانت است و باید آن امانت را قربانی کنم و زودتر آن امانت را به او برسانم، پس شما نباید غصه بخورید و از مرگ من بگریید و به زاری بپردازید. زیرا که خدا در قرآن می فرماید: (ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون) (و مپندارید کسانی که در راه خدا کشته شده اند، مرده اند، بلکه زنده اند و نزد خدا روزی می خورند)

 انشاء الله که این آیه قرآن به شما و دیگر کسانی که در سوگ من نشسته اند قوت و نیرویی عطا کند. ای پدر و مادر ! از دوستان و آشنایان بخواهید که اگر به آنها اذیت و آزاری کرده ام و آنها از من ناراضی هستند مرا ببخشند ، که خدای مهربان مرا ببخشد.

روحش شاد و یادش گرامی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۰ ، ۱۳:۱۸
سعید

تفحص 2شهید با یک نشانه


 نزدیک که رفتیم، متوجه شدیم جمجمه یک شهید است ن را که برداشتیم، در کمال حیرت دیدیم پیکر اسکلت شده دو شهید پشت درخت افتاده و این جمجمه متعلق به یکى از نهاست.

تفحص

سال 73 بود که همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتى فکه کار مى کردیم. ده روزى بود که براى کار، از وسط یک میدان مین وسیع رد مى شدیم. میان آن میدان، یک درخت بود که اطرافش را مین هاى زیادى گرفته بودند. روز یازدهم بود که هنگام گذشتن از آنجا، متوجه شدم یک چیزى مثل توپ از کنار درخت غلت خورد و در سراشیبى افتاد پایین تعجب کردم.

مین هاى جلوى پا را خنثى کردیم و رفتیم جلو. نزدیک که رفتیم، متوجه شدیم جمجمه یک شهید است آن را که برداشتیم، در کمال حیرت دیدیم پیکر اسکلت شده دو شهید پشت درخت افتاده و این جمجمه متعلق به یکى از آنهاست.

 دوازده سال از شهادت آنان مى گذشت و این جمجمه در کنارشان بود ولى آن روز که ما آمدیم از کنارش رد شویم و نگاهمان به آنجا بود، غلت خورد و آمد پایین که به ما نشان دهد آنجا، وسط میدان مین، دو شهید کنار هم افتاده اند.

"شهید على محمودوند"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۰ ، ۱۲:۵۶
سعید

شهیدی بعداز 26سال در آغوش مادر


"شهید جلال رییسی" که در سال 1364 در منطقه تنگ ابوغریب به درجه رفیع شهادت نایل آمد، پس از 26 سال دو باره به آغوش مادر باز گشت.


شهیدی بعداز 26سال در آغوش مادر

مادر این شهید که اکنون 80 سال سن دارد و از دوری فرزند، قامت نحیفش خمیده، چند روزی است که آغوش گرم مادرانه خود را پذیرای پیکر بی جان فرزندش "جلال" کرده است.

مادر شهید رییسی پس از 26 سال فراق فرزند، این روزها با دردانه خود به خلوت نشسته و با صدایی آهسته و شکسته، لالایی بغض آلودی را در وجود دلبندش نجوا می کند.

"هی بخواب جانم، بخواب رودکم" اینها نجواهای مادری است که سال ها در حنجره بغض آلودش نهفته بود.

امروز که مادر، فرزندش را در آغوش گرم خود فشرده، احساس غریبی نداشت. اما سخت می نالید و اشک می ریخت.

 آخر بعد از این همه سال فردا بار دیگر پسر نیامده، مادر را با دنیایی پر از حسرت تنها می گذارد و به آغوش خاک باز می گردد.

آری اینجا بود که اشک همه درآمد و هق هق بستگان و میهمانان این ضیافت مادر و فرزند، در ناله های مادری رنجور گم شد.

کمی آن طرفتر یک نفر زانوی غم را بر کشید. آری او نیز یادگاری از دوران خاطرات قمقمه و کوله پشتی بود که با خود زیر لب چنین نجوا می کرد:

باز دیشب دل هوای یار کرد

 

 

آرزوی حجله سومارکرد

خواب دیدم سجده را بر مهردشت

 

 

فتح فاو وساقی والفجر ۸

باز محورهای بوکان زنده شد

 

 

برف وسرمای مریوان زنده شد

از دوکوهه تا بلندای سهیل

 

 

برنمی خیزد مناجات کمیل

یاد کرخه رفت و رنج ماند

 

 

قلب من در کربلای پنج اند

کاش تا اوج سحر پر می زدم

 

 

باردیگرسر به سنگر میزدم

این دل نوشته ها لحظه های ماندگاری است که خبرنگار ایرنا در آخرین روز وداع مادری با پیکر پاک فرزند شهیدش و از تبار روزهای عشق و ایثار به تصویر کشیده بود.

به گزارش ایرنا، شهید سرباز وظیفه "جلال رییسی" در سال 64 در منطقه تنگ ابوغریب به درجه رفیع شهادت نایل آمد و پس از 26 سال بار دیگر پیکر مطهر او به زادگاهش شهرستان جیرفت باز گشت.

پیکر شهید جلال رییسی سه شنبه در شهرستان جیرفت تشییع و به خاک سپرده شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۰ ، ۱۲:۴۰
سعید

مزاح با فرمانده هنگام خواب


 دو تصویر زیر ، یکی یادگار مزاح همرزمان حسین راحت است که دو سال قبل از شهادتش ، هنگام خواب ، از او گرفته شده و دیگری یادگاری از مزاح او با فرشتگان است.


حسین راحت به تاریخ 18 بهمن ماه 1337 در روستای «فیروز آباد سفلی» متولد شد و در نخستین روزهای عملیات خیبر ، در 9 اسفند ماه 1362 در حالی که فرماندهی محور لشکر 27 محمد رسول الله (صلوات الله علیه) را بر عهده داشت ، بال در بال ملائک گشود.

دو تصویر زیر ، یکی یادگار مزاح همرزمان حسین راحت است که دو سال قبل از شهادتش ، هنگام خواب ، از او گرفته شده و دیگری یادگاری از مزاح او با فرشتگان است. فرشتگانی که جسم مطهر آن سردار عزیز را به خون غسل دادند و روح پر فتوحش را در موکبی از نور سوار کرده و بر «اعراف» نشاندند تا خستگیِ عمری جهاد و مقاومت را در کند.

گوارای وجود حیدری اش باد

شهیدحسین راحت

سردار شهید حسین راحت

     ( حسین )) روز 18 بهمن ماه 1337 در روستای (( فیروز آباد سفلی )) در خانه ای محقر ، اما با صفا چشم به جهان گشود . یک ساله بود که طعم تلخ بی پدری را چشید و از داشتن پدری مهربان و با تقوا محروم شد . از آن پس ، خواهر بزرگ و مادر پر عاطفه اش ، خلاء وجود پدر را برایش پر کردند و در تربیت او و دیگر فرزندان خانواده ، از هیچ کوششی فرو گذاری نکردند . حسین در روستاهای کوچک ، با شرایط سخت زندگی می بالد و با احساسات لطیف مذهبی رشد می کند . حسین دوازده ساله بود که به خاطر مشکلات زندگی همراه مادر ، خواهر و برادرش ، مجبور می شوند به تهران مهاجرت می کنند و زندگی تازه ای را در این شهر پر هیاهو شروع نمایند . حسین برای تامین معاش زندگی ، که مجبور می شود ترک تحصیل کند و با برادر بزرگش به کار بنایی روی آورد . او در کار بنایی ، قابلیت و استعداد خوبی از خود نشان می دهد و خیلی زود به مهارت قابل قبولی، دست می یابد . علاوه بر کار بنایی ، در رشته های دیگر نیز تجربه و تخصص کسب می کند و مدتی هم در انستیتو تکنولوژی تهران مشغول به کار می شود .

  حسین ، در سال 1354 ازدواج می کند ، ولی دیری نپایید که غم تلخ فقدان مادر را می چشد و مادر مهربان و دوست داشتنی را از دست می دهد .

  فعالیت های شهید پیش از پیروزی انقلاب اسلامی

     حسین که با تمام وجود ، مشکلات ناشی از ستم و بی عدالتی رژیم ستمشاهی را چشیده بود ، با شروع انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره) نور امیدی در دلش می تابد و آتش خشم مقدسی در درونش زبانه می کشد . او به خاطر احساسات ناب مذهبی اش ،در محافل و مجالس مذهبی حضور می یابد . در هدایت قشر جوان می کوشد و در اکثر راهپیمایی ها همگام با مردم مسلمان ، فعالانه شرکت می کند . روز 17 شهریور 1357 در میدان ((ژاله )) حضور می یابد . در پخش اعلا میه های حضرت امام (ره) سهم بسزایی ایفا می کند . روزهای پیروزی انقلاب ، سر از پا نشناخته و شب و روز در جهت تحقق انقلاب از جان مایه می گذارد .


حسین راحت به تاریخ 18 بهمن ماه 1337 در روستای «فیروز آباد سفلی» متولد شد و در نخستین روزهای عملیات خیبر ، در 9 اسفند ماه 1362 در حالی که فرماندهی محور لشکر 27 محمد رسول الله (صلوات الله علیه) را بر عهده داشت ، بال در بال ملائک گشود

     فعالیت های شهید پس از پیروزی انقلاب اسلامی

     راحت ، تحقق آرزوهایش را در نهاد انقلابی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مجسم می بیند . از این رو ، به عضویت این نهاد در می آید و پس از گذرانیدن دوره آموزش ، به دنبال غائله کردستان ، برای مبارزه با گروهک های وابسته ، راهی این استان می شود و ایثارگری ها و رشادت های فراوانی از خود نشان می دهد .

شهیدحسین راحت

فعالیت های شهید در دوران دفاع مقدس

     شهید راحت ، هنوز از مبارزه علیه ضد انقلاب داخلی و وابسته خارج فارغ نشده ، برای مبارزه با رژیم متجاوز عراق پس از شروع جنگ تحمیلی ، به جبهه های جنوب اعزام می شود و در جبهه های جنوب ایثارگرانه ، کار آمدی نظامی خود را بروز می دهد و خیلی زود نظر فرماندهان جنگ را به خود جلب می کند .

     شهید راحت پس از مدتی حضور چشمگیر در جبهه های جنوب ، به جبهه غرب می رود و در آن جا به عنوان (( مسئوول خط سومار )) منصوب می شود . در عملیات پیروزمند (( والفجر مقدماتی )) خوش می درخشد . برادر بزرگش در این عملیات و در کنار وی شهادت می رسد و جنازه اش در منطقه می ماند . شهادت، حسین را در راهی که برگزیده ، مصمم و استوارتر می نماید . وی خود را وقف جبهه و جهاد می کند و تنها به هنگام ضرورت برای مرخصی و سرکشی به خانواده ، جبهه را ترک می نماید . در اکثر عملیات ها نقشی پر رنگ و حضوری مؤثر می یابد . در ((عملیات سر پل ذهاب )) پرده های گوشش پاره می شود . جسم او به خاطر روح بزرگش راحتی به خود نمی بیند و از جبهه ای به جبهه دیگر ره می گشاید و از عملیاتی به عملیات دیگر خود را می کشاند تا راحتی روح را در سایه سارسنگر یا پشت خاکریز یا در کنار مین و یا سوت خمپاره ای بجوید و سر انجام به آرامش رازآلود می رسد .    

شهیدحسین راحت

 یادگاری از مزاح او با فرشتگان

 

نحوه شهادت شهید حسین راحت

 شهید راحت ، در عملیات افتخار آفرین (( خیبر )) ، به عنوان فرمانده یکی از تیپ های لشگر 27 محمد رسول الله (ص) وارد عمل شد . سرانجام در روز 9 اسفند ماه 1362 ، در حالی که با عده ای ، با قایق برای شناسایی منطقه رفته بود ، هنگام بازگشت ، مورد اصابت ترکش خمپاره از ناحیه سر و قلب واقع می شود و به شهادت می رسد . 

برگی از وصیت شهید

علمای اسلام را دریابید و گمراه نشوید. پیام های رهبر عزیزمان را سرلوحه قرار دهید و بر آن عنایت کنید. پیام های امام مناش الهی دارد.

چون که موسم فتح و پیروزی فرا رسد در آن روز مردم را بنگر که فوج فوج به دین داخل می شوند. آنگاه خدای را حمد و ثناگو و پاک و منزه دار و از او طلب مغفرت و آمرزش نما که او خدایی بسیار توبه پذیر است.

چشم بر مادیات بندید و چشم دل را باز کنید تا جلوه خداوند را نظاره گر باشید به امید آن روز که پرچم اسلام بر فراز جهان به اهتزاز درآید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۰ ، ۱۲:۲۶
سعید

مادری که شهیدش را ازبوی پیراهن شناخت


یکی از خادمان شهدا روایت می‌کند:
مادر شهید وارد سالن معراج شهدا شد، به پیکرهایی که جز تکه‌ای استخوان از آنها باقی نمانده بود، نگاهی کرد و در برابر چشمان حیرت‌زده ما مستقیم به طرف پیکر فرزند شهیدش رفت و گفت «من یقین دارم که این پسرم است؛ من مادرم و بوی بچه‌ام را احساس می‌کنم».


مادری که شهیدش را ازبوی پیراهن شناخت

معراج شهدا در شهر هزار و یک رنگ ما نقطه اتصال زمین به آسمان است؛ معراج شهدا آخرین ایستگاه انتظار شهدایی است که خودشان سال‌ها پیش مهمان خان رحمت و فیض الهی شده و همسفره سیدالشهدا (ع)‌ هستند و پیکرهایشان را به عنوان عطیه‌ای الهی برای این روزهای ما، روزهای غربت و روزمرگی به امانت گذاشته‌اند.

هر روز در این سرا ولوله‌ای است از عنایات و کرامات شهدا؛ کراماتی که با شنیدنشان جز یقین به زنده‌ بودن شهدا نتیجه دیگری نخواهد داشت. مطلبی که در ادامه می‌آید، روایت «محمدرضا فیاضی» یکی از خادمان معراج از کرامت شهداست.

در سال 1371، سربازی که در معراج شهدا خدمت می‌کرد و اسمش «رنجبر» بود، با چشم‌هایی گریان آمد و گفت «شب گذشته در یک رؤیا، یکی از شهدای گمنام به من گفت «می‌خواهند مرا به عنوان شهید گمنام دفن کنند، اما وسایل و پلاکم همراهم است».

به آن سرباز جوان گفتم «در اینجا خیلی‌ها خواب‌های مختلف می‌بینند اما دلیل نمی‌شود که صحت داشته باشد؛ تو خسته‌ای، الان باید استراحت کنی» آن سرباز رفت؛ صبح که آمد دوباره گفت «آن شهید دیشب به من گفت در کنار جنازه‌ام یک بادگیر آبی رنگ دارم که دور آن را گِل، پوشانده است داخل جیب آن، پلاک هویت، جانماز، کارت پلاک و چشم مصنوعی‌ام ـ‌ شهید در عملیات خیبر در جزیره مجنون از ناحیه چشم مجروح شده بود و چشم او را تخلیه کرده و به جای آن چشم مصنوعی گذاشته بودند ـ وجود دارد» به آن جوان گفتم «برو سالن معراج شهدا اما اگر اشتباه کرده باشی باید بروی و شلمچه را شخم بزنی!».

سرباز وارد سالن معراج شهدا شد و پیکرها را یکی یکی بررسی کرد تا اینکه پیکر شهید مورد نظر را با نشانه‌هایی که داده بود، یافت. پس از اطلاع دادن این جریان به مسئولان و پیگیری قضیه، توانستم خانواده شهید را پیدا کنم.

با برادر شهید تماس گرفتم و به او گفتم «برادر شما جانباز ناحیه چشم بوده و در عملیات کربلای 5 در سال 1365 به شهادت رسیده و مفقود شده است؟» گفت «بله تمام نشانه‌هایی که می‌گویید، درست است» به او گفتم «برای شناسایی به همراه مادر به معراج شهدا بیایید»؛ برادر شهید گفت «مادرم تازه قلبش را عمل کرده اگر این موضوع را به او بگویم هیجان‌زده می‌شود و ممکن است اتفاقی برایش بیفتد».

اما فردای آن روز دیدیم یکی از برادرها به همراه مادر شهید به معراج آمدند؛ بچه‌ها به مادر چیزی نگفته بودند و مادر شهید با صلابتی که داشت، رو به من کرد و گفت «شهید گمنام در اینجا دارید؟» گفتم «بله تعدادی از شهدای تفحص شده در معراج هستند که گمنام‌اند» مادر شهید مفقود گفت «می‌توانم شهدا را ببینم؟» گفتم «بفرمایید».

مادر وارد سالن معراج شهدا شد؛ به پیکرهایی که فقط تکه‌هایی از استخوان از آن باقی مانده بود، نگریست و خود را به پیکر همان شهیدی که آن سرباز جوان نیز او را شناسایی کرده بود، رساند.

مادری که شهیدش را ازبوی پیراهن شناخت


مادر شهید رو به ما کرد و گفت «دیشب فرزندم به خوابم آمد و گفت من در معراج شهدا هستم و می‌خواهند مرا به عنوان شهید گمنام دفن کنند» به مادر شهید گفتم «شما از کجا مطمئن هستید که این فرزند شماست؟» ابروهایش را توی هم کرد و گفت «من مادرم و بوی بچه‌ام را احساس می‌کنم».

برای اینکه از این موضوع یقین پیدا کنم و احساس مادری را در وی ببینم، به مادر شهید مفقود گفتم «اگر برای شما مقدور است لحظه‌ای از سالن خارج شوید، اینجا کار داریم». مادر شهید از سالن بیرون رفت و در گوشه‌ای نشست؛ در این فاصله پیکر مطهر شهید را جابجا کردم؛ بعد از مدتی به وی گفتم «الآن می‌توانید بیایید داخل». مادر شهید وارد سالن شد و بدون هیچ تردیدی به سمت پیکر فرزند شهیدش رفت درحالی که ما جای او را تغییر داده بودیم؛ و به ما گفت «من یقین دارم که این پسرم است؛ او به من گفته بود که برمی‌گردد».

غوغایی در معراج شهدا به پا شد؛ خواهران و برادران شهید مفقود، گریه می‌کردند؛ مادر شهید رو به فرزندانش کرد و گفت «برای چه گریه می‌کنید؟ این امانتی بود که خداوند به من داده بود، از من گرفت؛ حالا هم که استخوان‌هایش را برایم آورده‌اند دوباره امانتی را به خودش تحویل می‌دهم».

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۰ ، ۱۱:۰۳
سعید

مرضیه مرا ببخش و حلالم کن!


به هر صورت، از تو می‌خواهم این همه اذیت و آزاری که ناخواسته، و بدون اینکه کنترل خود را داشته باشم، در کودکی به تو کردم، مرا ببخشی و حلالم کنی، ان‌شاءالله!


آنچه خواهید خواند دو یادداشت از شهید غلامرضا صالحی، قائم مقام لشکر27 محمدرسول الله است که از دفتر چه خاطرات ایشان برگرفته شده :

در این ورق، وصیتی خطاب به فرزندم «مرضیه» می‌نویسم تا اگر روزی نبودم از او رضایت بخواهم، بخواند و پدر حقیر خود را حلال کند:

 مرضیه مرا ببخش و حلالم کن!

«مرضیه! نمی‌دانم به چه علت از سه سالگی تو به بعد، هرگاه تو را در آغوش می‌گرفتم، از روی علاقه و با اینکه واقعا دوستت داشتم ولی به جای نوازش تو را در بغل می‌فشردم و گاز می‌گرفتم، آنگونه که تو عاجزانه و بدون اینکه قادر به دفاع باشی، شیون می‌کردی، هرچند وجداناً از این عمل خود به شدت ناراحت و خشمگین می‌شدم ولی باز هم آن را تکرار می‌کردم در رساله احکام امام امت آمده که اگر فردی فرد دیگری را بدون دلیل و بی‌جهت، کاری کند که بدنش سیاه و آزرده شود، در عوض آن باید دیه (طلا و ...) بپردازد. متاسفانه همان طور که گفتم از روی علاقه و بی‌اختیار، گهگاه به جای بوسه گازت می‌گرفتم، به گونه‌ای که صورتت سیاه می‌شد و این کار به دفعات صورت گرفته، حال نمی‌دانم اگر از دست من راضی نشوی و حلالم نکنی، در روز قیامت باید چه عقوبتی داشته باشم.

فرزندم! علت دقیق اینگونه اعمال را خود نیز نمی‌دانم ولی آنچه به گفته پزشک به نظرم می‌آید، احتمالا اینگونه اعمال ناشی از قطع عصبی است که بر اثر ترکش، در جنگ با عراق، به پایم اصابت کرده و از این بابت، پس از سه سال که می‌گذرد، هنوز درد پا زجرم می‌دهد، احساس می‌کنم که این قطع عصب و درد بر اعصابم فشار آورده، لذا کنترل خود را از دست می‌دهم. به هر صورت، از تو می‌خواهم این همه اذیت و آزاری که ناخواسته، و بدون اینکه کنترل خود را داشته باشم، در کودکی به تو کردم - به طوری که ضجه تو بالا می‌رفت- مرا ببخشی و حلالم کنی، ان‌شاءالله! به درگاه خداوند متعال دعا کن که او نیز مرا ببخشد که به کودکی معصوم و مظلوم، بی‌آنکه قادر به دفاع از خود باشد، آزار می‌رساندم.»

ادامه مطلب رو از دست ندین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۰ ، ۱۰:۴۰
سعید

شهیدی که با خون خود وضو گرفت


طلبه شهید سبز علی محمد آبادی در شب تاسوعای حسینی 14/8/1360 در آبادان
(جزیره مینو) در حالیکه مشغول وضو گرفتن بود با خون خویش وضو گرفت در حالیکه
یا مهدی می گفت به لقاء الله پیوست.

شهیدی که با خون خود وضو گرفت

سبز علی محمدآبادی در تاریخ سال 1340 در روستای بدرآباد از توابع بم دیده به جهان گشود.

پس از گذراندن تحصیلات علوم جدید به سبب علاقه فراوانی که نسبت به مسائل اسلامی داشت، در سال 59 به حوزه علمیه قم شتافت و در مدرسه رسول اکرم (ص) ثبت نام نمود و مشغول تحصیل شد و در کنار درس به تهذیب نفس پرداخت.

ایشان از صفا وصمیمیت و سادگی خاصی برخوردار بود و پیش از انقلاب در پخش اعلامیه های امام خمینی (ره)  فردی کوشا بود.

شهید سبزعلی چند بار حتی مورد ضرب و شتم مأمورین خون آشام پهلوی قرار گرفت و پس از انقلاب لحظه ای آرام نداشت و با نهاد های انقلابی مخصوصاً سپاه بم همکاری نزدیک می نمود و در کنار درس برای روشن کردن خطوط انقلاب به نقاط دور دست مسافرت می کرد و در تشکیل انجمن های اسلامی و جلسات مذهبی مخصوصاً در شهرستان بم جدیت می کرد.

در سال 1358 به مدت چهار ماه برای دیدن آموزش نظامی به تهران رفت و چون جنگ تحمیلی صدام تکریتی آمریکائی بر علیه ایران اسلامی شروع شد او مشتاقانه به جبهه آمد

در شب تاسوعای حسینی 14/8/1360 در آبادان (جزیره مینو) در حالیکه مشغول وضو گرفتن بود با خون خویش وضو گرفت در حالیکه یا مهدی می گفت به لقاء الله پیوست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۰ ، ۱۰:۲۰
سعید