یک خبر تلخ
یک خبر تلخ برای معاون گردان
![یک خبر تلخ برای معاون گردان](http://img.tebyan.net/big/1390/07/4023910420320239891634410618222020820110582.jpg)
یکی از بخشهای قابل توجه و جذاب دفاع مقدس خاطرات رزمندگان از روزهای حماسه و ایثار است؛ خاطراتی تلخ و شیرین که روایتگر لحظههای به یادماندنی زندگی به سبک دفاع مقدس است.
برای بار اول بود که به جبهه میرفتم. موقع اعزام دو دل بودم، نمیدانم چرا. مثل کسی که حرفی بزند و بعد پشیمان بشود، فکر میکردم برای ثبتنام زود تصمیم گرفتهام. با خودم قضیه را سبک و سنگین میکردم که چشمم افتاد به یک نوجوان. گویا عذر او را خواسته بودند و قرار نبود ببرندش. مثل ابر بهاری گریه میکرد. با دیدن این صحنه بود که به خودم آمدم و برای رفتن آماده شدم.
حالا برادرم مسئلهای نیست، یک جوری با ننهام کنار میآیم، اما جواب بچههای خواهرم را چی بدهم؟ بعد اضافه کرد «ناراحت نباشید، آنها از ما جلو زدند و ما عقب ماندهایم»
آمدیم منطقه و خوردیم به عملیات «کربلای 5» [19دی سال 65 ـ شلمچه، شرق بصره]؛ دو گروهان شدیم و برای پدافند به شلمچه رفتیم. شب پیش در همان خط، عملیات شده بود اما بچهها نتوانسته بودند سنگرهای دشمن را بشکنند. یک گروهان هم در پشت خط بود. برادرِ معاون گردان ما با شوهر خواهرش همراهمان بودند و در اولین ساعات بر اثر ترکش خمپاره به شهادت رسیدند.
همه نگران بودند که چطور این خبر را به گوش او که در خط دوم بود برسانند. نزدیک عصر بود که آمد.
طبق معمول لبخندی زد و بعد خودش گفت:
«شنیدهام داماد و برادرم را در نبودن ما شهید کردهاید»
حالا برادرم مسئلهای نیست، یک جوری با ننهام کنار میآیم، اما جواب بچههای خواهرم را چی بدهم؟ بعد اضافه کرد «ناراحت نباشید، آنها از ما جلو زدند و ما عقب ماندهایم».
ممنون که ما سر زدید.
عالی بود...
آپم
www.naslejavane90.mihanblog.com
خیلی خوش اومدین اخوی
منت گذاشتین
ما کاری نکردیم
همیشه شهدا به سعدا سر میزنند و خبر میگرند
التماس دعا