قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
سه شنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۰، ۰۹:۰۹ ق.ظ

یک خبر تلخ

یک خبر تلخ برای معاون گردان


در عملیات «کربلای 5» برادر و همسر خواهر معاون گردان در اولین ساعات عملیات به شهادت رسیده بودند و نمی‌دانستیم چگونه این خبر را به او بدهیم؛ او به طرف ما آمد، لبخندی زد و گفت ««شنیده‌ام داماد و برادرم را در نبودن ما شهید کرده‌اید»


یک خبر تلخ برای معاون گردان

یکی از بخش‌های قابل توجه و جذاب دفاع مقدس خاطرات رزمندگان از روزهای حماسه و ایثار است؛ خاطراتی تلخ و شیرین که روایتگر لحظه‌های به یادماندنی زندگی به سبک دفاع مقدس است.

برای بار اول بود که به جبهه می‌رفتم. موقع اعزام دو دل بودم، نمی‌دانم چرا. مثل کسی که حرفی بزند و بعد پشیمان بشود، فکر می‌کردم برای ثبت‌نام زود تصمیم‌ گرفته‌ام. با خودم قضیه را سبک و سنگین می‌کردم که چشمم افتاد به یک نوجوان. گویا عذر او را خواسته بودند و قرار نبود ببرندش. مثل ابر بهاری گریه می‌کرد. با دیدن این صحنه بود که به خودم آمدم و برای رفتن آماده شدم.


حالا برادرم مسئله‌ای نیست، یک جوری با ننه‌ام کنار می‌آیم، اما جواب بچه‌های خواهرم را چی بدهم؟‌ بعد اضافه کرد «ناراحت نباشید، آنها از ما جلو زدند و ما عقب مانده‌ایم»

آمدیم منطقه و خوردیم به عملیات «کربلای 5» [19دی سال 65 ـ شلمچه، شرق بصره]؛ دو گروهان شدیم و برای پدافند به شلمچه رفتیم. شب پیش در همان خط، عملیات شده بود اما بچه‌ها نتوانسته بودند سنگرهای دشمن را بشکنند. یک گروهان هم در پشت خط بود. برادرِ معاون گردان ما با شوهر خواهرش همراه‌مان بودند و در اولین ساعات بر اثر ترکش خمپاره به شهادت رسیدند.

همه نگران بودند که چطور این خبر را به گوش او که در خط دوم بود برسانند. نزدیک عصر بود که آمد.

طبق معمول لبخندی زد و بعد خودش گفت:
«شنیده‌ام داماد و برادرم را در نبودن ما شهید کرده‌اید»

حالا برادرم مسئله‌ای نیست، یک جوری با ننه‌ام کنار می‌آیم، اما جواب بچه‌های خواهرم را چی بدهم؟‌ بعد اضافه کرد «ناراحت نباشید، آنها از ما جلو زدند و ما عقب مانده‌ایم».



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

یک خبر تلخ

سه شنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۰، ۰۹:۰۹ ق.ظ

یک خبر تلخ برای معاون گردان


در عملیات «کربلای 5» برادر و همسر خواهر معاون گردان در اولین ساعات عملیات به شهادت رسیده بودند و نمی‌دانستیم چگونه این خبر را به او بدهیم؛ او به طرف ما آمد، لبخندی زد و گفت ««شنیده‌ام داماد و برادرم را در نبودن ما شهید کرده‌اید»


یک خبر تلخ برای معاون گردان

یکی از بخش‌های قابل توجه و جذاب دفاع مقدس خاطرات رزمندگان از روزهای حماسه و ایثار است؛ خاطراتی تلخ و شیرین که روایتگر لحظه‌های به یادماندنی زندگی به سبک دفاع مقدس است.

برای بار اول بود که به جبهه می‌رفتم. موقع اعزام دو دل بودم، نمی‌دانم چرا. مثل کسی که حرفی بزند و بعد پشیمان بشود، فکر می‌کردم برای ثبت‌نام زود تصمیم‌ گرفته‌ام. با خودم قضیه را سبک و سنگین می‌کردم که چشمم افتاد به یک نوجوان. گویا عذر او را خواسته بودند و قرار نبود ببرندش. مثل ابر بهاری گریه می‌کرد. با دیدن این صحنه بود که به خودم آمدم و برای رفتن آماده شدم.


حالا برادرم مسئله‌ای نیست، یک جوری با ننه‌ام کنار می‌آیم، اما جواب بچه‌های خواهرم را چی بدهم؟‌ بعد اضافه کرد «ناراحت نباشید، آنها از ما جلو زدند و ما عقب مانده‌ایم»

آمدیم منطقه و خوردیم به عملیات «کربلای 5» [19دی سال 65 ـ شلمچه، شرق بصره]؛ دو گروهان شدیم و برای پدافند به شلمچه رفتیم. شب پیش در همان خط، عملیات شده بود اما بچه‌ها نتوانسته بودند سنگرهای دشمن را بشکنند. یک گروهان هم در پشت خط بود. برادرِ معاون گردان ما با شوهر خواهرش همراه‌مان بودند و در اولین ساعات بر اثر ترکش خمپاره به شهادت رسیدند.

همه نگران بودند که چطور این خبر را به گوش او که در خط دوم بود برسانند. نزدیک عصر بود که آمد.

طبق معمول لبخندی زد و بعد خودش گفت:
«شنیده‌ام داماد و برادرم را در نبودن ما شهید کرده‌اید»

حالا برادرم مسئله‌ای نیست، یک جوری با ننه‌ام کنار می‌آیم، اما جواب بچه‌های خواهرم را چی بدهم؟‌ بعد اضافه کرد «ناراحت نباشید، آنها از ما جلو زدند و ما عقب مانده‌ایم».

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۰۷/۲۶
سعید

نظرات  (۱)

۲۶ مهر ۹۰ ، ۱۸:۳۹ حاج رضوان
سلام
ممنون که ما سر زدید.
عالی بود...
آپم
www.naslejavane90.mihanblog.com


خیلی خوش اومدین اخوی
منت گذاشتین
ما کاری نکردیم
همیشه شهدا به سعدا سر میزنند و خبر میگرند
التماس دعا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی