قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۹ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است

حربه ی کومله برای به دام انداختن رزمندگان

قسمت 12 :

قرعه کشی :

سید کاظم حسینی :

جریان خلق کُرد و حمله به شهر پاوه تازه پیش آمده بود . همان روزها اولین نیروها را می خواستند اعزام کنند کردستان ، از مشهد .

تو بچه های عملیات سپاه ، شور و هیجان دیگری بود . شادی و خوشحالی توی نگاه همه موج می زد. هیچ کس صحبت از ماندن نمی کرد. همه بدون استثناء حرف از رفتن می زدند . هرکس را نگاه می کردی ، روی لبش خنده بود.

اعزام رزمندگان

ناراحتی ها از وقتی شروع شد که رستمی 1آمد پیش بچه ها و گفت: متاسفانه ما بیست و پنج نفر بیشتر سهمیه نداریم .

یک آن حال و هوای بچه ها، از این رو به آن رو شد. حالا تو هر نگاهی غم و تردید موج می زد. اینکه داوطلب ها بخواهند بروند ، حرفش را هم نمی شد زد ؛ همه می خواستند بروند . قرار شد بچه ها خودشان با هم به توافق برسند و بیست و پنج نفر را معرفی کنند . این هم به جایی نرسید . بالاخره آقای رستمی گفت : ما خودمون بیست و پنج نفر رو انتخاب می کنیم ، یعنی برای اینکه حق کسی ضایع نشه ، قرعه کشی می کنیم .

شروع کردند به نوشتن اسم بچه ها. من گوشه سالن ، کنار عبدالحسین نشسته بودم . دیگر قید رفتن را زدم . از بین آن همه ، اسم من بخواهد در بیابد ، احتمالش خیلی ضعیف  بود . یک دفعه شنیدن صدای گریه ای مرا به خود آورد ، زود برگشتم طرف عبدالحسین . صورتش خیس اشک بود! چشم هام گرد شد . پرسیدم : گریه برای چی؟!

همان طور که آهسته گریه می کرد ، گفت: . . . .

 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۸۹ ، ۰۹:۰۹
سعید

به بهانه دیدار سرزده رهبری با خانواده شهدا ؛

افتخار نشستن روی فرش خانه شهید



از دغدغه های اصلی مقام معظم رهبری، دلجویی از خانواده شهدا و ایثارگران است؛ چنانکه یکی از برنامه های اصلی زندگی حضرت آقا چه در تهران و چه در سفرهایشان به استانها، دیدارخصوصی با خانواده شهدا و دیدارهای عمومی با خانواده ایثارگران است.در بزرگداشت مقام شهدا و روز تأسیس بنیاد شهید و امور ایثارگران، دیداری از میان ملاقاتهای متعدد مقام معظم رهبری با خانواده شهدا را انتخاب کردیم تا در تکریم مادران و پدران شهدا ، همسر و فرزندان شهدا سهم کوچکی را هم ما داشته باشیم.

رهبر در خانه شهدا

پدر شهید تعریف کرد که پسر بزرگش ترکش خمپاره به پهلویش خورد و اسیر شد. با کامیونی برده بودند تا کرکوک، در حالی که به اسرا آب نداده بودند و وقتی رسیده اند به کرکوک، پسرش شهید شده. (همه اینها را از قول یکی دیگر از اسرا تعریف کرد)و گفت : که پسرش را همان جا دفن کرده اند و صلیب سرخ هم تأیید کرده شهادتش را، اما آنها منتظر مانده اند 18 سال تا سرانجام پیکرش را بعد از سرنگونی صدام گرفته اند.


****
یکی از مسؤولان برنامه ها آمد و در گوشم گفت: غروب برنامه داریم.
برنامه غروب پنجشنبه یعنی شب جمعه چه می تواند باشد جز رفتن رهبر به خانه شهدا؟
در سفر کردستان هم همین طور بود و البته این برنامه فقط برای سفرها نیست. شب های جمعه رهبر یک برنامه تقریباً ثابت دارد و آن هم رفتن به خانه شهیدی و دیدار با خانواده او و هیچ وقت این جمله ایشان را فراموش نمی کنم که گفتند:

 من افتخار می کنم که به خانه شهدا بروم و روی فرش شان و زیر سقف شان بنشینم!

 زودتر از غروب رفتیم به محل اقامت رهبر انقلاب در قم که به همان دفتر رهبری در قم شناخته می شود. نماز را پشت سر ایشان خواندیم. رهبر به آرامی به کسانی که در صف اول نشسته بودند، گفتند، برنامه ای دارند و بلند شدند.


ما هم بعد از رفتن ایشان، تقسیم شدیم به دو تیم و حرکت کردیم. رفتیم منطقه نیروگاه که جزو منطقه های پرتراکم و نسبتاً محروم شهر قم است. یک چیزی شبیه محله خزانه تهران !
رفتیم و خانه را پیدا کردیم. در ورودی خانه کنار خیابان طوری باز می شد که با آمدن رهبر مردم متوجه می شدند. محافظ از این وضعیت خوشش نیامد. چند دقیقه کنار خیابان ماندیم، بعد محافظ ها زنگ زدند و داخل شدند. بعدتر هم ما. وارد حیاط شدیم که گوشه اش باغچه بود و درخت اناری. چند پله بالا رفتیم تا از بالکن وارد پذیرایی شویم.
خانواده شهید به ما محل نمی گذاشتند. محافظ ها گفته بودند رئیس بنیاد شهید قرار است بیاید. به نظرم این رفت و آمد آنقدر بوده و احتمالاً آنقدر ناخوشایند که هیچ ذوقی از خانواده دیده نمی شد.
خانواده گلستانی دو شهید داده بودند به اسم های عبدالرحیم و قدرت ا... عکس هایشان روی دیوار بود. یکی در 19 سالگی شهید شده بود و دیگری در 16 سالگی.



به دلم برات شده بود آمدن رهبر

چند دقیقه بعد محافظی، پیرمرد و پیرزن (پدر و مادر شهدا) را کنار کشید و گفت: ما به شما گفتیم آقای زریبافان میاد، اما واقعیت اینه که آقای خامنه ای الان توی مسیر خانه شماست.جمله محافظ تمام شده و نشده پیرزن پقی زد زیر گریه و پر چادر را کشید روی صورتش. پیرمرد که گوش هایش سنگین بود، کمی طول کشید حرف را بشنود و بعد بفهمد. یک دفعه ورق برگشت. ما همه عزیز شدیم.
چای آوردند و خواستند به این و آن زنگ بزنند که محافظ ها از آن ها خواستند این کار را نکنند.پیرزن می گفت: به دلم برات شده بود آمدن رهبر. داماد خانواده هم می گفت، مادر شهدا از اینکه به برنامه دیدار خانواده های شهدا دعوت نشده بود، ناراحت بوده.دخترها به تکاپو افتادند. مادر شهدا شروع کرد به جمع و جور کردن خانه. حوله های آویزان به جارختی را جمع کرد.
دخترها پیرمرد را کشیدند داخل اتاق و رخت نو تنش کردند. یکی از خواهرهای شهدا اجازه گرفت تا ظرف میوه بچیند. خواهرزاده شهید که دختری 14 - 13 ساله بود گریه می کرد. حال خانه با خبر آمدن رهبر عوض شد، حال ما هم. از درخت داخل حیاط، انارهای قرمز برعکس آویزان بودند، مثل قطره های آبی که از جایی آویزان هستند و منتظر افتادن. انارها به هوسم انداختند حسابی.پیرمرد رفت و عصای چوبی اش را هم آورد. مردها لبشان باز شده بود به لبخند و هر از چند گاهی نفس عمیق می کشیدند.
از بیسیم محافظ ها کدهایی به عدد گفته شد و به چند دقیقه نکشید که رهبر با لبخند وارد شد. مادر شهدا جلوتر از همه رفت برای خوشامدگویی به رهبر. پدر شهدا هم معانقه کرد. مادر و خواهر شهدا به گریه افتادند حسابی. دامادها و برادر شهید هم همین طور.

 مادر با مشت، آرام به سینه اش می زد و می گفت: ای خدا به مراد دلم رسیدم... خوش آمدید... خانه مان را روشن کردید.



پسرم تشنه شهید شد

رهبر زود نشست تا بقیه هم بنشینند. رهبر گفت: خدا شهدای شما را با پیامبر اکرم (ص) محشور کند...
دو تا دختر کوچک (خواهرزاده های شهید) از روی کنجکاوی جلو آمدند. رهبر حرفش را قطع کرد و گفت: بیایید اینجا ببینم دخترها. و اسمشان را پرسید که فاطمه بود یکی و دیگری مونا و رهبر هر دوشان را بوسید و یکی از دخترها به حرف مادرش، دست رهبر را.
مادر شهدا آرام داشت زمزمه می کرد. رهبر از شهدا پرسید، از سن و سال و اسم و نحوه و زمان شهادت.
پدر شهید هم تعریف کرد که پسر بزرگش ترکش خمپاره به پهلویش خورده و اسیر. با کامیونی برده بودند تا کرکوک در حالی که به اسرا آب نداده بودند و وقتی رسیده اند به کرکوک پسرش شهید شده. (همه اینها را از قول یکی دیگر از اسرا تعریف کرد) گفت که پسرش را همان جا دفن کرده اند و صلیب سرخ هم تأیید کرده شهادتش را، اما آنها منتظر مانده اند 18 سال تا سرانجام پیکرش را بعد از سرنگونی صدام گرفته اند.


پدر به گریه افتاد که پسرم مثل یاران امام حسین(ع) تشنه شهید شد.

پسر دوم 13 ساله بوده و شهید زین الدین موافق رفتنش به جبهه نبوده است. پدر شهدا گفت: به پسر دومم گفتم بمان مواظب خواهرهایت باش. جوابم داد یک تیر هم یک تیر است و دیگر خودمان به آقای زین الدین گفتیم ببرش. 13 ساله بود رفت، 16 ساله بود شهید شد. رهبر که تا آن موقع فقط گوش می کرد به حرف های پدر و مادر شهدا؛ گفت: اگر شهدای شما نبودند بعثی ها تا همین قم و تهران می آمدند. آمریکایی ها مگر نیستند که عراقی ها و افغان ها را می کشند؟ خوی اشغالگری همین است. بعد خواست تا اعضای خانواده را معرفی کنند.بعد از معرفی، رهبر قرآن خواستند و در صفحه اولش مثل همیشه چیزی به دست خط نوشتند و دادند به پدر شهید.


رهبر که دید پدر شهدا چیزی از معیشت و زندگی نگفت، خودش پرسید: شغلتان چیست شما؟
پیرمرد توضیح داد وامی گرفته و گاوداری زده و البته گاوها تلف شده اند و او مانده با بازپرداخت وام. رهبر به استاندار گفت، مشورتی کنند برای حل مشکل خانواده شهدا.
همان خواهرزاده 14 - 13 ساله شهید با گریه از رهبر خواست چفیه اش را بدهد و گرفت چفیه را. رهبر گفت، کیف سیاه را بدهید. این همان کیفی است که رهبر از آن به خانواده شهدا هدیه می دهد. اول به مادر شهید، بعد خواهر و خواهرزاده . و این رویه ایشان است که اول به خانم ها هدیه شان را می دهد.

دو پسر کوچک (خواهر زاده های شهدا) وقتی رهبر از جایش بلند شد، رفتند جلو و انگشترهای رهبر را گرفتند برای تبرک. یکی شان یک بیماری داشت که به خاطر شرایط بد مالی پدرش نمی توانست عمل بشود. رهبر به استاندار گفت: کاری کنید با مشکل کمتری مسأله شان حل بشود.
رهبر با خانواده شهید خداحافظی کردند، در حالی که همه خانم ها گریه می کردند و از پله های بالکن پایین آمدند. وقتی می خواستند سوار ماشین شوند، مردم متوجه ایشان شدند و بلندبلند سلام کردند. رهبر برای مردم کوچه و خیابان دستی تکان دادند و بعد سوار شدند و رفتند.وقتی رهبر رفتند برگشتیم و خداحافظی کردیم. مادر شهدا که از خوشحالی صورتش شکفته بود، دعوت کرد از انارهای درخت بکنیم و وقتی دید ما امتناع می کنیم، خودش چند تا از بزرگ هایش را چید و داد دستمان.وقتی از خانه شهدای گلستانی بیرون می آمدیم، مردم متعجب ایستاده بودند و برای هم تعریف می کردند که دیده اند رهبر چند دقیقه قبل از همین خانه بیرون آمده و رفته .ما هم سوار شدیم و برگشتیم. انار خانه شهدا را توی دستم بازی می دادم و فکر می کردم قلم شکسته من کی می تواند ذوق و شوق جاری در آن خانه را تصویر کند.

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۸۹ ، ۰۴:۲۵
سعید

 دانش آموز شهید،پیک شجاع گردان کوثرمجید دلبریان

دانش آموز شهیدمجید دلبریان

بیست وسه سال پیش دربهمن سال ۱۳۶۶ بجه های گردان کوثر روی ارتفاعات مستقر بودند،

هوا خیلی سرد بود،از آسمان، برف و باران که بماند ، یخ میبارید

داخل سنگرهای مرطوب و سرد بچه ها چراغ والرها رو بغل گرفته بودن اما سرمای استخوان سوز گرمای والرها رو خنثی میکرد

هوا رو به تاریکی میرفت ، بی سیم زدند غذای بچه ها رو با خشایار (نفربرهایی که بجایی لاستیک ، شنی دارن) تا نزدیکی آوردن دیگه از این بیشتر نمیتونیم ازدامنه کوه بالا بیایم

اون قدر هوا سرد بود که خیلیها شکم گرسنه رو در سنگر ترجیح میدادند برغذا

اما باید غذا به بچه ها میرسید

مجیدکه پیک گردان بود به همراه یکی دیگر از مسئولین گردان برای آوردن غذا از سنگر بیرون رفتن

دقایقی بعد مجددا تماس میگیرند،پس کو؟ بچه های شما نیامدند غذا رو ببرند؟ 

. . .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۸۹ ، ۱۴:۲۹
سعید

صدای همت هنوز می آید!

به بهانه ی شروع عملیات خیبر در اسفند ماه 1362

 تهران- زمستان 1362

شهر را نا امیدی فرا گرفته. فریاد یأس گوش امید را کَر کرده است. روزهای سرد زمستان یکی یکی تمام می شوند و شب ها در این معرکه ی نفس گیر یأس و امید دوست داشتنی ترند.

زمستان سال شصت و دو با تمام قوا از راه رسیده است. چند ماهی است پیروزی چشمگیری در جبهه ها اتفاق نیفتاده است. شیرینی فتح خرمشهر که خدا آزادش کرده بود آرام آرام از ذهن ها پاک شده است. حالا مردم همه می گویند کاش جنگ، بعد از فتح خرمشهر تمام می شد. رادیو و تلویزیون اخبار پیروزی های نصفه و نیمه ی عملیات ها را مخابره می کند. هیچ کدامشان شبیه فتح خرمشهر نیست. عملیات مسلم ابن عقیل کمی بیشتر از مسلم در کوفه توفیق پیدا می کند و این بار کربلای یاران حسین (ع) در "محرم"، "دهلران" می شود و "عین خوش".

 پادگان دوکوهه – زمین صبحگاه – بهمن 1361

نیروهای لشگر 27 محمدرسول الله(ص) گردان به گردان گوشه گوشه ی زمین صبحگاه نشسته اند و چشم دوخته اند به دهان فرمانده گردان. فرماندهان عملیات را  تشریح می کنند. خاک منطقه رمل است. مراقب کمین های دشمن باشید و ...

صدای همت هنوز می آید!

فکه - منطقه عملیات والجفر مقدماتی

دشمن از قبل در جریان عملیات قرار گرفته است. میادین مین یکی پس از دیگری در مسیر نیروهای ایرانی در نظر گرفته شده است. سیم خاردارهای حلقوی گاهی حتی شش حلقه در کنار هم لابه لای میدان های مین روی زمین ریخته شده است. کانال هایی به عرض 2 تا 9 متر در دل زمین جا خوش کرده اند. یکی از این کانال ها قتلگاه گردان کمیلی ها شده است. دیگری محل عروج گردان حنظله ای ها. حالا فکه قتلگاهی است که جای جایش را خون یاران آخرالزمانی سیدالشهدا (ع) رنگین کرده است.

بعد از عملیات بیت المقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد تحولات نظامی و سیاسی منطقه دچار تحول شد و وزنه ی این تحولات به سمت ایران سنگینی کرد. بعد از این پیروزی غرور آفرین قدرت ایران پای میز مذاکرات سیاسی دو چندان شد و عراق و حامیانش به خصوص آمریکا باید این شرایط را به نفع خودشان تغییر می دادند.

. . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۸۹ ، ۱۴:۱۷
سعید

با من سخن بگو دوکوهه

  

اگر بپرسی دوکوهه کجاست چه جوابی بدهیم؟ بگویم دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که بسیجی‎ها را در خود جای می‎داد و بعد سکوت کنیم؟

 پس کاش نمی‎پرسدی که دوکوهه کجاست چرا که جواب گفتن به این سوال بدین سادگی‎ها ممکن نیست. کاش تو خود در دوکوهه زیسته بودی که دیگر نیازی به این سوال نبود. اگر آنچنان بود، شاید تو هم امروز با ما به دوکوهه می‎آمدی.

دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که سالهای سال با شهدا زیسته است با بسیجیها و از آنها روح گرفته است روحی جاودانه. یک بار دیگر! سلام دوکوهه قطارها دیگر در دوکوهه نمی‎ایستند و بسیجیها از آن بیرون نمی‎ریزند.

 قطارها دوکوهه را فراموش کرده‎اند. اما شهداء انسی دارند با دوکوهه که مپرس.  می‎گویی نه؟ از حوض روبروی حسینیه حاج همت بپرس که همه شهدای دوکوهه با آب آن وضو ساخته‎اند. 

در حاشیه اطراف حوض تابلوهایی هست که به یاد شهدا روییده‎اند اما الفت شهدا با این حوض نه فکر کنی که به سبب تابلوهاست. من چه بگویم اینها سخنانی نیست که بتوان گفت. تو خودت باید دریابی وگرنه چه جای سخن؟

  ای دوکوهه، تو را با خدا چه عهدی بود که از این کرامت برخوردار شدی و خاک زمین تو سجده‎گاه یاران خمینی شد؟ و حال چه می‎کنی در فراق پیشانیهایشان که سبب متصل ارض و سماء بود و آن نجواهای عاشقانه؟

سکوت کرده و دم برنمی‎آورد. ما که می‎دانیم زمان بستر جاری عشق است تا انسانها را در خود به خدا برساند و حقیقت تمامی آنچه در زمان حدوث می‎یابد باقی است. پس از حسینیة حاج همت بخواه که مهر سکوت را از لب برگیرد و با ما سخن بگوید.

حسینیه حاج همّت قلب دوکوهه است حیات دوکوهه از اینجا آغاز می‎شد و به همین جا باز می‎گشت. وقتی انسان عزادار است. قلب بیش از همه در رنج است و اصلاً رنج بردن را همه وجود از قلب می‎آموزند

دوکوهه قطعه‎ای از خاک کربلا است،

اما در این میان حسینیه را قدری دیگر است. کسی می‎گفت: کاش حسینیه را زبانی بود تا با ما بگوید از آن سری که میان او و کربلاست گفتم حسینیه را آن زبان هست. کو محرم اسرار؟ دوکوهه، خاک و آب و در و دیوارهایش، همة وجودش با حضور شهداء آن همه انس داشته است که اکنون در این روزهای تنهایی جایی مغموم‎تر از آن نمی‎یابی.

 دوکوهه مغموم است و در انتظار قیامت دلش برای شهدا تنگ شده است. عالم محضر شهداست اما کو محرمی که این حضور را دریابد و در برابر این خلأ ظاهری خود را نبازد؟ 

زمان می‎گذرد و مکان‏ها خروجی شکستند اما حقایق باقی هستند. شهید حاجی‎پور زنده است من و تو مرده‎ایم. شهدا صدق و استقامت خویش را در آن عهد ازلی که با خدا بسته بودند اثبات کردند. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۸۹ ، ۱۴:۰۱
سعید

شناسنامه ای برای همه

دفاع از حقیقت، تنها در جنوب و غرب و خط مقدم نبود. گرچه هر گاه صحبت از دفاع مقدس می‌شود، آنچه که به ذهن ما می‌رسد همان گوشه از کشور است. اما این مشت گره کرده مردمی که به دهان استکبار زده شد، از بازوی قدرت مردم مستضعف و دردمندی بودند که در پشت جبهه‌ها و درون شهرها بودند.

دفاع مقدس

دفاع از حقیقت، تنها در جنوب و غرب و خط مقدم نبود. گرچه هرگاه صحبت از دفاع مقدس می‌شود، آنچه که به ذهن ما می‌رسد همان گوشه از کشور است. اما این مشت گره کرده مردمی که به دهان استکبار زده شد، از بازوی قدرت مردم مستضعف و دردمندی بودند که در پشت جبهه‌ها و درون شهرها بودند. از بازوی همین مردم کوچه و بازار، اعم از مرد و زن و کودک، جوان و طلبه و دانشجو و کارمند و کارگر و ... که بدون هیچ چشم‌ داشتی هر آنچه را که برای پیروزی در این جنگ عقیده لازم بود، تهیه می‌کردند و در انتظار ضربه نهایی فرزندانشان بودند؛ باید اعتراف کرد که اگر نبود حمایت‌های مادی و معنوی این مردم در شهرها و روستاها، این قافله‌ها بسیار زودتر از آنچه به نظر می‌رسد از راه مانده بود و می‌رفت آنچه نباید می‌رفت! و می‌شد آنچه نباید می‌شد.

آری، تمام ایران از شمالی‌ترین نقطه آن تا جنوبی‌ترین نقطه آن، خط مقدم جهان اسلام بود و هر قلبی که برای این جبهه می‌تپید، برای رزمنده‌اش آنچه در این میان مطرح نبود، منافع شخصی بود و آنچه مطرح بود، منافع اسلام برای رضای خدا بود و آن کس که مخلص بود در این جبهه بود و مهم نبود که در کجای این خاک است. مهم حضور بود و او حضور داشت. گرچه حضورش مادی نبود و اگر از همان رزمنده تفنگ به دست در سنگر می‌پرسیدی که تو می‌جنگی، بی‌گمان می‌گفت: نه ما می‌جنگیم.

هر قشری و صنفی هرچه می‌توانست دریغ نمی‌کرد. . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۸۹ ، ۱۳:۳۳
سعید

چزابه نامی که فراموش نمی شود

 در مسیر جاده‌ای که از مرز به بستان کشیده شده است منطقه‌ای شهید پرور به نام چزابه؛ این منطقه در شمال غربی بستان است.

چزابه نامی است که فراموش نمی‌شود؛ ساکت و آرام. وقتی نام چزابه را می‌شنوی ناخودآگاه زیر لب می‌گویی: طریق القدس و فتح‌المبین و روی زمین می‌نشینی و با انگشت می‌نویسی«اسفند 1360» اوج ناکامی دشمن برای جلوگیری از انجام عملیات فتح‌المبین بود.

چزابه

در اینجا حس می‌کنی تا خدا فاصله‌ای نداری؛ اینجا مقتل اسماعیلیان است. شب‌ها چزابه زانوی غم بغل می‌گیرد. به چزابه که می‌رسی دوست داری زیارت عاشورا بخوانی و گریه کنی. اینجا دوست داری سرت را روی زانوی خاک بگذاری و هق هق گریه‌ات را در فضا رها کنی. وقتی که توی آب هور نگاه کردم خودم را پیدا کردم، اما نشناختم؛ خیلی عوض شده بودم. مهم نیست، این مهم است که خودم را پیدا کرده‌ام، خرابه را می‌شود ساخت؛ ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.

شهدا ! من امروز با شما تولدم را جشن می‌گیرم. دلم می‌خواهد داد بزنم و گریه کنم. سال‌ها بود از قطار غفلت پیاده نمی‌شدم، همه چیز را مال خودم می‌دانستم و می‌خواستم، ولی حالا نه. هر چه را برای خود می‌پسندم برای دیگران هم می‌پسندم و هر چه برای خودم نمی‌پسندم برای دیگران نیز نمی‌پسندم.

من هر چه دارم با همه قسمت می‌کنم به جز شهدا را. شهدا مال من و هر چه دارم غیر از شهدا مال دیگران. من دلم را وقف شهدا می‌کنم و از شهدا می‌خواهم این موقوفه را تعمیر کنند و بازسازی نمایند.

 به زحمت آب دهانم را قورت می‌دهم و به آرامی چشم‌هایم را می‌بندم و با تمام وجود نفس عمیقی می‌کشم و چشم‌هایم را باز می‌کنم و داد می‌زنم: سلام خدا، من آمدم. دیدی بالاخره نشانی‌ات را پیدا کردم. من نشانی‌ات را از توی جیب شهدا برداشتم. این‌قدر با شهدا دوست شدم که اجازه دادند بدون اجازه هم دست توی جیبشان بکنم.

نفس‌های چزابه بوی گاز خردل می‌دهد. چشم‌هایم ورم کرده و قرمز شده است.

 چزابه یعنی به مدت طولانی توی آب بودن و بی حرکت ماندن. چزابه یعنی هول و هراس و اضطراب، وحشت و نگرانی. چزابه یعنی نبرد بدون خاکریز و بدون سنگر و سرپناه. چزابه یعنی بارش مرگ از زمین و هوا، یعنی گیرکردن در وسط آتش. چزابه یعنی ... 

ای کاش چزابه حرف می‌زد و من نوشته‌هایم را تکمیل می‌کردم. ای کاش گریه مجال نوشتن می‌داد. اینجا می‌شود کربلا را نقاشی کرد. حنجره پاره اصغر را کشید و ناله رباب را شنید. اینجا می‌شود شناسنامه ابلیس را لغو و باطل کرد.

تصمیم گرفتم‌ام چراغ تکلیفم را روشن کنم. اینجا بهترین جایی است که می‌شود هوای نفس را زیر پا گذاشت. اینجا آسمان همیشه آبی است. خودم را ورق می‌زنم و گذشته‌هایم را مرور می‌کنم؛ اما چیزی برای گفتن ندارم. کار مثبتی نکرده‌ام که سرم را بلند کنم و به چهره شهدا نگاه کنم، دلم می‌گیرد و سرم را پایین می‌اندازم ولی زمین هم مرا شرمنده می‌کند. حس می‌کنم هنوز خون شهدا روی زمین مانده است. گاهی اوقات فکر می‌کنم برای چه شهدا مرا دعوت کرده‌اند من که برایشان کاری نکرده‌ام.

 چزابه هزار کربلا زخم دارد؛ چزابه بهترین دلیل برای اثبات وجود خداست. 

اگر خدا نبود اسلام هم صاحب نداشت. من اعتقاد دارم آنها که مسلمان نیستند نسبتشان به خدا نمی‌رسد و از قبیله نور و باران نیستند؛ آنها که مسلمان نیستند اصلاً نیستند و من معتقدم که شیعه ریشه در آسمان دارد.

من تصمیم گرفته‌ام آن قدر در چزابه بمانم تا خدا را پیدا کنم و با هم به شهر برگردیم. من دوست دارم مردم هم خدا را ببینند و اگر وقت کردند به چزابه بیایند و اگر وقت کردند بهشت را قبل از مردن ببینند.

و چزابه یعنی بهشت...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۸۹ ، ۰۸:۳۰
سعید

عبارت های آشنا

در پشت خاکریزها به اصطلاحاتی برخورد می کردیم که به قول خودمان تکیه کلام دلاوران روز و پارسایان شب بود. عبارت های آشنایی که در ضمن ظاهر طنز آلود، مفهوم تذکّر دهنده به همراه داشت. تعدادی از این عبارت های آشنا را با هم مرور می کنیم.

گلوله آر.پی. جی ساخت ایران

رزمندگان

گلوله ای که در مقایسه با نوع خارجی اش از قدرت فوق العاده ای برخودار بود و از هر نقطه که به هدف می خورد منفجر می شد. توفیری نمی کرد که از سر یا پهلو بخورد. تا وقتی که سوخت و خرج داشت می رفت، از حداقل 300 متر تا بیش از 1100 متر. هیچ وقت نظیر گلوله آر.پی.جی های خارجی در مسافت معینی روی هوا منفجر نمی شد و نمی افتاد. خلاصه، وضع مشخصی نداشت و مثل خیلی ها حساب و کتاب سرش نمی شد. راه خودش را می رفت، یلخی یلخی. و در روبرو شدن با دشمن و نقل و انتقالات او بی ترمز بی ترمز

 دانشگاه امام حسین

جبهه جنگ با دشمن بعثی.

همان جا که درسش عشق، مدرکش شهادت و معلمش آقا و مولا حسین (ع) است. ردی هایش به قول خود بچه ها، جا مانده ها و وامانده های از کاروانی هستند که رو سوی کربلا دارد و دانشجویانش، جان بر کفان بسیج، لشکر مخلص خدا هستند که به تعبیر پیر انقلاب و پدر امت امام(ره) «دفتر تشکیل آن را همه مجاهدان از اولین تا آخرین امضا نموده اند». دانشگاهی که هر روز آن روز ابتلا و امتحان نهایی است. شرط راه افتادن به آن ایمان است و نمره الف را در آن پیوسته به اخلاص می دهند. 

همای رحمت

تیر و فشنگ.

تعبیری است نزدیک به «رحمت الهی» که برای ترکش به کار می رود و غالباً به تیرو فشنگی گفته می شود که باعث جراحت است و رحمت و مغفرت و شهادت را با خود می آورد. همایی که بر سر و روی دوش هر که نشست، او را به سعادت ابدی می رساند، نه سعادتی که گاه هست و گاه نیست . معنی دیگری است از سبب خیر شدن عدو، و اقبال به زخمی که دوست می زند و از هزار مرهم التیام بخش تر است و لاجرعه نوشیدن جام بلایی که ساقی آن عشق است. 

فیلتر شهادتت مبارک

فیلتر های خراب و تو رفته و غیر قابل استفاده ای که گاز شیمیایی را از خود عبور می دادند و بعضی فیلتر های ساخت خودمان که مرغوبیت کافی نداشتند، بچه ها تا چشمشان به این نوع فیلترها می افتاد، می گفتند: بچه ها فیلتر شهادتتان مبارک! یا به برادری که احیاناً از روی ناچاری از آنها استفاده می کرد می گفتند: برادر شهادتت مبارک.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۸۹ ، ۰۸:۲۴
سعید

همه چیز بود جز پیکر شهید!

یک خاکریز نسبتاً پهن بود که پیدا بود عراقی‌ها آن را سرشکن کرده بودند و ما احتمال دادیم آن را روی بدن‌های مطهر شهدا ریخته باشند. پایین خاکریز پر از آثار بچه‌ها بود؛ قمقمه، سلاح، کوله‌پشتی، بسته‌‌های چای، مواد خوراکی و... اما دیدن مقداری استخوان در پایین خاکریز گمانمان را بیشتر قوی کرد.

شهدا

یک خاکریز نسبتاً پهن بود که پیدا بود عراقی‌ها آن را سرشکن کرده بودند و ما احتمال دادیم آن را روی بدن‌های مطهر شهدا ریخته باشند. پایین خاکریز پر از آثار بچه‌ها بود؛ قمقمه، سلاح، کوله‌پشتی، بسته‌‌های چای، مواد خوراکی و... اما دیدن مقداری استخوان در پایین خاکریز گمانمان را بیشتر قوی کرد.

بیل را به آنجا انتقال دادیم. برادر ناجی، از بچه‌های قدیمی و آچار فرانسه کمیته تفحص، مشغول به کار شد. اما هر بیل که زده می‌شد، با چند انفجار همراه بود، اما غالباً شدید نبود و بچه‌ها تقریباً عادت داشتند. فقط قرار شد بچه‌های کاوشگر اطراف بیل، از کار فاصله بگیرند.

کار ادامه پیدا کرد، . . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۸۹ ، ۰۸:۲۱
سعید