خاطرات شهید برونسی(خاکهای نرم کوشک12)
حربه ی کومله برای به دام انداختن رزمندگان
قسمت 12 :
قرعه کشی :
سید کاظم حسینی :
جریان خلق کُرد و حمله به شهر پاوه تازه پیش آمده بود . همان روزها اولین نیروها را می خواستند اعزام کنند کردستان ، از مشهد .
تو بچه های عملیات سپاه ، شور و هیجان دیگری بود . شادی و خوشحالی توی نگاه همه موج می زد. هیچ کس صحبت از ماندن نمی کرد. همه بدون استثناء حرف از رفتن می زدند . هرکس را نگاه می کردی ، روی لبش خنده بود.
ناراحتی ها از وقتی شروع شد که رستمی 1آمد پیش بچه ها و گفت: متاسفانه ما بیست و پنج نفر بیشتر سهمیه نداریم .
یک آن حال و هوای بچه ها، از این رو به آن رو شد. حالا تو هر نگاهی غم و تردید موج می زد. اینکه داوطلب ها بخواهند بروند ، حرفش را هم نمی شد زد ؛ همه می خواستند بروند . قرار شد بچه ها خودشان با هم به توافق برسند و بیست و پنج نفر را معرفی کنند . این هم به جایی نرسید . بالاخره آقای رستمی گفت : ما خودمون بیست و پنج نفر رو انتخاب می کنیم ، یعنی برای اینکه حق کسی ضایع نشه ، قرعه کشی می کنیم .
شروع کردند به نوشتن اسم بچه ها. من گوشه سالن ، کنار عبدالحسین نشسته بودم . دیگر قید رفتن را زدم . از بین آن همه ، اسم من بخواهد در بیابد ، احتمالش خیلی ضعیف بود . یک دفعه شنیدن صدای گریه ای مرا به خود آورد ، زود برگشتم طرف عبدالحسین . صورتش خیس اشک بود! چشم هام گرد شد . پرسیدم : گریه برای چی؟!
همان طور که آهسته گریه می کرد ، گفت: می ترسم اسم من در نیاد و از توفیق جنگیدن با ضد انقلاب محروم بشم .
دست و پام را گم کردم . آن همه عشق و اخلاص ، آدم را گیج می کرد. به هر زحمتی بود ، به حرف آمدم و گفتم : بالاخره اصل کار نیته . باید نیت انسان درست باشه ، خدا خودش که شاهد قضیه هست.
گفت : توی قیامت وقتی بدریون رو صدا می زنن ، دیگه شامل اونایی که توی جنگ بدر نبودن ، نمی شه . فقط اونایی می رن جلو که توی جنگ بدر شرکت کردن و علیه کفار و منافقین بدتر از کفار ، شمشیر زدن.
گفت : خدا شاهد قضیه هست، درست ؛ الاعمال بالنّیات، درست ؛ ولی اینکه خداوند به آدم توفیق بده توی همچین کاری باشه ، خودش یک چیز دیگه است.
آهسته گریه می کرد و آهسته حرف می زد. از جنگ بدر گفت و ادامه داد : تا تاریخ هست و تا این دنیا هست ، اونایی که توی جنگ بدر بودن ، با اونایی که نبودن ، فرق دارن. چه بسا بعضی ها دوست داشتن تو جنگ باشن ، ولی توفیق پیدا نکردن . حالا تو اون لحظه مدینه نبودن ، یا مریض بودن ، یا تب شدید داشتن ، یا هر چی که بوده ؛ نمی خواستن خلاف دستور پیغمبر (صلی الله علیه واله وسلم) عمل کنن .
ساکت شد به صورتم نگاه کرد. با سوز دل گفت : توی قیامت وقتی بدریون رو صدا می زنن ، دیگه شامل اونایی که توی جنگ بدر نبودن ، نمی شه . فقط اونایی می رن جلو که توی جنگ بدر شرکت کردن و علیه کفار و منافقین بدتر از کفار ، شمشیر زدن .
با آن بینش و با آن سطح فکر ، حق هم داشت گریه کند ، به حال خودم افسوس می خوردم .
وقتی همه ی اسم ها را نوشتند ، قرعه کشی شروع شد اسم او و بیست و چهار نفر دیگر در آمد. من هم جزو آن هایی بودم که توفیق پیدا نکردند!
*****
سی و چهار ، پنج روز بعد برگشتند. با بقیه بچه های عملیات رفتیم پیشواز. اول بنا نبود عمومی باشد . کم کم مردم جریان را فهمیدند. خیابان تهران هر لحظه شلوغ تر می شد و رفتن ما مشکل تر. به هر زحمتی بود. رسیدیم صحن امام . دیگر جای سوزن انداختن نبود . یک دفعه دیدم عبدالحسین رفت توی جایگاه سخنرانی . کلاه آهنی هنوز سرش بود. از این بند حمایل ها هم سر شانه انداخته بود ، با لباس سبز سپاه ، بچه های صدا و سیما هم آمده بودند برای فیلم برداری ، شروع کرد به صحبت .
حرف هاش بیشتر از قرآن بود و احادیث . همان ها را ، خیلی مسلط ، ربط می داد به جریان کردستان. مردم عجیب خیره اش شده بودند. هر چه بیشتر حرف می زد ، آدم را بیشتر جذب می کرد .
گروه های ضدانقلاب در کردستان ، از راه های مختلفی می خواستند در صف آهنین رزمندگان اسلام نفوذ کنند. از جمله این راه ها ، یکی همین بود که دختران زیبا را برای رسیدن به مقاصد پلید شان ، این گونه در یوغ می کشید ند.
اوضاع کردستان را خوب جا انداخت . از خیانت بعضی ها پرده برداشت و آخر کار ، مردم را تشویق کرد به رفتن کردستان و جنگیدن با ضد انقلاب و قطع کردن ریشه ی فتنه.
تقریباً بیست دقیقه طول کشید صحبتش . جالبی اش این جا بود که آقای هاشمی نژاد و چند تا دیگر از علما هم بین جمعیت بودند.
حربه :
حجت الاسلام محمدرضا رضایی :
یک روز ، خاطره ای از کردستان برام تعریف کرد . گفت : تو سنندج ، سر پست نگهبانی ایستاده بودم . هوای اطراف را درست و حسابی داشتم . یک دفعه دیدم از رو به رو سر و کله یک دختر کُرد پیدا شد . داشت راست می آمد طرف من . روسری سرش نبود . وضع افتضاحی داشت . محلش نگذاشتم تا شاید راهش را بکشد و برود . نرفت . برعکس آمد نزدیک تر . بهش نگاه نمی کردم ، شش دانگ حواسم ولی جمع بود که دست از پا خطا نکند. با تمام وجود دوست داشتم هر چی زودتر گورش را گم کند .
چند لحظه گذشت. هنوز ایستاده بود . یک آن نگاش کردم . صورتش غرق آرایش بود . انگار انتظارهمین لحظه را می کشید ، بهم چشمک زد و بعد هم لبخند ! صورتم را برگرداندم این طرف . غریدم : برود دنبال کارت.
نرفت ! کارش را بلد بود . یک بار دیگر حرفم را تکرار کردم . باز هم نرفت ! این بار سریع گلن گدن را کشیدم . بهش چشم غره رفتم . داد زدم : برو گمشو ، و گرنه سوراخ سوراخت می کنم !
رنگ از صورتش پرید. یک هو برگشت و پا گذاشت به فرار. 2
فرشته واقعی :
معصومه سبک خیز :
هر وقت آن عکس را می بینم ، یاد خاطره شیرینی می افتم ؛ مثل یک پدر مهربان ، دست هاش را انداخته دور گردن دو تا پسر بچه ی کُرد. با یکی شان دارد صحبت می کند. دور و برشان یک گله گوسفند است. سردی هوای کردستان هم انگار توی عکس حس می شود. خاطره اش را خود عبدالحسین برام تعریف کرد :
شب اولی که پسر بچه ها را دیدم ، زیاد به شان حساس نشدم . برام عجیب بود ، ولی زیاد مشکوک نبود. بقیه بچه ها هم تعجب کرده بودند ؛ دو تا چوپان کوچولو ، این موقع شب کجا می رن؟!
پا پیچشان نشدیم . کمی بعد شبحی ازشان ، توی تاریکی پیدا بود و کمی بعد ، شبح هم ناپدید شد.
شب بعد ، دوباره آمدند : دو تا پسر بچه ، با یک گله گوسفند ؛ و از همان راهی که دیشب آمده بودند! این بار به شک افتادیم . یکی گفت : باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشه.
نشستم به تماشای زیر شکم گوسفندها. چیزی که نباید ببینم ، دیدم ؛ نارنجک!
زیر شکم هر کدام از گوسفندها، یک نارنجک بسته بودند ، ماهرانه و با دقت.
سابقه ی کومله ها را داشتیم ؛ پیر و جوان و زن و بچه براشان فرقی نمی کرد. همه را می کشیدند به نوکری خودشان ، اکثراً هم با ترساندن و با زور و فشار.
به قول معروف ، پیچیدیم به عمل دو تا چوپان کوچولو. جلوشان را گرفتم . دقیق و موشکافانه نگاشان کردم . چیز مشکوکی به نظرم نرسید . متوجه گوسفندها شدم . حرکتشان کمی غیر طبیعی بود.
یک هو فکری مثل برق از ذهنم گذشت . نشستم به تماشای زیر شکم گوسفندها. چیزی که نباید ببینم ، دیدم ؛ نارنجک !
زیر شکم هر کدام از گوسفندها، یک نارنجک بسته بودند ، ماهرانه و با دقت. دو تا بچه انگار میخ شده بودند به زمین . می گفتی که چشم هاشان می خواهد از کاسه بزند بیرون . اگر می خواستم از دست کسی عصبانی بشوم ، از دست ضد انقلاب بود ؛ آن اصل کاری ها. به شان گفتم : نترسید ، ما با شما کاری نداریم.
نارنجک ها را ضبط کردیم . آن ها را تا صبح نگه داشتیم . صبح مثل اینکه بخواهم بچه های خودم را نصیحت کنم ، دست انداختم دور گردنشان و شروع کردم به حرف زدن . یک ذره هم انتظار همچین برخوردی را نداشتند.
دست آخر که ازشان تعهد گرفتم ، گفتم: شما آزادین ، می تونین برین.
مات و مبهوت نگام می کردند . باورشان نمی شد . وقتی فهمیدند حرفم راست است ، خداحافظی کردند و آهسته آهسته دور شدند. هر چند قدم که می رفتند ، پشت سرشان را نگاه می کردند. معلوم بود هنوز گیج و منگ هستند. حق هم داشتند ؛ غول های عجیب و غریبی که کومله ها از بچه های سپاه توی ذهن آن ها ساخته بودند ، با چیزی که آن ها دیدند ، زمین تا آسمان فرق می کرد.
پاورقی ها:
1- فرمانده وقت سپاه مشهد که به فیض عظیم شهادت نایل آمد؛ از اخلاص و پاکی او ، خاطرات فراوانی در اذهان همرزمانش به یادگار مانده است.
2- گروه های ضدانقلاب در کردستان، از راه های مختلفی می خواستند در صف آهنین رزمندگان اسلام نفوذ کنند. از جمله این راه ها، یکی همین بود که دختران زیبا را برای رسیدن به مقاصد پلید شان، این گونه در یوغ می کشید ند.
جو خوبی درزاغه حکمفرما بود، تنهای تنها در آن تاریکی حال خوشی داشتم ، خود را آماده پرواز کرده بودم، اگر فقط یکی از چاشنی های مانده و فرسوده، منفجر شود در یک لحظه غیب خواهم شد، آن وقت علی ترابیان به قم برود و شکایتم را به پدرم بکند که : من به مجتبی گفتم ولی او گوش نکرد...
شروع به جمع آوری مهمات کردم، اول گلوله های بزرگتر را آورده و در تویوتا می گذاشتم ، هر گلوله ای که حمل میکردم زمزمه ای داشتم، احساس می کردم دوستانم به کمکم آمده اند، حضورشان را حس کرده و با آنها صحبت می کردم، اگر کسی در آن نزدیکی مرا می دید ،حتما میگفت: که من دیوانه شده ام. اما سرنوشت و بی توفیقی من چیز دیگری میگفت، من محکوم بودم به حبس ابد در این دنیا بودم! باید می ماندم و این روزها را میدیدم، اما قلبا به تقدیرم راضی ام، اگر دوستانم از پروردگارشان شهادت می خواستند، به آنها داد و خیلی زود پیش خود برد ولی من راضیم به رضای خودش و هرچه که برایم پسندیده به جان و دل خریدارم.
دو ساعتی حمالی من طول کشید، البته به قول بچه هایی که دورتر سنگر گرفته و ناظر کارم بودند و تا آخر جرات نکردند به کمکم بیایند ده ساعت گذشت.
تویوتا پر شده بود به طوری که گلوله های آرپی جی را به صورت نرده درآورده و کنارهای ماشین زدم تا جابشود نارنجک ها و فشنگ ها هم کیلویی روی آنها ریختم.