قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۱۶ مطلب در دی ۱۳۸۸ ثبت شده است

15 کیلو مـتر بدون سوخت

فریادی ازترس :

دفاع مقدس

بی سیم چی بودم. شبی در محور بازی دراز- سر پل ذهاب همراه بچه های دسته شناسایی به گشت زنی رفتیم. در طول مسیر یکی از برادران بی خبر رفت روی سنگر عراقی ها و از ترس فریادی کشید. همه یک لحظه گفتیم کارمان تمام است، اما در کمال تعجب دیدیم هشت نفر سرباز عراقی به تصور اینکه ما به آن ها شبیخون زده ایم دستشان را روی سرشان گذاشتند و یکی یکی از سنگر بیرون آمدند. با ناباوری آن ها را جلو انداختیم و به پشت خط بردیم و تحویلشان دادیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۸۸ ، ۰۷:۱۸
سعید

یاد کربلای پنجی ها بخیر

ثلث سوم دیماه هر سال که شروع می شود آغاز شبهای قدر کربلای 5 است. یاد آن شب ها به خیر؛ یاد همه کسانی که شلمچه را به آسمان بردند و با همان بهانه هزار عالم را سپری کردند به خیر...

دفاع مقدس

یاد آنهایی که قدر واقعی آن را دانستند و دیگر نیستند و همان شب ها بال های نور خود را آماده حرکت به سوی او کردند. همان ها که زمین و آسمان با همه بزرگی قفسی برای آن پرنده های شیدا بود.

 همان ها که دلهای صیقلی شان آن سوی دنیا را به خوبی نشان می داد. همان ها که آغوش بارگاه بی نهایت رب الارباب به رویشان باز شد. آنهایی هم که مانده اند تا عمر دارند در غم آنها شب های پر نور، ناله سر می دهند.

یاد آن شب ها به خیر، یاد شامگاه 19 دیماه 65 که بیابان های دو طرف جاده اهواز خرمشهر و جاده شهید صفوی نورانی شده بود. یاد آن شب ها به خیر که ایام فاطمیه بود و نوحه و سینه زنی. یاد خنده آنها که نوبت به خط رفتنشان بود و گریه آنها که باید منتظر می ماندند. یاد آن قامت بلندانی که دیگر نشانی از آنها نیست.

یاد تقی نوجوان 14 ساله دامغانی که راننده بولدوزر بود و با قد کوتاه و جثه کوچکترش برای دیدن جلو باید از جا بلند و به جلو خم می شد. یاد جهادگر شهید رمضان زاده که قصه عجیبی داشت به خیر :

انفجاری مهیب فضا را نورانی کرد و بعد همه چیز آرام گرفت. خمپاره به گونه ای به او اصابت کرد که دو پایش جدا و چند متر آن طرفتر پرت شد.
اثری از دست راستش نبود و سرش هم از بدن جدا شده بود
و در کنار خاکریز برق می زد.
بدن قطعه قطعه او را راننده دیگری در بیل لودر گذاشت
و با احترام تشییع کرد.

تصویری از دفاع مقدس

 گویی ورقهای قرآن را از زمین برداشته است. بچه های گردان مهندسی دور لودر را گرفتند و اشک ریختند. جوانی از راه رسید و گفت: من با برادر رمضان زاده کار دارم. کسی جواب نداد تا اینکه کارش را گفت." دیروز ظهر برادرش در کنار نهر خین شهید شد!"

یاد همه کسانی که شلمچه را به آسمان بردند و با همان بهانه هزار عالم را سپری کردند، یاد کانال زوجی، کانال پرورش ماهی، نهر دوعیجی، نهرجاسم، سه راه مرگ، بوارین، میدان امام رضا(ع)، نوک خودنویسی کانال ماهی ...  یاد آن هوای معطر که انگار تمام زمین و آسمان را یاس گرفته است، یاد آن آدمهایی که دیگر نیستند ولی هیچ چیز جز سادگی و دلدادگی نداشتند، یاد آنها که دیگر نایابند به خیر...

 اسمان یک روز دریا کبوتر بود ونیست

                     سهم ما خون تفنگ وزخم وخنجر بود ونیست

هر دری را میزدی ربان جنت میگشود

                     راهی از میدان مین تا کوی دلبر بود ونیست

نردبامی از دعا می برد ما را تا خدا

                     ساحت سجاده هامان جملگی تر بود ونیست 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۸۸ ، ۰۶:۴۴
سعید

روز فراموش نشدنی

زندگی رهبر

خاطرات رهبر معظم انقلاب از شهید نواب صفوی

نواب صفوی به مشهد آمد. او را اولین بار در آنجا بود که شناختم. تصور می کنم سال 1331 یا 1332 بود. شنیدم که او و فدائیان اسلام، به دعوت عابدزاده، وارد مهدیه مشهد شده اند. جاذبه ای پنهانی، مرا به سوی او می کشاند و بسیار علاقه داشتم که نواب را از نزدیک ببینم. 

آیت الله خامنه ای

می خواستم به مهدیه بروم، ولی نتوانستم، چون آنجا را بلد نبودم. یک روز خبر دادند که نواب
می خواهد برای بازدید طلاب مدرسه سلیمان خان که ما هم جزو طلاب آن مدرسه بودیم، بیاید. آن روز، مدرسه را با آب و جارو مرتب کردیم. هرگز آن روز از یاد و خاطر من بیرون نمی رود و جزو روزهای فراموش نشدنی زندگی من است.
مرحوم نواب آمد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۸۸ ، ۰۶:۳۷
سعید

کوچولو کی تو رو

                        فرستاده جبهه ؟

 فرمانده داشت با شور و حرارت صحبت می‌کرد. وظایف را تقسیم می‌کرد و گروه‌ها یکی یکی توجیه می‌شدند. یک دفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند؛ پسر بچه‌ای بسیجی را توی جمع دید. گفت: «تو پاشو با اون موتور سریع برو عقب این پیغام رو بده.»

لبخند

پسر بچه بلند شد. خواست بگوید موتورسواری بلد نیستم، ولی فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود که نتوانست. دوید سمت موتور، موتور را توی دست گرفت و شروع کرد به دویدن. صدای خنده‏ی همه‏ی رزمنده‌ها بلند شد.

 عراقی‌ها گشته بودند، پیدایش کرده بودند. آورده بودند جلوی دوربین برای مصاحبه. قد و قواره‌اش، صورت بدون مویش، صدای بچه‌گانه‌اش، همه چیز جور بود.

پرسیدند: «کی تو را به زور فرستاده جبهه؟»

گفت: «نمی‌آوردنم. به زور آمدم، با گریه و التماس.»

گفتند: «اگر صدام آزادت کنه چی کار می‌کنی؟»

گفت: «ما رهبر داریم هر چی رهبرمون بگه.»

فقط همین دو تا سوال را پرسیده بودند که یک نفر گفت:«کات»

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۸۸ ، ۰۵:۵۶
سعید

ماهی به نام علمدار

اعداد برای بعضی‌ها یک جور دیگر معنا می‌دهد؛ یعنی انگار بعضی اعداد فقط برای آدم‌ها ساخته شده‌اند؛ مثل دهم محرم که مال امام حسین(ع) است، چهاردهم خرداد که مال امام خمینی(ره) است، و یازده دی‌ماه که مال سید مجتبی علمدار است.

شهید سید مجتبی علمدار

یادم هست «علمدار» را نمی‌شناختم تا اینکه یک نوار دستم رسید. به فامیلی قشنگش حسودی‌ام شد و به سوز عشق عجیبی که در صدای محزون و دردمندش موج انداخته بود. سید مجتبی علمدار، ویژگی عجیب دیگری هم داشت همین داشتن عدد مخصوص بود.

تولد: 11 دی‌ماه 1345

مجروحیت شیمیایی: یازده دی‌ماه 1364

ازدواج با سیده فاطمه موسوی: دی‌ماه 1370

تولد دخترش زهرا: 8 دی‌ماه 1371

شهادت: 11 دی‌ماه 1375

احساس می‌کنم آدم‌هایی که تولد و مرگشان در یک روز معین است، یک‌جورهایی دوست داشتنی‌ترند.

*

سال 1362 هفده ساله بود که به عضویت بسیج درآمد. از داوطلب‌های  بسیجی بود که به اهواز و هفت‌تپه و کردستان و... عازم شد و مردانه جنگید. چند باری هم در جبهه مجروح شد، ولی بیشتر اوقات بدون مراجعه به پزشک، زخم‌هایش را درمان می‌کرد، تا سرانجام در دی‌ماه 1364، در عملیات والفجر 8، شیمیایی شد؛ اما خودش را از درمان معاف کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۸۸ ، ۰۹:۰۸
سعید

رزمنده‌ای با تیر و کمان

ریزه بود و استخوانی، اما فرز، چابک، بازیگوش و سر و زبان‌دار. ده ساله بود. کشتی می‌گرفت. به بزرگ‌تر از خودش هم گیر می‌داد. شر راه می‌انداخت و هوارکشان می‌گریخت و سالن کشتی را به هم می‌ریخت. اسمش بهنام بود، بهنام محمدی راد، بچه خرمشهر، متولد 1345.

شهید بهنام محمدی

اولین شعاری که یادش می‌آمد با اسپری روی دیوار بنویسد، همین بود: «یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم.» شاهش را هم، همیشه برعکس می‌نوشت. پدرش هر چه می‌گفت که بهنام نرو، عاقبت سربازها می‌گیرندت، توجه نمی‌کرد. اعلامیه پخش می‌کرد، شعار می‌نوشت و در تظاهرات شرکت می‌کرد. گاهی نیز با تیر و کمان می‌افتاد به جان سربازهای شاه.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۸۸ ، ۰۸:۵۳
سعید

شهیدی با پلاک شکسته (2)

ادامه خاطره آقای شادکام از پیدا کردن نشان یکی از شهدایی که نشانی از خود به جا نگذاشته بود.

شهیدی که تمان بدن مطهرش بر اثر اصابت گلوله ی تانک قطعه قطعه شده بود .

روحش شاد و راهش پر رهرو باد .

......

پلاک

- برادرم شادکام... من... خیلى دلم به اون سمته. اصلا از دیروز حواسم اونجاست. نمى تونم اونجارو ول کن. همه اش به ذهنم مى رسد که اونجا رو بگردم. خیلى به دلم افتاده که آخرش او رو مى شناسیم و مى دیمش تحویل خانواده شون.

راست مى گفت، حرف دل خودم را مى زد. نه ; حرف دل همه بود .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۸۸ ، ۰۸:۲۶
سعید

پیام امام خمینی،به مناسبت 

 
عملیات موفقیت آمیز هویزه
   

امام خمینی

رئیس جمهور ، طی پیامی به محضر امام خمینی، انجام موفقیت آمیز عملیات هویزه را به اطلاع ایشان رساند: حضرت آیت الله العظمی امام خمینی دامت برکاته، به ساعت 10 صبح امروز با حضور این جانب در جبهه، در حالی که امام جمعه محترم اهواز حاضر بودند، نیروهای پیروز جمهوری اسلامی ایران،‌حمله خود را آغاز و مرحله اول را با موفقیتی بی‌نظیر به پایان بردند.

یقین است با توجه امام نسبت به بالا بردن روحیه ارتشیان و دعای خیر عموم مردم و پشتیبانی بی‌دریغشان، مراحل بعدی نیز با پیروزی کامل به انجام خواهد رسید. مردم مسلمان ایران باید مطمئن باشند که ثمره صبر و استقامت را در پیروزی و استقامت کامل و استقرار پر دوام جمهوری اسلامی به دست خواهند آورد.

پاسخ امام خمینی به تلگرام رئیس جمهور چنین است:

 بسم الله الرحمن الرحیم.

جناب آقای رئیس جمهور. ان تنصرو الله ینصرکم و یثبت اقدامکم. خبر پیروزی چشمگیر قوای مسلح اسلام،‌با هماهنگی بین جمیع رزمندگان عزیز، موجب تقدیر و تشکر گردید.
سلام و تقدیر اینجانب را به فرماندهان محترم و سران عزیز و سربازان و پاسداران معظم، ابلاغ نمایید. انتظار دارم که با پشتکار و هماهنگی و انسجام همه رزمندگان محبوب،‌ بزودی کشور اسلامی از لوث وجود کفار
«خذلهم الله» پاکسازی شود.
از خداوند تعالی سلامت و پیروزی همگان را خواستارم. امیدوارم خبر پیروزی نهایی را ،‌ به خواست خداوند تعالی، بزودی، دریافت دارم.
سلامت جنابعالی و رزمندگان عزیز و فرماندهان و افسران و درجه‌داران و پاسداران و بسیج و شبه نظامیان و تمامی نیروهای مسلح و نیروهای مردمی‌ را که ستون فقرات انقلاب اسلامی ما می‌باشند. از خداوند تعالی خواستارم.                                                                  

«روح الله الموسوی الخمینی»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۸۸ ، ۰۹:۳۷
سعید

شهیدی با پلاک شکسته

بعضى وقت ها مى شد که انسان را به بازى مى گرفتند. همه را به بازى مى گرفتند و چه بسا آن زیر زیرها، کلى مى خندیدند.
ولى خب ما هم از رو نمى رفتیم. از قدیم گفته اند: «گر گدا کاهل بُوَد، تقصیر صاحب خانه چیست؟» راست هم گفته اند. اگر قرار بود سماجت و همت قوى بچه ها نباشد، که همان اوایل باید کار را تعطیل مى کردیم. آنها که به این راحتى ها رخ نمایان نمى کنند.

گاهى هم خودشان اشاره اى مى کنند و آدم را مى کشند دنبال خودشان. یک استخوان بند انگشت کافى است تا همه را دربدر خود کند. آن روز هم یکى از همان روزها بود.

پلاک

بهار سال 70 بود. پرنده هاى کوچک در میان علفزارها و سیم هاى خاردار چرخ مى خوردند. سر مست از بهار، و لوله اى برپا کرده بودند. رفتیم پاى کار. ظهر بود و یک ساعتى مى شد، من بودم و «حمید اشرفى» که هر دویمان تخیریبچى بودیم و «سید احمد میرطاهرى». سنگر تانکى که در مقابلمان قرار داشت بد جورى مشکوکمان کرده بود. رفتیم طرفش. نه. کشیده شدیم آن سمت.

توى حال خودم بودم. کنار لبه کانال قدم مى زدم. چهار پنج مترى به سنگر تانک ، مانده بود که چند چیز سفید نظرم را جلب کرد. رفتم طرفش. چند مهره استخوان ستون فقرات انسان بود که میان خاک ها خودنمایى مى کرد. سه تا مهره استخوانى بودند. به واسطه مداومت و کثرت کار به راحتى استخوان انسان را باز مى شناسم. به اطرافم نگاه کردم. تعداد دیگرى از آنها دیدم. در اطراف پخش شده بودند. چرخى در آنجا زدم. کمى که گشتم، تکه اى از جمجمه انسان نظرم را جلب کرد. جمجمه به اندازه یک کف دست بود. نیروها را نگه داشتم. احساس کردم چیزى پاهایم را آنجا نگه مى دارد. فکر کردم که چه چیزى باید بدنش را این گونه در اطراف پخش کرده باشد. حسّ درونم مى گفت که گلوله مستقیم تانکى در نزدیکترین فاصله او اصابت کرده و بدنش را متلاشى کرده است.

بهتر که دقت کردم. متوجه امر شدم. ظاهراً باید آرپى جى زن بوده که براى زدن تانکى که در سنگر بوده از کانال بیرون آمده باشد و به محض خارج شدن هدف گلوله تانک قرار گرفته و به شهادت رسیده است. اطراف را که گشتم، متوجه شدم استخوان هاى بدنش در شعاعى حدود بیست - سى مترى پخش شده اند. شروع کردم به جمع کردن آنها.

قمستى از کانال هم بریدگى داشت که مشکوک به نظر مى رسید. مقدارى خاک آنجا ریخته و ظاهراً باید چیزى دفن شده باشد. آنجا را با بیل دستى کنیدم. خاک ها را که کنار زدیم، دو جفت جوراب و استخوان هاى خورد شده پاهایش بیرون آمد. چه بسا پاهایش تکه تکه شده، پس باید مى گشتیم و بقیه اندامش را پیدا مى کردیم.

شعاع بیست - سى مترى را وارسى کردیم. اول در سطح زمین و سپس مقدارى خاک هاى مشکوک را کندیم و زیرورو کردیم. تکه هاى استخوانش را که جمع کردیم قسمت هاى عمده بدنش به چشم مى خوردند.

این را مى شد از تعداد استخوان ها و بندها فهمید. هر چند که شکسته و خرد شده بودند. از آنجا به بعد هدفمان پیدا کردن پلاک یا دیگر مدارک شناسایى او بود. هر چه مى گشتیم بیشتر ناامید مى شدیم. اعصابمان خرد مى شد. همیشه خواسته ام از خدا این بوده و هست: «یا شهید پیدا نشود، یا اگر پیدا مى شود پلاک داشته باشد.» آن هم یکى از آنها بود که مى خواستند آدم را دربدر خودشان کنند، هوایى کند تا ببینند چند مرده حلاجیم. چقدر سمجیم.

پلاک

بچه ها خسته بودند. همه. بیشتر از خستگى، کلافه شده بودند و ناراحت که چرا پلاک این شهید پیدا نمى شود. هرچه مى گشتیم آفتاب امیدمان غروب مى کرد. بچه ها مى خواستند بروند پاى کار و جایى را که نشان کرده اند جستجو کنند. نصف روز بود که وقتمان را گرفت تا بگوید: «حالتان را گرفتم... پلاک ندارم... گمنامم... نمى توانید مرا بشناسید» شاید مى خواست بگوید: «بدنم را همان گونه که بود، در زمین مقدس فکه دفنش کنید و بروید بگذارید در ارتفاع 112، همین جا که تعداد زیادى از دوستانم به خاک افتادند، آرام بخوابم. ...».

آفتاب سرخ شده بود. خونىِ خونى. یعنى که جمع کنیم و برویم. تاریک نشده، هر آنچه را یافتیم درون کیسه ریختیم و رفتیم به مقر. کسى حال حرف زدن نداشت. نگاه هاى پرسنده، به کیسه سفیدى بود که در گوشه چادر قرار داشت. همه از خود مى پرسیدند: «آخر او کیست؟».

نماز صبح را که خواندیم، زیارت عاشوراى باصفایى قرائت شد و درلب طلایى آفتاب، راهى کار شدیم. سوار بر ماشین، از کنار سنگر تانک گذشتیم. میان گرد و خاک پشت سرماشین، چشم ها برگشت به طرف سنگر. هر کس زیر لب چیزى زمزمه مى کرد. با خود گفتم: «خوب ما را سر کار گذاشت...».

چهار - پنج کیلومترى مى شد که از آنجا فاصله داشتیم. از سنگر تانک. از آن شهید گمنام مانده. مشغول کار خودمان بودیم. زمین را وجب به وجب با چشمان خود مى کاویدیم. نگاه ها سرد بود. مثل روزهاى قبل نمى ماند. سرسرى رد مى شدند. دم ظهر بود. اشرفى آمد پهلویم. به بهانه استراحت، کنارم نشست. زیر سایه پتویى که روى میله هاى نبشى میدان مین زده بودیم. حرف دلش را زد. لب گشود و گفت:

                               ادامه دارد ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۸۸ ، ۰۹:۲۷
سعید

خاطرات شهید

محمدحسین علم الهدی

ما می‌مانیم (علم‌الهدی)

شقایق

دم اذان فوتبال تعطیل

 سید حسین نام داشت. قاری قرآن صبحگاه مدرسه بود. قرآن را با لحن قشنگی می خواند، آن قدر زیبا که همه را شیفته می‌کرد. دلت  می خواست همه عمر قرآن بخواند و بشنوی. همه محله می‌دانستند: فوتبال دم اذان تعطیل!

سر نخ ها رسید به سید حسین !

چهارده ساله بود که شنید یک سیرک مصری آمده اهواز. مسئول سیرک آدم فاسدی بود. فقط برای خنداندن اهوازی ها نیامده بود. حسین همراه چند تا از دوستانش، چادر سیرک را آتش زدند و فرار کردند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۸۸ ، ۰۹:۲۱
سعید

نامه شهید علم الهدی

به خواهرش

متن زیر نامه شهید علم الهدی است که در سال 1356 خطاب به خواهرش نوشته است:

خواهر عزیز :

پس از اهداء سلام و درود، رسیدن به فلاح را برایتان آرزو می کنم چون در آغاز قدم گذاشتن در سال جدید از شما دور بودم و نتوانستم خود را به این راضی کنم که سال نو را آغاز کنیم و در این لحظات حساس از عمر با شما سخن نگویم ناچار برای اولین بار قلم به دست گرفتم و با شما حرف می زنم.

شهید علم الهدی

ساعتی پیش داشتم مطالعه می کردم به یک جمله رسیدم در مورد این جمله زیبا فکر کردم و مناسب دیدم که نتیجه این ساعات فکر را که در آستانه شروع سال جدید بود برایتان بنویسم.

شاندلshandel متفکر بزرگ اروپایی قرن بیستم در مورد چگونگی زندگی انسان در قرن بیستم می گوید:

« انسان این عصر زندگی را وقف تهیه وسایل زندگی می کند» ما زندگی را در رنج می گذرانیم تا راحتی و آسایش ایجاد کنیم تمام عمر می دویم به این امید که لحظاتی بنشینیم.

تمام عمر زحمت می کشیم تا استراحت کنیم و البته عمر می گذرد و راحتی و آسایش و نشستن و آرامش را لمس نمی کنیم و نمی یابیم زیرا مرتباً از طریق اجتماع به ما نیازهای جدید تلقین می شود. نیازهای کاذب و مصنوعی که دائماً در آدم بوجود می آورند بوسیله تبلیغات است. تلویزیون را روشن می کنید بعد از دو ساعت خاموش می کنید به خودتان نگاه می کنید می بینید هفت هشت احتیاج خرید تازه بوجود آمده که قبلاً لازم نداشتید قبلاً مثلاً با خاکستر دیگ را می شستید امروز حتماً باید پودر... بخرید. بوردا می خرید، زن روز می خرید نگاه می کنید در فکر تهیه لباسها و مدل های آن می افتید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۸۸ ، ۰۸:۵۶
سعید

 زندگی نامه شهید علم الهدی

شهید علم الهدی

شهید سید حسین علم الهدی فرزند آیة الله حاج سید مرتضی علم الهدی(ره) به سال 1337 شمسی پا به عرصه گیتی نهاد. فرزندی پاک از شجره مبارکه رسالت بود که در مهد علم و تقوا پرورش می‌یافت. حسین این نور پرتو گرفته تا آفاق در کانون علم و عملی در رشد بود که تشنگان فقه و فقاهت و مردم تشنه هدایت گرداگردحریمش به اعتکاف بودند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۸۸ ، ۰۸:۱۹
سعید

عملیات نصر در هویزه

هویزه

نام عملیات: نصر (هویزه)

زمان اجرا: 15/10/1359

مدت اجرا: 3 روز

محور عملیات: جاده حمیدیه- سوسنگرد

تلفات دشمن: انسانی(کشته، زخمی، اسیر): 1800نفر

یگان های عمل کننده: نیروی زمینی ارتش، گردان های سپاه پاسداران و تعدادی از نیروهای ستاد جنگهای نامنظم به فرماندهی شهید دکتر مصطفی چمران.

اهداف عملیات: آزادسازی جفیر، پادگان حمید، و در نهایت خرمشهر

برجستگی های عملیات: مقاومت عاشورایی و مبارزه ی حسینی شهید علم الهدی و یارانش، که اولین جرقه های لزوم تغییر استراتژی جنگ را زد و لذا بعد از آن استراتژی جنگ از تجهیزات محوری به سوی جنگِ مردمی و شهادت طلبی عاشورایی تغییر کرد.

رژیم‌ ددمنش‌ حاکم‌ بر عراق در سال‌ 1359 با تهاجم‌ گسترده‌ی‌خود، آن‌ شهر را به‌ اشغال‌ در آورد و با تجاوز خود به‌ جان‌ و مال‌ وناموس‌ مردم‌، دختران‌ و زنان‌ جوان‌ را هتک‌ حرمت‌ نموده‌، در گورهای‌دسته‌ جمعی‌ دفن‌ کردند و حتی‌ به‌ دختر بچگان‌ کم‌ سن‌ و سال‌ نیز رحم‌نکردند و با به‌ اوج‌ رساندن‌ جنایات‌ خود، روی‌ جنایت‌کاران‌ تاریخ‌ راسفید نمودند.

حماسه‌ آفرینان‌ سپاه‌ اسلام‌ (متشکل‌ از ارتش‌ و سپاه‌) برای‌ آزادسازی‌ هویزه‌ از چنگال‌ خونین‌ دشمن‌، عملیات‌ نصر را در تاریخ‌15/10/59 در منطقه‌ی‌ غرب‌ این‌ شهر آغازکردند. در دقایق‌ نخست‌ِحمله‌، تمام‌ خاکریزهای‌ مقدم‌ دشمن‌ تسخیر می‌شود و با ادامه‌عملیات‌ و محاصره‌ی‌ دشمن‌، نزدیک‌ دو هزار نفر از آنان‌ به‌ اسارت‌ درمی‌آیند. پس‌ از نبردی‌ سنگین‌، توپ‌خانه‌ی‌ فعال‌ دشمن‌ به‌ محاصره‌ وبعد به‌ تصرف‌ در می‌آید. لحظه‌ به‌ لحظه‌ خبرهای‌ پیروزی‌ سپاه‌ اسلام‌موجی‌ از شادی‌ و امید در دل‌ها بر می‌انگیزد تا این‌ که‌ متأسفانه‌ باخیانت‌ بنی‌ صدر خائن‌ و هم‌ پیمانان‌ او، پشتیبانی‌ آن‌ها قطع‌ می‌گرددو تانک‌های‌ ایران‌ به‌ طرز مشکوکی‌ از خطوط‌ مقدم‌ اقدام‌ به‌ عقب‌نشینی‌ می‌کنند. نیروهای‌ پیاده‌ که‌ شامل‌ تعدادی‌ از رزمندگان‌ شهادت‌طلب‌ سپاه‌ بودند، به‌ محاصره‌ی‌ دشمن‌ در می‌آیند. تعدادی‌ از تانک‌هاکه‌ از غروب‌ پانزدهم‌ دی‌ ماه‌ در خواست‌ سوخت‌ و مهمّات‌ می‌کردند،به‌ غنیمت‌ دشمن‌ در می‌آیند.توپ‌خانه‌ با کمبود مهمّات‌ مواجه‌می‌شود و ...

هویزه

 نیروهای‌ سپاه‌، بسیج‌، عشایر، دانشجویان‌ پیرو خط‌ امام‌و تعدادی‌ از نیروهای‌ پیاده‌ی‌ ارتش‌ در مقابل‌ ادوات‌ زرهی‌ دشمن‌می‌ایستند. سید حسین‌ علم‌الهدی‌" فرمانده‌ دلیر سپاه‌ هویزه‌، به‌ جنگ‌شدیدی‌ با دشمن‌ می‌پردازد. تنها سلاح‌ سنگین‌ وی‌ آر.پی‌. جی‌ هفت‌است‌ که‌ مهمّات‌ آن‌ نیز در حال‌ تمام‌ شدن‌ است‌. دشمن‌ از مقاومت‌حسین‌ به‌ خشم‌ آمده‌، تلاش‌ می‌کند این‌ دژ نفوذناپذیر را در هم‌ بشکندولی‌ هر بار با پایمردی‌ و مقاومت‌ بی‌ نظیر او و یارانش‌ مواجه‌ شده‌ وبا از دست‌ دادن‌ تعدادی‌ تانک‌، زمین‌گیر می‌شود.

تعدادی‌ از نیروها هدف‌ گلوله‌های‌ مستقیم‌ تانک‌ قرار گرفته‌ وشهید می‌شوند. حلقه‌ی‌ محاصره‌ لحظه‌ به‌ لحظه‌ تنگ‌تر می‌شود ونفرات‌ یک‌ به‌ یک‌ به‌ شهادت‌ می‌رسند. حسین‌ با آخرین‌ موشک‌، یک‌تانک‌ را به‌ آتش‌ می‌کشد و خود نیز هدف‌ یک‌ گلولة‌ تانک‌ شده‌ به‌شهادت‌ می‌رسد.

رزمندگان‌ اسلام‌ با غلتیدن‌ در خون‌ پاک‌ خود، حماسه‌ی‌ هویزه‌ راجاودان‌ ساختند و بدین‌ ترتیب‌ نام‌ هویزه‌ در تاریخ‌ کشور ما با احترام‌ و
مظلومیت‌ باقی‌ ماند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۸۸ ، ۰۷:۲۴
سعید
من کسی را می‌شناسم که...

 

من کسی را می شناسم که ...

جانباز

 نمی‌تواند فرزند خردسال خود را در آغوش بگیرد. باور کنید که همیشه فرزند کوچکش او را در آغوش پاک و صمیمیِ خود جای می‌دهد.

من کسی را می‌شناسم که با دو دست قطع شده‌ای که هنوز جراحتِ بوسه‌های ترکش خمپاره‌ی 60 و 81 بر آن‌ها خودنمایی‌ می‌کند، وضوی عجیبی می‌گیرد و آنگاه که به تکبیره الاحرام می‌ایستد، دل‌ها را به لرزه درمی‌آورد و رکوع و سجود او مانند نیایش‌های شبانه‌‌ ی او در جبهه دیدنی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۸۸ ، ۰۸:۵۲
سعید

اگه رفتین کربلا به آقا بگین ...

• در خاک کربلا گم شده‌ام :

«اگر من شهید شدم و جنازه‏ام به دست شما نیامد، بدانید در خاک کربلا گم شده‏ام و در پیش حسین‏(ع) هستم». شهید رضا حسن زاده         

امام حسین

                           

• مرگ چون خوابی شیرین است :

«بله! اگر ما می‏توانستیم روزی چون علی‏(ع) بر نفس خود فاتح گردیم و چون حسین‏(ع) تشنه لب در دشت کربلا، تیغ شهادت را با آغوش باز بپذیریم و شبی چون حضرت سجاد(ع) شب را با ناله‏های برخاسته از نهاد دل به درگاه خدا به صبح برسانیم و غلبه بر مادیات را جانشین آن کنیم، آن وقت است که می‏توان گفت: مرگ چون خوابی شیرین است و اگر غیر از این باشد مطمئناً دروغ است».
شهید داودمدنی                         

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۸۸ ، ۰۸:۱۴
سعید

بعد 20 سال اومدی

که چی ؟

ایستاده بود کنار دیوار انتهای سالن و گریه می کرد. دست گرفته بود روی صورتش و اشک می ریخت. نزدیک ترین کس به سلیم، مجتبا بود و حتا موقع شهادت کنارش بود و حتاتر، جنازه اش را چند قدمی عقب هم آورده بود، امّا تیر خورده بود توی زانویش و نتوانسته بود سلیم را بیاورد عقب و همان شد که سلیم ماند توی آن منطقه و همان گلوله هم بود که باعث شد دیگر نتواند درست راه برود و درست بنشیند.

گمنام

صدای مادر سلیم همه را می سوزاند؛ حیدر را که از دیشب تا صبح روی تابوت ها را محکم کرده بود و پرچم کشیده بود، الّا تابوت سلیم را و بسیجی ها را که تا صبح روی حیاط معراج و روی پشت بام نگهبانی داده بودند و همیشه به همین بهانه یعنی نگهبانی می آمدند توی معراج و شب تا صبح کنار شهدا می ماندند و نیمه شب همه شان را می شد گوشه گوشه ی سالن معراج، میان شهدا دید که سر بر سجده داشتند؛ یا قرآن می خواندند و یا ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۸۸ ، ۱۳:۰۱
سعید