قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
چهارشنبه, ۳۰ دی ۱۳۸۸، ۰۷:۱۸ ق.ظ

خاطرات دوست داشتنی

15 کیلو مـتر بدون سوخت

فریادی ازترس :

دفاع مقدس

بی سیم چی بودم. شبی در محور بازی دراز- سر پل ذهاب همراه بچه های دسته شناسایی به گشت زنی رفتیم. در طول مسیر یکی از برادران بی خبر رفت روی سنگر عراقی ها و از ترس فریادی کشید. همه یک لحظه گفتیم کارمان تمام است، اما در کمال تعجب دیدیم هشت نفر سرباز عراقی به تصور اینکه ما به آن ها شبیخون زده ایم دستشان را روی سرشان گذاشتند و یکی یکی از سنگر بیرون آمدند. با ناباوری آن ها را جلو انداختیم و به پشت خط بردیم و تحویلشان دادیم.

باک سوراخ :

در جبهه فاو آتش عراقی ها خیلی شدید شد. چند نفر از بچه ها شهید شده بودند. آمبولانس فرستادند تا مجروحان و شهدا را ببرند. آمبولانس را زدند. آمبولانس دیگری مجروحان و شهدا را برد. وقتی آمبولانس به مقر موتوری رسید خاموش شد. هر چه استارت زدند روشن نشد که نشد. نگاه کردیم دیدیم بنزین ندارد. وقتی خواستیم بنزین داخل باک بریزیم همه مات و مبهوت شدیم، چون باک سوراخ شده بود. همه آن روز را در این فکر بودیم که آمبولانس چگونه 15 کیلومتر راه را بدون بنزین طی کرده است!

بُز ترکش خورده :

در منطقه عملیاتی مرصاد - در بیابان های اسلام آباد - به خودرویی تکیه داده بودم که دیدم بزی در صد قدمی من ایستاده است. دقت کردم دیدم ظاهراً پایش ترکش خورده است و لنگان لنگان راه می رود. حس کردم باید تشنه باشد. از آب هایی که در خودرو داشتیم برداشتم و به سمت بز رفتم. فرار کرد، دنبالش دویدم. کمی که فاصله گرفتم خودرو را با توپ زدند. من متعجب ماندم که باید این بز جان مرا نجات می داد!

تا خدا نخواهد... :

سینمای دفاع مقدس

در جبهه دارخوین بودم و خاکریز ما با دشمن فاصله چندانی نداشت. کمترین تحرکی را عراقی ها با  آر. پی. جی. و تیربار متوقف می کردند. با این وصف دوستی بسیجی داشتیم که گوشش بدهکار این حرف ها نبود. کارهای عجیب و غریبی می کرد. روز روشن می رفت روی خاکریز و از این سو به آن سو به سرعت
می دوید و اعصاب نیروهای بعثی را به هم 
می ریخت. یا در شرایطی که آتش دشمن زمین را مثل گهواره تکان می داد می رفت بیرون سنگر می خوابید و ما هر چه اصرار می کردیم نمی توانستیم او را به داخل سنگر بیاوریم. می گفت تا خدا نخواهد برگ هم از روی درخت نمی افتد.

بازدید از الحدید :

با حاج مهدی زندی به کارخانه الحدید؛ سازنده انواع خمپاره ها درتهران رفتیم. اول ما را تحویل نگرفتند. حاج مهدی پیش مسئول کارخانه رفت و گفت: ما بچه های جبهه هستیم و آمدیم خدمت شما، چون احساس می کنیم باید رابطه ای بین استفاده کنندگان سلاح و سازندگان آن باشد. وارد سالن که شدیم، حاج مهدی چند ایراد تخصصی گرفت و چند پیشنهاد هم داد. آن بنده خدا تعجب کرد و خیلی او را تحویل گرفت. همه جا ما را برد و به پیشنهادهای حاج مهدی گوش می کرد. چنان صاحب نظر بود که بنده خدا دلش می خواست حاج مهدی همان جا بماند. خیلی اصرار کرد که باید ماهی یک دفعه این جا بیایی و بر کار نظارت کنی؛ ولی همان آخرین بازدیدش بود.

هیزم سر دیوار :

بچه ها در کامیاران جگر خریده بودند و کنار دیوار باغ بسیار قدیمی با هیزم سر دیوار آتش روشن کرده و جگرها را پخته بودند، اما آقای پایدار نخورده بود. وقتی اصرار کردند؛ گفته بود: دلم می خواهد که بخورم، اما شما هیزم دیوار باغ را برداشتید و جگر پختید، من نمی توانم بخورم.

آن ها هم متوجه کارشان شدند و جگر را کنار گذاشته و نخوردند.

آقای بخشدار :

پیرزن که به خاطر زمین با همسایه اش دعوا کرده بود، با عصبانیت آمد توی بخشداری و رو به ناصر گفت: تو این جا چه کاره ای؟ می دونی این جا چی به سر ما می آد؟

ناصر با آرامش گفت: آروم باشین. بفرمائید بنشینید تا به شکایتتون رسیدگی کنم.خوب به حرف هایش گوش کرد و بعد هم یک نفر را مأمور رسیدگی به مشکل پیرزن کرد.

دفاع مقدس

پیرزن که از بخشداری رفت بیرون، دنبالش رفتم و گفتم: چه طور به خودتون اجازه دادید که با بخشدار این طوری برخورد کنید؟ اگه کس دیگه ای جای آقای فولادی بود حتماً عصبانی می شد.

پیرزن گفت: به خدا اگه مشکلاتم حل نشه و حتی زمینم رو همسایه ام بگیره، برام مهم نیست. وقتی با بخشدار روبرو شدم و اخلاقش رو دیدم، مشکلاتم حل شد.

کشتی شکسته :

آن طرف اروند، نزدیک عراقی‌ها یک کشتی به گل نشسته بود و سال ها کسی از آن استفاده نمی‌کرد.

 گاهی وقت ها مهرداد از اروند عبور می‌کرد، از شکستگی بدنه‌ی کشتی رد می‌شد و از داخل آن، تحرک نیروهای عراقی را کنترل می‌کرد. از این طریق اطلاعات به درد بخوری هم تهیه می‌کرد.

یک شب که رفت برای شناسایی، خیلی دیر کرد. مسئول واحد تا صبح منتظرش بود و نگران. صبح روز بعد، مهرداد از راه رسید.

وقتی ازش پرسیدیم شب قبل کجا بوده و چرا این قدر دیر کرده، خندید و گفت:

من که رفتم توی کشتی شکسته تا خط عراقی‌ها رو شناسایی کنم، عراقی‌ها هم از آن طرف آمدند توی کشتی تا خط ما رو شناسایی کنند. من شب تا صبح کنار عراقی‌ ها منتظر بودم که کارشان را بکنند و بروند، بعد برگردم.



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

خاطرات دوست داشتنی

چهارشنبه, ۳۰ دی ۱۳۸۸، ۰۷:۱۸ ق.ظ

15 کیلو مـتر بدون سوخت

فریادی ازترس :

دفاع مقدس

بی سیم چی بودم. شبی در محور بازی دراز- سر پل ذهاب همراه بچه های دسته شناسایی به گشت زنی رفتیم. در طول مسیر یکی از برادران بی خبر رفت روی سنگر عراقی ها و از ترس فریادی کشید. همه یک لحظه گفتیم کارمان تمام است، اما در کمال تعجب دیدیم هشت نفر سرباز عراقی به تصور اینکه ما به آن ها شبیخون زده ایم دستشان را روی سرشان گذاشتند و یکی یکی از سنگر بیرون آمدند. با ناباوری آن ها را جلو انداختیم و به پشت خط بردیم و تحویلشان دادیم.

باک سوراخ :

در جبهه فاو آتش عراقی ها خیلی شدید شد. چند نفر از بچه ها شهید شده بودند. آمبولانس فرستادند تا مجروحان و شهدا را ببرند. آمبولانس را زدند. آمبولانس دیگری مجروحان و شهدا را برد. وقتی آمبولانس به مقر موتوری رسید خاموش شد. هر چه استارت زدند روشن نشد که نشد. نگاه کردیم دیدیم بنزین ندارد. وقتی خواستیم بنزین داخل باک بریزیم همه مات و مبهوت شدیم، چون باک سوراخ شده بود. همه آن روز را در این فکر بودیم که آمبولانس چگونه 15 کیلومتر راه را بدون بنزین طی کرده است!

بُز ترکش خورده :

در منطقه عملیاتی مرصاد - در بیابان های اسلام آباد - به خودرویی تکیه داده بودم که دیدم بزی در صد قدمی من ایستاده است. دقت کردم دیدم ظاهراً پایش ترکش خورده است و لنگان لنگان راه می رود. حس کردم باید تشنه باشد. از آب هایی که در خودرو داشتیم برداشتم و به سمت بز رفتم. فرار کرد، دنبالش دویدم. کمی که فاصله گرفتم خودرو را با توپ زدند. من متعجب ماندم که باید این بز جان مرا نجات می داد!

تا خدا نخواهد... :

سینمای دفاع مقدس

در جبهه دارخوین بودم و خاکریز ما با دشمن فاصله چندانی نداشت. کمترین تحرکی را عراقی ها با  آر. پی. جی. و تیربار متوقف می کردند. با این وصف دوستی بسیجی داشتیم که گوشش بدهکار این حرف ها نبود. کارهای عجیب و غریبی می کرد. روز روشن می رفت روی خاکریز و از این سو به آن سو به سرعت
می دوید و اعصاب نیروهای بعثی را به هم 
می ریخت. یا در شرایطی که آتش دشمن زمین را مثل گهواره تکان می داد می رفت بیرون سنگر می خوابید و ما هر چه اصرار می کردیم نمی توانستیم او را به داخل سنگر بیاوریم. می گفت تا خدا نخواهد برگ هم از روی درخت نمی افتد.

بازدید از الحدید :

با حاج مهدی زندی به کارخانه الحدید؛ سازنده انواع خمپاره ها درتهران رفتیم. اول ما را تحویل نگرفتند. حاج مهدی پیش مسئول کارخانه رفت و گفت: ما بچه های جبهه هستیم و آمدیم خدمت شما، چون احساس می کنیم باید رابطه ای بین استفاده کنندگان سلاح و سازندگان آن باشد. وارد سالن که شدیم، حاج مهدی چند ایراد تخصصی گرفت و چند پیشنهاد هم داد. آن بنده خدا تعجب کرد و خیلی او را تحویل گرفت. همه جا ما را برد و به پیشنهادهای حاج مهدی گوش می کرد. چنان صاحب نظر بود که بنده خدا دلش می خواست حاج مهدی همان جا بماند. خیلی اصرار کرد که باید ماهی یک دفعه این جا بیایی و بر کار نظارت کنی؛ ولی همان آخرین بازدیدش بود.

هیزم سر دیوار :

بچه ها در کامیاران جگر خریده بودند و کنار دیوار باغ بسیار قدیمی با هیزم سر دیوار آتش روشن کرده و جگرها را پخته بودند، اما آقای پایدار نخورده بود. وقتی اصرار کردند؛ گفته بود: دلم می خواهد که بخورم، اما شما هیزم دیوار باغ را برداشتید و جگر پختید، من نمی توانم بخورم.

آن ها هم متوجه کارشان شدند و جگر را کنار گذاشته و نخوردند.

آقای بخشدار :

پیرزن که به خاطر زمین با همسایه اش دعوا کرده بود، با عصبانیت آمد توی بخشداری و رو به ناصر گفت: تو این جا چه کاره ای؟ می دونی این جا چی به سر ما می آد؟

ناصر با آرامش گفت: آروم باشین. بفرمائید بنشینید تا به شکایتتون رسیدگی کنم.خوب به حرف هایش گوش کرد و بعد هم یک نفر را مأمور رسیدگی به مشکل پیرزن کرد.

دفاع مقدس

پیرزن که از بخشداری رفت بیرون، دنبالش رفتم و گفتم: چه طور به خودتون اجازه دادید که با بخشدار این طوری برخورد کنید؟ اگه کس دیگه ای جای آقای فولادی بود حتماً عصبانی می شد.

پیرزن گفت: به خدا اگه مشکلاتم حل نشه و حتی زمینم رو همسایه ام بگیره، برام مهم نیست. وقتی با بخشدار روبرو شدم و اخلاقش رو دیدم، مشکلاتم حل شد.

کشتی شکسته :

آن طرف اروند، نزدیک عراقی‌ها یک کشتی به گل نشسته بود و سال ها کسی از آن استفاده نمی‌کرد.

 گاهی وقت ها مهرداد از اروند عبور می‌کرد، از شکستگی بدنه‌ی کشتی رد می‌شد و از داخل آن، تحرک نیروهای عراقی را کنترل می‌کرد. از این طریق اطلاعات به درد بخوری هم تهیه می‌کرد.

یک شب که رفت برای شناسایی، خیلی دیر کرد. مسئول واحد تا صبح منتظرش بود و نگران. صبح روز بعد، مهرداد از راه رسید.

وقتی ازش پرسیدیم شب قبل کجا بوده و چرا این قدر دیر کرده، خندید و گفت:

من که رفتم توی کشتی شکسته تا خط عراقی‌ها رو شناسایی کنم، عراقی‌ها هم از آن طرف آمدند توی کشتی تا خط ما رو شناسایی کنند. من شب تا صبح کنار عراقی‌ ها منتظر بودم که کارشان را بکنند و بروند، بعد برگردم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۱۰/۳۰
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی