قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

13 دوباره مبارک می‌شود

در شهرمان شهیدی راهی بهشت می‌شود، شهیدی که در مسیر امام حسین (علیه‌السلام) قدم نهاد، جانباز شد و 19 سال بر این جانبازی با تمام سختی‌هایش باز هم ذکر یا حسین (علیه‌السلام) را آلام دردهایش قرار داد.

۱۳ دوباره مبارک می‌شود

باری دیگر عدد 13 مبارکی خود را نمایان می‌کند و امروز در شهرمان شهیدی از منزلش با پلاک 13 راهی بهشت می‌شود، شهید امر به معروف و نهی از منکر، شهیدی که در مسیر امام حسین (علیه‌السلام) قدم نهاد، جانباز شد و 19 سال بر این جانبازی با تمام سختی‌هایش باز هم ذکر یا حسین (علیه‌السلام) را آلام دردهایش قرار داد.

عجب حکمتی دارد این گمنامی که گمنامان شهید می‌شوند؛ جانباز شهید «مسعود مددخانی» فقط 25 سال سن داشت که برای اجرای فریضه امر به معروف و نهی از منکر و درگیری با اراذل و اوباش از 16 متری ساختمان نیمه احداثی در فلاح تهران سقوط کرده و دچار ضایعه نخاعی شد، 20 سال در گمنامی و غریبانه زندگی کرد و حتی دوستانش هم سراغش را نگرفتند، توقعی هم از کسی نداشت تا اینکه رخصت پرواز گرفت و رفت.

* مراسم تشییع شهید «مسعود مددخانی» صبح روز دوشنبه 18 فروردین سال جاری با حضور دوستان و آشنایان از مقابل در منزلش واقع در خیابان شادمهر محله ستارخان آغاز شد.

با توجه به وصیت شهید مددخانی پیکر این شهید در جلوی در منزل قرار داده شد و پس از قرائت زیارت عاشورا و مدیحه‌سرایی به سمت خیابان شادمهر تشییع شد

منزل استیجاری شهید در طبقه اول خانه‌ای کلنگی قرار داشت با صاحب‌خانه‌ای مۆمن که هم درد و همراه تنهایی‌ها و دردهای این خانواده دو نفره بودند.

این شهید عاشق حقیقی رهبر معظم انقلاب بود و این عشق را از حرف‌های همسرش و تصاویر و جملات امام خامنه‌ای بر دیوار منزلشان می‌شود، فهمید.

شهید مددخانی در طول 15 سال زندگی مشترک صاحب فرزندی نشد.

۱۳ دوباره مبارک می‌شود

همسر صبور این شهید راست قامت ایستاده، بدون اینکه کسی در این داغ دستش را بگیرد، همسرش را که عاشقانه دوستش داشت، تشییع می‌کرد.

شهریار سعیدی‌نیا بازیگر صدا و سیما از دوستان دوران نوجوانی شهید مددخانی است که با چشم‌هایی اشک‌بار در این مراسم حضور پیدا کرده و می‌گفت: «بنده سال گذشته با وی تماس تلفنی داشتم و بعد هم درگیر مشغله روزگار بودیم؛ او این اواخر گوشه‌گیر شده بود و شرایط خاصی داشت تا اینکه شب گذشته همسر وی اطلاع دادند که به درجه رفیع شهادت نائل شدند. امروز که دوستمان رفت باید راهش را ادامه بدهیم؛ لذا باید با برنامه‌ریزی درست در مدارس، دانشگاه‌ها و رسانه ملی تلاش بیشتری برای امر به معروف و نهی از منکر شود. ما از این آب و خاک هستیم و بر اساس وظیفه دینیمان نمی‌توانیم از این مسائل چشم‌پوشی کنیم» .

با توجه به وصیت شهید مددخانی پیکر این شهید در جلوی در منزل قرار داده شد و پس از قرائت زیارت عاشورا و مدیحه‌سرایی به سمت خیابان شادمهر تشییع شد.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۰۶:۱۹
سعید

دیگر دنبالت نمی‌گردم 
مادری که عاشق شهدای گمنام است، دل‌تنگی مادران شهدای مفقود را خوب درک می‌کند، همیشه طوری با شهدای گمنام حرف می‌زند که گویی سال‌هاست آن‌ها را می‌شناسد؛ تا زمانی که فرزندش مفقود بود، سراغ بهروزش را از آن‌ها می‌گرفت و با تمام وجود از آن‌ها می‌خواست تا حتی یک بند انگشت از پسرش را برایش بیاورند و بالاخره بهروز آمد

دیگر دنبالت نمی‌گردماین روزها مادر شهید «بهروز صبوری» که بعد از 31 سال به آرزویش رسیده است، زینب‌وار در مجالسی که به نام شهدا برپا می‌شود، روایتگر راه فرزندش است. این مادر در جمع عزاداران دختر نبی مکرم اسلام (ص) که در معراج شهدا برگزار شد، به روایت آخرین روزهایی که منتظر آمدن فرزندش بود، پرداخت.

بهروز در دوره دبیرستان درس می‌خواند؛ جنگ تحمیلی عراق علیه ایران هم بود؛ خیلی دوست داشت به جبهه اعزام شود؛ پیش پدرش رفت تا از او رضایت بگیرد او هم گفت برو از مادرت رضایت بگیر. بهروز آمد و روی زانوهایش مقابل من نشست؛ گفت مادر اجازه بده تا بروم؛ من در پاسخش سکوت کردم. بهروز رفت و به پدرش گفت: «بابا، مامان سکوت کرده شما اجازه بدهید تا من بروم» آمدم و ساکش را بستم و راهی جبهه کردم.

به شدت زمین خوردم و شن‌های ریز، زیر پوست زانویم رفت؛ همان جا با چادر خاکی و پایی زخمی به بهروز گفتم: «به خدا دیگر نمی‌آیم، دیگر دنبالت نمی‌گردم، اگر خواستی خودت بیا...».

او را که بدرقه می‌کردم، مرتب پشت سرش را نگاه می‌کرد و من نمی‌دانستم که او دیگر برنمی‌گردد. او رفت و شهید شد؛ فقط ساکش را برایمان آوردند.

خیلی منتظر بهروز بودم؛ هر هفته به معراج شهدا می‌آمدم تا خبری از پسرم بگیرم؛ هر وقت شهید به شهرهایمان می‌آوردند به سراغشان می‌رفتم و روی تابوت‌ها را می‌خواندم تا اسمی از بهروزم پیدا کنم؛ بارها برای او جشن عروسی گرفتم تا دلم آرام بگیرد.

پسرم در سومار شهید شده بود سالی دو سه بار به سومار می‌رفتم تا اثری از او پیدا کنم اما هیچ خبری دستم را نمی‌گرفت و من می‌ماندم با یک دنیا انتظار و بی‌خبری.

شب و روزم به انتظار می‌گذشت؛ پدر بهروز هم که 19 ماه بعد از بی‌خبری از او سکته کرد و به رحمت خدا رفت و من تنهاتر شدم. خیلی نذر و نیاز کردم؛ سر مزار شهدا می‌رفتم و به آن‌ها می‌گفتم: «بهروزم که حرفی به من نمی‌زند تو را به خدا شما خبری از او به من بدهید» .

بالاخره او آمد؛ البته من انتظار داشتم که یک بند انگشت از او برایم بیایید؛ اما فقط پاهایش را برایم آوردند؛ او سر نداشت و سرش فدای سر امام حسین (ع) ؛ او دست نداشت و دست‌هایش فدای دست‌های حضرت ابوالفضل(ع)؛ او بدن نداشت و بدنش فدای رهبر عزیزمان آیت‌الله خامنه‌ای

بهروزم کوفته تبریزی دوست داشت و من 31 سال کوفته تبریزی نخوردم؛ از بس گریه کردم نور چشم‌هایم گرفته شد اما همه این‌ها فدای سر بهروزم...

برای رفتن به سومار دوستان مرا با هواپیما به کرمانشاه می‌بردند و از آنجا راهی محل شهادت پسرم می‌شدیم؛ این دوستان خیلی زحمت مرا کشیدند و اجرشان با خانم فاطمه زهرا (س) ؛ آخرین باری که به سومار رفتم تقریباً 25 روز قبل از پیدا شدنش بود، به شدت زمین خوردم و شن‌های ریز، زیر پوست زانویم رفت؛ همان جا با چادر خاکی و پایی زخمی به بهروز گفتم: «به خدا دیگر نمی‌آیم، دیگر دنبالت نمی‌گردم، اگر خواستی خودت بیا...».

بالاخره او آمد؛ البته من انتظار داشتم که یک بند انگشت از او برایم بیایید؛ اما فقط پاهایش را برایم آوردند؛ او سر نداشت و سرش فدای سر امام حسین (ع) ؛ او دست نداشت و دست‌هایش فدای دست‌های حضرت ابوالفضل(ع)؛ او بدن نداشت و بدنش فدای رهبر عزیزمان آیت‌الله خامنه‌ای و مردم عزیز. فقط پاهای بهروز را آوردند به همین هم راضی هستم و خدا را شاکرم که آخر عمری به آرزویم رسیدم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۰۶:۰۷
سعید
بشکست اگر سر من به فدای چشم مستت ...

نیمه ی شعبان سال 1390 بود، ساعت حدود 12 شب یک طلبه جوان همراه با دو نوجوان (بسیار کم سن و سال) به سمت خاک سفید میرفت...

شکسته شدن یک سکوت عمیق در جمکرانچشمش به پنج نفر نامرد خورد که داشتند به زور خانمی را سوار ماشین میکردند.

نیاستاد تا فقط نظاره گر  باشد، جلو رفت تا خود جزیی از رشادت های تاریخ شود.

بخاطرِ ناموسِ وطن چاقو خورد، زدند و فرار کردند.

پس از مراجعه به بیست و شش بیمارستان که بخاطر بدحالیش پذیرشش نمیکردند، بالاخره ساعت 5 صبح، بیست و هفتمین بیمارستانی که وجدان داشت پذیرشش کرد.

یکی از ضاربین تنها به 3 سال زندان محکوم و بقیه هم شصت الی هفتاد ضربه شلاق و بعد هم به قید وثیقه آزاد شدند. شهید علی خلیلی رفعت مولایش را پیش گرفت و از ضاربین خود گذشت.

شهید آوینی در نوشته های خود آورده است: «در جمهوری اسلامی همه آزادند جز بچه حزب اللهی ها»

حال اگر مخالف نظام با چنین وضعی کشته شده بود فریاد «وامظلوما» از همه جا بلند می شد و...

 اما علی خلیلی چون طلبه ی بسیجی بود، ظاهرا خونش حلال است.

چه سکوتِ عمیقی! …

سکوتی که شکست

شکسته شدن یک سکوت عمیق در جمکران

25 تیرماه سال 90 در حادثه‌ای دردناک در شرق تهران جوان 19 ساله‌ای به نام علی خلیلی در حین بازگشت از هیئت عزاداری، به علت امر به معروف و نهی از منکر با چاقو مورد ضرب و جرح فرد شروری قرار گرفت که پس از 2 سال در اثر جراحات وارده به شهادت رسید.

شب چهارشنبه 12 فروردین ماه بود که طبق معمول برای عرض سلام و ادب خدمت مولا امام زمان رفته بودم که با پلاکاردی روبه رو شدم.

پلاکارد خبراز شکستن سکوت ساله ای می داد که همزمان با شهادت خانم فاطمه زهرا (س) رخ داد.

پاسداشت شهید امر به معروف در مسجد جمکران 

آن شب مراسم گرامی داشت حجت الاسلام علی خلیلی، شهید امر به معروف و نهی از منکر همزمان با شب شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) ، با حضور باشکوه مردم نمازگزار در مسجد مقدس جمکران برگزار شد.

این محفل با حضور با شکوه مسافران نوروزی، خادمان مسجد مقدس جمکران و طلاب و روحانیان برگزار شد. در این محفل سوگواری حجت الاسلام والمسلمین محمدحسن رحیمیان، تولیت مسجد مقدس جمکران به سخنرانی پرداخت و از مردم خواست به صورت جدی برای ترویج امر به معروف و نهی از منکر اقدام کنند.

وی با اشاره به این که اگر همه جامعه امر به معروف را ترک کنند، همه در برابر پیامدهای آن مسۆولیت مستقیم دارند، گفت: همه مدیران نظام اسلامی در برابر این فریضه الهی مسۆولیت دارند.

طلبه بسیجی شهید علی خلیلی جانباز ناهی از منکر، سوم فروردین ماه جاری بر اثر بیماری طولانی پس از جراحات وارده، دعوت حق را لبیک گفت و به فیض شهادت نایل شد. وی از مربیان موسسه بهشت تهران بود. 

یعنی در برابر جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کرده اند، شاهرگ و حنجره و روده و معده من عددی نیست که بخواهد ناز کند… هر چند که دکترها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند…من نگران مسائل خطرناک تر هستم… من میترسم از ایمان چیزی نماند.

شهید علی خلیلی، شهید امر به معروف و نهی از منکر که در جریان درگیری با اشرار دچار سانحه شده بود روز سوم فروردین 1393 بعد از تحمل ماه‌ها درد و بیماری به شهادت رسید.

 نامه‌ای از شهید خلیلی خطاب به رهبر معظم انقلاب منتشر شده است و او در این نامه نسبت به برخی اظهارات در قبال عملی که انجام داده سخن گفته است.

شهید علی خلیلی بعد از اتفاق آن شب نیمه شعبان که بر اثر پاره شدن شاهرگ گردنش به دلیل اصابت چاقو و ساعت‌ها طول کشیدن بستری شدنش در یک بیمارستان به بستر بیماری افتاد؛ در طول این چند سال با هزینه‌های عجیب درمان مواجه شد به گونه‌ای که خانواده او بخش قابل توجهی از سرمایه، خانه و وسایل زندگی خود را برای درمان او هزینه کردند.

متن کامل نامه شهید

شکسته شدن یک سکوت عمیق در جمکران

سلام آقا جان!

امیدوارم حالتان خوب باشد. آنقدرخوب که دشمنانتان از حسودی بمیرند و از ترس خواب بر چشمانشان حرام باشد. اگر از احوالات این سرباز کوچکتان خواستار باشید، خوبم؛ دوستانم خیلی شلوغش میکنند.

یعنی در برابر جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کرده اند، شاهرگ و حنجره و روده و معده من عددی نیست که بخواهد ناز کند… هر چند که دکترها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند…من نگران مسائل خطرناک تر هستم… من میترسم از ایمان چیزی نماند.

آخر شنیده ام که پیامبر (ص) فرمودند: اگر امر به معروف و نهی از منکر ترک شود، خداوند دعاها را نمی شنود و بلا نازل میکند. من خواستم جلوی بلا را بگیرم.

اما اینجا بعضی ها میگویند کار بدی کرده ام. بعضی ها برای اینکه زورشان می آمد برای خرج بیمارستان کمک کنند میگفتند به تو چه ربطی داشت؟ مملکت قانون و نیروی انتظامی دارد! ولی آن شب اگر من جلو نمی رفتم، ناموس شیعه به تاراج میرفت ونیروی انتظامی خیلی دیر میرسید. شاید هم اصلا نمی رسید…

یک آقای ریشوی تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کرده ام گفت: پسرم تو چرا دخالت کردی؟ قطعا رهبر مملکت هم راضی نبود خودت را به خطر بیندازی!

آقاجان! بخدا دردهایی که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمیکند

من از دوستانم خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند، ولی این سوال در ذهنم بوجود آمد که آقاجان واقعا شما راضی نیستید؟ آخر خودتان فرمودید امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز شب واجب است.

آقاجان! بخدا دردهایی که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمیکند. مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین (ع) را امر به معروف و از منکر تشریح نفرمودید؟ مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟

یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شمارا نمی فهمند؟ یعنی شما اینقدر بین ما غریب هستید؟ رهبرم! جان من و هزاران چون من فدای غربتت. بخدا که دردهای خودم در برابر درد های شما فراموشم میشود که چگونه مرگ غیرت و جوانمردی را به سوگ مینشینید.

آقا جان! من و هزاران من در برابر درد های شما ساکت نمی نشینیم و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمی گذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد.

بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت/
سر خمَ می سلامت شکند اگر سبویی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۳ ، ۰۴:۴۳
سعید
خیالتان راحت هفت سین با من!

به لج عراقی‌ها هم که شده بود لحظه سال تحویل، سفره هفت سین را وسط خط مقدم علم می‌کردیم. آن هم چه هفت سینی!

محشر کلاه‌های بی کله در سال 
تحویل 1364

دم دم‌های عید نوروز که می‌شد عراقی‌های هم شیطنت می‌کردند انگار تمام انرژی‌شان را ذخیره می‌کردند تا با به صدا در آمدن توپ تحویل سال، هر چی توپ و ترکش دارند روی سر ما بریزند. البته ما هم دستشان را می‌خواندیم و برای اینکه نشستن دور سفره هفت سین را از دست ندهیم همه جوره سرشان کلک می‌مالیدم. احمد استاد این کار بود.

خوب یادم هست که بدجوری حال این عراقی‌ها را می‌گرفت. باورتان نمی‌شود این احمد آقا 2 ماه قبل از سال تحویل، دست به کار می‌شد. آن سال کارش این بود که تا می‌توانست کلاه خودهای آهنی اسقاطی رو جمع کند.

می‌گفت:« این‌ها قراره لحظه سال تحویل به جای ما حال عراقی‌ها را بگیرند» و بعد با خنده‌ای که همیشه گوشه لب داشت نگاهی به کلاه‌های درب و داغانش می‌انداخت و سرش را به نشانه تایید تکان می‌داد.

کسی سر از کارهای احمد در نمی‌آورد اما هر کس او را می‌شناخت این را می‌دانست که این آدم، آدمی نیست که بی گدار به آب بزند، همیشه به یک نحوی با کارهایش همه را غافل گیر می‌کرد. جالب اینجا بود این کارهایی که همیشه چاشنی‌اش با شیطنت بود، خوب از آب در می‌آمد و جواب می‌داد.

خلاصه سرتان را درد نیاورم. گذشت و گذشت تا بالاخره لحظه‌ای که احمد انتظارش را می‌کشید فرا رسید. البته ناگفته نماند که عراقی‌ها هم خیلی انتظار این لحظه را می‌کشیدند. که به خیال خام خودشان حال ما را بگیرند. لحظه‌ای که دو سطر در موردش توضیح دادم: لحظه تحویل سال 1364 هجری شمسی، در وسط میدان جنگ منطقه فاو بود. درست چند ساعتی قبل از تحویل سال جدید، احمد هم دست به کار شد.

آن وقت بود که تازه فهمیدم که این کلاه‌های آهنی را برای چه کاری می‌خواهد. احمد کلاه‌های آهنی را یکی یکی روی خاکریز قرار داد، در یک چشم به هم زدن احمد، یک عالم کلاه‌های آهنی درب و داغان پشت خاکریز انبار می‌کرد. آنقدر تعداد این کلاه‌ها زیاد بود که دشمن تصور کرد می‌خواهیم به آن‌ها پاتک بزنیم. خلاصه جانم برایتان بگوید؛ آقا احمد با آن کلاه‌های آهنی زوار دررفته‌اش محشری به پا کرد که تا آن روز نمونه‌اش را ندیده بودیم.

لحظه تحویل سال 1364 هجری شمسی، در وسط میدان جنگ منطقه فاو بود. درست چند ساعتی قبل از تحویل سال جدید، احمد هم دست به کار شد

محشر 

کلاه‌های بی کله در سال تحویل 1364
 به دنبال هفت؛ سین

دشمن به هوای اینکه پاتک نخورد تا می‌توانست آتش ریخت بر سر کلاه‌هایی که کله داخلش نبود. احمد هم با چند تا از بچه‌ها در گوشه‌ای از خط مقدم، مشغول چیدن سفره هفت سین بود. مانده بودیم که در این آتش جنگ این پسر چطور می‌خواهد هفت سین جور کند. مدام می‌گفت: «خیالتان راحت هفت سین با من.» شالش را از دور گردن برداشت و پهن کرد و گفت: «این از سفره‌اش، باقی‌اش هم خدا کریم است.» احمد این را گفت و رفت به دنبال هفت سین!

هشت سین ما جور شد

در این میان هم دشمن خودش را هلاک کرد و یک سره آتش ریخت بر سر کلاه‌های بی سر. بعد از دقایقی که تیر و ترکششان ته کشید تازه فهمیدند که چه کلاه گشادی سرشان رفته. با خاموش شدن آتش دشمن خط مقدم آرام شد. بعد احمد بچه‌ها را صدا کرد که بیایید سفره هفت سین مان جور است، بیایید. آن روز را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم به خصوص سفره هفت سینی ای که احمد برایمان تدارک دیده بود. مطمئنم اگر سین‌هایش را برای شما هم بشمارم این سفره را هیچ وقت فراموش نخواهید کرد. هفت سین که نه هشت سین!

«خیالتان راحت هفت سین با من.» شالش را از دور گردن برداشت و پهن کرد و گفت: «این از سفره‌اش، باقی‌اش هم خدا کریم است.» احمد این را گفت و رفت به دنبال هفت سین!

سرنیزه، سیم خاردار، مین سوسکی، مین سبدی، سمبه، سیمینوف، سرب و ساچمه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۳ ، ۰۷:۴۸
سعید

حال خوش مادر بهروز

روزی که گوشه‌ای از آسمان شهرمان بارانی بود، این باران با تمام باران‌های دیگر فرق داشت، این بار باران از چشم‌های یک مادر منتظر باریدن گرفت؛ مادری که شهر به شهر می‌گشت تا فرزندش را پیدا کند و بالاخره او بعد از گذشت 31 سال پسرش را در آغوش گرفت.

حال خوش مادر بهروز

مردم شهرمان در ایامی که منتظر آمدن سال نو هستند، این مادر را تنها نگذاشتند و همراه مادر بهروز بودند تا او فرزندش را به آرامگاه ابدی بدرقه کند.

این مراسم حاشیه‌هایی داشت که آن را می‌خوانیم:

مردم محله امامزاده حسن (منطقه 17 تهران) از ساعت 9: 30 روز 25 اسفند سال جاری در دو راهی قپان که خیابانی پرترددی هم است، حضور پیدا کردند. مردم در دو طرف پیاده‌رو خیابان امین‌الملک منتظر آمدن شهید محله‌شان بودند.

در این جمع مادرانی را می‌دیدی که علت تجمع را می‌پرسیدند و زمانی که می‌فهمیدند قرار است پیکر شهید تازه از سفر برگشته‌ای تشییع شود، اشک بر گونه‌هایشان جاری می‌شد و می‌گفتند: «فدای این مادر شویم که این همه سال چقدر منتظر بوده و چقدر سختی کشیده؛ خوشا به حالش، خوشا به سعادتش...» .

ایستگاه صلواتی در این محل آغاز تشییع بر پا بود؛ نوجوانی 14 ساله شاخه گل‌هایی را به دست مردم می‌داد و همه منتظر آمدن بهروز بودند.

ساعت 10: 10 آمبولانسی که پیکر بهروز را حمل می‌کرد به محل آغاز تشییع رسید. اباذر اسدی مسئول روابط عمومی کمیته جستجوی مفقودین خودروهایی که در خیابان بودند را هدایت می‌کرد تا پیکر شهید را از آمبولانس خارج کنند. بالاخره پیکر شهید «بهروز صبوری» بعد از 31 سال بر شانه‌های بچه‌های محله‌شان نشست؛ مردم با پرتاب گل و پاشیدن گلاب و ذکر الله اکبر به استقبال این عزیز تازه از سفر برگشته رفتند.

مادر بهروز دیگر به آرزویش رسیده، او گمشده‌اش را پیدا کرده و آرام است. هر وقت او را در مراسم تشییع شهدای گمنام می‌دیدیم، با سوز دل اسم بهروزش را صدا می‌زد و خطاب به شهدای گمنام می‌گفت: «باز هم تنها آمدید؛ چرا دوستتان را نیاوردید؟» .

حال خوش مادر بهروز

بارها شنیده‌ایم که در محفل شهیدان شفاست و شفاعت؛ یک مادر در جمع مشایعت‌کنندگان دیده می‌شد که او دختر دو ساله‌اش را در آغوش گرفته و می‌گفت: «آمده‌ام تا شفای چشم دخترم را از شهید بگیرم؛ چشم دخترم نیاز به عمل جراحی دارد؛ خداوند با دعای این شهید به دخترم نظر کند تا پیوند چشم او با موفقیت انجام شود» .

زنان و مردان پیر و جوان در این مراسم حضور دارند؛ آن‌هایی که آمده بودند اجر قدم‌هایشان را با غایبان تقسیم می‌کردند؛ حتی برخی از مشایعت‌کنندگان بعد از تماس با دوستان و اعضای خانواده که نتوانسته بودند، بیایند تلفن همراه را به سمت تابوت شهید می‌گرفتند تا سلام غایبان هم به شهید برسد.

تابوت روی دست‌ها، روی تابوت پر از شاخه‌های گل، نگاه خیره مادر به تابوت و نگاه شهید صبوری در قاب عکس به مردم، گونه‌های خیس مردم؛ توصیف ثانیه‌ای از این تشییع است.

پیکر شهید صبوری در جریان خاک‌سپاری دو شهید گمنام در دانشگاه خلیج‌فارس بوشهر در اردیبهشت ماه 1389 در این محل آرام گرفته بود و هویت این شهید بعد از گذشته سه سال از خاک‌سپاری با آزمایش DNA شناسایی شد

بالاخره پیکر شهید صبوری به صحن امامزاده حسن (ع) رسید؛ جمعی زیادی از مردم هم در صحن منتظر رسیدن بهروز بودند. آن‌ها با دیدن پیکر بهروز ندای یا حسین (ع) و یا زهرا (س) سر دادند. پیکر شهید به محل تعبیه شده منتقل شد. شور و شعور و شوق دیدار...

گروه دمام‌زنی که اعضای آن هم جوانان اسلامشهری بودند، صفایی دیگر به این مراسم بخشیدند.

مادر شهید مفقودالاثری که در جمع مشایعت‌کنندگان بود می‌گفت: «خوش به حال مادر بهروز که عزیزش را پیدا کرد؛ خدا کند من هم عزیزم را پیدا کنم» .

حال خوش مادر بهروز

یکی از رزمندگان دفاع مقدس برای مردم گفت: قرار بود پیکر شهید «بهروز صبوری» در دهه دوم ایام فاطمیه برگزار شود اما به دلیل بی‌تابی مادر این شهید، مراسم تشییع و تدفین شهید در دهه اول ایام فاطمیه برگزار شد. او در ادامه گفت: برخی هم می‌گفتند که چرا شب عید دل مردم را خون می‌کنند؛ باید بدانیم که اگر امثال بهروزها نبودند، ما هم عید نداشتیم.

با حضور انبوهی از زائران شهید، نماز بر پیکر بهروز اقامه شد؛ بعد هم با قرائت زیارت عاشورا پیکر شهید را در میان ناله‌های مردم از تابوت شهید بیرون آوردند و با ندای «یا حسین (ع)» پیکر را روی دست گرفتند؛ مردم که در دور داربست‌ها ایستاده بودند از سربازان می‌خواستند تا پرچم پیچیده شده به دور تابوت شهید را برای تبرک به آن‌ها بدهند.

مادر شهید که داخل مزار پسرش رفته بود، خانه ابدی بهروز را سر و سامان می‌داد و بالاخره بهروز در مزارش در صحن امامزاده حسن و در همسایگی 5 شهید گمنام دیگر آرام گرفت.

مادر شهید صبوری در پایان مراسم خطاب به حاضران گفت: «از اهالی امامزاده حسن (ع) و مخصوصاً دوستان قدیم و همرزمان شهیدم تشکر می‌کنم. من هیچ‌کدام از این محبت‌ها را نمی‌توانم جبران کنم. مگر آنکه خود خانم فاطمه زهرا (س) آن را برای شما جبران کند» .

حال خوش مادر بهروز

شهید بهروز صبوری 31 سال پیش در عملیات مسلم ابن عقیل در منطقه سومار در حالی که 18 سال بیشتر نداشت به شهادت رسید و پیکر او به دلیل شرایط عملیات در منطقه ماند.

مادر شهید صبوری که سال‌ها منتظر شنیدن خبری از فرزندش بود، مانند دیگر مادران انتظار به دنبال عزیزش می‌گشت؛ او حتی چندین بار به منطقه سومار و محل شهادت پسرش می‌رود تا بلکه نشانی از او پیدا کند تا اینکه 8 اسفند ماه 92 طبق اعلام معراج شهدای مرکز و کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح خبر احراز هویت شهید بهروز صبوری اعلام شد.

پیکر شهید صبوری در جریان خاک‌سپاری دو شهید گمنام در دانشگاه خلیج‌فارس بوشهر در اردیبهشت ماه 1389 در این محل آرام گرفته بود و هویت این شهید بعد از گذشته سه سال از خاک‌سپاری با آزمایش DNA شناسایی شد. شناسایی شهید صبوری بدین شرح بوده که نمونه خون خانواده شهید با نمونه استخوان شهید که در بانک اطلاعات ژنتیک شهدای گمنام ثبت شده بود، تطابق پیدا کرد و هویت بهروز مشخص شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۳ ، ۰۷:۰۴
سعید