قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

تفنگش بلندتر از قدش بود

روایت خاطراتی که در آن حکایت از رابطه عشق و عاشقی پدران و مادران شهداست آن چنان زیبا و خواندنی است که دل  هر خواننده‌ای را به خود جلب می‌کند. این بار آقا میرزا احمد پدر شهیدان سید حبیب الله و سید حسن سید رضائی از روایتی شنیدنی دارد.


تفنگش بلندتر از قدش بود

سیدحبیب الله؛ فرزند کم سن و سالم، متولد سال چهل و شش، کلاس اول راهنمایی، در مدسه علی آباد کتول درس می خواند. با فرمان امام خمینی، بسیجی شده و دل تو دلش نبود.

شب ها می رفت سپاه علی آباد نگهبانی، من شب تا صبح دلواپس و نگرانش بودم. مادرش مرا مجبور می کرد بروم ببینم از نزدیک چه کار می کند. یک شب رفتم داخل پست نگهبانی اش. نمی دانستم بخندم، تعجب کنم.

توی دلم گفتم: آخه این چه دلی هست، خدا این قدر عشق امام خمینی را ریخته تو دل شما بچه ها. ایستاده بود، یک کهنه تفنگ برنو هشت تیر، توی بغلش، نوک تفنگ، چهار پنج سانت، از قدش زده بود بالا. سیدحسن برادر بزرگش را صدا زدم.

گفتم: پسرم، بیا ببین دادش کوچیکه، چه کلاسی برای خودش گذاشته.

سید حسن یک آه از ته دلش کشید و گفت: عاقبت این عشق هلاکم می کند.

گفتم: بابا دست خوش هردو مجنونید.

شهید سید حسن سید رضایی

طولی نکشید که صدام لعنتی به کشور حمله کرد. سیدحسن هم روانه جبهه شد، عاشق آخر خطی امام بود و عاقبت سر همین عشق، خیلی زود به شهادت رسید.

سیدحسن که شهید شد، حال سید حبیب یک جور دیگر شد، افتاد به بهانه جویی، که باید برود به جبهه، رضایت نامه را گذاشت جلوی من، خیلی جدی گفت: بابا من هم می خواهم به جبهه بروم و ادای تکلیف کنم. تا امام و شهیدان از من راضی باشند.

پیکر شهید سید حبیب الله، مدت ها بود که پیدایش نشد، مادرش بدجوری بیقراری می کرد. می ایستاد پشت پنجره و دلش مثل آسمان می بارید. گریه می کرد. بیتابی می کرد. تازه بهار شده بود، یک روز صبح گفت: هر طوری شده، به هر قیمتی، باید حبیب الله را برای من بیاورید.

گفتم: پسرم، تو هنوز پشت لبت سبز نشده، چطور می خواهی از خودت دفاع کنی؟ هنوز یک سال نشده که داداش بزرگه شهید شده، صبر کن، سال برادرت بشود. تو هم یک ذره بزرگ تر بشوی، من خودم می‌برمت جبهه، رضایت نامه را امضاء نکردم، سیدحبیب هم با دلخوری از خانه بیرون رفت. رفتم سپاه علی آباد، فرمانده سپاه علی آباد را گفتم: سید حبیب خیلی بچه است، نگذارید برود به جبهه، مادرش بیتابی می کند. ایشان هم قول داد که نگذارد اعزام بشود.

جوان پرشوری بود، هم درس می خواند، هم نقاش بود. مدتی از این ماجرا گذشت، مدرسه و درس تعطیل شد. گفت: می خوام بروم شاهرود برای نقاشی، آنجا کار پیدا کردم.

اصلیت ما شاهرودی است و همه فامیل آنجا بودند. یک ساک برداشت و رفت.

یکی دو ماهی گذشت، فامیل خبر دادند که سید حببیب الله، رفته جبهه، پیگیری کردم. شناسنامه اش را دستکاری کرده و برگه رضایت نامه را داده به یک نفر، امضاء گرفته و به جبهه اعزام شده، مدتی گذشت، نامه داد که من گیلانغرب هستم. حلالیت طلبید.

نوشته بود، تو پدر من هستی، من با تمام وجود شما و مادر را دوست دارم. اگر تمام عمر به من دستور بدهید، قطره ای آب نخورم، از تشنگی بمیرم. از دستور پدر و مادرم سرپیچی نخوام کرد. هَل مِن ناصر یَنصُرنی، نگذاشت، من صدائی دیگر بشنوم. صدایی که مانع رفتنم بشود و من رفتم. حالا من را ببخش، پدرشهید من.


شهید سید حبیب الله سید رضایی

سیدحبیب الله، نقاش ساختمان بود. اما نقاشی دیواری هم می کشید. در یکی از نامه هاش یک «رنگین کمان» کشیده بود با یک آسمان قشنگ. دست انداخته بود به رنگین کمان، آنقدر بالا رفته بود که با آسمان یکی شده، بعد پله ها را پشت سرش، یکی یکی شکسته بود.

بیست و ششم آذر ماه سال شصت، صبح بود، که از طرف «معراج الشهداء» سپاه گرگان، خبر آوردند، سید حبیب الله در منطقه گیلانغرب شهید شده و پیکرش در منطقه جا مانده است.

دست های دلم را به طرف آسمان دراز کردم و گفتم: خدایا قربانی دوم را از من قبول کن. عذر خواهی کردم از خدا، به خاطر این که داشتم، جلوی سرنوشت زیبای سیدحبیب الله را می گرفتم.

پیکر شهید سید حبیب الله، مدت ها بود که پیدایش نشد، مادرش بدجوری بیقراری می کرد. می ایستاد پشت پنجره و دلش مثل آسمان می بارید. گریه می کرد. بیتابی می کرد. تازه بهار شده بود، یک روز صبح گفت: هر طوری شده، به هر قیمتی، باید حبیب الله را برای من بیاورید.

شهید سیدحسن از بردارش سید محمود، گلایه می کند، کجا داری بر می گردی؟ این همه راه آمدی! می خواهی دست خالی برگردی، جواب مادر و چی داری بدی؟ شهید توی خواب دست برادر را می گیرد، می برد، جای پیکر شهید سیدحببیب الله را نشانش می دهد.

پسر دیگرم، سید محمود پاسدار بود. قرار شد با یک اکیپ، از بچه های سپاه علی آباد، به جبهه بروند، برای پیدا کردن جنازه شهید سیدحبیب. یک ماه گذشت، خبری نشد، سید محمود ناراحت و دلگیر، ناامید و سرگردان، نمی دانست در برگشت چه جوابی به مادرش بدهد.


همراه اکیپی که رفته بودند، دست خالی سوار ماشین می شوند که برگردند، راه می افتند توی جاده، یکی دو ساعتی که از گیلانغرب دور می شوند، توی ماشین سید محمود ازخستگی خوابش می برد. در خواب شهید سیدحسن را می بیند، شهید سیدحسن از بردارش سید محمود، گلایه می کند، کجا داری بر می گردی؟ این همه راه آمدی! می خواهی دست خالی برگردی، جواب مادر و چی داری بدی؟ شهید توی خواب دست برادر را می گیرد، می برد، جای پیکر شهید سیدحببیب الله را نشانش می دهد.

سید محمود با هیجانی خاص از خواب می پرد، داد می زند! نگه دار، نگه دار! باید برگردیم. همراهانش تعجب می کنند که چه اتفاقی افتاده، سید محمود، خوابش را تعریف می کند، بچه های پاسدار با تکبیر و صلوات، باخوشحالی بر می گردند گیلانغرب، یک راست به محلی که شهید در خواب نشانه داده بود، می روند و پیکر معطر شهید سیدحبیب الله را پیدا می کنند.

می نشینند، آنجا یک زیارت عاشورا؛ «اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ....» را با اشک و بغض و بیقرای می خوانند. بعد پیکر شهید را با خودشان به علی آباد کتول گرگان می آورند.

آن روز بر پیکر معطر شهید زیارات عاشورا خوانده شد. امروز تو برای ادامه راه شهیدان یک زیارت عاشورا بخوان، تا راه آسمان را شهیدان نشانت بدهند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۱ ، ۰۶:۰۴
سعید

اصحاب قتلگاه

آن چه می خوانید دو خاطره از ماجرای تفحص شهدا در مناطقه فکه به روایت مجید پازوکی است.
تفحص شهدا

یکی دو روزی می شد که شهیدی پیدا نکرده بودیم؛یعنی راستش،شهدا ما را پیدا نکرده بودند.گرفته و خسته بودیم.گرما هم بد جوری اذیتمان می کرد.

همراه یکی از بچه ها داشتیم از کنار گودال قتلگاه شهدای فکه،که زمانی در زمستان سال 61 عملیات والفجر مقدماتی انجا رخ داده بود،رد می شدیم.ناگهان نیرویی ناخواسته مرا به خودش جذب کرد.متوجه نشدم چیست ولی احساس کردم چیزی مرا به سوی خود می خواند.ایستادم.نظرم به پشت بوته ای بزرگ جلب شد.همراهم تعجب کرد که کجا می روم.

فقط گفتم:بیا تا بگویم.دست خودم نبود انگار مرا می بردند.پاهایم جلوتر می رفتند.به پشت بوته که رسیدیم،جا خوردم.صحنه خیلی تکان دهنده وعجیبی بود.همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود.ارام بر زمین نشستم و ناخواسته زبانم به«سبحان الله»چرخید.همراهم که متوجه حالتم شد،سریع جلو امد،او هم در جا میخکوب شد.

شخصی که لباس بسیجی به تن داشت،به کپه خاک کنار بوته تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود.یکی دیگر هم سرش را روی ران پای او گذاشته بود و دراز کشیده و خوابیده بود.پانزده سال بود که خوابیده بودند.ادم یاد اصحاب کهف می افتاد،ولی اینها«اصحاب رمل»بودند. اصحاب فکه،اصحاب قتلگاه،اصحاب والفجر و اصحاب روح الله.

بدن دومی که سرش را روی پای دوستش گذاشته بود،تا کمر زیر خاک بود.باد و طوفان ماسه ها و رملها را اورده بود رویش.بدن هر دویشان کاملا اسکلت شده بود.ارام در کنار یکدیگر خفته بودند.ظواهر امر نشان می داد مجروح بودند و در کنار تپه خاکی پناه گرفته بودند و همان طور به شهادت رسیده بودند.

ارام و با احترام با ذکر صلوات پیکر مطهرشان را جمع کردیم و پلاکهایشان را هم کنارشان قرار دادیم.

 بیل مکانیکی را کار انداختیم.ناخنهای بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روی عباس بریزد، متوجه استخوانی شدیم که سر آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایی که می خواستیم خاکهایش راروی عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم

فکه دیگر جای من نیست!

یکی از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف «عباس صابری» هجوم بردیم و بنا بر رسمی که داشتیم، دست و پایش را گرفتیم و روی زمین خواباندیم تا بچه ها با بیل مکانیکی خاک رویش بریزند. کلافه شده بودیم. شهیدی پیدا نمی شد. بیل مکانیکی را کار انداختیم.

ناخنهای بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روی عباس بریزد، متوجه استخوانی شدیم که سر آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایی که می خواستیم خاکهایش راروی عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم.

بچه ها در حالی که می خندیدند به عباس صابری گفتند: 

 بیچاره شهیده تا دید می خواهیم تو رو کنارش خاک کنیم، گفت: فکه دیگه جای من نیست، باید برم جایی دیگه برای خودم پیدا کنم.... 

راوی: مجید پازوکی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۱ ، ۰۵:۴۷
سعید

پهلوان جبهه

شهید ابراهیم هادی از جمله پلوانان با ایمان جبهه های حق علیه باطل بود. زندگی نامه شهید ابراهیم هادی پراز خاطرات زیبا و قابل تامل است .
شهید ابراهیم هادی

ابراهیم دراول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به دنیا آمد. او چهارمین فرزند خانواده به شمار می رفت. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت.

او نیزمنزلت پدر خویش رابدرستی شناخته بود. پدری که باشغل بقالی توانسته بود فرزندانش را یه یهترین نحو تربیت نماید.

ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد.

دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت ودبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان وکریم خان. سال 55 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال های پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد.

حضوردرهیئت جوانان وحدت اسلامی وهمراهی وشاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیاردر رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود. در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد.

او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد. ابراهیم همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز وبوم مشغول شد.

اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانی یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال وکشتی بی نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید ومردانه می ایستاد.

مردانگی اورا می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی درازو گیلان غرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند.

 یک ماه از مفقود شدن ابراهیم می گذشت. بچّه هایی که با ابراهیم رفیق بودند هیچکدام حال و روز خوبی نداشتند. هر جا جمع می شدیم از ابراهیم می گفتیم و اشک می ریختیم.برای دیدن یکی از بچّه ها به بیمارستان رفتیم، رضا گودینی هم اونجا بود. وقتی که رضا رو دیدم انگار که داغش تازه شده باشه بلند گریه می کرد. بعد گفت: "بچّه ها دنیا بدون ابراهیم برا من جای زندگی نیست. مطمئن باشید من تو اولّین عملیات شهید می شم".

دروالفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل وحنظله در کانالهای فکه مقاومت کردند اما تسلیم نشدند.

سرانجام در 22 بهمن سال 61 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او راندید.

او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند. چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سالهاست که گمنام وغریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد
برای راهیان نور.

خاطراتی از شهید هادی

 یک ماه از مفقود شدن ابراهیم می گذشت. بچّه هایی که با ابراهیم رفیق بودند هیچکدام حال و روز خوبی نداشتند. هر جا جمع می شدیم از ابراهیم می گفتیم و اشک می ریختیم.

برای دیدن یکی از بچّه ها به بیمارستان رفتیم، رضا گودینی هم اونجا بود. وقتی که رضا رو دیدم انگار که داغش تازه شده باشه بلند گریه می کرد. بعد گفت: "بچّه ها دنیا بدون ابراهیم برا من جای زندگی نیست. مطمئن باشید من تو اولّین عملیات شهید می شم".

شهید ابراهیم هادی

یکی دیگه از بچّه ها گفت: "ما نفهمیدیم ابراهیم کی بود. اون بنده خالص خدا بود که اومد بین ما و مدّتی باهاش زندگی کردیم تا بفهمیم معنی بنده خالص خدا بودن چیه" یکی دیگه گفت: "ابراهیم به تمام معنا یه پهلوان بود یه عارف پهلوان"

پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت. هر چه مادر از ما پرسید: " چرا ابراهیم مرخصی نمی آد؟" با بهانه های مختلف بحث رو عوض می کردیم و می گفتیم: "الآن عملیاته، فعلاً نمی تونه بیاد تهران و... خلاصه هر روز چیزی می گفتیم."

تا اینکه یکبار دیدم مادر اومده داخل اتاق و روبروی عکس ابراهیم نشسته و اشک می ریزه. اومدم جلو و گفتم: "مادر چی شده؟"

گفت:من بوی ابراهیم رو حس می کنم. ابراهیم الآن توی این اتاقه، همینجا و... "

وقتی گریه اش کمتر  شد گفت: "من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده".

مادر ادامه داد: "ابراهیم دفعه آخر خیلی با دفعات دیگه فرق کرده بود، هر چی بهش گفتم: بیا بریم، برات خواستگاری، می گفت: نه مادر، من مطمئنم که بر نمی گردم. نمی خوام چشم گریانی گوشه خونه منتظر من باشه"

چند روز بعد مادر دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می کرد. ما هم بالاخره مجبور شدیم به دایی بگیم به مادر حقیقت رو بگه. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتی قلبی او شدید شد و در  سی سی یو بیمارستان بستری شد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۱ ، ۱۰:۲۹
سعید

وصیت به احسان، آسیه وفاطمه

 وصیت نامه شهید حمید باکری فرمانده لشکر 31 عاشورا .شهید حمید باکری در سال 61 قبل از عملیات والفجر این متن را نوشته است.

حمید باکری

بسم الله الرحمن الرحیم

در این لحظات آخر عمر سر تا پا گناه و پشیمانی وصیت خود را می نویسم و علم کامل دارم که در این ماموریت شهادت ، جان به پروردگار بزرگ باید تسلیم نمایم انشاالله که

خداوند متعال با رحمت و بزرگواری خود گناهان بیشمار

این بندة خطاکار را ببخشند .

وصیت به احسان و آسیه عزیز

1 ) انشاالله وقتی به سنی رسیدید که توانستید این وصایا را درک نمائید هر چند روز یکبار این وصیتنامه را بخوانید.

2 ) شناخت کامل در حد استطاعت خود از خداوند متعال پیدا نمائید در پی اصول اعتقادی تحقیق و مطالعه نمائید و تفکر زیاد نمائید تا به اصول اعتقادی یقین کامل داشته باشید .

3 ) احکام اسلامی را (فروع دین ) با تعبد کامل و بطور دقیق و با معنی بجا آورید .

4 ) آشنایی کامل با قرآن کریم که عزت‌بخش شما در این دنیای سرتا پا گناه خواهد بود داشته و در آیات آن تفکر زیاد بنمائید و با صوت خواندن قرآن را فرا گیرید .

5 ) از راحت طلبی و بدست آوردن روزی بطور ساده دوری نمائید . دائم باید فردی پرتلاش و خستگی ناپذیر باشید .

6 )‌ یقین بدانید تنها اعمال شما که مورد رضایت خداوند متعال قرار خواهد گرفت اعمالی است که تحت ولایت الهی و رسولش و امامش باشد بنابراین در هر زمان و هر موقعیت همت به اعمالی بگمارید که مورد تائید رهبری و امامت باشد .

7 ) به کسب علم و آگاهی و شناخت در تاریخ اسلام و تاریخ انقلابات اسلامی اهمیت زیاد قائل شوید .

8 ) قدر این انقلاب اسلامی را بدانید و مدام در جهت تحکیم مبانی جمهوری اسلامی کوشا باشید و زندگی خودرا صرف تحکیم پایه های این جمهوری قرار دهید .

9 ) به اخلاقیات اسلام اهمیت زیاد قائل شده و آن را کسب و عمل نمائید .

10 ) در جماعات و مراسم به خصوص نماز جمعه ، دعای کمیل و توسل ومجالس بزرگداشت شهداء مرتب شرکت نمائید .

11 ) رساله امام را دقیق خوانده و مو به مو عمل نمائید .

12 ) حق مادرتان را نگهدارید و قدرش را بدانید و احترام و احسان به مادرتان را به عنوان تکلیف دانسته و خود را عصای دست ایشان نمائید .

13 ) در زندگیتان همواره آزاده باشید و هیچ چیز غیر از خدا و آنچه خدائی است دل نبندید و بدانید که دنیا زودگذر و فانی است ، فریب زرق و برق دنیا را نخورید .

14 ) برحذر باشید از وسوسه های نفس و مدام به یاد خدا باشید تا از شر نفس و شیطان در امان باشید .

می دانم در حق شما مدام ظلم کرده ام و وظیفه ام را بجا نیاورده ام ولی یقین بدان که خود را بنده ای قاصر و کم کاری میدانم و امید دارم که حلالم نمائید .

 احسان و آسیه امانتهایی هستند در دست تو و مدام در در تربیت اسلامی آنها باید همت گمارید و توجیه و کنترل مواردی که به آنها وصیت نموده‌ام به عهده شماست .

وصیّت به فاطمه :

1 ) می دانم در حق شما مدام ظلم کرده ام و وظیفه ام را بجا نیاورده ام ولی یقین بدان که خود را بنده ای قاصر و کم کاری میدانم و امید دارم که حلالم نمائید .

2 ) احسان و آسیه امانتهایی هستند در دست تو و مدام در در تربیت اسلامی آنها باید همت گمارید و توجیه و کنترل مواردی که به آنها وصیت نموده‌ام به عهده شماست .

3 ) از کوچکی آنها را با قرآن آشنا کرده و به کلاس قرائت قرآن بروید .

4 )از کوچکی آنها را در مجالس و مجامع خصوصا نماز جمعه ، دعای کمیل و یادبود شهداء شرکت بدهید .

5 ) درآمد یا پولی نداشته و ندارم که مهریه تان را بدهم انشا ا... که حلال خواهید کرد .

6 ) مقداری به مهدی مقروضم به شکلی که برایتان مقدور باشد پرداخت نمائید منتهی فشار مادی بیش از حد به خودتان در این مورد وارد نکنید .

7 ) انشاءالله که شما و عموم فامیل در یادبود من به یاد شهدای کربلا و امام حسین گریه و عزاداری نمائید و مرتب بیاد بیاورید که هستی دهنده اوست و باید شکر به مصلحت الهی گفت.

متاسفانه به علت نبودن وقت نتوانستم وصیتم را تمام نمایم از عموم آشنایان و فامیل حلالیت می‌خواهم انشاءالله همه خدمتگزار اسلام خواهند بود .

حمید باکری

 دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند در غیر این صورت زمانی فرا می رسد که جنگ تمام می شود و رزمندگان امروز سه دسته می شوند :

اول دسته ای که به مخالفت با گذشته خود برمی خیزند .

دوم دسته ای راه بی تفاوتی بر می گزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیر را فراموش می کنند.

دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد .

پس از خداوند بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزء دسته سوم ماندن بسیار سخت و دشوار خواهد بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۱ ، ۱۰:۱۶
سعید

برادرا برپا!

 امیر برعکس همیشه، آرام و سنگین گفت: «خودِ حاجی دستور دادند بیان سنگر ما، پاشید پشت سر من داشت می.اومدگفتم: «یه خانم... تو خطّ؟

برادرا برپا

بعد از ناهار ولو شده بودیم داخل سنگر  روزهای اولی بود که به خط مقدم اعزام شده بودیم. شیرینی خوابِ بعد از ناهار، پلک ها را سنگین کرده بود. خط آرام بود. گاه.گاهی صدای خمپاره و تک تیراندازها به گوش می رسید. خُروپُف علی هم بلند شده بود.

 در فکر روزهای آموزشی بودم که پرده سنگر بالا رفت، نور بیرون پاشید داخل سنگر  از سایه درشت و کوتاهی که در دهانه سنگر بود، امیر را شناختم، نور چشم ها را می زد. صدای یکی ـ دو نفر بلند شد؛ «پرده را بنداز».

پرده که افتاد، سنگر دوباره تاریک شد. نورِ کم دریچه بالای سنگر، باز نمایان شد. امیر سراسر سنگر را نگاه کرد. بیشتر بچه.ها خوابشان برده بود. جلوتر آمد. چشمان سیاهش برق می زد و لبخندی صورت گِرد و سفیدش را پُر کرده بود. صدایش را صاف کرد و گفت: «برادرا... یاالله... یاالله» عباس چفیه را روی صورتش کشید و گفت: «زَهر مار... چشام تازه گرم شده بود».

امیر بی.توجه به او، صدای دورگه.اش را بلندتر کرد: «یاالله... برادرا... یاالله... اکرم داره می.یاد. »

عباس چفیه اش را پایین کشید و گفت: «مگه مَرض داری بچه.ها رو اذیت می.کنی!... اینا شب شناسایی دارند»

امیر برعکس همیشه، آرام و سنگین گفت: «خودِ حاجی دستور دادند بیان سنگر ما... پاشید پشت سر من داشت می اومد» از جایم بلند شدم و بلند گفتم: «یه خانم... تو خطّ مقدم!؟»

پرده سنگر را بالا زد و محترمانه گفت: «بفرمائید... خوش آمدید. » همه کنار هم ایستادیم. چند نفری که هنوز خمیازه می.کشیدند، لباس.هایشان را مرتب کردند. سایة بلندی در دهانة سنگر پشت به نور ظاهر شد. لباس نظامی داشت و چیزی روی سرش انداخته بود.

بچه ها خواب زده شده بودند و من و امیر را هاج و واج نگاه می کردند. امیر دستی به موهای مشکی و مجعدش کشید و گفت: «زود پاشید سنگر رو مرتب کنید. فکر می کنم الان پشت پرده منتظره». علی که بیشتر از بقیه از خواب نصف و نیمه اش عصبانی شده بود، با عجله پیراهنش را پوشید، بقیه هم غُرغُر کنان تندتند سنگر را مرتب کردند.

امیر رفت و کنار دهانة سنگر ایستاد. از مرتب شدن چند دقیقه.ای سنگر سرش را به علامت رضایت تکانی داد. پرده سنگر را بالا زد و محترمانه گفت: «بفرمائید... خوش آمدید. » همه کنار هم ایستادیم. چند نفری که هنوز خمیازه می کشیدند، لباس هایشان را مرتب کردند.

سایة بلندی در دهانة سنگر پشت به نور ظاهر شد. لباس نظامی داشت و چیزی روی سرش انداخته بود. با شانه به عباس زدم و آرام گفتم: «فکر کنم خارجیه!... از صلیب سرخ یا... ». عباس پوزخندی زد و گفت: «اسمش اکرمه، تو می گی خارجیه!»

برادرا برپا

 گفتم: «آخه... نگاه کن». عباس سرش را بلند کرد. نگاهش کرد و گفت: «نمی.دونم... شاید... »، صدای امیر حرفش را قطع کرد. «خواهش می کنم بفرمائید، بچه.ها منتظرند»، او هم گردنش را خم کرد و داخل شد.

با صدای کلفت و غلیظی گفت: «سلامٌ علیکم». بعد پرده افتاد. با تعجب به او خیره شدیم. از نگاه سنگین ما، سرش را پایین انداخت. سکوت سنگر با انفجار خندة امیر شکست. به یکدیگر نگاه کردیم و زدیم زیر خنده.

از خنده ما تعجب کرده بود، چفیة روی سرش را پایین کشید و روی گردنش مرتب کرد. عباس با چشم و ابرو، به علی اشاره کرد، علی هم چشمکی زد. چند دقیقه بعد، هر دو پتویی را از پشت سر انداختند روی امیر. ما هم که از امیر رودست خورده بودیم و خواب دلچسب بعد ازظهر را هم از دست داده بودیم، همراه آن دو ریختیم روی پتو. مُشت و لگد بود که بالا و پایین می.رفت. امیر زیر پتو داد و فریاد می کرد، اما هیچ کس کوتاه نمی آمد و دست بردار نبود.

 صدای بچه.ها سنگر را پُر کرده بود. بالاخره عباس دلش به رحم آمد و گفت: «بسشه... فکر کنم دیگه ادب شده باشه». پتو را بالا زدیم، امیر مثل پرندة اسیری پرید بیرون. چهار دست و پا گوشة سنگر نشست و شروع کرد به ناله کردن: «آی دستم... دیوانه.ها.... آی کمرم» اما نگاهش که به او افتاد، دوباره شروع کرد به خندیدن. او هنوز آرام و خجالت زده همان گوشة راست سنگر ایستاده بود و ما را تماشا میکرد.

امیر قاه قاه می خندید و دستش را روی پایش می زد. آرام که شد گفت: «فکر کردید من دروغ گفتم؟» بلند شد و پیش او رفت. به شانه.اش زد و گفت: «این اکرمه... از برادرای نجف. تازه به این منطقه اعزام شده».

اکرم هنوز نمی دانست چه اتفاقی افتاده، اما لبخند زیبایی، صورت سبزه و کشیده.اش را جذاب تر کرده بود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۱ ، ۰۴:۵۲
سعید

خاطراتی از شهید مصطفی ردانی پور

این جمله از اولین وصیتنامه رو حانی شهید مصطفی ردانی پور موسس لشکر 14 امام حسین و فرمانده قرار گاه فتح ، برای شاگردان ورهروانش به یادگار ماند:
عمامه من کفن من است .
در ادامه قسمت هایی از خاطرات شهید مصطفی ردانی پور را می خوانید.

100 خاطره از روحانی شهید مصطفی ردانی پور(1)

1- تب کرده بود ، هذیان می گفت. می گفتند سرسام گرفته . دکتر ها جوابش کرده بودند .

فقط دو سالش بود، پیچیده بودند گذاشته بودندش یک گوشه . همسایه ها جمع شده بودند. مادر چند روز، یک سر گریه و زاری می کرد، آرام نمی شد، می گفت: «مرده،مصطفی مرده که خوب نمی شه.» صبح زود ، درویش آمد دم در ؛ گفت: «این نامه را برای مصطفی گرفتم، برات عمرشه.»

*************

2- هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یک گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا. مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش کرده بود :«پا نشی بیای دنبال من، دیگه مرد شدی،زشته،از دم در برت می گردونند.» روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.

*************

3- هر روز که از دکان کفاشی بر می گشتند، یک سنگ بر می داشت می داد دست علی که « پرتش کن توی حیاط یارو.» سنگ را پرت کرد آن طرف دیوار توی حیاط ،دوتایی تا نفس داشتند  دویدند، سر پیچ که  رسیدند، صدای باز شدن درآمد ، صاحب خانه بود.

رنگ علی پرید، مصطفی دستش را محکم کشید و گفت: «زود باش برگرد.»

برگشتند طرف صاحب خانه . دادش به هوا بود: « ندیدین از کدوم طرف رفت؟ مگه گیرش نیارم ...» شانه هایش را بالا انداخت. مثل این که اولین بار است که از آن کوچه رد می شود.

هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یک گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا. مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش کرده بود « پا نشی بیای دنبال من، دیگه مرد شدی، زشته ، از دم در برت می گردونند.» روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.

4- «آقا مرتضی ،مصطفی را ندیدی؟ فرستادمش دنبال چرم .هنوز برنگشته!» چرم را انداخته بود توی آب، نشسته بود لب حوض کتاب می خواند . یک دستش کتاب بود، یکدستش توی حوض . اوستا به مرتضی گفت :« حیف این بچه نیست می آریش سرکار؟ ببین با چه عشقی درس می خونه. برادر بزرگش هستی . باید حواست به این چیز ها باشه. »
 مرتضی گفت : «خودش اصرار می کنه . دلش می خواد کمک خرج مادر باشه. درسش رو هم می خونه. کارنامه ش رو دیده م . نمره هاش بد نیست.»
 
*************

5- یک گوشه ی هنرستان کتاب خانه راه انداخته بود؛ کتاب خانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رود و بدل کرد، بیش تر هم کتابهای انقلابی و مذهبی . بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید.

*************

6- مادر نشسته بود وسط حیاط ، رخت می شست.مرتضی آمد تو . گفت: « یا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند . خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نکردند. مصطفی همان روز صبح عکس ها و اعلامیه ها را با خودش برده بود.

وقت رفتن گفتند: «مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی کارهای سیاسی می اندازنشون. خراب کار می شن.»

*************

7- معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین. خانم معلم آمد سراغش.دستش را انداخت زیر چانه اش که «سرت را بالا بگیر ببینم.» چشم هایش را بست  سرش را بالا آورد.  از کلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود. خونه که رسید گفت: دیگه نمی خوام برم هنرستان. – آخه برای چی ؟

- معلم ها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست.
میخوام برم قم؛ حوزه.

*************

 100 خاطره از روحانی شهید مصطفی ردانی پور(1)۹- چهارده سالش بود که پدرش فوت کرد. مادر خیلی که همت می کرد، با قالی بافی می توانست زندگی خودشان را توی اصفهان بچرخاند. دیگر چیزی باقی نمی ماند که برای مصطفی بفرستد قم. آیت الله قدوسی ماجرا را فهمیده بود، برایش شهریه مقرر کرده بود، ماهی پنجاه تومان.سر هر ماه ، دوتا پاکت روی طاقچه جلوی آینه بود، هیچ وقت رحمت نفهمید از کجا ، ولی می دانست یکی مال مصطفی است، یکی مال خودش. هر وقت می آمدند حجره یا مصطفی نیامده بود، یا اتفاقی با هم می رسیدند. هرکدام یکی از پاکت ها را بر می داشتند. توی هر پاکت بیست و پنج تومان بود.

*************

10- گفتم: « بذار لباسات رو هم با خودمون ببریم، بشوریم تمیز تر بشه برای برگشتن. » گفت: « نه لازم نیست.» با خودم گفتم:« داره تعارف میکنه.» رفتم سراغ بغچه ی لباس هایش . همه شان خاکی و گچی بودند. گفتم :« چرا لباسات گچیه ؟» دستم را گرفت ، برد یک گوشه . گفت :«بهت نگفتم که نگران نشی. کوره ی آجر پزی بیرون شهر رو می شناسی؟ فقط پنج شنبه جمعه ها می ریم. با عبدالله دوتایی می ریم. نمی خوام مادر خبردار شه. دلش شور می افته.»

*************

11- مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه کند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم کنارم. نگاهش می کردم. حال نداشت.صدایش در نمی آمد. یک نگاه به مهر انداخت. گفت :« مرتضی ، چرا عکس دست روی مهره؟»گفتم: «این یادگار دست حضرت ابوالفضله که تو راه خدا داده.»گفت: « جدی میگی؟» گفتم :« آره .

 میخوای از حضرت ابوالفضل برات بگم؟» حالش عوض شد، اشکش در آمد. من می گفتم، او گریه می کرد. صدایش بلند شد. زار زار گریه می کرد.

جان گرفت انگار. بلند شد لباس هایش را پوشید . گفت: «می رم جمکران .» گفتم: « بذار باهات بیام. » گفت: « نمی خواد . خودم می رم.» به راننده گفته بود : « پول ندارم. اگر پول های مسافرها رو جمع کنم ، تا جمکران من رو می رسونی؟»

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۱ ، ۰۵:۴۲
سعید

او فقط 27 سالش بود

در مورد حسن باقری کتاب خودندم و خوندم و خوندم و خوندم( یعنی چهارتا کتاب خوندم). بعد از آنجایی که دیگه کسی حوصله خوندن مطلب بلند را نداره خواستم خلاصه بنویسم. اینجوری شد که خواهید دید.

شهید غلام حسین باقری افشردی

- می‌دانست کجا چه تصمیمی بگیرد، وقتی دستور مقاومت می‌داد یعنی حتماً نتیجه می‌دهد. در تصمیم‌گیری جدی و قاطع بود.

- او را در جاهایی که درگیری بیشتر بود پیدا می‌کردند.

- در گزارش دادن همیشه اول بود. هیچ‌کس مثل او نمی‌توانست گزارش بدهد. قدرت بیان بالایی داشت و مسائل را به خوبی منتقل می‌کرد. همه حضار تحت‌تأثیر گزارش‌هایش قرار می‌گرفتند.

- هرجور بود بیت‌المال را از تلف شدن نجات می‌داد. می‌گفتند با سطلی در دست بعد از عملیات مشغول جمع کردن فشنگ بوده.

- اینقدر دشمن را خوب می‌شناخت که بعضی اوقات فکر می‌کردیم علم غیب دارد.

- نماز اول وقتش در زیر آتش و گلوله رد نمی‌شد. معتقد بود نیرویی که نماز اول وقت نخواند خوب هم نمی‌تواند بجنگد.

- وقتی از اسرای عراقی بازجویی می‌کرد امکان ندااشت تخلیه اطلاعاتیشان نکند. فرمانده عراقی که بیست روز لب باز نکرده بود در  بازجویی که حسن از او کرد همه اطلاعات را به زبان آورد. عراقی می‌گفت نفهمیدم چه شد که همه چیز را گفتم ولی الان راحت شدم!

- ستاد عملیاتی جنوب با پیگیری او پا گرفت و رشد کرد. هفته‌ای یکبار در جلسه، تمام گزارش‌های رسیده را جمع‌بندی می‌کرد و در جلسه توضیح می‌داد. در جلسه منتظر بودیم نوبت حسن شود.

- روضه حضرت رقیه(سلام ا...علیها) را که می‌خواندند حالش دگرگون می‌شد. کارش به بیمارستان می‌کشید.

- به بسیجی‌ها علاقه عجیبی داشت. خبر شهادت بعضی‌هاشان را که می‌شنید انگار برادر تنی‌اش شهید شده با تمام وجود گریه می‌کرد و بدنش می‌لرزید.

- برای شناسایی رفته بود. قبل از عملیات والفجرمقدماتی بود. گرای سنگرش را دشمن می‌گیرد. یک گلوله می‌خورد وسط سنگرشان. می‌آورندش عقب . در راه ورد زبانش یاحسین(علیه‌السلام) و یا مهدی(علیه‌السلام) بود و در آخر شهادتین..

- هیچوقت از فرمان مافوقش سرپیچی نمی‌کرد، حتی اگر خوشایندش نبود.

- شب قبل از عملیات می‌رفت تو دل دشمن برای شناسایی. وقتی از همه چیز مطمئن می‌شد، نیروهایش را جلو می‌فرستاد.

- حتی‌الامکان مرتب بود. حتی بعد از عملیات که همه نامرتب گلی بودند برای ورود به جلسه دنبال واکس می‌گشت و تا کفشش را واکس نزد وارد جلسه نشد.

- در دنیا به سادگی زندگی کرد وسایل اتاقش یک زیلو و دو تا پتو و چند دست لباس برای همسر و فرزندش بود. اما با دست پر از دنیا رفت.

- برای شناسایی رفته بود. قبل از عملیات والفجرمقدماتی بود. گرای سنگرش را دشمن می‌گیرد. یک گلوله می‌خورد وسط سنگرشان. می‌آورندش عقب . در راه ورد زبانش یاحسین(علیه‌السلام) و یا مهدی(علیه‌السلام) بود و در آخر شهادتین..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۱ ، ۰۵:۲۷
سعید

جنایت حاج همت

ابراهیم آن روز پیش من نشسته بود و می گفت :"ارواح پدرت؛ این جنایتی رو که توی شهرضا کردیم، می آییم توی اصفهان هم می کنیم، اگه مردی بیا شهرضا."

شب قدر شهید همت

 روایتی جذاب و خواندنی از حاج محمد ابراهیم همت فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(ص) در ذیل عنوان می شود:

پس از پایان دوران سربازی، در دانشگاه شرکت کرد و در همان شهرضا در رشته پزشکی قبول شد و از آنجا که قبل از سربازی، دوره تربیت معلم را گذرانده بود، در حین درس خواندن، تدریس هم می کرد.

کم کم با بالا رفتن تب انقلاب، او هم درگیر مبارزه شد. هر کجا که می رفت و می نشست، بر ضد شاه حرف می زد تا اینکه پس از چهار ماه دانشگاه را رها کرد.

می گفت:" ما باید کاری کنیم که شاه سرنگون بشه." کار به جایی رسید که او و دوستانش توانستند مجسمه شاه را با سختی و زحمت، از وسط میدان اصلی شهر پایین بیاورند و خرد کنند. ماموران شهربانی هم با دیدن جوشش مردم از ترسشان در شهربانی را بستند و بیرون نیامدند.

همان روز مردم به فرمان او ریختند داخل شهربانی و آنجا را تخلیه کردند و تعدادی از ماموران را هم به اسیری گرفتند. اسناد و مدارک و پرونده های زیادی را هم با خودشان از شهربانی آوردند که در بین آن اسناد، ما حتی حکم اعدام او را هم دیدیم.

کار آنها به قدری سر و صدا راه انداخت که سرلشکر ناجی اعلام کرد:"اینها توی شهرضا جنایت کردن و بزرگی جنایتشون حد نداره."

ابراهیم آن روز پیش من نشسته بود و می گفت :
"ارواح پدرت؛ این جنایتی رو که توی شهرضا کردیم، می آییم توی اصفهان هم می کنیم، اگه مردی بیا شهرضا."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۱ ، ۰۵:۱۶
سعید

آرزویت جز انتظار شهادت نباشد...

نامه منتشر نشده شهید لاجوردی به فرزندش در دوران نبرد با صهیونیستها در لبنان

فرزندم! بهترین عزیزانمان در بهترین و زیباترین وجه ممکن به لقا الله شتافتند و پیمان را با خدا آنگونه که بستند وفا کردند و ما ماندیم و در این ماندن پاره ای چونان شما در انتظار شهادت، روز و ساعت شماری می کنند...

شهید لاجوردی

  فرزندم که چون برادری دلبندی. امید است آرزویت جز انتظار شهادت نباشد و مصداق واقعی، "و منهم من ینتظر" باشی و در این سرای تجارت، خدایت بر پربارترین تجارت ها رهنمونت گرداند که، "هل ادلکم علی تجارت تنحیکم من عذاب الیم؟تومنون بالله و رسوله و تجاهدون فی سبیل الله...." و در این داد و ستد، جزئی از آنچه می ستانی، با اذن پروردگارت، شفاعت پدری باشد که جز گناه و معصیت باری، توشه ای نیندوخته و توفیق حرکت سریع به سوی الله از او سلب گردیده!!

فرزندم! بهترین عزیزانمان در بهترین و زیباترین وجه ممکن به لقا الله شتافتند و پیمان را با خدا آنگونه که بستند وفا کردند و ما ماندیم و در این ماندن پاره ای چونان شما در انتظار شهادت، روز و ساعت شماری می کنند و کوچک ترین تغییری در تصمیماتشان پدید نمی آید، "و ما بدلوا تبدیلا" و برخی چونان من و دیگر رسوبیان دنیائی، پای در لجنزار مادیات می کوبند و بر این پایکوبی اصرار دارند و گمان می برند که "انهم یحسنون صنعا".

عجیب است که انسان پیوسته در خسران، بدی هایش را نبیند، سهل است کورتر هم می شود و زیبائی های شگفت انگیز انسان های تکامل یافته خدائی را با همه نور و جلال نمی بیند.

خدایا! بر ما رسوبیان وامانده، ترحم فرما و غوطه ور شدن بیش از حد ما را از ما بگیر و دست ما را در دست پروازیان بگذار، شاید که میل و خواست صعود در ما هم پدید آید، و گرنه بالاترین ترحم اینکه برای جلوگیری از غرقه بیشتر، هر چه زودتر ملاقاتمان را با فرشته قابض دار و راحت تحقق بخشای! آمین! و آمین!

فرزندم! اسرائیل غاصب است و فلسطین عزیز، مظلوم و مردم مسلمان و شیعه جنوب لبنان، مظلوم تر و آن کس که علیه ستمکاران و به نفع مظلومان بستیزد، عالی ترین مقام های ممکن انسانی را به خود اختصاص خواهد داد.

فرزندم! اسرائیل غاصب است و فلسطین عزیز، مظلوم و مردم مسلمان و شیعه جنوب لبنان، مظلوم تر و آن کس که علیه ستمکاران و به نفع مظلومان بستیزد، عالی ترین مقام های ممکن انسانی را به خود اختصاص خواهد داد.

فرزندم! همان طور که می دانی امت حزب الله ایران چونان فلسطینیان و لبنانیان مسلمان، مظلوم اندو چه بسا مظلوم تر و بعثیون، ستمگرند و متجاوز، چونان صهیونیست های ضد بشر غاصب و چه بسا ظالم تر و سفاک تر! امید است رزمندگان در همه جبهه ها موفق شوند و ریشه همه ظلم ها و جنایت ها و نابرابری ها را برکنند و عدالت اسلامی را در پهنه گیتی به همه مستضعفان و محرومان (فرهنگی و مادی) عرضه دارند و استقرارش بخشند.

فرزندم! تاریخ کمتر چنین موقعیتی را فراهم می آورد. فرصت را غنیمت شمار که بهترین فرصت ها ست و نسل ها باید پدید آید و بگذرد تا امامی عادل را به رهبری بیند که تو و من و مادر این زمانیم و باید قدرش بشناسیم و فرصت را از دست ندهیم.

فرزندم! همه جبابره در برابر امام امت ایستاده اند و او یک تنه در مقابل همه مستکبران، قد برافراشته و بر سینه همه طاغوتیان دست رد کوفته که خدای، دستش پرتوان تر فرماید و ما را بر فرمانداریش استوارتر سازد.

فرزندم! از دعا فراموشمان مدار و با سرعت به سوی پروردگارت بشتاب.

پدرت: سیداسدالله 22/4/61

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۱ ، ۰۵:۰۳
سعید

مهندس شیمیایی

و خداوند فرمود مپندارید که شهدا مرده اند بلکه آنان زنده اند و نزد ما روزی می خورند.

آنچه در متن زیر می خوانید زندگی نامه نامه شهیدمهندس غلام رضا رضایی است.

شهیدمهندس غلام رضا رضایی

شهید غلام رضا رضایی

 نام :  غلام رضا

نام خانوادگی :  رضایی

استان محل تولد :  تهران

تاریخ تولد :  1344

دانشگاه :  صنعتی شریف

رشته تحصیلی :  الکترونیک

مدرک تحصیلی :  کارشناسی ارشد

محل شهادت :  آلمان(براثرجراحات ناشی از شیمیایی)

تاریخ شهادت :  1379/05/03

زندگی نامه 

استاد شهید مهندس غلامرضا رضایی در سال 1344 در تهران متولد شد. تحصیلات  ابتدائی خود را در مدرسه خطیر، دوره راهنمایی را در مدرسه عضدالدوله دیلمی و دوره متوسطه را در دبیرستانهای فلسفی و شهید مدرس گذارند. او در سال 1363 با معدل 18 موفق به اخذ مدرک متوسطه در رشته ریاضی فیزیک  شدد.

ایشان پس از اتمام دوره دبیرستان در همان سال مشتاقانه به جبهه های حق علیه باطل شتافت و تا پایان جنگ تحمیلی در مناطق مختلف جنگی حضور داشت . در طی این مدت سه بار مجروح شد. یک بار درجبهه قلاویزان از ناحیه فک دچار مجروحیت شد بار دوم  در منطقه شلمچه بر اثر موج انفجار دچار پارگی پرده گوش می شود و سپس در منطقه فاو دچار جراحت شیمیایی می شود .

در سال 1364 و در همان بحبوحه جنگ و در جبهه در آزمون سراسری ورود به دانشگاهها شرکت کرد و در رشته مهندسی برق، الکترونیک دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شد. پس از اتمام جنگ تحمیلی در سال 1372 در مقطع  کارشناسی به عنوان دانشجوی نمونه در سطح کشور شناخته شد  و با توجه به این مسئله بدون آزمون در مقطع کارشناسی ارشد مهندسی برق کنترل مشغول به تحصیل شد.

ایشان علی رغم تحمل مشکلات ناشی از جراحات شیمیایی تحصیلات دوره کارشناسی ارشد خود را ادامه و در سال 1378 نیز بعنوان دانشجوی نمونه در این مقطع در سطح کشور معرفی شد .

با توجه به علاقه ای  که به ارتباط علوم محض کاربردی در علوم مهندسی داشت  از اواخر دوره کارشناسی پس از مدتی تدریس در درس مبانی برق دانشکده برق دانشگاه صنعتی شریف فعالیت خود را در دانشکده ریاضی با تدریس درس محاسبات عددی آغاز می کند. ایشان علی رغم تحمل مشکلات ناشی از جراحات شیمیایی تحصیلات دوره کارشناسی ارشد خود را ادامه و در سال 1378 نیز بعنوان دانشجوی نمونه در این مقطع در سطح کشور معرفی شد.

پس از سالهای متمادی درمان، در اردبیهشت ماه سال 1379 جهت مداوا به خارج  کشور اعزام می شود اما از آنجا که اینان نه از آن زمینند که ملکوتیند و زمزمه:

با گلرخان بگویید ما را از خود پذیرند

از عاشقان بی دل همواره دست گیرند

همواره بر لبهایشان بود و مخاطب آیه کریمه : فدخلی فی عبادی وادخلی جنتی بودند در تاریخ سوم مرداد ماه 1379 در آلمان به فیض شهادت نایل رسید.

می رفت به فوج عاشقان پیوندد

گفتم به کجا بخنده گفت تا وصل

چون موج به بحر بیکران پیوندد

آنجا که زمین به آسمان پیوندد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۱ ، ۰۴:۵۲
سعید