قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۱۲ مطلب در مهر ۱۳۸۹ ثبت شده است

سیره سردار شهید حسین خرازی

 

لقمه حرام

با لقمه حرام نمی شود جنگید.

سفره وسط سنگر پهن بود وقابلمه وبشقاب ها پر.

- مهمان نمی خواهید؟

حاج حسین خرازی بود،با چشمانی براق ولبانی خندان.

- این همه غذا! منتظر کس دیگری هستید؟

- نه حاجی ،دوازده نفریم ؛اما گفتیم 21نفر وغذا گرفتیم.

پیشانی پر خط وصورتش بر افروخته شد.

فریاد زد :

- برپا!همه بیرون.

زمین پرسنگریزه ،آفتاب داغ ،دوازده نفر سینه خیز،بعد کلاغ پر.

از پا افتادند ، گفت :آزاد !خیلی سیک شدید ،ها ؟

 آ ن همه گوشت ودنبه حرام ،عرق شد وریخت پایین .

با لقمه حرام نمی شود جنگید.

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۸۹ ، ۱۱:۲۷
سعید

وصیت نامه ی یک شهید گمنام

ای تابوت شهید، صد سینه سخن دارم از جنس بقیع

حسین قدیانی نویسنده قطعه 26 به مناسبت تشییع شهدای گمنام در وبلاگ خود نوشت :

برای پرستوهایی که باز هم غریبانه ماندن ما را تاب نیاوردند و سبکبار آمدند

شهید گمنام

برگِ از درخت پایین افتاده ماییم. ما را له می کنند رهگذران دنیای مدرن زیر پای تفرعن و چه لذتی می برند از صدای خش خش سینه جانباز شیمیایی.

مگر همین شهدا به داد ما برسند. کوچه پس کوچه های شهر ما را خزان گرفته اما چند پرستو به نیابت از همه شهدا بهار را با خود به ارمغان آورده اند. شهید رخت بهار است بر درخت روزگار و گلبرگ سرخ لاله ها در کوچه های شهر ما باز هم بوی شهادت گرفته است. جبهه خرابات بود و این شهدا خراباتیان اند. خون شهید افق معنوی انسانیت است. عاشق شمع به پروانه گمنامی می گویند که از خود جز بالی سوخته و سینه ای مضروب به یادگار نگذاشته است. به راز این عشق، تو را راهی نیست الا اینکه بدانی تابوت این ستاره ها چرا اینقدر سبک است. هیچ نیست در این تابوت الا عطر عاشورا.

خون سیدالشهدا ملاک راه ماست و پلاک این خانه را در آخرالزمان این زمین محزون باید درون همین تابوت ها جست و جو کنی.

 شب عملیات به خط زدند و حالا پس از سال ها اعتکاف در خاک جبهه، بوی کربلا گرفته اند. قمقمه شان شعبه ای بود از نهر علقمه و اغلب چون عباس ابن علی با لب تشنه به شهادت رسیدند. سنگرشان ساده بود و تمام قشنگی اش به زیارت عاشورای نیمه شب رزمندگان بر می گشت. حنجره ای که حسین را در حال نبرد زیارت کند، به سرنوشت آن گلوی مطهر دچار می شود. عشق یعنی همنشینی گلوله با گلویی که تشنه است.

 ای ابدان آغشته به خون، خوش آمدید. غریبانه مانده ایم در این دیار. پروانه ایم و ما هم عشق شمع داریم اما یارای سوختن مان نیست. ما بیشتر دل مان دارد می سوزد تا بال مان. کوتاه شده دست مان از دامن بهار. خوب است که گاه گاهی به دیار ما سر می زنید و روزمرگی ما را تشییع می کنید روی شانه های خود. عقل ظاهر بین گمان می کند؛ این ما هستیم که به مشایعت شهدا آمده ایم اما حقیقت این است که شهید را جز ثارالله مشایعت نمی کند. شانه های ما لیاقت تابوت شهدا را ندارد. مرده ماییم و آنکه به تشییع ما آمده، در قهقهه مستانه اش عند ربهم یرزقون است. خوش آمدید ای شهدا. این شهر تا وقتی که قدمگاه شما بود، بوی بهار می داد.

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۸۹ ، ۱۶:۳۹
سعید

درخواست نصحیت عارفی

 از یک شهید

سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم (شهید ابراهیم هادی)عقب موتور نشسته بود.

درخواست نصحیت عارفی از یک شهید

از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟!

گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا!‌ من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.

با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود.

به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان‌ها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهره‌ای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ‌ها!

ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی‌کنیم خدمت برسیم.

همین طور که صحبت می‌کردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب می‌شناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد.

وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن!

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۸۹ ، ۱۶:۲۷
سعید

و اما انتظار ...

شهید مجید پازوکی

جستجوگر نور شهید مجید پازوکی که پس از شهادت یار دیرینش شهید علی محمودوند ، او را به عنوان فرمانده تفحص لشکر 27 محمد رسول الله برگزیده بودند، پس از مرارت فراوان و تفحص در رمل های سوزان خوزستان ، در 17مهر 80 بر اثر انفجار در میدان مین به جمع یاران شهیدش پیوست و اکنون پس از گذشت 3سال از شهادتش همه به دنبال آنند که او که بود.

اکنون که چند سال از شهادت مجید پازوکی در قتلگاه  فکه می گذرد، با مروری کوتاه بر زندگی اش به دنبال آنیم که بدانیم او چه داشت که لایق شهادت شد و ما چه چیز نداریم که در اسارت دنیا مانده ایم.

به حق خون علی اصغر و آه زینب ؛ به خون چشم مهدی در یوم عاشورا، خدایا هر چه از شهرت فرار کردم ، شهرت به سراغم آمد.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۸۹ ، ۱۵:۳۷
سعید

پرواز سرخ قاصدک ها 

 یادی از شهدای تفحص

بهانه نوزدهمین سالگرد شهادت شهید مجید پازوکی در  17 مهرماه ،ما را به یاد هزار شهید گروه تفحص انداخت، قاصدکان خونین بالی که اگر چه از کاروان شهدا در دوران هشت سال دفاع مقدس عقب ماندند اما پس از سالها سرانجام به یاران و همرزمان خویش پیوستند.

در هشت سال دفاع مقدس نه تنها بسیاری از جوانان و کودکان و نوجوانان و زنان و پیرمردان ایران زمین با سلاحهای اهدایی ابرقدرتهای شرق و غرب توسط صدام معدوم، به خاک و خون کشیده شدند بلکه بسیاری از جوانان در دوران جنگ تحمیلی، برای برگرداندن پیکرهای پاک برادران و همرزمان خویش به عقبه خط مقدم، آماج گلوله های دشمن قرار گرفته و در کنار آنان به شهادت رسیدند.

تفحص

 

در هشت سال جنگ تحمیلی بسیاری از خانواده های ایرانی که فرزند، برادر، پدر و یا همسرشان در جبهه حضور داشتند بعد از مدتی یا با پیکرهای نیمه جان آنها به عنوان"جانباز" در بیمارستان ها و یا با اجساد مطهر آنان به عنوان "شهید" در معراج شهدا و یا با خبر اسارت آنان به عنوان"اسیر" مواجه می شدند، اما ناگوارترین خبر از آنِ کسانی بود که نمی دانستند عزیزانشان چه سرنوشتی پیدا کرده اند و از آن روز باید در کنار نام آنان صفت " مفقودالاثر" را حک می کردند.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۸۹ ، ۱۵:۲۹
سعید

حکم اعدام شهید برونسی ( 1 )

قسمت 10 :

معصوم سبک خیز :

خیلی محتاط بود. رعایت همه چیز را می کرد. هر وقت می خواست نوار گوش بدهد، با چند تا از دوست های روحانی اش می آمد؛ نوارهای حساسی بود از فرمایشات امام . ما اجاره نشین بودیم و زیرزمین خانه دستمان، صاحبخانه خودش طبقه بالا می نشست. عبدالحسین و رفقاش می رفتند تو اتاق عقبی. به من می گفت: هر کی در زد، سریع خبر بدی که ضبط رو خاموش کنیم.

رز

اول ها که زیاد تو جریان کار نبودم، می پرسیدم: چرا؟

می گفت: این نوارها رو از هر کی بگیرن، مجازات داره، می برنش زندان.

گاهی وقت ها هم که اعلامیه جدیدی از امام می رسید، با همان طلبه ها می رفت توی اتاق. تا می توانستند، از اعلامیه رونویسی می کردند. شبانه هم عبدالحسین می رفت این طرف و آن طرف پخششان می کرد. خیلی کم می خوابید، همان کمش هم ساعت مشخصی نداشت.

هیچ وقت بدون غسل شهادت پا از خانه بیرون نمی گذاشت. بنایی هم که می خواست برود، با غسل شهادت می رفت. می گفت: این جوری اگه اتفاقی هم بمیرم، ان شاء الله اجر شهید رو دارم.

روزها کار و شب ها، هم درس می خواند 1 هم این که شدید توی جریان انقلاب زحمت می کشید.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۸۹ ، ۱۱:۵۷
سعید

گناهان یک شهید 16ساله

شهدا

در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید 16 ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت می کرد،گناهان یک روز او این ها بود:

۱- سجده نماز ظهر طولانی نبود

۲- زیاد خندیدم

۳- هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.

 

راوی در سطر آخر اضافه کرده بود که: دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر 16 ساله کوچکترم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۸۹ ، ۱۱:۴۰
سعید

ببخش که «گمنام» خطابت می‌کنیم!

 اینک این ما و برادران ما که به خانه باز آمده‌اند. سرافراز و سربلند بر سر دست باز آمدند و به روی چشم نشستند تا ما دیده بگشاییم به ژرفای جنگ، به نبرد همیشه تاریخ، به جنگ خیر و شر، نیکی و پلیدی، سفیدی و سیاهی که این قصه را پایانی نیست، که این کتاب را پایانی نیست که هر روز صفحه‌ای جدید گشوده می‌شود.

شهید گمنام

بیست و یک سال از پایان ظاهری جنگ تحمیلی گذشته، ولی هنوز دسته دسته شهید می‌آورند و این یعنی آنکه جنگ هنوز ادامه دارد؛ هر چند خاکریزهایش برچیده شده است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۸۹ ، ۱۱:۳۵
سعید

ساعتی در کنار بابا نظر

روایت فرزند شهید نظرنژاد از آخرین لحظه حیات بابانظر

کتاب بابا نظر

فرزند کوچک شهید نظرن‍ژاد (بابانظر) با بیان خاطره‌ای از آخرین لحظه حیات این شهید بزرگوار گفت:‌ شهید نظرنژاد در آخرین لحظه حیات می ‌گفت که بوی شهدا را حس می‌کند.

 

روزهای آخر عمر شهید نظرنژاد به همراه ایشان به کردستان رفته و به یکی از ارتفاعات که بچه‌های سپاه آنجا حضور داشتند عزیمت کرده و با این شهید بزرگوار به بازدید از منطقه پرداختیم که شهید بابانظر با حضور در این منطقه می‌گفت که من بوی شهدا را حس می‌کنم و اینجا بوی شهدا را می‌دهد.

‌بعد از مدتی شهید بابانظر روی یک تخته سنگ در همان منطقه دراز کشید و در حالی که یکی از یادگاران دفاع مقدس در حال نشان دادن منطقه و تشریح آن برای سربازان و بازدید کنندگان بود، ناگهان متوجه شدم حال پدرم خوب نیست، بلافاصله دیگران را هم خبر کردم، اما زمانی که قصد داشتیم ایشان را به پایین ارتفاعات و از آنجا به بیمارستان منتقل کنیم کار از کار گذشت و بابانظر به یاران شهیدش پیوست .

 

مرتضی نظرنژاد در ادامه گفت: شهید بابانظر از همان ابتدا عاشق امام و شهدا بود به گونه‌ای که هر وقت امام (ره) در تلویزیون صحبت می‌کرد، محو ایشان می‌شد.

وی هم چنین با اشاره به منش پهلوانی بابانظر تصریح کرد :‌ این شهید چون پهلوان بود، منش و رفتارش هم پهلوانی بود و در زندگی خود حضرت علی (ع) را سرلوحه و الگوی خود قرار داده بود و همیشه به این امام همام اقتدا می‌کرد.

شهید نظرنژاد در منزل با بچه‌ها بسیار مهربان بود و همین حس را در جبهه‌ها با بچه‌های بسیجی هم داشت، برای همین به بابانظر معروف بود

شهید نظرنژاد در منزل با بچه‌ها بسیار مهربان بود و همین حس را در جبهه‌ها با بچه‌های بسیجی هم داشت، برای همین به بابانظر معروف بود.

یادگار شهید نظر ن‍ژاد در ادامه گفت:‌ برخی‌ها فکر می‌کنند شهدا آدم‌های افسانه‌ای و غیرقابل دسترسی‌اند در حالی که بسیاری از شهدا افراد معمولی هستند که قبل از انقلاب به کارهای معمولی مشغول بودند منتها تنها فرق آنها با انسان‌‌های دیگر این است که ولایت فقیه را درک کرده بودند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۸۹ ، ۱۱:۳۰
سعید

 مردی به شجاعت بابانظر

یک روز در پایگاه بودم . یکی از برادرهایی که قرار بود به خط مقدم برود آمد و به من گفت : به آقا محمد حسن بگو من رو با خودش به خط نبرد و گرنه پسرم ( احسان ) یتیم می شود . اصرار زیادی می کرد . در حینی که صحبت می کرد آقا محمد حسن با ماشین آمد . صدا زد و گفت : به فلانی بگو سریع بیاید که میخواهیم برویم . آن فرد گفت : یا ابوالفضل ، به محمد حسن بگو من را با خودش نبرد . گفتم : خودت که می بینی ، محمد حسن گفت به شما بگویم که سریع بروید . این بنده خدا با ترس و لرز زیادی رفت .

کتاب بابا نظر

بعد از عملیات پیش من آمد . سلام کردم و حالش را پرسیدم و گفتم : خط رفتی و شهید هم نشدی ، پس بنشین و تعریف کن ببینم در خط که بودی چه کار کردی؟ گفت : چیزی نگو ، از این به بعد اینجا نمی مانم و همیشه به خط مقدم می روم . به شوخی گفتم : آره جون احسانت ! همیشه به خط مقدم می روی؟ گفت : بله همیشه می خواهم همراه بابانظر باشم . محمد حسن در منطقه معروف به بابانظر بود . گفتم : تو که از رفتن به خط می ترسیدی؟ گفت : یک چیزهایی از بابانظر دیدم که تمام ترسم ریخت . گفتم : خب، تعریف کن . گفت : شب اول که رفتیم بچه ها می گفتند که عراقی ها داخل سنگر ها می شوند و بچه ها را سر می برند و از این طور حرفها . همه بچه ها خوابیده بودند ولی من از شدت ترس به کنج سنگر رفته بودم و خوابم نمی برد . نیمه های شب بود که دیدم کسی در بیرون حرکت می کند و مرتب بلند می شود و می نشیند . فکر کردم که عراقی ها آمده اند . ولی بعد متوجه شدم که شخصی بیرون سنگر نماز می خواند . بیرون رفتم و دیدم که آقا محمد حسن است . به سنگر آمدم و خوابیدم . بعد از اذان صبح دیدم که اقا محمد حسن از سنگر بیرون رفت که نماز بخواند ولی بعد داخل سنگر نیامد . ناگهان صدای هواپیماهای عراقی را شنیدم که آمدند و خط را بمباران کردند .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۸۹ ، ۱۱:۲۷
سعید

عمامه سرخ

نماز جماعت هایش معروف بود بین همه .هیچ وقت نماز راطولانی نمی کرد،مگر نماز فُرادایش را که سجده هایش طولانی بود وگریه هایش زیاد! این اواخر می گفت : "از خودم بدم می آید .خسته شدم از بس برای مجلس شهدا سخنرانی کرده ام .از وقتی آمد ه ام جبهه ،ماه ها را می شمرم که سر سی ماه جواب ومزد کارهایم را از خدابگیرم".

حجت الاسلام عبدالله میثمی - نماینده امام در قرارگاه خاتم الانبیاء (ص)

پیش از عملیات ،خانواده اش از اصفهان آمدند اهواز دیدنش .پسر کوچکش هادی تااورادید،پرید بغلش وگفت: "بابا!چراصدام هنوز شما را نکشته ؟"واو خندید. قبل از رفتن ،زیارت حضرت زهرا(س)خواند. شهادت حضرت نزدیک بود ورمز عملیات هم یازهرا (س) ! از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد،اما دیگر بر نگشت. یک ترکش به سرش خورده بود. بردنش بیمارستان.چند روز طول کشید و شب شهادت حضرت فاطمه (س)،عبدالله میثمی هم شهید شد.

 طلبه شهید عبدالله میثمی،دلداده حضرت مادر

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۸۹ ، ۰۷:۵۸
سعید
 

شهید برونسی و تعهد به کار

قسمت 9 :

سرمازده :

حجت الاسلام محمد رضا رضایی

پنجاه متر زمین داشتم تو کوی طلّاب . سندش مشاع بود، ولی نمی گذاشتند بسازم . علناً می گفتند: باید حق حساب بدی تا کارت راه بیفته.

از یک طرف به این کار راضی نمی شدم ، از طرفی هم خانه را باید حتماً می ساختم ، ولی آنها نمی گذاشتند. سردی هوا و زمستان هم مشکلم را بیشتر می کرد.

شب

بالاخره یک روز تصمیم گرفتم شبانه دور زمین را دیوار بکشم . رفتم پیش اوستا عبدالحسین و جریان را بهش گفتم . گفت : یک بنای دیگه هم می گم بیاد ، خودتم کمک می کنی ان شاء الله یک شبه کلکش رو می کنیم .

فکر نمی کردم به این زودی قبول کند، آن هم تو هوای سرد زمستان.

شب نشده ، مصالح را ردیف کردیم . بعد از نماز مغرب ، با یکی دیگر آمد. سه تایی دست به کار شدیم.

بهتر و محکم تر از همه او کار می کرد. خستگی انگار سرش نمی شد. به طرز کارش آشنا بودم. می دانستم برای معاش زن و بچه اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می ریزد و زحمت می کشد . توی گرم ترین روزهای تابستان هم بنایی اش تعطیل نمی شد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۸۹ ، ۰۸:۳۹
سعید