قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

اولین شهید انقلاب روح الله


روحانی شهید سید یونس حسینی آغوزبنی یا رودباری نخستین شهید انقلاب اسلامی ایران و نهضت امام خمینی است که متأسفانه به هر دلیل تاکنون جایگاه ایشان به‌عنوان اولین شهید نهضت امام خمینی ناشناخته مانده است.
سید یونس رودباری

 شهید سید یونس حسینی آغوزبنی در سال ۱۳۱۱ در روستای آغوزبن از توابع شهرستان رودبار در خانواده‌ای متدین چشم به جهان گشود. این شهید در حمایت از بیانات امام راحل علیه شاه، توسط رژیم پهلوی مجروح شد و براثر شدت جراحات، به فیض شهادت نائل آمد و بر همین اساس، اولین شهید انقلاب اسلامی نام گرفت.

«سید یونس حسینی رودباری» اولین شهید نهضتِ امام خمینی است که نه‌تنها در ایران، تعداد کمی او را می‌شناسند، بلکه متأسفانه حتی در زادگاهش، رودبار هم به‌درستی شناخته‌شده نیست. با مراجعه به تاریخ معاصر، نقطه آغاز نهضت ِ جهانی حضرت روح‌الله را باید، فروردین 1342، دانست.

سید یونس رودباری

 روز واقعه

 روز جمعه دومین روز از فروردین 1342، به مناسبت سالروز شهادت حضرت امام جعفر صادق (صلوات‌الله‌علیه) مجلس ذکری در محوطهٔ مدرسه فیضیه قم برگزار شد. این مجلس، به‌طور ناگهانی با حمله چند ده‌ها نفر که با چوب و دسته کلنگ مسلح بودند، مورد هجوم قرار گرفت و طلاب و روحانیون حاضر در جلسه، به شکلی بی‌رحمانه و بی‌سابقه مورد ضرب و شتم قرارگرفته و تعدادی از آنان از بالکن‌های مدرسه به زیر افکنده شده و تمامی حجره‌های مدرسه فیضیه، زیرورو شده و اموال شخصی طلاب نابود شد.

هیچ‌کس تعداد دقیق شهدای این روز را نمی‌داند اما نام «سید یونس رودباری» به‌عنوان طلبه‌ای که براثر هجوم چماق دارانِ رژیم پهلوی، به شهادت رسید، توسط تمامی شاهدانِ آن جنایت، در تاریخ ثبت شد و با این حادثه و خون‌های به‌ناحق ریخته در آن، عمیق‌ترین چالش میان رژیم پهلوی و توده‌های مسلمان مردم ایران خلق شد.

چالشی که کمتر از صد روز بعد، با برپایی بزرگ‌ترین تظاهراتِ ضد سلطنت تا آن زمان در 15 خرداد 1342، به اوج خود رسید و فصل جدیدی را در ادوار حیات امت اسلام گشود.

سید یونس رودباری

 در کلام بزرگان

اطلاعات زیادی درباره «سید یونس رودباری» وجود ندارد. فقط این‌که متولد 1311 شمسی در خانواده کشاورزی به نام «میر محمدعلی حسینی» و هفت سال پیش از شهادتش، وارد «حوزه علمیهٔ قم» شده و از شاگردان حضرت «امام خمینی» بوده است؛ و دیگر؛ چند قطعه عکس و مزاری که در زادگاهش، زیارتگاهی آباد است و یادی که در تاریخِ نهضتِ حضرت روح‌الله، جاودانه شد.
حضرت امام در اعلامیه خویش در سال 42 از ایشان به این‌گونه یاد می‌کنند:

«... دیروز پدر قد خمیدهٔ مرحوم سید یونس رودباری که آثار عظمت مصیبت چهره‌اش را درهم‌شکسته بود، به ملاقات من آمد. با چه زبان می‌شود مادرهای فرزند مرده و پدرهای غم‌دیده را تسلیت داد؟ باید به پیغمبر اسلام ـ صلی‌الله علیه و اله ـ و امام عصر ـ عجل‌اللّه تعالی فرجه ـ عرض تسلیت کرد...» 


با چه زبان می‌شود مادرهای فرزند مرده و پدرهای غم‌دیده را تسلیت داد؟ باید به پیغمبر اسلام ـ صلی‌الله علیه و اله ـ و امام عصر ـ عجل‌اللّه تعالی فرجه ـ عرض تسلیت کرد...


سید یونس رودباری

 مقام معظم رهبری از ایشان به نام سید یونس رودباری یاد می‌کنند: «...یورش به مدرسه فیضیه عصر روز دوم فروردین 42 که مصادف با 25 شوال 82 و شهادت امام صادق (ع) بود، مجلس روضه‌ای از سوی آیت‌الله گلپایگانی در مدرسه فیضیه برگزارشده بود...

یک کار دیگری که انجام گرفت و سرنخ آن از طرف امام بود برگزاری مجالس فاتحه برای شهدای مدرسه فیضیه بود. از شهدای مشخص و نامدار آن مدرسه سید یونس رودباری بود. یادم هست که در محله‌های دوردست قم فاتحه گذاشتند.

طلاب هم راه می‌افتادند و در این مجالس شرکت می‌کردند. کار مهم دیگری که امام انجام دادند، استفاده از حادثه مدرسه فیضیه برای گسترش مبارزه به سراسر ایران بود، امام از وقتی‌که فاجعه مدرسه فیضیه اتفاق افتاد، به فکرش رسید که این حادثه را در سراسر کشور منعکس کند و آن را زنده نگه دارد...»

آرامگاه شهید سید یونس حسینی آغوزبنی که در روستای آغوزبن شهرستان رودبار گیلان است.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۳۴
سعید

دعای مخصوص خواب، در سنگر


 طنز ، شوخی ، خنده ، آن هم در جبهه! وسط دود و آتش و گلوله های توپ و تانک! این، هنر رزمندگان دلیر اسلام بود که در اوج نبرد با دشمنان بعثی ، چنان آرام و مطمئن بودند که دشمن را به هیچ می پنداشتند . 


دعای وقت خواب :

تازه چشممان گرم شده بود که یکی از بچه‌ها، از آن بچه‌هایی که اصلاً این حرف‌ها بهش نمی‌آید، پتو را از روی صورتمان کنار زد و گفت‌: بلند شید، بلند شید، می‌خوایم دسته جمعی دعای وقت خواب بخوانیم.

هر چی گفتیم: « بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یک شب دیگر، دست از سر ما بردار، حال و حوصله‌اش را نداریم.»

رزمندگان

اصرار می‌کرد که: «فقط یک دقیقه، فقط یک دقیقه. همه به هر ترتیبی بود، یکی‌ یکی بلند شدند و نشستند.»

شاید فکر می‌کردند حالا می‌خواهد سوره‌ی واقعه‌ای، تلفیقی و آدابی که معمول بود بخواند و به جا بیاورد، که با یک قیافه‌ی عابدانه‌ای شروع کرد: بسم اللـ....ه الرحمـ....ن الرحیـ....م همه تکرار کردند بسم الله الرحمن الرحیم... و با تردید منتظر بقیه‌ی عبارت شدند، اما بعد از بسم الله، بلافاصله اضافه کرد: ‌«همه با هم می‌خوابیم» بعد پتو را کشید سرش.

بچه‌ها هم که حسابی کفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جانش و با یک جشن پتو حسابی از خجالتش در آمدند.

 

 قدمت روی چشمانم! :

 از آن آدم‌هایی بود که فکر می‌کرد مأمور شده است که انسان های گناهکار، به خصوص عراقی‌ های فریب خورده را به راه راست هدایت کند و کلید بهشت را به دستشان بدهد.

مسؤول تبلیغات گردان شده بود. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می‌انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می‌شد و عراقی‌ها مگسی می‌شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می‌کردند.

از رو هم نمی‌رفت. تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی‌ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن‌ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد. مسؤول تبلیغات برای این که روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می‌آییم» را گذاشت. لحظه‌ای بعد صدای نعره‌ای (البته با فارسی دست و پا شکسته) از بلندگوی عراقی‌ ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!»

تمام بچه‌ها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.»

 

ببین حال پریشانم! :

 اگر کسی نمی‌دانست قضیه چیه با خود می‌گفت: «خدا شفاش بده، احتمالاً کم و کسر داره، مثلاً یکی از کارهایش که خوب یادم هست از آن روزهایی که هنوز او را نمی‌شناختم این است که وقتی می‌دید بچه‌ها زیادی سرشان به کار خودشان گرم است، می آمد و در حالی که به ظاهر اعتنایی هم به دیگران نداشت به نقطه‌ای خیره می‌شد و می‌گفت: «ببین....ببین!»

طبیعی بود که هر کس چون تصور می کرد او را صدا می‌کند برمی‌گشت و او در ادامه در حالی که یک دستش را به سینه‌اش می‌زد می‌گفت: «ببین حال پریشانم، حسین جانم، حسین جانم»

یعنی مثلاً دارم نوحه می‌خوانم و کسی را صدا نکرده‌ام!


می‌گفت: «ببین....ببین!»

طبیعی بود که هر کس چون تصور می کرد او را صدا می‌کند برمی‌گشت و او در ادامه در حالی که یک دستش را به سینه‌اش می‌زد می‌گفت: «ببین حال پریشانم، حسین جانم، حسین جانم»

یعنی مثلاً دارم نوحه می‌خوانم و کسی را صدا نکرده‌ام!


آبگوشت :

 فروردین سال 1365در مقر شهید محمد منتظری، از مقرهای تیپ 44 قمربنی هاشم (ع) در نزدیکی سوسنگرد بودیم.

زیر حمله هوایی دشمن مشغول خوردن آبگوشت بودیم. آن را در یک سینی بزرگی ریخته بودیم و همگی دور آن نشسته بودیم.

برق که قطع شد، شیطنت‌ها شروع شد.هر کس کاری می کرد و در آن تاریکی سر به سر دیگری می گذاشت.

با هماهنگی قبلی قرار شد یکی از بچه‌ها از حوزه استحفاظی آقای خدادادی لقمه ای را بردارد، که ایشان با لحن خاصی گفت: لطفاً غواص اعزام نفرمایید،منطقه در دید کامل رادار قراردارد!

با این حرف او یک دفعه چادر از خنده بچه‌ها منفجر شد. اینقدر فضا شاد شده بود که کسی به فکر حمله هوایی دشمن نبود! (به نقل از علی اکبر رییسی )

 

ایستگاه صلواتی :

 دو تا از بچه‌های گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و‌های های می‌خندیدند. گفتم: «این کیه؟»

گفتند: «عراقی»

گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟» می‌خندیدند.

گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود!»

اینطوری لو رفته بود. بچه‌ها هنوز می‌خندیدند.

 

بنی‌صدر! وای به حالت!

 پدر و مادر می‌گفتند بچه‌ای و نمی‌گذاشتند بروم جبهه. یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباس‌های «صغری» خواهرم را روی لباس‌هایم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه‌ی آوردن آب از چشمه زدم بیرون، پدرم که گوسفندها را از صحرا می‌آورد داد زد: «صغرا کجا ؟»

برای اینکه نفهمد سیف‌الله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی می‌روم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با یک نامه پست کردم.

یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن کرد. از پشت تلفن به من گفت: «بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه.»

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۲۲
سعید