قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۹ ثبت شده است

بنای با بصیرت

قسمت 5 :

معصومه سبک خیز :

...آخرین نفری که آمد پیش عبدالحسین ، صاحب زمین بود ؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما. گفت : عبدالحسین برو زمین رو بگیر، حالا که از ما به زور گرفتن ، من راضی ام که مال شما باشه ، از شیر مادر برات حلال تر .

تو جوابش گفت : شما خودت خبر داری که چقدر از اون آب و ملک ها مال چند تا بچه یتیم بی سرپرست بوده ، اینا همه رو با همه قاطی کردن ، اگه شما هم راضی باشی ، حق یتیم رو نمی شه کاری کرد.

شهید برونسی

کم کم می فهمیدم چرا زمین را قبول نکرد . بالاخره هم یک روز آب پاکی ریخت به دست همه و گفت : چیزی رو که طاغوت بده، نجس در نجسه ، من هم همچنین چیزی نمی خوام ، اونا یک سر سوزن هم توی فکر خیر و صلاح ما نیستن .

وقتی تنها می شدیم ، با غیظ می گفت: خدا لعنتش کنه با این کارهاش چه بلایی سر مردم در می آره!

آب ها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند . عبدالحسین باز آستین ها را زد بالا و رفت کشاورزی برای این و آن . حسن، فرزند اولم ، هفت ماهش بود. اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند ، آمد گفت: از امروز باید خیلی مواظب باشی .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۷:۰۹
سعید

اوج گمنامی و غربت در دل هور

آی علی هاشمی ، هم ‎قبیله نو رسیده. چقدر دنیا کوچک است، چقدر زمانه زود سپری می‌شود و چقدر به قول قیصر، زود دیر می‎شود.

انگار همین دیروز بود که در قرارگاه کربلا همه حرف تو را می‎زدند. علی هاشمی در قرارگاه جزیره مانده و عقب نمی‎آید. بی‎ تابی ‎‎های فرماندهی کل، دلشوره‎ ‎های علی شمخانی و بی‎حوصلگی احمد غلامپور که چرا علی عقب نمی‎آید.

عاقبت در یک روز گرم تابستانی بیسیم با کد، خبر سقوط قرارگاه را داد. من با شنیدن خبر، مثل آدم بهت ‎زده تنها قدم می‎زدم و باورم نمی‎ شد.

هور

شب پس از نماز مغرب و عشاء، همه فرماندهان در قرارگاه جمع شدند. وضعیت جبهه‎‎های جنوب ناامید کننده بود. کسی اصلا متوجه عقب‎نشینی‎‎ها نبود، تنها و تنها می‎گفتند پس علی هاشمی چه شد؟

آقا محسن مثل کوه ایستاده بود و دم نمی‎ زد. من از شدت علاقه او به تو خوب خبر داشتم. چهره‎اش لبریز از غم و اندوه بود. به تمام فرماندهان دستورات لازم را داد. جلسه تمام شد و هر کس سراغ کارش رفت. من ماندم و از دور آقا محسن را رصد می‎کردم که امشب با نبودن تو فرمانده سپاه ششم امام جعفر صادق(ع) خوزستان چه می‎کند؟ چقدر قدم زد و چه حرف‎ هایی را که زیر لب می‎زد و من نمی‎فهمیدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۶:۴۸
سعید

دعوتنامه ای برای شهادت

حاج آقای بنابی، مدیر حوزه علمیه نباب تعریف می کرد:

طلبه ای بود. پانزده ساله. وقتی نماز می خواند، با تمام سلول های بدنش می گفت: «الله اکبر». تمام روح و جانش در تعقیب نماز صبحش می خواند: «حسبی حسبی ، حسبی، من هو حسبی». درس می خواند، جبهه هم می رفت. ایام عملیات کربلای پنج، سال 1365 بود. در جبهه نیرو نیاز بود.

نماز

آمد دفتر پیش من که دیگر نمی توانم جبهه بروم، پایم مجروح است و تازه عمل کرده ام. عصایی هم زده بود زیر بغلش. گفتم منظورت چیست؟ گفت: از درس هایم خیلی عقب مانده ام. می خواهم بمانم و عقب افتادگی ها را جبران کنم و اگر اجاره بدهید بروم تجدید دیداری با مادر کنم و برگردم حوزه و مشغول ادامه درس شوم. رفت.!!!!!!!!!!!!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۶:۳۹
سعید

چند خطی برای تو ...

می ترسم از اینکه راه را بدون تو گم کنم ....

این چند خط را فقط برای تو می نویسم. برای تو که این روزها بد جور سینه ات خس خس می کند. برای تو و به یاد سرفه های شبانه ات که بدجوری پَکرت کرده. نه اینکه از درد سرفه ها گله داشته باشی، که خودم شنیدم در سجده نمازت از خدا می خواستی به خاطر آزار ناخواسته همسایه ها از گناهت بگذرد.

جانباز

دروغ چرا ، اینجا می نویسم چون رویم نمی شود به خودت بگویم. اینجا می نویسم چون خجالت می کشم رک و راست با خودت حرف بزنم. راستش بدجور می ترسم از اینکه نباشی. از اینکه سایه ات روی سرم نباشد. می دانم این حال و روزت تازگی ندارد و قبل تر هم یادگاری دوران عشق بازی ات با خدا به زحمتت انداخته بود، اما این بار نمی دانم چرا بیشتر از همیشه ترسیده ام. چند روز پیش وقتی دیدم دور از چشم همه داشتی دستمال خونی ات را می شستی، تمام بدنم لرزید. پاهایم سست شد. نشد که بایستم و تماشایت کنم. فرار کردم. رفتم تا نبینم. و شاید تا نبینی ام. نبینی که پسرت، پسر رشیدت چطور زمین گیر شده..

راستش از یک چیزی هم خیلی می ترسم. از خودم بعد از تو.! می ترسم از اینکه راه را بدون تو گم کنم. که نفهمم کجا باید بروم و چه باید بکنم. به خودت نگفته ام اما تمام این سال ها را، لحظه به لحظه اش را به تک جمله هایت که مثل چراغ راهم بود مدیونم. باور کن خجالت می کشم از گفتنش اما "و الله" که من بدون تو هیچم. هیچ ..

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۲:۲۷
سعید

به حزب اللهی بودن افتخار کنید

سخنان رهبر انقلاب در جمع زائران راهیان نور (شلمچه - 78)

بسم‌ الله الرّحمن الرّحیم

اَلحَمدُللهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلاة وَ السَّلامُ عَلی سَیّدِنا وَ نَبیّنا أبِی‌القاسِمِ المُصطَفی مُحَمّدٍ وَ عَلی آلِهِ الأطیَبِینَ الأطهَرِینَ المُنتَجَبینَ الهُداةِ المَهدِیّینَ.

امروز شرکت من در مجموعه‌ی زائران خاکِ خونینِ شلمچه، برای بزرگ داشتِ یاد و نام شهیدان عزیز و مردان بزرگی است که با خون خود، با جهاد و همّت خود، با عزم و اراده ‌ی خود، نام شلمچه و خرّم شهر و خوزستان و ایران را در تاریخ، بلند کردند.

رهبر

ملّت ایران در دوره ی معاصر، هر چه عظمت و عزّت در دنیا دارد، به برکت خون رزمندگانی است که در این سرزمین ‌های خونین، حضور پیدا کردند و جان خود، سلامت و جوانی خود را برای اسلام، برای ملّت و میهن‌ شان در طبقِ اخلاص گذاشتند و تقدیم کردند. ایران، امروز هر چه دارد و در آینده هر چه به دست بیاورد، به برکت خون این شهیدان است. اگر این شهدایی که شلمچه، یادگار آن ها و این بیابان ‌های خونین، حاملِ نشانه‌ های آن هاست، نبودند، امروز در این کشور، از استقلالِ ملّی، از شرف ملّت، از اسلام و از هیچ چیزِ ایرانی، نشانِ برجسته‌ای نبود؛ این ها در مقابل دشمن مهاجمی که بدون کم ترین ملاحظه‌ای به مرزهای جغرافیایی و مرزهای ملّی و مرزهای اعتقادی حمله کرده بود، ایستادند.

جوانان عزیز! مردان و زنان! در هر کجا که هستید و این سخن را می ‌شنوید، یا بعداً خواهید شنید، بدانید یک کشور و یک ملّت، بالاترین سرمایه‌اش همّت و عزم و ایمانِ جوانان آن کشور است. ایمانِ همراه با اراده ‌ی قوی، ایمانِ همراه با تصمیم، ایمانِ همراه با روشن ‌بینی، همان چیزی است که این کشور را یک روز نجات داد؛ امروز هم مهم ترین چیزی که این کشور و این ملّت را حفظ کرده است، همین ایمان است.

روحیه ی سلحشوری، روحیه ی مقاومت و ایستادگی در مقابل دشمن، روحیه ی نفرت از دشمنی که نه فقط با جان و مال این ملّت، بلکه با فرهنگ، ایمان و اسلامِ این ملّت دشمن است، روحیه ی بی ‌اعتمادی به دشمن و آمادگی برای دفاع، این روحیات عالی است که یک کشور را عزیز و استقلال آن را حفظ می‌کند و استعدادهای یک کشور را به بروز و ظهور می‌رساند و به آقایی و عزّت، نایل می‌کند.

ای جوانان عزیز! این روحیات را در خودتان حفظ کنید. اسلامتان را قدر بدانید. یاد شهیدان را قدر بدانید. ایمانِ عمیق‌ تان به قرآن و اسلام و پیوند تان با روحانیت را قدر بدانید. مسؤولان را که از خود شما هستند؛ دولت، مجلس و قوّه ی قضائیه را قدر بدانید. روحیه ی پیوند میان آحاد ملّت را قدر بدانید؛ خصوصیات اسلامی و ایمانی را یعنی پای‌ بندی و تعبّد را که بحمدالله در ملّت ایران هست قدر بدانید؛ به حزب‌اللهی بودن، افتخار کنید.

آن ملّتی که در راه خدا قدم بردارد، سرافراز و پیروز است. همه ی دنیا هم اگر در مقابل آن ملّت قرار بگیرند، نمی‌توانند او را به زانو در بیاورند.

آیت الله خامنه ای

 این چیزها در ملّت ما هست، این ها را قدر بدانید. البته دشمنانِ فکری، سیاسی و ایمانی که همان سردمدارانِ استکبارِ جهانی هستند با این چیزها دشمن ‌اند. آن ها از روحیه ی ایمانِ این مردم و عزم و اراده ی این جوان ‌ها ضربه خوردند؛ باید هم دشمن باشند. اما شما ملّت بزرگ ایران، شما جوان‌های مؤمن، آن چه دارید، از این روحیات اسلامی دارید. در آینده هم آن‌ چیزی که این کشور را به اوج آبادی و توانایی و اقتدار می‌ رساند، همین خصوصیات اسلامی است؛ باید این ها را قدر بدانید و از همه بیش تر یاد شهیدانِ عزیزتان را زنده بدارید.

من این سرزمین را یک سرزمین مقدّس می‌دانم.

 این‌جا نقطه ‌ای است که ملائکه ی الهی که شاهدِ فداکاری مخلصانه ی این شهدای عزیز بودند، به این‌جا تبرّک می‌جویند.

 این‌ جا متعلّق به هر کسی است که دلش برای اسلام و برای قرآن می‌تپد. این‌جا متعلّق به همه ی ملّت ایران است. دل های همه ی ملّت ایران، متوجه این نقطه، این بیابان و همه ی این مناطقی است که شاهدِ فداکاری ‌های جوان ها بوده است. شما که این ‌جا را گرامی می ‌دارید، خوب می‌کنید؛ آمدن شما و احترام به این نقطه، بسیار به جا و بسیار کار صحیحی است. بنده هم خواستم به ارواح طیّبه ‌ی شهیدان و به نفس ‌های معطّر جوانان مؤمن، تبرّک بجویم و به این عزیزان احترام کنم؛ من‌ هم آمدم در جمع شما شرکت کردم.

امیدوارم همه بتوانیم از یاد این شهیدان، بهره ‌ی معنوی و فیض حقیقی ببریم و إن‌ شاءالله خانواده‌های مکرّم شهدا اجر خودشان را از خدای متعال در دنیا و آخرت بگیرند و چشم شان به علوّ درجاتِ شهیدان شان روشن بشود.

                                                                                               و‌َالسّلامُ‌عَلیکُم‌ و َ‌رَحمَت‌الله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۲:۲۵
سعید

رکورد دار بیشترین  پرواز جنگی

به مناسبت سالروز شهادت علی اکبر شیرودی

نام و نام خانوادگی: علی اکبر قربان شیرودی

تاریخ تولد: 1334

نام پدر :محمد علی

تاریخ شهادت : 08/02/1360

محل تولد : مازندران/حومه تنکابن/بالاشیرود

محل شهادت : سیه قره بلاغ دشت ذهاب (اطراف تنگه حاجیان)

شهادت علی اکبر شیرودی

آشنایی با شهید شیرودی :

در دی ماه سال 1334 در قریه «بالا شیرود» واقع در حومه تنکابن نوزادی متولد شد که او را علی اکبر نامیدند. او کودکی را در زیر سایه پرمهر و زحمتکش پدر کشاورز خویش گذراند ، علوم و قرآن را از او آموخت. علی‌ اکبر تا سال سوم دبیرستان در مدرسه روستای مجاور تحصیل نمود و سپس عازم تهران شد. شیرودی با اتمام تحصیلات متوسطه در سال 1351 وارد ارتش شد و پس از طی دوره مقدماتی خلبانی و دوره خلبانی هلی‌کوپتر کبرا با درجه «ستوانیاری» فارغ‌التحصیل گشت. در رژیم منحوس پهلوی صبر و انتظار پیشه کرد. زمانیکه راهپیمایی مردم در خیابان ‌ها شروع شد وی از اولین ارتشیانی بود که به صفوف مردم پیوست و به فرمان امام پادگان را ترک کرد و اقدام به تشکیل گروه چریکی نمود. علی ‌اکبر در تشکیل کمیته استقبال از امام در کرمانشاه نقش مهمی را ایفا نمود و سرپرستی گروه گشت و حفاظت شهر کرمانشاه را بر عهده گرفت. شیرودی پس ازا نقلاب از بنیان ‌گذاران کمیته در کرمانشاه بود و همکاری بسیاری با سپاه پاسداران داشت و با شروع جنگ تحمیلی ساعتی از جبهه فاصله نگرفت . 40 بار سانحه دید و 300 بار هلی‌کوپترش مورد اصابت گلوله قرار گرفت او با دارا بودن بالاترین ساعت پرواز جنگی در جهان ارتفاعات غرب را جولانگاه خویش قرار داد و سرسختانه می‌جنگید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۲:۱۷
سعید

معیار ازدواج شهید برونسی

قسمت 4 :

معصومه سبک خیز (همسر) :

سال هزار و سیصد و چهل و هفت بود . روز های اول ازدواج ، شیرینی خاص خودش را داشت. هر چه بیشتر از زندگی مشترکمان می گذشت ، با اخلاق و روحیه او بیشتر آشنا می شدم .

گل رز

 کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده ؛ پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است.

آن وقت ها توی روستا کشاورزی می کرد. خودش زمین نداشت ، حتی یک متر. همه اش برای این و آن کار می کرد. به همان نانی که از زحمت کشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی.

همان اول ازدواج رساله حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله های دیگری که دیده بودم ، فرق می کرد؛ عکس خود امام روی جلد آن بود، اگر می گرفتند ، مجازات سنگینی داشت.

پدرم چند تایی از کتاب های امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند. کار های دیگری هم تو خط انقلاب می کرد. انگار این ها را خدا ساخته بود برای عبدالحسین . شب ها که می آمد خانه ، پدرم براش رساله می خواند و از کتاب های دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همین ها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون می کرد. وقتی گوش می داد ، توی نگاهش ذوق و شوق موج می زد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۰:۵۸
سعید