قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۶:۳۹ ق.ظ

دعوتنامه ای برای شهادت

دعوتنامه ای برای شهادت

حاج آقای بنابی، مدیر حوزه علمیه نباب تعریف می کرد:

طلبه ای بود. پانزده ساله. وقتی نماز می خواند، با تمام سلول های بدنش می گفت: «الله اکبر». تمام روح و جانش در تعقیب نماز صبحش می خواند: «حسبی حسبی ، حسبی، من هو حسبی». درس می خواند، جبهه هم می رفت. ایام عملیات کربلای پنج، سال 1365 بود. در جبهه نیرو نیاز بود.

نماز

آمد دفتر پیش من که دیگر نمی توانم جبهه بروم، پایم مجروح است و تازه عمل کرده ام. عصایی هم زده بود زیر بغلش. گفتم منظورت چیست؟ گفت: از درس هایم خیلی عقب مانده ام. می خواهم بمانم و عقب افتادگی ها را جبران کنم و اگر اجاره بدهید بروم تجدید دیداری با مادر کنم و برگردم حوزه و مشغول ادامه درس شوم. رفت. بعد از دو روز طلبه ها همه برگشتند و آماده رفتن به جبهه بودند حال و هوای خاصی در مدرسه حاکم بود. شعر آهنگران هم از بلندگو پخش می شد: > او هم بود داشت می آمد طرفم.  تعجب کردم. گفت: اجازه بدهید من هم بروم جبهه. بیشتر تعجب کردم که چرا نظرش برگشته. هر چه اصرار کردم که بماند، راضی نشد گفتم شاید این حال و هوا را دیده و احساساتی شده. اجازه ندادم. رفتم بیرون کنار اتوبوس هایی که آماده حرکت بودند. دیدم ایشان آمده و دست بردار نیست. گفت: می خواهم خصوصی با شما صحبت کنم. رفتیم یک جای خلوت پیدا کردیم.

گفت: قرار بود من برای دیدار مادرم بروم و برگردم و بمانم و درس ها را در حوزه ادامه دهم. خیال رفتن به جبهه را نداشتم. اما شب که رفتم، خواب دیدم یک لوح سبز بسیار نورانی و شفاف دادند دست من که بخوانم. دیدم دعوتنامه است.

این را که برای من تعریف کرد، گفتم تو برو؛ تو دعوت شده ای، خوشا به حالت! بدرقه اش کردم و رفت. چند روز بعد ...

از من خواسته بود که به جبهه بروم. با خودم فکر کردم که من با این وضعیت پا که نمی توانم بروم؛ این کیست که این طور برای من دعوتنامه نوشته؟ پای نامه را که نگاه کردم، دیدم نوشته: «کتبه الحجه بن الحسن». از خواب بیدار شدم. متحیر و بهت زده  بودم؛ باز خوابیدم. تعجب می کردم که با این وضعیت پاهایم، این دعوتنامه چیست. دوباره در خواب دیدم همان لوح را داده اند به دستم و در آن نوشته است که اگر مجروح هم هستی، باید به جبهه بیایی. و همان امضا پایش بود. برای بار سوم به خواب رفتم و مجدداً این خواب را دیدم.

این را که برای من تعریف کرد، گفتم تو برو؛ تو دعوت شده ای، خوشا به حالت! بدرقه اش کردم و رفت. چند روز بعد تماس گرفتند که یکی از طلاب شما شهید شده است. بیایید او را ببرید. رفتم دیدم خودش بود: «عوض جاودان».

مادرش می گفت: آن چند شبی که اینجا بود، تا صبح اشک می ریخت .
روز آخر آمد خداحافظی کرد و رفت.



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

دعوتنامه ای برای شهادت

پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۶:۳۹ ق.ظ

دعوتنامه ای برای شهادت

حاج آقای بنابی، مدیر حوزه علمیه نباب تعریف می کرد:

طلبه ای بود. پانزده ساله. وقتی نماز می خواند، با تمام سلول های بدنش می گفت: «الله اکبر». تمام روح و جانش در تعقیب نماز صبحش می خواند: «حسبی حسبی ، حسبی، من هو حسبی». درس می خواند، جبهه هم می رفت. ایام عملیات کربلای پنج، سال 1365 بود. در جبهه نیرو نیاز بود.

نماز

آمد دفتر پیش من که دیگر نمی توانم جبهه بروم، پایم مجروح است و تازه عمل کرده ام. عصایی هم زده بود زیر بغلش. گفتم منظورت چیست؟ گفت: از درس هایم خیلی عقب مانده ام. می خواهم بمانم و عقب افتادگی ها را جبران کنم و اگر اجاره بدهید بروم تجدید دیداری با مادر کنم و برگردم حوزه و مشغول ادامه درس شوم. رفت. بعد از دو روز طلبه ها همه برگشتند و آماده رفتن به جبهه بودند حال و هوای خاصی در مدرسه حاکم بود. شعر آهنگران هم از بلندگو پخش می شد: > او هم بود داشت می آمد طرفم.  تعجب کردم. گفت: اجازه بدهید من هم بروم جبهه. بیشتر تعجب کردم که چرا نظرش برگشته. هر چه اصرار کردم که بماند، راضی نشد گفتم شاید این حال و هوا را دیده و احساساتی شده. اجازه ندادم. رفتم بیرون کنار اتوبوس هایی که آماده حرکت بودند. دیدم ایشان آمده و دست بردار نیست. گفت: می خواهم خصوصی با شما صحبت کنم. رفتیم یک جای خلوت پیدا کردیم.

گفت: قرار بود من برای دیدار مادرم بروم و برگردم و بمانم و درس ها را در حوزه ادامه دهم. خیال رفتن به جبهه را نداشتم. اما شب که رفتم، خواب دیدم یک لوح سبز بسیار نورانی و شفاف دادند دست من که بخوانم. دیدم دعوتنامه است.

این را که برای من تعریف کرد، گفتم تو برو؛ تو دعوت شده ای، خوشا به حالت! بدرقه اش کردم و رفت. چند روز بعد ...

از من خواسته بود که به جبهه بروم. با خودم فکر کردم که من با این وضعیت پا که نمی توانم بروم؛ این کیست که این طور برای من دعوتنامه نوشته؟ پای نامه را که نگاه کردم، دیدم نوشته: «کتبه الحجه بن الحسن». از خواب بیدار شدم. متحیر و بهت زده  بودم؛ باز خوابیدم. تعجب می کردم که با این وضعیت پاهایم، این دعوتنامه چیست. دوباره در خواب دیدم همان لوح را داده اند به دستم و در آن نوشته است که اگر مجروح هم هستی، باید به جبهه بیایی. و همان امضا پایش بود. برای بار سوم به خواب رفتم و مجدداً این خواب را دیدم.

این را که برای من تعریف کرد، گفتم تو برو؛ تو دعوت شده ای، خوشا به حالت! بدرقه اش کردم و رفت. چند روز بعد تماس گرفتند که یکی از طلاب شما شهید شده است. بیایید او را ببرید. رفتم دیدم خودش بود: «عوض جاودان».

مادرش می گفت: آن چند شبی که اینجا بود، تا صبح اشک می ریخت .
روز آخر آمد خداحافظی کرد و رفت.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۲/۳۰
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی