قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۲۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

احکام چای خوردن در جبهه

اگر چای را با قند اول خوردید بعد شک کردید که یک قند خوردید یا دو قند


ناگهان احساسات مذهبی , انقلابی ما  به غلیان رسید گفتند مرغ یک پا دارد ما باید امروز برویم اهواز نماز جمعه! گفتم  عمرا  اگر اجازه بدهند شما تشریف خود را ببرید!  گفتند جیم می زنیم  می رویم  و برمی گردیم . گفتم : مگه من مرده ام که شما می خواهید نماز جماعت را پشت سر یک امام جماعت دیگر بخوانید من حاضرم به تنهایی همه شما را به فیض برسانم


احکام چای خوردن در جبهه

ناگهان احساسات مذهبی , انقلابی ما  به غلیان رسید گفتند مرغ یک پا دارد ما باید امروز برویم اهواز نماز جمعه! گفتم  عمرا  اگر اجازه بدهند شما تشریف خود را ببرید!  گفتند جیم می زنیم  می رویم  و برمی گردیم . گفتم : مگه من مرده ام که شما می خواهید نماز جماعت را پشت سر یک امام جماعت دیگر بخوانید من حاضرم به تنهایی همه شما را به فیض برسانم .

جماعت هم پذیرفتند (هانی ) هم رفت بچه های خرمشهر را آورد در صراط مستقیم ....! من هم رفتم جلو ایستادم و اسلحه را گرفتم با بچه ها هماهنگ کرده بودم که زمانی که من شرف حضور می آورم جماعت از ته حلق فریاد بزنند ( صل علی محمد یار امام خوش آمد ) جو گیر شده بودند و البته از حضور تاریخی من با پرتاب پوتین، قند و غیره ... (علی الخصوص غیره ....) استقبال کردند من هم مراتب تشکر را به جا آوردم و برای حفظ جان و مال و... جماعت را به نشستن دعوت کردم ناگهان به اهمیت بادی گارد که این جماعت شرق زده! به آن محافظ گویند پی بردم در اندک زمانی به مقدار دو محافظ که عبارت از : شهید امان دادی سمت چپ و شهید تقی پور که داوطلبانه محافظ  سمت راست  من شده بود اطراف من را گرفتند . من هم که از همه دشمنان در امان شده بودم سینه را صاف کردم و گفتم :

بسم الله الرحمن الرحیم . برادران اینجا جنگ است لذا معنی ندارد که دو خطبه داشته باشیم ممکن است 2 یا 4 یا 10 تا خطبه داشته باشیم  بستگی به خطیب دارد خطبه اول راجع به موضوع مهم و حیاتی احکام (چای ) است اگر چای را با قند اول خوردید بعد شک کردید که یک قند خوردید یا دو ، باید به شک اعتنا نکرده و.... و بعد بچه ها را به شکیات نماز بردم . خطبه بعدی و الی آخر................


بسم الله الرحمن الرحیم . برادران اینجا جنگ است لذا معنی ندارد که دو خطبه داشته باشیم ممکن است 2 یا 4 یا 10 تا خطبه داشته باشیم  بستگی به خطیب دارد خطبه اول راجع به موضوع مهم و حیاتی احکام (چای ) است اگر چای را با قند اول خوردید بعد شک کردید که یک قند خوردید یا دو

*********

در عملیات کربلای 5 نیروهای لشکر 5 نفر در موقعیت سخت و خطرناکی قرار گرفتند.

ما داخل سنگر کوچکی که گروهی از فرماندهان از جمله برادر شوشتری (جانشین فرمانده قرارگاه )در آن

حضور داشتند،نشسته بودیم. سردار شوشتری از آنجا به کمک بی سیم به هدایت عملیات مشغول بود و گویی اصلا در جمع ما قرار نداشت و روحش پیش نیروهای در خط بود. در آن بین برادر سعید مؤلف اناری برداشت و داشت آب لمبو می کرد

تا بخورد. وقتی فشارهایش را به انار بیش تر می کرد. گفتم :«آقا سعید! الان می ترکدها !»

اما آقا سعید گوش نکرد و ناگهان انار ترکید و مقدار زیادی آب انار روی سر و صورت آقای شوشتری ریخت .

یکدفعه آقای شوشتری بهت زده از جا پرید و چون هوش و حواسش در سنگر نبود . نگاهی به اطراف کرد و با گوشی بیسیم محکم به سر من زد و دوباره به کارش مشغول شد .

بعد از دفع حمله ی دشمن ، وقتی که آرامش به خط برگشت جرات کردم و به ایشان

گفتم : «حاج آقا ! سعید بود که انار را روی شما ریخت ، شما چرا مرا زدید ؟»

گفت :« هرچه بود ، تمام شد . او دور بود و شما نزدیک ! من هم کار داشتم
نمی شد او را بزنم !!»

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۰ ، ۰۹:۳۴
سعید

عملیات بی برگشت !

قسمت 14 :

عملیات بی برگشت :

حجت الاسلام محمدرضا رضایی

یک روز می گفت: موقعی که فرمانده گردان بودم، بین مسئولین رده بالا، صحبت از یک عملیات بود. منطقه ی عملیات، منطقه ی پیچیده و حساسی بود. قوای زیاد دشمن هم از یک طرف، و حدسش به حمله ی ما از طرف دیگر، کار را پیچیده تر می کرد. حسابی توی کمین ما نشسته بود و انتظار می کشید.

شهید برونسی

یک روز از کادر فرماندهی تیپ آمدند پیشم. بدون مقدمه گفتند؛ برات یک ماموریت داریم که فقط کار خودته، قبول می کنی؟

پرسیدم: چیه؟

گفتند: خلاصه اش اینه که توی این مأموریت، برگشتی نیست.

یکی شان زود گفت: مگه اینکه معجزه بشه.

گفتم: بگین تا بدونم مأموریتش چیه.

گفت: توی این عملیاتی که صحبتش هست، قرار شده از چند تا محور عمل کنیم. از تعداد نیروی دشمن، و از اینکه منتظر حمله ی ما هست، خودت خبر داری؛ بنابراین اگه ما توی این حمله پیروز هم بشیم، قطعاً تلفاتمون بالاست.

لحظه شماری می کردم هر چه زودتر از مأموریت گردان عبدالله 1 با خبر شوم. شروع کردند به توجیه کار من. گفتند: شما باید با گردانت بری تو دل دشمن، اون وقت باهاش درگیر بشی و مشغولش کنی. این طوری دشمن از اطرافش غافل می شه و ما می تونیم از محورهای دیگه عمل کنیم و قطعاً، به یاری خدا، درصد پیروزی مون هم می ره بالا.

ساکت  بودم. داشتم روی قضیه فکر می کردم. یکی شان ادامه داد: همون طور که گفتیم، احتمالش هست که حتی یکی از شماها هم زنده برنگرده، چون در واقع شما آگاهانه می رین تو محاصره ی دشمن و از هر طرف آتیش می ریزن رو سرتون؛ حالا مأموریت با این خصوصیت رو قبول می کنی یا نه؟

گفتم: بله، وقتی که وظیفه باشه، قبول می کنم.

شب عملیات، باز نیروها را جمع کردم. تذکرات لازم را به شان گفتم. نسبت به وظیفه ای که داشتیم، کاملاً توجیه شده بودند. کمی بعد راه افتادیم، به طرف دشمن.

با ذکر و توسل، توی خط اول نفوذ کردیم. بچه ها یکی از دیگری مصمم تر بودند. قدم ها را محکم بر می داشتند و  . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۰ ، ۰۹:۰۳
سعید

شناسایی شهیدگمنام بعداز21 سال 


شهید عزت الله کیخا بعد از بیست و یک سال گمنامی در رؤیای صادقه پدرش خود را معرفی می نماید و قبرش را در مزار شهدای گمنام روستای گردکوه مهریز یزد می یابند و تمامی علائم گفته شده در رویای صادقه به صحت می پیوندد.


شهیدگمنام بعداز21 سال شناسایی شد

این بار نیز خبر شهادت شهید عزت الله کیخا توسط همرزم شهیدشان «شهید سید حسین حسینی» به گونه ای دیگر و در عالم خواب پس از بیست و یک سال به پدر شهید داده می شود  و در عالم رویا به ایشان گفته می‌شود فرزندشان شهید عزت الله کیخا بیست و یک سال پیش در ماهوت  به شهادت رسیده و در مزار شهدای گمنام مهریز یزد به خاک سپرده شده اند. پدر شهید با توجه به اینکه خواب و رویا سندیت و حجیت ندارد به آن توجهی نمی کنند که پس از گذشت چند ماه از رویای اول مجدداً «شهید سید حسین حسینی» به خواب پدر شهید می آیند و در عالم خواب ایشان را به مزار شهدای مهریز یزد برده و مدفن فرزندشان را با تمام جزئیات و مشخصات  موجود به ایشان نشان می دهند.

در سال 66 قبل از شروع عملیات به اتفاق عمو و پسر عمویشان عازم مناطق جنگی می شوند که در اثنای عملیات پسر عمویشان (شهید عزت الله کیخا) در منطقه  ماهوت  مفقودالاثر  می شوند. قبل از این حادثه نیز برادر شهید عزت الله (شهید اکبر کیخا) در عملیات بیت المقدس به شهادت می رسند که خبر این  شهادت توسط همرزم ایشان
«شهید سید حسین حسینی» به پدر شهید داده می شود

و در همان حال  برای شهیدان  زیارتنامه و فاتحه می خوانند  پس از این واقعه پدر و مادر شهید به اتفاق همسر و دو فرزند شهید که  مدت بیست و یک سال در انتظار  ایشان بودند به همراه تعدادی از اقوام ایشان به قصد یافتن مزار این شهد بزرگوار از گرگان راهی استان یزد و شهر مهریز می شوند و سه مزار شهدای گمنام  موجود در شهر مهریز را مورد بررسی قرار می دهند  که نهایتاً مزار پاک شهید عزت الله کیخا را با تمامی مشخصات و جزئیات گفته شده در روستای گردکوه مهریز می یابند، در این هنگام خواهر شهید با دیدن تصویر دو گل لاله روی مزار شهید به یاد رویای خود می افتد که در خواب دیده بود برادرش را تشییع جنازه و دفن می کنند در حالیکه دو گل لاله روی مزار ایشان روئیده اند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۰ ، ۰۸:۲۴
سعید

پیمان 15 برادر در جبهه


 با تو برادر شدم در راه خدا و صفا کردم .اگر رخصت یافتم که داخل بهشت و جنت شوم ، داخل آن نروم مگر اینکه تو با من باشی.


پیمان 15 برادر در جبهه

نوشتن پیمان برادری و شفاعت در زمان جنگ ، میان رزمندگان امری رایج و دل‌چسب بود . خواندن این پیمان نامه ها ، امروز برای حال و هوای ما دنیا زده گان بسیار ضروری است. شاید با مرور چنین اسنادی، این روزها هم جوانانی پیدا شوند و چنین پیمان هایی با هم ببندند. باور کنیم که راه شهادت هنوز باز است، به شرط آن که ...

آن چه خواهید خواند شفاعت نامه ای است میان بچه های لشکر 5 نصر خراسان.از 15 نفری که پای این پیمان را امضا کرده اند ، 10 نفر به شهادت رسیده اند. خوش به حال آن 5 نفر. عجب گنجی زیر سر دارند.

روحمان با یادشان شاد

بسمه تعالی

بنام کسی که قلوب مسلمین را به همدیگر نزدیک می کند

با تو برادر شدم در راه خدا و صفا کردم . با تو در راه خدا و عهد کردم با خدا و فرشتگانش و کتاب هایش و رسولانش و پیغمبرانش و امامان معصوم علیهم السلام بر این که اگر من از اهل بهشت و مشمول شفاعت بوده باشم و رخصت یافتم که داخل بهشت و جنت شوم، داخل آن نروم مگر اینکه تو با من باشی.

ساقط کردم از تو جمیع حقوق برادری را غیر از شفاعت و دعا و زیارت

[شهید] محمد رضا عبدی – [شهید] خالق زاده – [شهید] سید حسین دولتی – [شهید] حسین محمد زاده – [شهید] محمد رضا پلنگی – [شهید] علی بهبودی – [شهید] محمد علی دوستی – [آزاده] علی عسگری – [شهید] علیرضا نجفی – [جانباز]محمد صمدی – [جانباز] فکور – [شهید] مجتبی مطیع – [شهید] جواد حلوایی – [جانباز] محمد یوسفی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۰ ، ۰۸:۱۷
سعید

جانبازی دیگر در کنج خرابه ها


 روایت تلخ هوشنگ سواری روایتی از جاده اهواز - خرمشهر است و شیمیایی و گاز اعصاب تا خرابه های نورآباد؛ روایتی از مردی که روزی معاون سردار شهید رسول نادری بود و حالا در کنج خرابه ای روزگارش شده قرص های اعصاب و حسرت شهادت


جانبازی دیگر در کنج خرابه ها /عکس

برای دیدن "هوشنگ سواری" که این روزها همرزم هایش هم او را به سختی می شناسند باید مرد راه بود و جاده ای که ما را به نورآباد می برد، جایی که همه از جنگ یادگاری دارند تا بلوار وسط شهرشان پر باشد از عطر لاله های پرپر شده ای که این روزها کسی سراغشان را نمی گیرد.

قرار نبود که برویم؛ ولی نمی دانم چطور شد که راهی جاده شدیم. با خودم فکر می کردم که گفتن از این همه درد و رنج رزمنده ای که مدال افتخار ده‌ها ماه جبهه را دارد جز تلخکامی و ناباوری چه می تواند در خود داشته باشد ولی دیدیم که آنچه گفتنی است را باید گفت هرچند گوشی برای شنیدن نباشد.

خانه ای که خانه ای نیست ما را فرامی خواند...

کوچه های پیچ در پیچ نورآباد را پشت سر می گذاریم؛ جایی شبیه ته خط یا ته کوچه به جایی می رسیم که قرار بود برسیم. خانه ای که خانه ای نیست ما را فرا می خواند؛ برای وارد شدن به خرابه ای که آن را خانه رزمنده و جانباز نورآبادی می خوانند اجازه می گیریم و وارد می شویم.

حیاط خانه را خاک و علف های هرز گرفته است؛ آخر اینجا خانه نیست که بخواهیم از آن سراغ موزائیک و سنگ و باغچه بگیریم! اینجا دیوارهای آجری و کاه گلی زمینی را احاطه کرده اند تا شاید خرابه ای شوند برای زندگی رزمنده و مادر نابینایش.

دروغ چرا؟! اولش کمی از وارد شدن در این خرابه و هم صحبتی با ساکنان آن حالمان گرفته شد. گفته بودند که چه چیزی ما را انتظار می کشد ولی فکر نمی کردیم آنچه گفته بودند اینقدر تلخ و سیاه باشد.

هوشنگ سواری" می گوید که برای تعیین درصد جانبازی 3 بار به کمیسیون رفته است و بارها پزشکان مسمومیت، شیمیایی شدن و ترکش خوردنش را تایید کرده اند. ولی چرا درصد نمی زنند خودش هم نمی داند

و چقدر دلم برای این دعاهای خالصانه می گیرد...

وارد خانه می شویم؛

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۰ ، ۰۸:۰۹
سعید

شهید به فریادم رسید


یه روزی برای خرید از خانه بیرون رفتم. تنها دخترم زینب را ترسیدم توی خانه تنها بگذارم. دختر بچه‌های هم‌سن‌وسالش توی کوچه بودند. گفتم باش با بچه‌ها بازی کن.
دلشوره داشتم...

شهید به فریادم رسید

برای شهید: علیرضا نظری

یه روزی برای خرید از خانه بیرون رفتم. تنها دخترم زینب را ترسیدم توی خانه تنها بگذارم. دختر بچه‌های هم‌سن‌وسالش توی کوچه بودند. گفتم باش با بچه‌ها بازی کن. دلشوره داشتم.

شیشه دست زینب را پاره می‌کند و زینب خون را که می‌بیند جیغ می‌کشد. زن همسایه با صدای گریه زینب به کوچه میاد. زینب را بغل می‌کند و به طرف خانه ما می‌دود بچه‌ها میگن که مادر زینب رفته بازار خرید. زن همسایه همین‌طور با همان چادر خانگی فقط مقداری پول برمیدارد و زینب را بیمارستان میبرد. دستش را بخیه میزند پانسمان میکند و به خانه می‌اورد. همینکه وارد کوچه میشود منم سر رسیدم. ازینکه این طور همسایه‌ای دارم هم خوشحال هم ناراحت از گریه زینب.

شب شوهر شهیدم، پدر زینب ، به خواب زن همسایه میاد. و تشکر میکند میگه از من چی میخواهی زن همسایه میگه از خدا بخواه همیشه هوای مارو و بچه‌هام و داشته باشه. شهید میگه باشه اون دنیا هم برات شفاعت خواهی میکنم. زن متعجب فردا به خانه ما میاد و قصه‌اش را میگوید و میگه بخدا من نه برای این کار بلکه بچه‌های شهدا رو دوست دارم.

چند ماه بعد زن همسایه به مسافرت میره و در کنار یک رود خانه برای استراحت و تفریح چادر میزنن، یه وقت متوجه میشه دختر کوچلوش نیست با دلشوره و دلهره به کنار رودخانه که جیغ دختر و افتادنش توی رود یکی میشه، سرعت آب زیاده و کسی حتی پدر دختره جرئت پریدن داخل آب رو نداره،
 
 ناگهان مادر یاد شهید می‌افته و با نام شهید رو فریاد میکنه، شوهره میاد رو سرش میگه این مسخره بازی‌ها چیه، کی رو صدا میکنی، زن همینطور بی‌اعتنا به شوهرش شهید رو صدا میزنه بچه‌ام را بگیر، علیرضا خودت گفتی هر وقت گیر کردی صدام کن،
 
 مرد دوباره رو سر زنش داد میکشه، ناگهان دختر به حاشیه رود به یک شاخه گیر میکنه و سالم بیرون میاد. مرد خجالت زده و زن با غرور دخترش را بغل میکنه داد میکشه علیرضا رو سفیدم کردی، ممنون شهید و دخترش را میبوسد و زار زار گریه میکند. مرد شرمنده میشه
 
مثل اونایی که رو داشبورد ماشین‌هاشون یه بر چسب زدن که نوشته
«شهدا شرمنده‌ایم»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۰ ، ۰۷:۵۱
سعید

شهدایی که با خمپاره افطار کردند


 آفتاب سوزان بر خط پدافندی در منطقه شلمچه می‌تابید و منتظر آمدن دو تا از بچه‌ها برای تحویل گرفتن پست نگهبانی بودیم؛ اما دیر کردند؛ وقتی برای جویا شدن احوال آن‌ها به سنگر نگهبانی رفتیم، با پیکرهای بی جانی روبرو شدیم که بر اثر موج خمپاره 60 با زبان روزه به شهادت رسیده‌اند.


شهدایی که با خمپاره افطار کردند

ماه مبارک رمضان فرصتی برای رسیدن به قله عبودیت و بندگی است؛ جبهه‌ها در هشت سال دفاع مقدس از این فیوضات مستثنی نبود؛ چه رزمندگان در حالی که روزه‌دار بودند با لب‌هایی تشنه و غرق در خون به ملاقات خدا رفتند.

اسماعیل زمانی که از دوران نوجوانی با برادر شهیدش «مهرداد زمانی» در جبهه حضور پیدا کرده، امروز از روزهای ماه رمضان در جبهه‌ها و 4 تن از هم سنگرانش که با خمپاره 60 افطار کردند، روایت می‌کند.

در دوران دفاع مقدس رزمندگان سعی می‌کردند از فیوضات ماه بیشترین بهره را ببرند؛ در برخی جبهه‌ها به دلایل مختلف که نیروها تا 10 روز در جایی مستقر نبودند و بنا به استراتژی جنگ و دستور فرماندهان، گاهی امکان روزه گرفتن برای رزمندگان فراهم نمی‌شد که آن‌ها حسرت این موضوع را می‌خوردند، اما چون وظیفه حفظ اسلام بود، تابع شرایط بودند.

بعد از عملیات «کربلای 5» و «والفجر 8» از منطقه شلمچه تا خط کوشک، خط پدافندی بود؛ در سال 1366 و مصادف با 25 شعبان در آن منطقه مستقر بودیم؛ منطقه‌ای با دمای بالای 50 درجه و رطوبت بسیار بالا.

اکثر رزمندگان روزه بودند؛ روزه گرفتن در دوران دفاع مقدس با روزه گرفتن امروزی و وجود تجهیزات سرمایشی خیلی متفاوت بود. بچه‌ها برای خنک شدن در سنگر نگهبانی که درون زمین حفر شده بود، نی روییده در آب را می‌بریدند و به دریچه‌های دیده‌بانی روی دیواره سنگر نصب می‌کردند و برای خنک شدن بادی که داخل سنگر می‌وزید، کمی آب روی نی‌ها می‌پاشیدند.

برای سحری ساعت 3.5 بامداد تویوتا با یک دیگ غذا وارد منطقه می‌شد؛ تدارکات سعی می‌کرد در انتقال ظرف‌ها صدایی بلند نشود که رزمنده‌هایی که خواب بودند، بیدار شوند؛ اوج ایثار و از خودگذشتگی یادگار جبهه‌ها بود؛ برخی رزمنده‌ها به سرعت سحری می‌خوردند تا پست خالی نماند و دوستان دیگر بتوانند سحری بخورند.


پیرمردی در تدارکات دسته قبل از افطار با چوب و هیزم آتش می‌افروخت و پس از جوشیدن آب، چایی دم می‌کرد. موقع افطار که می‌رسید، بچه‌ها را دور سفره جمع می‌کرد و می‌گفت «بیایید چای ذغالی بخورید، بعد از چند ساعت تشنگی می‌چسبد». سفره‌ای بی‌ریا و ساده با نان و پنیر و خرما در کنار دوستانی که فکر می‌کردیم همیشه پیش ما خواهند ماند، حال و هوای دیگری داشت

پیرمردی در تدارکات دسته قبل از افطار با چوب و هیزم آتش می‌افروخت و پس از جوشیدن آب، چایی دم می‌کرد. موقع افطار که می‌رسید، بچه‌ها را دور سفره جمع می‌کرد و می‌گفت «بیایید چای ذغالی بخورید، بعد از چند ساعت تشنگی می‌چسبد». سفره‌ای بی‌ریا و ساده با نان و پنیر و خرما در کنار دوستانی که فکر می‌کردیم همیشه پیش ما خواهند ماند، حال و هوای دیگری داشت.

همان روزها به همراه یکی از دوستان در پست نگهبانی بودیم؛ قرار بود بعد از ما شهید «پرویز غدیری» و شهید «عبدالرضا خیرالدین» جایگزین شوند؛ ساعت 12 بود و در فاصله 60 متری با عراق مستقر بودیم؛ هوا بسیار گرم بود و منتظر آمدن دوستان و جایگزینی برای پست نگهبانی بودیم. مدتی گذشت اما آن‌ها نیامدند.

برای جویا شدن علت، به محل استراحت آن‌ها رفتیم؛ به محض کنار زدن پتوی نصب شده به در سنگر، دیدم دوستان دراز کشیده‌اند اما صدایی از آن‌ها نمی‌آید؛ متوجه شدم خمپاره 60 از داخل دریچه وارد سنگر شده بود و شهیدان «پرویز غدیری»، «عبدالرضا خیرالدین»،
«سید محسن موسوی» و یکی دیگر از شهدا که اسمش در خاطرم نیست،
بر اثر موج گرفتگی به شهادت رسیده بودند.

روحمان به یادشان شاد

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۳۲
سعید

گازهای شیمیایی با بدن چه می‌کنند؟


 یافته‌های پزشکی نشان می‌دهد که مصدومیت با گازهای شیمیایی در ابتدا با عوارض پوستی، چشمی و ریوی همراه است، اما با تداوم آن ممکن است بیماری‌های دیگری نظیر عوارض خونی یا اشکال در سیستم لنفاوی نظیر سرطان‌ها در فرد بیمار پدید آید


گازهای شیمیایی با بدن چه می‌کنند؟

یافته‌های پزشکی نشان می‌دهد که مصدومیت با گازهای شیمیایی در ابتدا با عوارض پوستی، چشمی و ریوی همراه است، اما با تداوم آن ممکن است بیماری‌های دیگری نظیر عوارض خونی یا اشکال در سیستم لنفاوی نظیر سرطان‌ها در فرد بیمار پدید آید.

گازهای شیمیایی در ریه‌ها، عوارض سختی را ایجاد می‌کند. اصلی‌ترین مشکل التهاب در مجاری بزرگ تنفسی است که منجر به برونشیت یا تنگی مجاری ریز ریه می‌شود که با متورم شدن آن‌ها تنفس به سختی و با مرارت بسیار انجام می‌گیرد.

دستگاه تنفسی این‌گونه مصدومان نسبت به کوچک‌ترین آلودگی نظیر آلودگی هوا و حتی بوی تند ناشی از عطر و ادکلن‌هایی که مردم به طور معمول استفاده می‌کنند، بسیار حساس است؛ بنابراین می‌توان گفت که واقعاً جایی برای تنفس این افراد وجود ندارد.

گاز خردل یکی از شایع‌ترین عواملی است که به عنوان سلاح شیمیایی مورد استفاده قرار گرفته است. با تماس ذرات گازی شکل با ریه، بیمار دچار سرفه‌های قطاری می‌شود که ابتدا بدون خلط بوده ولی به تدریج خلط نیز به آن‌ها اضافه می‌شود و به تدریج ریه فرد از کار می‌افتد. از عوارض مزمن اثر گاز خردل بر ریه‌ها می‌توان به برونشیت مزمن فیبروز ریه، آسم، برونشکتازی، تنگی نفس موضعی در تراشه و برونش های اصلی و سرطان ریه اشاره نمود.

متأسفانه قسمت عمده‌ای از آسیب‌های ایجاد شده در ریه به دنبال تماس با گاز خردل غیرقابل برگشت است و تلاش درمانی در این بیماران فعلاً در محدوده کنترل علایم تنفسی، کاهش عوارض و درمان عفونت‌های ریوی و جلوگیری از پیشرفت ضایعات ریوی است.


گاز خردل یکی از شایع‌ترین عواملی است که به عنوان سلاح شیمیایی مورد استفاده قرار گرفته است. با تماس ذرات گازی شکل با ریه، بیمار دچار سرفه‌های قطاری می‌شود که ابتدا بدون خلط بوده ولی به تدریج خلط نیز به آن‌ها اضافه می‌شود و به تدریج ریه فرد از کار می‌افتد

خردل بر روی پوست نیز اثر می‌گذارد، در حقیقت پوست از اولین اعضای بدن است که در معرض گاز خردل قرار می‌گیرد و به علت وسعت آن در مقایسه با سایر اعضا معمولاً بیشترین آسیب را نیز متحمل می‌شود. این گاز موجب ایجاد تاول می‌شود.

مایع تاول ابتدا شفاف بوده ولی بعداً زردرنگ و منعقد می‌شود. این تاول‌ها امکان دارد به راحتی پاره شوند.

سوختگی عمیق هم ممکن است رخ دهد که می‌تواند موجب عفونت یا از بین رفتن پوست شود.

چشم‌ها نیز از گاز خردل در امان نیستند و آسیب‌های جدی پیدا می‌کنند. عوارض گازهای شیمیایی بر چشم به گونه‌ای است که عروق جدید در چشم و اشکال در غدد مترشحه اشک ایجاد می‌شود و همچنین فرد آسیب دیده همیشه احساس سنگینی یا وجود جسم خارجی در چشم دارد. برخی التهاب‌ها و تورم‌های چشمی به زخم‌های قرنیه و کاهش بینایی و حتی در برخی از موارد به نابینایی منجر می‌شود. عوارض این گازها بر پوست شامل خارش و خشکی پوست می‌شود و همچنین نوعی از التهاب پوستی را ایجاد می‌کند که ممکن است سالیان سال فرد را آزار دهد.

در حقیقت آثار گازهای شیمیایی تنها محدود به علایم فوری آن نیست. در مطالعه‌ای که بر روی مصدومان شیمیایی ایران صورت گرفته دیده شده است کل سیستم ایمنی بدن، خصوصاً ایمنی سلولی، خونی و سلول‌های کشنده طبیعی موجود در خون، بعد از مسمومیت با خردل دچار اختلال می‌شوند که این می‌تواند توجیهی برای بالا بودن میزان عفونت‌های راجعه و بدخیمی در بیماران شیمیایی باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۲۶
سعید

اکبر کاراته و الاغش در جبهه


اکبر کاراته یه سطل شربت درست کرد و چند تا کمپوت برداشت تا واسه بچه‌ها ببره. بین نخل‌ها که میومد یه چیز عجیبی بین علف‌ها دید. پیاده شد ببینه چیه که صدای "هورت، هورت" شنید.

سر الاغ توی سطل شربت بود!


اکبر کاراته و الاغش در جبهه

اکبر کاراته، الاغ شیمیایی شده‌ای رو از خونه خرابه‌های آبادان پیدا و با کلی دوا درمون سرپاش کرد. یه خورجین انداخت روی الاغو روش نوشت: سوپر طلا، دربست به همه نقاط کشور!

یه بی‌سیم می‌انداخت پشتش و به بچه‌ها سواری می‌داد و ازشون پول می‌گرفت. یه روز بچه‌ها می خواستن مقر آبادان رو خاکریز بزنن تا ترکش کمتر به بچه‌ها بخوره. هوا خیلی گرم بود. بی‌سیم زدن به اکبر کاراته:

-اکبر اکبر

-اکبر به گوشم

-اکبر بچه‌ها تشنه‌اند، آب می خوان

-به درک که تشنه‌اند!

-اکبر بچه‌ها خسته‌اند، دارن می‌میرن

-به درک که دارن می‌میرن! چی می‌خواید؟

-شربتی، کمپوتی، چیزی. تو که الاغ داری بردار بیار

-آخه حیف این الاغ من نیست که واسه شما شربت بیاره؟!

اکبر کاراته یه سطل شربت درست کرد و چند تا کمپوت برداشت تا واسه بچه‌ها ببره. بین نخل‌ها که میومد یه چیز عجیبی بین علف‌ها دید. پیاده شد ببینه چیه که صدای "هورت، هورت" شنید.

سر الاغ توی سطل شربت بود! اکبر سطل رو بکش، الاغ بکش! اکبر بکش، الاغ بکش! آخر سر اکبر سطل رو گرفت و سوار الاغ شد. به بچه‌ها که رسید گفت: «عزیزان بیایید. فرزندان رشید اسلام بیایید. عجب شربتی براتون آوردم.»

اکبر همیشه قبل از شربت دادن به بچه‌ها می‌گفت: «اول ساقی، بعد شما یاغی‌ها!»

این‌بار نخورد و داد بچه‌ها خوردن. مصطفی گفت: «چیه اکبر؟ چطور امروز ساقی نمی‌خوره؟» اکبر گفت: «آخه حیف شما نیست؟ باید اول شما عزیزان بخورید.»

لیوان دوم رو که خواست بده، بچه‌ها به شک افتادن. دوره‌اش کردند و گفتند: «اکبر بگو قصه چیه؟» اکبر گفت: «عزیزان رزمنده، دلاورها همه به دهن قشنگ سوپرطلا نگاه کنید.» دیدیم آب دهن و بینی الاغ اومده بیرون و معلومه کله الاغ تا نصفه توی شربت بوده.

حالمون بهم خورد! دست‌وپای اکبر رو گرفتیم و انداختیمش توی رودخانه بهمن‌شیر.

اکبر کاراته جیغ می‌زد: «تو روخدا. خفه می‌شم. خاک بر سرت کنند الاغ خر! تو شربت رو خوردی کتکش رو من می‌خورم! خاک بر سرت کنند الاغ! اگه من مُردم اونور جلوتو می‌گیرم!»


 اکبر همیشه قبل از شربت دادن به بچه‌ها می‌گفت: «اول ساقی، بعد شما یاغی‌ها!»

این‌ بار نخورد و داد بچه‌ها خوردن. مصطفی گفت: «چیه اکبر؟ چطور امروز ساقی نمی خوره؟» اکبر گفت: «آخه حیف شما نیست؟ باید اول شما عزیزان بخورید.»

لیوان دوم رو که خواست بده، بچه‌ها به شک افتادن و ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۲۳
سعید

آن که به ولایت اعتقاد ندارند بر من نگرید

شهید موحد دانش: شهید عزادار نمی‌خواهد، رهرو می‌خواهد


برادران عزیز، برادری داشتم  که در راه خدا فدا شد، قبلاً در وصیتنامه‌ام با او صحبت و درد دل می ‌کردم. اکنون به شما توصیه می ‌کنم که برادران عزیزم نکند در رختخواب ذلت بمیرید، که، حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد. مبادا در غفلت بمیرید که علی (ع) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر حسین در راه حسین (ع) و با هدف شهید شد.
استفاده های دیگر از نام شهدا

سلام علیکم، در زمانی قلم به نیت وصیت بر کاغذ می ‌لغزانم که هیچ گونه لیاقت شهادت را در خود نمی‌ بینم. وقتی به قلبم رجوع می‌کنم. غیر از سیاهی و تباهی و معصیت چیزی نمی‌ یابم و به همین دلیل است که از پروردگار توانا عاجزانه می ‌خواهم که تا مرا نیامرزیده‌است از دنیا نبرد.

 پروردگارا با گناهی زیاد از تو که لطف و کرمت را نهایتی نیست، تقاضای عفو و بخشش دارم. الهی بنده‌ای که تحمل از دست دادن یک دست را ندارد چگونه بر آتش دوزخت توان دارد؟ خدایا توبه‌ام را بپذیر و از گناهانم درگذر که غیر از تو کسی را ندارم و غیر از تو امیدی ندارم.

 مردم بدانند راهی را که در آن گام نهاده‌ایم که همانا راه حسین (ع) است به اختیار انتخاب کرده و تا آخرین نفس و آخرین رمقی که به تن داریم در سنگر رضای خدا خواهیم ماند و به دشمن زبون کافر خواهیم فهماند که ملتی که پشتیبانش خداست و پیشاپیش امام زمان فی سبیل الله پیروز خواهد شد.

پدر و مادر عزیزم! همان گونه که در شهادت برادرم صبر کردید و استقامت ورزیدید، اکنون نیز صبر پیشه کنید. در حدیث است که هرگاه پدر و مادر در مرگ دو فرزندشان استقامت کنند، خداوند کریم اجری عظیم (بهشت) نصیبشان می‌ کند.

شما خوب می ‌دانید که شهید عزادار نمی ‌خواهد، رهرو می‌ خواهد همان طور که من رهرو خون برادرم بودم، شما هم با قلم و قدم و زبانتان پشتیبان انقلاب و امام عزیز باشید.

من و علی و جنگ

مادر عزیزم به مادران بگو مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که فردا در محضر خدا نمی ‌توانید جواب زینب (س) را بدهید که تحمل 72 تن شهید نمود. پدر و مادر عزیز! به خاطر تمام بدیها و ناسپاسی ها که به شما کردم مرا ببخشید و حلالم کنید و از همه برای من حلالیت بخواهید. از همسرم که امانتی است از من نزد شما خوب محافظت کنید که مونس آخرین روزهایم بود.

برادران عزیز، برادری داشتم که در راه خدا فدا شد، قبلاً در وصیتنامه‌ام با او صحبت و درد دل می‌ کردم. اکنون به شما توصیه می ‌کنم که برادران عزیزم نکند در رختخواب ذلت بمیرید، که، حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد. مبادا در غفلت بمیرید که علی (ع) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر حسین در راه حسین (ع) و با هدف شهید شد.

پدر و مادر و همسر عزیزم، مراقبت کنید آنان که پیرو خط سرخ امام خمینی نیستند و به ولایت او اعتقاد ندارند بر من نگریند و بر جنازه من حاضر نشوند. در زنده بودنمان که نتوانستیم در آنها اثری بگذاریم شاید در مرگمان فرجی باشد و بر وجدان بی انصافشان اثر گذارد.

والسلام

علیرضا موحد دانش / تاریخ نگارش 17/11/61

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۴۰
سعید

من و علی و جنگ

یادبودی از اولین فرمانده لشگر سیدالشهدا(ع)

چگونگی تشکیل تیپ سیدالشهدا(ع) در تیرماه 61


 علی اصرار داشت مراسم عروسی را در مسجد و با تعارف مقداری خرما برگزار کنند. نظرش این بود که خبر مراسم را با پخش اعلامیه به گوش دوستان و آشنایان برساند؛ اما خانواده علی زیر بار نرفت. اگرچه مراسم عروسی در نهایت سادگی، تنها با سخنرانی داوود کریمی، فرمانده سپاه تهران و فرستادن صلوات در مسجد برگزار شد، اما خانواده توانست شیرینی را جایگزین خرما کند....


من و علی و جنگ

حکم فرماندهی این تیپ به نام علی که لایق‌ترین فرد برای به دوش کشیدن این مسئولیت بود، زده شد. کادر تشکیلاتی تیپ را خودش انتخاب کرد. علی به عمد از بچه‌هایی دعوت به همکاری کرد که مجرب و جنگ دیده بودند و همگی در سوریه و لبنان دوشادوش هم مبارزه کرده بودند. خیلی‌ها فقط به عشق خود علی همکاری را پذیرفتند. آن‌ها می‌دانستند که در کنار او آرامش دارند و می‌توانند با خیال راحت به انجام عملیات بپردازند.

قرار بود تیپ سیدالشهدا (ع) در غرب مستقر شود. وقتی صحبت رفتن به غرب پیش آمد. خانواده علی تصمیم گرفتند پیش از آن، مراسم عروسی علی را برگزار کنند. از دفتر امام (ره) برای خواندن خطبه عقد، وقت گرفته شد.

روزی که امام (ره) او و همسرش را عقد کرد، علی با دست چپش دست امام (ره) را گرفت و بوسید. وقتی از حضور امام (ره) بیرون آمدند، همسرش پرسید چرا با دست راست دست امام (ره) را نگرفتی؟ ترسیدم امام (ره) متوجه دست مصنوعی‌ام شود و غصه دار شود.

علی اصرار داشت مراسم عروسی را در مسجد و با تعارف مقداری خرما برگزار کنند. نظرش این بود که خبر مراسم را با پخش اعلامیه به گوش دوستان و آشنایان برساند؛ اما خانواده علی زیر بار نرفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۳۲
سعید

مادر سند شهادت فرزندش را امضا کرد


شهید بزرگوار یحیی ابراهیمیان، در سن 18 سالگی به شهادت رسید. او در شب احیا به دنیا آمده بود و در شب احیا هم شهید شد.


مادر سند شهادت فرزندش را امضا کرد

بسیاری از مادران و پدران شهید قبل از شهادت فرزندانشان خواب‌های صادقه‌ای در مورد شهادت می‌بینید. مادر شهید "یحیی ابراهیمیان" هم یکی از این خواب‌های صادقه را دیده است او می‌گوید: شب قبل از شهادت یحیی خواب دیدم سید بزرگواری که دفترچه ای در دست دارد به سمت من آمد و به من گفت نام پسرت در این دفترچه نوشته شده است باید این دفترچه را امضا کنی. من به او گفتم من امضا بلد نیستم . سید گفت: انگشت بزن و من انگشت زدم .

فردای آن‌روز به هرکس می‌رسیدم می‌گفتم یحیی من شهید می شود اما کسی باور نمی‌کرد بعضی‌ها هم به من می‌خندیدند. همان روز خبر رسید که یحیی شهید شده است...

فردای آن‌روز به هرکس می‌رسیدم می‌گفتم یحیی من شهید می شود اما کسی باور نمی‌کرد بعضی‌ها هم به من می‌خندیدند. همان روز خبر رسید که یحیی شهید شده است

این شهید بزرگوار در سن 18 سالگی به شهادت رسید. او در شب احیا به دنیا آمده بود و در شب احیا هم شهید شد.خانه این شهید در روستای موچنان 80 کیلومتری مشهد - قوچان است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۱۶
سعید

عملیات مورچه های کم‌خون

سنگر


 ناهارمان را خورده بودیم و سه نفری توی سنگر لم داده بودیم. گاه‌گاهی صدای خمپاره‌ای از دور به گوش می‌رسید و اگر محل انفجار نزدیک‌تر بود، سقف سنگر تکانکی می‌خورد. یونس روی سرش چفیه خیسی انداخته، به پشت خوابیده بود


ناهارمان را خورده بودیم و سه نفری توی سنگر لم داده بودیم. گاه‌گاهی صدای خمپاره‌ای از دور به گوش می‌رسید و اگر محل انفجار نزدیک‌تر بود، سقف سنگر تکانکی می‌خورد. یونس روی سرش چفیه خیسی انداخته، به پشت خوابیده بود. هرچه بچه‌ها در گوشش می‌خواندند که بابا این جور خوابیدن، خوابیدن شیطانی است، به گوشش نمی‌رفت که نمی‌رفت. مجتبی مشغول نوشتن خاطراتش بود که یکهو مهدی دم در پیدا شد. نفس‌نفس می‌زد. مکثی کرد، آب دهانش را فرو داد و گفت: یکی زخمی شده، خون زیادی ازش رفته. پاشید بروید بهداری؛ خون لازم دارند.

مجتبی با لحن آرامی پرسید: کی بوده؟

مجتبی همیشه تو این جور کارها پیش‌قدم بود و پدر خودش را درمی‌آورد. نیم‌خیز شد بالای سر یونس و تکانش داد.

ـ پاشو! پاشو! عملیات است.

یونس بیدار شد، با دست دهان و دماغش را مالید و پرسید: چی شده؟

و بعد تلپی افتاد سر جای اولش. گفتم: خستگی جناب‌عالی درآمد؟

مجتبی قضیه را برای یونس جا انداخت. عاقبت یونس بیدار شد. سه نفری شال و کلاه کردیم و از سنگر بیرون رفتیم. عصر گرمی بود. تا بهداری راه زیادی نبود. مجتبی گفت: روزی مورچه‌ای می‌رود خون بدهد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۱۲
سعید

تازه داشتم به بابا گفتنش عادت می کردم...


عصر جمعه مثل همیشه توی بهشت زهرا راه می رفتم که دیدم یکی داره مثل ابر بهار گریه می کنه. نه که تا حالا گریه کردن کسی را توی بهشت زهرا ندیده باشم، ولی دل تنگی توی گریه هاش بود، یه چیزی که از عمق وجود، من رو هم می سوزوند


آخرین اسیر

عصرجمعه مثل همیشه توی بهشت زهرا راه می رفتم که دیدم یکی داره مثل ابربهار گریه می کنه.

نه که تا حالا گریه کردن کسی را توی بهشت زهرا ندیده باشم، ولی دل تنگی توی گریه هاش بود، یه چیزی که از عمق وجود، من رو هم می سوزوند.

رفتم پیشش و سلام کردم. نگاهی به من کرد و به درد دل کردن با صاحب قبر ادامه داد.

مردی با موهای سفید و فقط با یک دست، قامتی شکسته و با نگاهی غمگین که نشانه هایی از سال های جنگ داشت.

سر حرف که باز شد، به عکس جوان بالا سر قبر اشاره کرد و گفت: پسرم رو می بینی؟ 23 سالش بود که رفت، 2 سال پیش توی درگیری های خیابان آزادی، روز عاشورا فقط سنگ بارونش کردن... از صورت قشنگش چیزی باقی نمونده بود...

وقتی پیداش کردم و صدای هلهله اون ها قطع شد و صداها گم شد. وقتی آتشی را که برای سوزوندنش روشن کرده بودن را خاموش کردم، پسرم داشت پاشنه پاش رو روی زمین می کشید و زیرلب می گفت: «العطش قد قتلنی و ثقل الحدید...».

سنگ هارو از روش کنار زدم و گفتم: بابایی من رو نکش، من تو رو تازه پیدا کردم..

گفت: السلام علیک یا اباعبدالله...

پیرمرد یه دفعه از ته دل فریاد زد و گفت: خدایا! من فقط سه سال پیش پسر بودم، 20 سال پیش اون بعثی ها بودم. نه نوزادیش رو دیدم، نه کودکی، نه نوجوانی، حالا که جوانی اون رو نشونم دادی، ازم گرفتیش.

تازه داشتم به بابا گفتنش عادت می کردم...

پیرمرد سرشو انداخت پایین و به قبر چشم دوخت...

با صدای گرفته از کنار او رد شدم، یاد همه دوستانی افتادم که توی اون شب ها یا چشم هایشان را از دست دادند، یا جان خود را در این راه پرعظمت فدا کردند و برای همیشه گمنام شدند...

شادی همه شهدای فتنه سال 88، صلوات

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۰ ، ۱۳:۰۸
سعید

سحری با طعم آرپی جی و مسلسل


سحری خوردن کنار آرپی‌جی و مسلسل، وضو با آب سرد و قنوت در دل شب توصیف ناشدنی است. ربّنای لحظات افطار از پایان یک روزه خبر می‌داد، ربّنایی که تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود. بچه‌ها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشا وضو می‌گرفتند، ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر می‌زد و...

سحری با طعم آرپی?جی و مسلسل

در آن عملیات بسیاری از عزیزان به وصال حضرت حق پیوستند در حالی که روزه دار بودند و لب‌هایشان خشکیده بود. اما به عشق اباعبدالله الحسین (ع) و عطش کربلا رفتند و به شهادت رسیدند

سحری خوردن کنار آرپی‌جی و مسلسل، وضو با آب سرد و قنوت در دل شب توصیف ناشدنی است. ربّنای لحظات افطار از پایان یک روزه خبر می‌داد، ربّنایی که تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود. بچه‌ها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشا وضو می‌گرفتند، ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر می‌زد و افطاری را توزیع می‌کرد. سادگی و صمیمیت در سفره افطار ما موج می‌زد و ما خوشحال از اینکه خدا توفیق روزه گرفتن را به ما هدیه داده بود سر سفره می‌نشستیم و بعد از خواندن دعا با نان و خرما افطار می‌کردیم.

دعای توسل و زیارت عاشورا هم در این روزها حال و هوای دیگری داشت. معـنویتــی که «السلام علیــک یــا اباعبدالله»، «زیارت عاشورا» یا «وجیه عندالله اشفع لنا عندالله» در توسل به سفره افطار و سحر ما هدیه می‌کرد، غیرقابل توصیف است و همین، بنیه معنوی و عدم غفلت از لحظات معنوی رزمندگان را از دیگران ممتاز کرده بود. نمی‌توانم این لحظات را برای شما بیان کنم، در لشکر 28 سنندج بودم و قرار بود بعد از یک هفته به خانه برگردم اما جاذبه این ماه مرا در کردستان ماندگار کرد. ماه رمضان بهترین و زیباترین خاطرات را برای ما در سنگرها به ارمغان می‌آورد.

برکت دعا در کنار سنگرها، نماز روی زمین خاکی، سحری خوردن کنار آرپی‌جی و مسلسل، وضو با آب سرد، قنوت در دل شب، قیام روبروی آسمان بدون هیچ حجابی که تو را از دیدن وسعت‌ها بی نصیب کند، گریه بچه‌های عاشق در رکوع و همه چیز برای یک مهمانی خدا آماده بود.  . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۵۹
سعید

شهدا جنگ طلب و خشونت طلب بودند

پاتک شروع شده بود زیر پاتک ،خودم این صحنه را دیدم:

دفاع مقدس

بچه ها پشت جاده خاکی روبروی دجله داشتند خاک را می کندند سرنیزه را که در خاک زد یه لانه مورچه ای بود همان طور که می زد می کند اون بغلی اش بهش گفت :که آقا داری لانه مورچه را خراب می کنی ،لانه مورچه را چرا داری خراب می کنی؟ سنگرتو  نیم متر اون طرف تر بکن.(تا دو ساعت دیگه خودشون شهید می شدند)

اونجا در کوران جهاد و آتش باز به فکر لانه مورچه هاست حیات و زندگی برایش مقدس است این بچه ها تجسم عشق و احساس و انسانیت بودند.


 لطیف ترین روح ها را داشتن بعد یه عده ای گفتن آقا جنگ طلب،خشونت طلب، ماجراجو،تروریسم و فلان....

به کی می گو یید؟

به کسی که خودش داره کشته می شه ولی خونه مورچه ها را خراب نمی کنه.

 راوی : دکتر حسن رحیم پور ازغدی     

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۴۸
سعید

رمضان در سیره شهدا

بد نیست گاهی از خودمان بپرسیم ما کجا و آن ها کجا؟


ماه مبارک رمضان بود که مسعود به منزل آمد و از من خواست به تعداد چهل نفر غذای افطاری درست کنم. من هم اجابت کردم و او ساعتی قبل از افطار آمد و غذاها را برد. حدود ساعت 11 شب که برگشت به آشپزخانه رفت و شروع به خوردن غذا کرد. تعجب کردم ولی از او چیزی نپرسیدم تا آنکه...


ما کجا و آن‌ها کجا؟

این شب ها و روزهای تکراری و ملال آور، ما را از پرداختن به خود باز داشته اند؛ چه برسد به دستگیری دیگران. گویی، مهربانی های خالصانه دیگر از زندگی ما رخت بر بسته و دست نوازش کشیدن بر سر بینوایان از برنامه زندگی مان حذف شده است؛ روزهایی با ساعت هایی از تکرار و تکرار، با همه چیز بیگانه مان کرده است؛ هم با خود و هم با دیگران ... اما گاهی خوب است فراموش نکنیم که:

نخست:

هنگام برداشت گندم، حسین کیسه هایی از محصول را جدا می کرد و شبانه به خانواده های نیازمند می رسانید. شیوه اش هم این گونه بود که کیسه گندم را پشت درب منزل آنها روی زمین می گذاشت. زنگ می زد و وقتی صدای کسی از ساکنین منزل را می شنید که برای باز کردن درب می آید، پیش از آنکه درب باز شود آنجا را ترک می کرد. وقتی درب باز می شد آن فرد، بدون آنکه چهره حسین را ببیند، کیسه را به درون منزل می برد. آن طرف تر حسین خوشحال از کار خود، زنگ درب خانه ای دیگر را می زد تا باز هم پیش از آنکه درب باز شود... (مادر شهید حسین هوری)

دوم:

یک روز با خانواده سر سفره غذا نشسته بودیم که ناگهان زنگ درب منزل به صدا درآمد. محمد کاظم رفت تا درب را باز کند. پس از چند دقیقه که برگشت، غذای خود را از سفره برداشت و با خود برد و به کسی که مراجعه کرده بود، داد.

یک روز صبح هم که مسافری را در محله دیده بود، بدون آنکه او را بشناسد به منزل آورد و به او صبحانه داد. آن فرد نسخه ای در دست داشت، ولی هیچ جا را بلد نبود. محمد کاظم برخاست و نسخه را گرفت و داروها از داروخانه تهیه کرد. سپس پول کرایه برگشت او را داد و با خیال راحت و بدون هیچ منتی او را روانه دیارش کرد. (برادر شهید محمد کاظم زیبایی)

 پس از شهادتش، روزی طلبه شهید علی قلم بر نقل کرد که یک شب در ماه رمضان به همراه مسعود برای تعدادی از فقرا افطاری برده اند. آنجا بود که متوجه شدم، فرزندم مسعود که در آن زمان نوجوانی پانزده ساله بود، آن غذای افطاری را به مستمندان داده و خود در حالی که روزه بوده، لب به آنها نزد

سوم:

ماه مبارک رمضان بود که مسعود به منزل آمد و از من خواست به تعداد چهل نفر غذای افطاری درست کنم. من هم اجابت کردم و او ساعتی پیش از افطار آمد و غذاها را برد.

نزدیک ساعت 11 شب که برگشت به آشپزخانه رفت و شروع به خوردن غذا کرد، تعجب کردم ولی از او چیزی نپرسیدم تا آنکه پس از شهادتش، روزی طلبه شهید علی قلم بر نقل کرد که یک شب در ماه رمضان به همراه مسعود برای تعدادی از فقرا افطاری برده اند. آنجا بود که متوجه شدم، فرزندم مسعود که در آن زمان نوجوانی پانزده ساله بود، آن غذای افطاری را به مستمندان داده و خود در حالی که روزه بوده، لب به آنها نزده و خود، گرسنه به منزل برگشته بود. (مادر شهید مسعود گرگ زاده)

چهارم:

یک روز که به منزل رسیدم، دیدم قاسم فرش زیر پایمان را جمع کرده است. پرسیدم: چه شده است؟ پاسخ داد: پدر جان! یکی از همسایه هایمان هیچ فرشی برای زیر پای خود و خانواده اش ندارد. اگر این فرش را به آنها ندهیم، نماز و روزه هایمان اشکال دارد. قاسم بلافاصله قالی را برداشت و رفت و او را به همسایه مان داد و شاد و خوشحال به منزل بازگشت. (پدر شهید قاسم داخل زاده)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۱۳
سعید

آخرین پیام بی سیم چی قبل از شهادت

برگرفته از سخنان استاد رحیم پور ازغدى


آن‏ها چگونه مى‏توانند کلام آن بى‏سیم چى را در آخرین لحضات زندگیش بفهمند، وقتى پشت بى‏سیم گفت: عراقى‏ها خاکریز را گرفته‏اند، تیر خلاصى مى‏زنند،
باید موج بى سیم را تغییر بدهم.


آخرین پیام بی سیم چی قبل از شهادت

امروز آن فرهنگى که در زیر سایه آموزه‏هاى حضرت امام (ره) در ایران متولد شد، عالم را فرا گرفته است. در هیاهوى جنگ چه کسى تصور مى‏کرد روزى این فرهنگ به کوچه پس کوچه‏هاى غزه و بیت المقدس راه یافته و به بوسنى، شمال آفریقا و جنگل‏هاى فلیپین نفوذ کند. بدرقه‏ى مادران داغ دیده و همسران بیوه در سکوت تاریخ، امروز عالم را متحول کرده است. در جنوب لبنان قاعده شکست ناپذیرى اسراییل شکسته شده است.

جاى تامل دارد که چرا حزب الله توانست کارى را انجام دهد که تمام کشورهاى عربى و قطع نامه‏هاى بین المللى نتوانستند انجام دهند؟ زیرا حزب‏الله تمام قاعده‏ها را نادیده گرفت و جنگى غیر متعارف را در مقابل دشمن تا بن‏دندان مسلح صهیونیستى به راه انداخت، مانند آن‏چه که بسیجى‏هاى ایران در مقابل ماشین جنگى حمایت شده عراق انجام دادند. همین تفکر در انتفاضه بیت المقدس نیز جریان یافته و دشمن را به درماندگى‏انداخته است.

نشانه‏هاى این استیصال را مى‏توان در هلى‏کوپترهاى آپاچى دید و در تانک‏هایى‏که نوجوانان سیزده ساله را هدف تیر مستقیم قرار مى‏دهند، استیصال در مقابل اراده ایمانى ملتى که به جهاد پرداخته است.

موشه‏دایان از رهبران صهیونیست‏ها در پى وقوع انقلاب این گونه گفت: «زلزله‏اى تاریخى سیاسى اتفاق افتاده است که شدت آن را با درجات ریشتر نمى‏توان اندازه گرفت» و آن‏چه اکنون در فلسطین اتفاق مى‏افتد، انعکاس آن زلزله است.

هم‏زمان با عملیات والفجر 8، رادیو آمریکا اعلام کرد که آن‏چه در ایران اتفاق افتاد (عبور از اروند) و فتح فاو در آن در آن سوى آب، در کل تاریخ جنگ‏هاى کلاسیک دنیا بى‏نظیر است، باید بررسى شود که این مردان قورباغه‏اى در کجا آموزش دیده‏اند، این همه نظم و دقت در عملیات و تامین آتش، جنگ در نخلستان و مقاومت سه روزه زیر بمباران شیمیایى چگونه ایجاد شده است؟ در حالى که مردان قورباغه‏اى، جز عده‏اى طلبه و دانشجو، نانوا و کشاورز و... نبودند که پس از چهل پنجاه روز آموزش نظامى لباس غواصى پوشیدند و با آمادگى براى‏شهادت به آب زدند.


هم‏زمان با عملیات والفجر 8، رادیو آمریکا اعلام کرد که آن‏چه در ایران اتفاق افتاد (عبور از اروند) و فتح فاو در آن در آن سوى آب، در کل تاریخ جنگ‏هاى کلاسیک دنیا بى‏نظیر است، باید بررسى شود که این مردان قورباغه‏اى در کجا آموزش دیده‏اند، این همه نظم و دقت در عملیات و تامین آتش، جنگ در نخلستان و مقاومت سه روزه زیر بمباران شیمیایى
چگونه ایجاد شده است؟

اینان عاجزند از درک جنگى که کلاسیک است، ولى ماهیتش پارتیزانى است و نیرویى غیر حرفه‏اى در عرصه نبرد مى‏جنگد. اگر کسى جامعه شناسى جنگ 8 ساله را مطالعه کند، خواهد دید که در گردان‏ها و واحدهاى نظامى ما کسانى در یک جا گرد آمدند که با هیچ تز و تعریف جامعه شناختى نمى‏توان آن‏ها را به دور هم جمع کرد. اینان عاجزند از درک جنگى که رزمندگان آن از مرگ نمى‏هراسند و مفهوم شکست و پیروزى در آن تغییر کرده است، زیرا که هیچ یک از غرایز حیوانى انگیزه این نوع جنگیدن نیست.

وقتى بعد از 72 ساعت عملیات زیر آتش سنگین دشمن، فاو فتح مى‏شود، امام پیغام مى‏دهد فاو را خدا آزاد کرد، مغرور نشوید، شما کاره‏اى نبودید و آن‏گاه که (18 ماه بعد) سقوط مى‏کند، پیغام مى‏رسد ناراحت نباشید، ما براى زمین و خاک و دریا نمى‏جنگیم ما براى رسالتى‏الهى و انسانى مى‏جنگیم... یا بعد از عملیات بدر بعد از آن همه رنج و سختى و در نهایت عقب نشینى، امام فرمودند شما مامور نبودید که پیروز شوید، بلکه شما مامور اداى به تکلیفتان بودید.

آن‏ها چگونه مى‏توانند کلام آن بى‏سیم چى را در آخرین لحضات زندگیش بفهمند، وقتى پشت بى‏سیم گفت: عراقى‏ها خاکریز را گرفته‏اند، تیر خلاصى مى‏زنند، باید موج بى سیم را تغییر بدهم، ولى سلام ما را به امام برسانید، بگویید از ما راضى باشد، هر کارى از دستمان
برمى‏آمد کردیم...

 جز در قاموس پارتیزان‏هاى شهر عشق چگونه مى‏توان فهمید که او از چه چیز
شرمنده است؟...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۵۹
سعید

خداحافظ رفیق

وقتی به تهران بازگشت تا در آخرین وداع با غلامعلی شرکت کند، در بهشت زهرا، پیش از شستن بدن غلامعلی، صورت بر صورت رفیق گذاشت و ... شاید نجوایی کرد که کسی نشنید.

شهید موحددانش پیچک

آذر ماه سال 1360، وقتی غلامعلی پیچک به ضرب گلوله ی بعثیان، روی ارتفاعات «برآفتاب» افتاد، علی رضا انگشت به دهان ماند که این چه رفاقت نیمه راهی بود.

 غلامعلی پیچک و علی رضا موحد دانش در جبهه های غرب با هم آشنا شدند و این آشنایی به صمیمیتی عمیق و محکم تبدیل شد. 20 آذر ماه سال 1360، وقتی غلامعلی پیچک به ضرب گلوله ی بعثیان، روی ارتفاعات «برآفتاب» افتاد، علی رضا انگشت به دهان ماند که این چه رفاقت نیمه راهی بود. وقتی به تهران بازگشت تا در آخرین وداع با غلامعلی شرکت کند، در بهشت زهرا، پیش از شستن بدن غلامعلی، صورت بر صورت رفیق گذاشت و ... شاید نجوایی کرد که کسی نشنید. اما دوربینی، بی سر و صدا از این حالات دو رفیق و بوسه آخر حاج علی رضا بر گونه غلامعلی تصویری به یادگار ثبت کرد.

شهید موحددانش پیچک

امروز این دو تصویر را هدیه می کنیم به تمام دل هایی که در گرو رفاقت با شهیدانند.

روحمان با یادشان شاد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۴۱
سعید

عجیب‌ترین شهادت /عکس

به یاد شهید عباس حسن


پس از مدتی مرخصی، دوباره عازم جبهه شده بودم. سوار ماشین که شدم برای یک لحظه مسافران را برانداز کردم که ناگاه چشمم به او افتاد که روی صندلی‌های ردیف آخر
نشسته بود

عجیب‌ترین شهادت /عکس

پس از مدتی مرخصی، دوباره عازم جبهه شده بودم. سوار ماشین که شدم برای یک لحظه مسافران را برانداز کردم که ناگاه چشمم به او افتاد که روی صندلی‌های ردیف آخر نشسته بود. آشنایی مختصری با او داشتم. طلبه‌ای بسیجی که بسیار مؤدب و مقید به آداب اجتماعی بود. او در یکی از مدارس جنوب تهران مشغول تحصیل بود... با اشتیاق رفتم و کنارش نشستم. با احترام زیاد به من جا داد و پس از سلام و احوال‌پرسی از او پرسیدم: «راستی عباس! اهل کجای تهران هستی؟»

در حالی که سرش را به زیر انداخته بود با گوشه‌ی چشم نگاهی به من کرد و گفت: «خانه مان در کوی  مهران است».

خیلی تعجب کردم و گفتم: «عباس! تو همان طلبه‌ی هم محل ما هستی که بچه ها به من گفته بودند! منم بچه‌ی همان کوچه ام!».

عباس با لبخند ملیحی گفت: «پس شما هم همان طلبه‌ای هستید که شنیده بودم ساکن کوی مهران است؟» بعد هر دو خندیدیم و خوشحال از این اتفاق جالب، ساعت‌هایی را کنار هم گذراندیم. آنچه مرا به حیرت واداشته بود، اخلاص، ایمان و بی‌آلایشی او بود.

ساعت دو نیمه‌ی شب می‌بایست از هم جدا می‌شدیم. او باید اندیمشک پیاده می‌شد و من مقصدم اهواز بود. ساختمان‌های پرخاطره‌ی پادگان دوکوهه پیدا شد، مکان مقدسی که قدمگاه هزاران شهید بسیجی و ده‌ها سردار دلاور همچون حاج احمد، حاج همت، حاج رضا، حاج عباس، حاج دستواره و حاج توری بوده و هست.

عباس از جایش برخاست، گویی نیرویی مرا به طرف او می‌کشید. با آرامی گفت: . . .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۰:۳۲
سعید

قربون کبوترای حرمت امام رضا(ع)


قرار بود آن شب حرکت کنیم به سمت اسلام آباد و نزدیک غروب بود که متوجه شدم آقا غلامعلی برای بچه های دسته، روضه حضرت رقیه می خواند .آنقدر این روضه را با سوز می خواند که بچه های گردان دور او حلقه می زدند . به یکی از بچه ها گفتم : غلامعلی نوربالا می زنه، بعید میدونم سالم برگرده


شهیدی که قول داد همه را شفاعت کند

شهید غلامعلی جندقی معروف به رجبی در سال 1333 در محله خیابان آذربایجان تهران در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد .پدر وی حاج حسن که از اساتید برجسته اخلاق و عرفان زمان خود بود، اهتمام ویژه‌ای در تربیت فرزندان خود ورزید .

غلامعلی بنابر راهنمایی‌ها و تربیت پدر بزرگوارش مداحی اهل بیت (ع) را از همان سنین نوجوانی آغاز و به دلیل آشنایی با معارف قرآنی و اسلامی استعداد در حفظ شعر و سوز صدای وی توانست در این عرصه سریع رشد نماید تا بدان جا که از سبک‌ها و اشعار وی مداحان برجسته بسیاری استفاده می‌نمودند. شعر معروف:

قربون کبوترای حرمت

قربون این همه لطف و کرمت

از نمونه این اشعار است .

وی با انتخاب شغل معلمی راه پدر بزرگوارش را ادامه داد و در مدت عمر کوتاه خود توانست تأثیرات به سزایی بر اطرافیان خود به ویژه جوانان بگذارد .

تربیت نسل جوان در محیط مسجد و مدرسه، شهید غلامعلی رجبی را از حضور در جبهه‌های حق علیه باطل باز نداشت و سرانجام در 5 مرداد سال 1367در سن سی و چهار سالگی در عملیات مرصاد توسط گروهک منافقین به شهادت رسید .

دوستان و نزدیکان این شهید بزرگوار که مادحین و سخنوران معروف و مشهوری هستند در خاطره‌ای از شخصیت بزرگوار این شهید این گونه می‌گویند:

* آمار شهدای مدرسه در زمانی که مدیر بود افزایش داشت

احاطه کاملی روی دانش آموزان داشتند . به بعضی از ما که شناخت بیشتری داشتند مأموریت می‌دادند تا روی دیگر دانش آموزان که از لحاظ درسی و اعتقادی ضعیف‌تر بودند با نظارت و راهنمایی خودشان کار کنیم و واقعاً هم نتیجه می‌گرفتیم. مثلاً آمار شهدای مدرسه در زمانی که ایشان مدیر بودند افزایش محسوسی داشت .

خاطره از سید فرهاد حسینی

. . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۰:۲۷
سعید

مادری پس از 20سال بر مزار فرزندش

مادری پس از 20سال بر مزار فرزندش


 مادر شهید هاشم، بعد از 20 سال دوباره خود را به ایران و مزار فرزندش می‌رساند؛ و خاک زمزمه دل را می‌شنود و شهادت می‌دهد که مادر به فرزندش می‌گفت «مرا تنها گذاشتی و رفتی؛ من راضی هستم و خداوند هم از تو راضی باشد؛ داغ ندیدنت برایم خیلی گران است؛ پس دعا کن خداوند به من صبر عطا کند».

مادری پس از 20سال بر مزار فرزندش

شهید لبنانی «سید محمدحسن هاشم» از نیروهای حزب الله لبنان بود؛ شاید بارها پیش آمده بود که آرزو می‌کرد در زمان جنگ عراق و شاید دنیای کفر علیه ایران، به رزمندگان اسلام در جبهه‌ها بپیوندند.

هر وفت مادر نماز می‌خواند بر گوشه دامنش بوسه‌ای می‌زد و می‌گفت «مادر برای شهادتم دعا کن». مادر نمی‌دانست منظور محمدحسن چیست. هر بار که تنها فرزندش چنین درخواستی را می‌کرد، اشک بر گونه‌اش جاری ‌می‌شد و می‌‌گفت «آخر تو تنها فرزند من هستی؛ می‌خواهی مرا تنها بگذاری؟».

گاهی مادر به او می‌گفت «حبیبی! ماذا ترید؟» محمدحسن پاسخ می‌داد «احب استشهاد فی سبیل الله».

شهید محمدحسن چهار ماه قبل از شهادتش ازدواج کرد تا سنت پیامبر اکرم (ص) را به جای آورد و با دین کامل به ملاقات خداوند برود؛ اما مادر از اینکه فرزندش سر و سامان گرفته خوشحال بود.

این دلاور خطه «جبشت» لبنان بارها از مادر می‌خواهد تا اجازه دهد در جبهه ایران حضور پیدا کند؛ اما دل مادر راضی نمی‌شود تا اینکه به مادر می‌گوید می‌خواهم به دیدار پدربزرگ در ایران بروم. مادر به امید بازگشت فرزندش او را بدرقه می‌کند.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۰۹
سعید

نخل‌ها ایستاده می‌میرند /عکس 

نخل‌ها ایستاده می‌میرند /عکس

پیکر مطهر یکی از شهدا که در عملیات آذر ماه 1360 حضور داشت. پیکر این شهید، تیر ماه 1361 در ارتفاعات تنگه کورک سر پل ذهاب، پس از عقب نشینی دشمن بعثی پیدا می‌شود.

 در اولین نگاه که تو را دیدم دلم لرزید و اشک هایم سرازیر شد ولی با این حال نمی دانستم بخندم از شوق دیدارت یا گریه کنم به حال خودم که جا مانده ام. ولی هر چه بود عظمت خدا را می دیدم ، راستین بودن دینش را و اخلاص شما فرزندان خمینی کبیر را.

 دیدم هنوز بند پوتینت برای دفاع از اسلام  محکم و کوله پشتی ات پر از توشه ی تقوا است که پیامبر اکرم فرمود : بهترین توشه برای انسان تقوا است .

و چه زیبا پیام مقاومت را برای نسل های بعد از خود به یادگار گذاشتی. آری سرو نشانه ی ایستادگی است و این ایستادگی نشان از قدم های آهنین تو در دفاع از ولایت و حریم دینت بوده.  و تو  آیه ی وحی را به اثبات رساندی که : شهدا زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند.

شهدا ما زمینیان را هم شفاعت کنید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۵۷
سعید

حُر شهدای جنگ (عکس)

سخن امام خمینی(ره)، برایش فصل ‌الخطاب و روی سینه‌اش "فدایت شوم خمینی" خالکوبی کرده بود. ولایت فقیه را به زبان عامیانه خود برای رفقایش توضیح می‌داد و از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد. وی وقتی از گذشته‌اش حرف می‌زد، داستان حُر را بازگو می‌کرد و می‌گفت: "حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید. من نیز باید جزء اولین‌ها باشم".

شهید شاهرخ ضرغام

انقلاب شکوهمند انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) علاوه بر ابعاد سیاسی مختلف در کوتاه مدت تبدیل به یک دانشگاه انسان سازی شد. در طول سال های مبارزات پیش از انقلاب و در طول جنگ تحمیلی افرادی بودند که با دم مسیحایی روح خدا به یکباره دچار تحولات عظیم روحی شده و در راه اسلام حتی تا پای فدا کردن خود نیز پیش رفتند.

 به گزارش پایگاه 598، یکی از این شهدا شهید "شاهرخ ضرغام" بود. وی سال 1328 در تهران متولد شد. در جوانی، به سراغ ورزش کشتی رفت و به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی دعوت شد. اما زندگی او به خاطر همنشینی با دوستان نا اهل، در غفلت و گمراهی ادامه داشت تا این که در بهمن سال 1357 و با پیروزی انقلاب، تغییری بزرگ در زندگی‌اش رخ داد.

 سخنان امام خمینی (ره)، برایش فصل‌الخطاب و روی سینه‌اش "فدایت شوم خمینی"  خالکوبی کرده بود. ولایت فقیه را به زبان عامیانه خود برای رفقایش توضیح می‌داد و از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد.

وی وقتی از گذشته‌اش حرف می‌زد، داستان حُر را بازگو می‌کرد و می‌گفت: "حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید. من نیز باید جزء اولین‌ها باشم".

در همان روزهای اول جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به جبهه رفت و همگام با سردار شهید سید مجتبی هاشمی که فرمانده گروه چریکی فدائیان اسلام بود، به مبارزه علیه تجاوزگران بعثی پرداخت و در کوتاه مدتی آنقدر دلاورانه جنگید که دشمن برای سرش جایزه تعیین کرده بود. وی از خدا می خواست که تمام گذشته‌اش را پاک کند و هیچ چیز از او باقی نماند؛ نه اسم، نه شهرت، نه مزار و سرانجام در تاریخ 17 آذر سال 1359 در دشت‌های شمالی آبادان به آرزوی دیرین خود یعنی شهادت رسید."

محمد تهرانی، آخرین همرزم شاهرخ ضرغام نحوه شهادت وی را اینگونه نقل می کند: "ساعت 9 صبح بود. تانک‌های دشمن مرتب شلیک می‌کردند و جلو می‌آمدند. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت. من هم دویدم و 2 گلوله آرپی‌جی پیدا کردم. هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بودم که صدایی شنیدم. به سمت شاهرخ دویدم. روی سینه‌اش حفره‌ای از اصابت گلوله تیربار تانک ایجاد شده بود. عراقی‌ها نزدیک شدند. من با یک اسیر عراقی پناه گرفتم. از دور دیدم چند عراقی کنار پیکر شاهرخ ایستاده‌اند و از خوشحالی هلهله می‌کردند."

شهید شاهرخ ضرغام

شهید شاهرخ ضرغام

شهید شاهرخ ضرغام

شهید شاهرخ ضرغام

شهید شاهرخ ضرغام

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۰ ، ۱۳:۱۴
سعید

حر جنگ؛ از کاباره تا جبهه /تصویر


به محض ورود، نگاهش به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش!؟ در ظاهر، زن بسیار با حیایی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود. شاهرخ جلوی میز رفت و گفت...

اپیزود اول:  کاباره 

صبح یکی از روزها با هم به «کاباره پل کارون» رفتیم. به محض ورود، نگاهش به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش!؟ در ظاهر، زن بسیار باحیایی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود. شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: همشیره تا حالا ندیده بودمت، تازه اومدی اینجا!؟ زن خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز او مدم. شاهرخ دوباره با تعجب پرسید : تو اصلاً بقیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره، اسمت چیه؟ قبلاً چیکاره بودی؟

حر جنگ؛ از کاباره تا جبهه /تصویر‬

زن در حالی که سرش رو بالا نمی‌گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ، حسابی به رگ غیرتش برخورده بود، دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد، رگ گردنش زده بود بیرون، بعد دستش رو مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!

بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، همین طور که از در بیرون می‌رفت رو کرد به ناصر جهود (صاحب کاباره) و گفت: زود بر می‌گردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک، بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟

اول درست جواب نمی‌داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه به خاطر اجاره، اثاث‌ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوایی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچه‌ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو می دم!!  

  اپیزود دوم: انقلاب

هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیری‌ها همه چیز را به هم ریخته بود. از مشهد که برگشتیم. شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد. خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. با چند تا از بچه‌های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل، قوت قلبی برای دوستانش بود.

البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری‌ها نداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت فحش می‌دهد.

ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینه‌اش را خال‌کوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: خمینی، فدایت شوم.

 اپیزودسوم: جنگ  

دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه‌ها در هتل کاروان‌سرا بودم، پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی که همواره با پدر است.


اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم. او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند . همه گذشته‌اش را. می‌خواست چیزی از او نماند. نه اسم، نه شهرت،
نه قبر و مزار و نه...
   


 

تعجب من از رفتار آن‌ها وقتی بیشتر شد که گفتند:این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم. عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه‌ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟

خندید و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش. گفتم مادرش دیگه کیه؟ گفت:مهین همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اینجا.

ماجرای مهین را می‌دانستم، برای همین دیگر حرفی نزدم...

حر جنگ؛ از کاباره تا جبهه /تصویر‬

اپیزود آخر

نیروی کمکی نیامد. توپخانه هم حمایت نکرد. همه نیروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسیدیم.

آقا سید (شهید سید مجتبی هاشمی- جانشین جنگ‌های نامنظم) را دیدم، درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت: خسته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد و با تعجب گفت: شاهرخ کو؟

بچه‌ها در کنار جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد، سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش می‌فهمیدم.

کسی باور نمی‌کرد شاهرخ دیگر در بین ما نباشد. خیلی از بچه‌ها بلند بلند گریه می‌کردند. سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان. روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟ گفتم چطور مگه؟ گفت: الآن عراقی‌ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. بدن بی سر او پر تیر و ترکش و غرق در خون بود.

سربازان عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می‌کردند. گوینده عراق هم می‌گفت ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!

اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم. او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته‌اش را. می‌خواست چیزی از او نماند. نه اسم، نه شهرت، نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر. اما یاد او زنده است. یاد او نه فقط در دل دوستان، بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاک‌های سرزمین ایران است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۲۸
سعید

الهی دستتان بشکند گردن صدام را...


 وسط‌های حرفش به یکباره با صدای بلند گفت: «آی بسیجی‌ها!» همه گوش‌ها تیز شد که چه می‌خواهد بگوید. ادامه داد: «الهی دستتان بشکند!»...


الهی دستتان بشکند گردن صدام را...

الهی دستتان بشکند!

یک‌بار در جبهه آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود برای سخنرانی و روحیه دادن به رزمندگان. وسط‌های حرفش به یکباره با صدای بلند گفت: «آی بسیجی‌ها!» همه گوش‌ها تیز شد که چه می‌خواهد بگوید. ادامه داد: «الهی دستتان بشکند!»...

عصبانی شدیم. می‌دانستیم منظور دیگری دارد اما آخه چرا این حرف رو زد؟

یک لیوان آب خورد و گفت: «گردن صدام رو!».

اینجا بود که همه زدند زیر خنده!

بوی پتو یا بوی شیمیایی

در عملیات خیبر یه روز شیمیایی زدند. یکی از بچه‌ها به نام «جواد زاد خوش» گفت: «شنیده‌ام برای جلوگیری از شیمیایی شدن، پارچه‌ای را خیس کرده و مقابل دهان و بینی خود می‌گیرند.».

خیلی سریع برای یافتن دستمال خیس به سمت سنگر دویدیم. داخل سنگر، هرکس به دنبال آب و دستمال می‌گشت که جواد ظرف آبی را روی پتویی ریخت و گفت: «بچه‌ها بیایید و هر یک گوشه‌ای از این پتو را جلوی دهان و بینیتان بگیرید».

ناگهان متوجه شدیم که بوی پتو از بوی شیمیایی هم بدتر است. چون ظهر همان روز مقداری آبگوشت روی آن ریخته بود و بچه‌ها آن را همان‌طور جمع کرده و در گوشه‌ای گذاشته بودند تا در فرصتی مناسب بشویند. خلاصه، جواد در این موقعیت با خنده گفت: «اه اه! بوی این پتو از شیمیایی بد تره!».

شلیک خنده به هوا رفت!

ترسیدم روز بخورم ریا بشه

توی بچه‌ها خواب من خیلی سبک بود. اگر کسی تکان می‌خورد، می‌فهمیدم. تقریباً دو سه ساعت از نیمه شب گذشته بود. خوروپف بچه‌هایی که خسته بودند، بلند شده بود؛ که صدایی توجهم را جلب کرد. اول خیال کردم دوباره موش رفته سراغ ظرف‌ها، اما خوب که دقت کردم، دیدم نه، مثل این که صدای چیز خوردن یک جانور دو پا است.

یکی از بچه‌های دسته بود. خوب می‌شناختمش. مشغول جنگ هسته‌ای بود. آلبالو بود یا گیلاس، نمی‌دانم. آهسته طوری که فقط خودش بفهمد، گفتم: «اخوی، اخوی! مگه خدا روز را از دستت گرفته که نصف شب با نفست مبارزه می‌کنی؟».

او هم بی‌معطلی پاسخ داد: «ترسیدم روز بخورم ریا بشه!».

کی بود گفت یا حسین (ع)؟

مسجد تیپ در فاو سخنرانی برگزار می‌کرد. بعد از مراسم، یکی از بسیجیان بلند شد و ظرف آب را برداشت و افتاد وسط جمعیت برای سقایی! می‌گفت: «هر که تشنه است، بگوید یا حسین (ع)»

عجیب بود، در آن گرما و ازدحام نیرو که جای سوزن انداختن نبود، حتی یک نفر آب نخواست. مگه می‌شد تشنه نباشند؟

غیرممکن بود. من از همه جا بی‌خبر بلند شدم، گفتم: «یا حسین (ع)».

بعد همان بسیجی برگشت پشت سرش و گفت: «کی بود گفت یا حسین (ع)؟».

دستم را بلند کردم و گفتم: «من بودم اخوی».

گفت: «بلند شو. بلند شو بیا. این لیوان و این هم پارچ(خالی)، امام حسین (ع) شاگرد تنبل می‌خواهد!».

کاغذ کمپوت

نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: «خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره‌ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.».

او بدون مقدمه و بی معرفی صدایش را بلند کرد و گفت: «شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوت‌ها را از قوطی جدا نکنند، آخر ما نباید بدانیم چه می‌خوریم؟ آلبالو می‌خواهیم رب گوجه فرنگی در می‌آید. رب گوجه فرنگی می‌خواهیم کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که می‌فرستید، درست بفرستید. این قدر ما را حرص و جوش ندهید.».

خبرنگار همین‌طور هاج و واج فقط نگاه می‌کرد

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۰ ، ۰۴:۴۸
سعید

عاشقانه‌های یک خلبان با همسرش/عکس


خاتون من، مهناز خانم گلم سلام. بگو که خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمی‌گیری برای من نبودن تو سخت است ولی چه می شه کرد جنگ جنگ است...


عاشقانه‌های یک خلبان با همسرش/عکس

عباس دوران به سال 1329 در شیراز متولد شد. با آغاز جنگ تحمیلی خدمت خود را در پست افسر خلبان شکاری و معاونت عملیات فرماندهی پایگاه سوم شکاری نفتی شهید نوژه ادامه داد و در طول سال‌های دفاع مقدس بیش از یک صد سورتی پرواز جنگ انجام داد.

دوران در تاریخ 7/9/1359 اسکله «الامیه» و «البکر» را غرق کرد و در عملیات فتح المبین نیز حماسه آفرید. در تاریخ 20/4/1361 برای انجام مأموریت حاضر شد و هدف مورد نظر او نا امن کردن بغداد از انجام کنفرانس سران کشورهای غیر متعهد بغداد بود.

اما هنگام عملیات اصابت موشک عراقی باعث شد، هواپیما آتش بگیرد، دوران به طرف پالایشگاه الدوره پرواز کرد و تمام بمب‌ها را بر روی پالایشگاه فرو ریخت، قسمت عقب هواپیما در آتش می‌سوخت.

کاظمیان، همراهش با چتر نجات به بیرون پرید اما دوران به سمت هتل سران ممالک غیر متعهد پرواز کرد. او در آخرین لحظات با یک عملیات استشهادی هواپیما را به ساختمان هتل کوبید.

سردار دلاور ایران اسلامی در روز سی‌ام تیر سال 1361 به شهادت رسید.

سرانجام بعد از بیست سال تنها قطعه‌ای از استخوان پا به همراه تکه‌ای از پوتین عباس دوران به میهن بازگشت و روز دهم مردادماه سال 1381 خانواده آن را در شیراز به خاک سپردند.

روحمان با یادش  شاد

 آنچه در ادامه مطلب خواهید خواند اولین نامه‌ای است که شهید عباس دوران برای همسرش در روزهای جنگ تحمیلی نوشته است.

خاتون من، مهناز خانم گلم سلام.

بگو که خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمی‌گیری برای من نبودن تو سخت است ولی چه می شه کرد جنگ جنگ است و زن و بچه هم نمی‌شناسد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۰ ، ۰۶:۲۴
سعید

زندگی جانبازی در حمام متروکه/عکس


ورامین، روستای عباس آباد، انتهای روستا، یک حمام متروکه آدرس محل زندگی جانباز نابینای جنگ تحمیلی است که سابقه 210 روز حضور در جبهه دارد. جانبازی که اگر روستاییان غذایی به او ندهند شاید از گرسنگی جانش را از دست بدهد.


زندگی جانبازی در حمام متروکه/عکس

پس از گذشت 22 سال از جنگ تحمیلی و ایجاد سازمانی دولتی برای حمایت و دفاع از حقوق جانبازان و خانواده شهدا و ایثارگران این پرسش در جامعه مطرح است که چرا هنوز شاهد زندگی رقت بار گروه زیادی از جانبازان جنگ تحمیلی هستیم؟

اخباری همچون زندگی یک جانباز شیمیایی (کارتن خواب) در خیابانهای تهران، هزاران جانباز روستای نسار دیره و سردشت بدون پزشک و کلینیک، عدم پذیرش فرزندان جانبازان زیر 50 درصد در مدارس شاهد، اعتراض جانبازان به کمیسیونهای تعیین درصد جانبازی، ماجراهای واردات خودرو و تحویل خودرو به جانبازان و صدها خبر دیگر در سالهای اخیر تیتر رسانه های کشور بوده است بی آنکه پاسخی از سوی بنیاد شهید و امور ایثارگران داده شود.

شهر ورامین - روستای عباس آباد - انتهای روستا- حمام متروکه آدرس محل زندگی جانباز نابینای جنگ تحمیلی است که اگر روستائیان غدایی به او ندهند شاید از گرسنگی جانش را از دست بدهد.

غلامعلی ظفرعلی جانبازی افغانی است که هفت ماه و 23 روز سابقه حضور در جبهه دارد و حدود دو سالی است که در حمامی متروکه در حاشیه شهر ورامین زندگی می کند. این جانباز 48 ساله سالهاست که در تاریکی زندگی می کند و از ناحیه دو چشم نابیناست.

رزمنده چالاک گردان مقداد تیپ محمد رسول الله (ص) امروز در سایه سهل انگاری مسئولان زندگی می کند. وقتی از او پرسیدم پدرجان آیا مدرکی داری که ثابت کند در جبهه بودی و جانباز شدی؟ از زیر پتویی که سالها شسته نشده بود کیسه حاوی مدارکش را بیرون آورد و گفت: همین کاغذ پاره ها از زندگی من مانده است.


 رزمنده چالاک گردان مقداد تیپ محمد رسول الله (ص) امروز در سایه سهل انگاری مسئولان زندگی می کند. وقتی از او پرسیدم پدرجان آیا مدرکی داری که ثابت کند در جبهه بودی و جانباز شدی؟ از زیر پتویی که سالها شسته نشده بود کیسه حاوی مدارکش را بیرون آورد و گفت....


 کارت شناسایی سابقه جبهه با مهر بسیج که تمامی سوابقش را ثبت کرده بود همراه با برگه ای که بنیاد جانبازان گواهی می داد غلامعلی ظفرعلی دارای 30 درصد از کار افتادگی است.

زندگی جانبازی در حمام متروکه/عکس

از این جانباز افغانی پرسیدم چه آرزویی داری گفت: مرگ تنها آرزوی من است. جایی را نمی بینم. کسی را ندارم حتی همسرم هم سالهاست از من جدا شده و فرزندی ندارم و مسئولان هم مرا فراموش کرده اند و در این حمام متروکه بیتوته کرده ام و هرشب منتظرم یا درندگان مرا پاره کنند و یا ماری یا گزنده ای مرا نیش بزند... آیا مرگ توقع زیادی است؟

به راستی اگر حاج رضا باصری فرمانده گردان مقداد ظفرعلی را پیدا نمی کرد کسی سراغی از این کهنه سرباز هشت سال دفاع مقدس می گرفت؟ روایت جانبازانی مانند غلامعلی ظفرعلی سالهاست در کشور تکرار می شود. فرمانده اش که پیگیر پرونده اوست می گوید: نهایت پاسخی که به من دادند این بود: باید تحت پوشش کمیته امداد قرار بگیرد.

پیرمرد گوشهایش سنگین شده بود و یک سوال را چند بار تکرار می کردم. برای پاسخ به هر سوال کمی تامل می کرد و بعد پاسخ می داد. پس از هر مرتبه پاسخ دادن به سوالاتم می گفت: حالا چکار می کنند، وضع من تغییر می کند؟ نه می توانستم قولی بدهم و نه او را امیدوار کنم زیرا گزارشها و گفتگوهایی مانند شرح حال ظفرعلی را بارها نوشته ام اما وضعیت زندگی آنها هیچ تغییری نکرده بود.

پیراهنش را بالا زد و گفت: جوون لاغر شدم... ولی یک روز بدن قوی داشتم و به تنهایی با تیربار یک گردان را حریف بودم. ظفرعلی در حالی که با تیربار از ورود تانکهای عراقی به خط مقدم جلوگیری می کرده بر اثر اصابت گلوله تانک مجروح شده بود.

به او گفتم آقا ظفرعلی چای داری؟ گفت: نه برای چند روز قبل است. بعد از زیر پتو یک کیسه کوچک بیرون آورد و گفت: یک تکه نان و یک عدد گوجه دارم برای شام... بفرمائید شام...

وقتی که از این جانباز نابینا خداحافظی می کردم غروب شده بود و او با چوب دستی که به دست داشت لنگان لنگان مرا تا درب حمام بدرقه کرد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۰ ، ۰۶:۱۶
سعید

اولین داوطلب تفحص در منطقه چنگوله


رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس گفت: شهید «عباس عاصمی» رزمنده گمنام دفاع مقدس و پاسداری منضبط، دلسوز، پی‌گیر، جدی و عاشق شهادت بود. سردار سید محمد باقر زاده در خصوص شهادت فرمانده اطلاعات سپاه علی‌بن‌ابی طالب (ع) استان قم شهید «عباس عاصمی» و هم رزمانش اظهار داشت:


اولین داوطلب تفحص در منطقه چنگوله

رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس گفت: شهید «عباس عاصمی» رزمنده گمنام دفاع مقدس و پاسداری منضبط، دلسوز، پی‌گیر، جدی و عاشق شهادت بود.

سردار سید محمد باقر زاده در خصوص شهادت فرمانده اطلاعات سپاه علی‌بن‌ابی طالب (ع) استان قم شهید «عباس عاصمی» و هم رزمانش اظهار داشت: سرهنگ عاصمی، شهید احمدی تبار که در گذشته به نام احمدلو معرفی شده است و شهید اکبر جمراسی از رزمندگان 8 سال دفاع مقدس و هم رزمان شهید مهدی زین‌الدین بودند که در گروه اطلاعات لشکر خط شکن و دلاور علی بن ابیطالب (ع) با سردار شهید زین‌الدین و دیگر شهدای سرافراز این لشگر دوستی دیرینه داشتند.

وی ادامه داد: این شهدا از نخستین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی با حضور در سپاه پاسداران و شرکت در عملیات‌های دفاع مقدس نقش بسیار مؤثر و گسترده‌ای را در پیروزی‌های رزمندگان اسلام داشتند.

رئیس کمیته مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح بیان کرد: این شهدا بعد از جنگ تحمیلی نیز هیچ‌گاه خود را از فضای جبهه جدا نکردند بلکه با حضور در گروه تفحص و کمک به عملیات جستجوی ابدان مطهر شهدا تلاش کردند همچنان در مسیر نورانی شهدا حرکت کنند.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۰ ، ۰۵:۵۳
سعید