شهدا به فریادم برسید . . .
شهید به فریادم رسید
یه روزی برای خرید از خانه بیرون رفتم. تنها دخترم زینب را ترسیدم توی خانه تنها بگذارم. دختر بچههای همسنوسالش توی کوچه بودند. گفتم باش با بچهها بازی کن.
دلشوره داشتم...
![شهید به فریادم رسید](http://img.tebyan.net/big/1390/05/871122351149023212220123924867452223.gif)
برای شهید: علیرضا نظری
یه روزی برای خرید از خانه بیرون رفتم. تنها دخترم زینب را ترسیدم توی خانه تنها بگذارم. دختر بچههای همسنوسالش توی کوچه بودند. گفتم باش با بچهها بازی کن. دلشوره داشتم.
شیشه دست زینب را پاره میکند و زینب خون را که میبیند جیغ میکشد. زن همسایه با صدای گریه زینب به کوچه میاد. زینب را بغل میکند و به طرف خانه ما میدود بچهها میگن که مادر زینب رفته بازار خرید. زن همسایه همینطور با همان چادر خانگی فقط مقداری پول برمیدارد و زینب را بیمارستان میبرد. دستش را بخیه میزند پانسمان میکند و به خانه میاورد. همینکه وارد کوچه میشود منم سر رسیدم. ازینکه این طور همسایهای دارم هم خوشحال هم ناراحت از گریه زینب.
شب شوهر شهیدم، پدر زینب ، به خواب زن همسایه میاد. و تشکر میکند میگه از من چی میخواهی زن همسایه میگه از خدا بخواه همیشه هوای مارو و بچههام و داشته باشه. شهید میگه باشه اون دنیا هم برات شفاعت خواهی میکنم. زن متعجب فردا به خانه ما میاد و قصهاش را میگوید و میگه بخدا من نه برای این کار بلکه بچههای شهدا رو دوست دارم.