قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۹ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

داستانک های شهدا


متن زیر حاوی خاطرات کوتاهی است از شهدا از زبان رزمندگان که از رفیقان خود جا مانده اند و یا از پدرانی که اکنون که پیر شدند تکیه گاهی ندارند.

شهید

به نقل از پدر حاج حسین خرازی

رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش موندیم. دیدیم محسن رضایی اومد و فرمانده‌ های ارتش و سپاه اومدند و کی کی . . .

امام جمعه ی اصفهان هم هر چند روز یکبار سر می زد بهش.

بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردنش اصفهان. هر کس می فهمید من پدرش هستم، دست می انداخت گردنم، ماچ و بوسه و التماس دعا.

من هم می گفتم: " چه می دونم والا! تا دوسال پیش که بسیجی بود انگار. حالاها فرمانده لشکر شده . . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۱ ، ۱۹:۰۲
سعید

داستان دعوای میرزا و شهید برونسی

مرحوم علامه میرزا جواد آقا تهرانی (ره) به منطقه والفجر مقدماتی آمده بودند ، (به دلیل تواضع زیادشان) امام جماعت نمی شدند مگر به زور . ایشان به ما می فرمود : شما از من جلوتر هستید. خیلی اعتقاد و احترام عجیبی به رزمنده ها داشت ...

مرحوم علامه میرزا جواد آقا تهرانی (ره) به منطقه والفجر مقدماتی آمده بودند،(به دلیل تواضع زیادشان) امام جماعت نمی شدند مگر به زور.

علامه میرزا جواد آقا تهرانی

ایشان به ما می فرمود: شما از من جلوتر هستید. خیلی اعتقاد و احترام عجیبی به رزمنده ها داشت.

یک شب به تیپ امام جواد (علیه السلام) آمده و سخنرانی نمودند. بعد که سخنرانی تمام شد، موقع نماز بود اما قبول نمی کردند بروند جلو و امام بایستند.

آقای برونسی گفت: آقا! بروید و امام  باشید. علامه گفت: شما دستور می دهی؟

آقای برونسی گفت: من کوچک تر از آنم که دستور بدهم، ولی خواهش می کنم. علامه گفت: نه پس خواهش را نمی پذیرم.

بچه ها گفتند: خوب آقای برونسی! مصلحتاً بگوئید دستور می دهم تا بپذیرند. ما آرزو داریم پشت این عارف بزرگ نماز بخوانیم.

شهید برونسی هم، همین کار را کرد و علامه در جواب فرمود: چشم فرمانده عزیز.

بعد از نماز علامه حال عجیبی داشت. شهید برونسی را کنار کشیده بود و اشک می ریخت، می گفت دوست عزیزم  جواد را (علامه میرزا جواد تهرانی) فراموش نکنی و حتماً ما را شفاعت کن.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۱ ، ۱۶:۱۶
سعید

پاییز دلگیر

****

همین روزها بود ، غروب یکی‌ از اولین روزهای پائیز .

ما تازه تولد پنج سالگیت را جشن گرفته بودیم . . .

از صدای گریه‌ات به حیات کوچکمان دویدم ، تا برسم بیست سال پیر شدم .

سرت به پله‌ها خورده بود ............... سرت را بوسیدم .

آنقــدر در آغــوشــم گریــه کــردی تـا خــوا‌بـت بــرد .

و اینبار شانزده ساله بودی که خبر شهادتت را به من دادند . . .

 گفتم چطور شهید شد ؟! گفتند ، گلوله مستقیم  به سر ت خورده .

پائیز همیشه برایم دلگیر شد .

مادر جان ، این روزها آنقدر پیر و خمیده شده‌ام که تازه واردهای محله کوچکمان من را مادربزرگ می‌نامند.

تقصیری هم ندارند بندگان خدا ، شناسنامه که نشانشان نداده‌ام ... ظاهر و باطن همین است .

بـیـســت و چـهـار سـال اسـت کـه شـب‌هـا آنـقـدر گـریـه مـی‌کـنـم تـا خـوابـم بـبـرد .

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۱ ، ۱۷:۰۶
سعید

بگو عاشق نیستیم

چشم هایمان از گرما دیگر جایی را نمی دید. به التماس نالیدیم: خدایا تورا به دل شکسته ی
مادران شهید...

در کف شیار چیزی برق زد پلاک بود...

بگو عاشق نیستیم

بگو عاشق نیستیم

انگار از آسمان آتش می بارید.به شهید غلامی گقتم: «گروه را مرخص کنیم تا اوایل پاییز که هوا خنک تر می شود، برگردیم.»

گفت: «بگو عاشق نیستیم.» گفتم:«علی آقا!هوا خیلی گرم است.نمی شود تکان خورد.»

گفت: «وقتی هواگرم است و تو می سوزی، مادر شهیدی که فرزندش در این بیایان افتاده است،دلش می شکند و می گوید:خدایا بچه ام در این گرما کجا افتاده است؟ همین دل شکستگی به تو کمک می کند تا به شهید برسی.»

نتوانستم حرف دیگری بزنم. گوشی را گذاشتم،برگشتم و گفتم:«بچه ها،اگر از گرما بی جان هم شویم،باید جستجو را ادامه دهیم.» پس از نماز ظهر کار را شروع کردیم.

تا ساعت نه صبح هر چه آب داشتیم،تمام شد.بالای ارتفاع 175شرهانی،چشم هایمان از گرما دیگر جایی را نمی دید. به التماس نالیدیم: خدایا تورا به دل شکسته ی مادران شهید...

در کف شیار چیزی برق زد پلاک بود...

جرعه اى به نیت شفا

یکى از سربازهایى که در تفحص کار مى کرد، آمد پهلویم و با حالت ناراحتى گفت: «مادرم مریض است...» گفتم: «خب برو مرخصى ان شاء الله که زودتر خوب مى شود. برو که ببریش دیکتر و درمان...». گفت: «نه! به این حرف ها نیست. مى دونم چطور درمانش کنم و چه دوایى دارد!»

آن روز شهدایى پیدا کردیم که قمقمه اش پر بود از آبى زلال و گوارا. با اینکه بیش از ده سال از شهادت او گذشته بود، قمقمه همچنان آبى شفاف و خوش طعم داشت. ده سال پیش در فکه، زیر خروارها خاک، و حالا کجا. بچه ها هر کدام جرعه اى از آب به نیت تبرّک و تیمّن خوردند و صلوات فرستادند.

آن سرباز، رفت به مرخصى و چند روز بعد شادمان بگرشت. از چهره اش فهمیدم که باید حال مادرش خوب شده باشد. گفتم: «الحمدلله مثل اینکه حال مادرت خوب شده و دوا و درمان موثر واقع شده...». جا خورد. نگاهى انداخت و گفت: «نه آقا سید. دوا و درمان موثر نبود. راه اصلى اش را پیدا کردم.» تعجب کردم. نکند اتفاقى افتاده باشد. گفتم: «پس چى؟» گفت:

- چند جرعه از آب قمقمه آن شهید که چند روز پیش پیدا کردیم بردم تهران و دادم مادرم خورد، به امید خدا خیلى زود حالش خوب شد. اصلا نیتم این بود که براى شفاى او جرعه اى
از آب فکه ببرم...

راوی: سید احمد میرطاهری

زد زیر گریه. گفت: «وقتی دکتر مرا عمل کرد، آقایی آمد بالا سرم و گفت بلند شو برو توی بخش بخواب. ناراحت شدم، سرش داد کشیدم که آقا من شکمم پاره است! آن آقا دست به سرم کشید و گفت بچه‌ها بیایید دوستتان را داخل بخش ببرید. عده‌ای جوان دورم را گرفتند که گویی همه‌شان را می‌شناسم. به من گفتند اینجا اصلاً احساس غریبی نکن. چون تو ما را از غربت بیرون آوردی، ما هم تو را تنها نمی‌گذاریم. آنها تا چند لحظة پیش کنار من بودند!»

دخترم فدای سر شهدا....

سالم جبّار حسّون، از عشایر عراق بود که با برادرش سامی، پول می‌گرفتند و در کار تفحص شهدا کمکمان می‌کردند. چند وقتی بود که سالم را نمی‌دیدم. از برادرش سراغش را گرفتم. به عربی گفت: «سالم، موسالم؛ سالم مریض است.» گفتم: «بگو بیاید برای شهدا کار کند، خدا حتماً شفایش می‌دهد.»

صبح جمعه بود که در منطقه هور، یک بلم عراقی به ما نزدیک شد. به ساحل که رسید،‌ دیدم سالم، از بلم پیاده شد و افتاد روی خاک. گفت: «دارم می‌میرم.» به شدت درد می‌کشید. فقط یک راه داشتم. گذاشتیمش توی آمبولانس و آمدیم طرف ایران.

به او گفتم خودش را معرفی نکند. از ظهر گذشته بود که رسیدیم به بیمارستان شهید چمران سوسنگرد. دکتر ناصر دغاغله او را معاینه کرد. شکم سالم ورم کرده بود. دکتر دستور داد سریع او را به اتاق عمل ببرند. سالم به گریه افتاد، التماس می‌کرد که «من غریبم، کسی را ندارم. به من دارو بدهید، خوب می‌شوم.»

فکر کردیم شاید دکتر در تشخیص خود اشتباه کرده. بردیمش بیمارستان شهید بقایی اهواز. چند ساعتی منتظر ماندیم، اما از دکتر کشیک خبری نبود. بالاخره دکتر رسید. همان دکتر دغاغله بود! گفتم: «دکتر، ما فکر کردیم شما در تشخیص اشتباه کردید، از دستتان فرار کردیم. ولی ظاهرا این مریض قسمت شماست.»

 دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. سالم به اتاق عمل رفت و من هم رفتم طرف شلمچه دنبال کارهایم. به کسی هم نگفته بودیم که یک عراقی را اینجا بستری کردیم. من بودم و یک پاسدار عرب‌زبان اهوازی، به نام عدنان. بعد از 48 ساعت از شلمچه برگشتیم اهواز. وارد بیمارستان که شدم، دیدم توی حیاط دارد راه می‌رود.

گفتم: «سالم، دیدی دکترهای ما چه خوب هستند و چه مردم خوبی داریم.» زد زیر گریه. گفت: «وقتی دکتر مرا عمل کرد، آقایی آمد بالا سرم و گفت بلند شو برو توی بخش بخواب. ناراحت شدم، سرش داد کشیدم که آقا من شکمم پاره است! آن آقا دست به سرم کشید و گفت بچه‌ها بیایید دوستتان را داخل بخش ببرید. عده‌ای جوان دورم را گرفتند که گویی همه‌شان را می‌شناسم. به من گفتند اینجا اصلاً احساس غریبی نکن. چون تو ما را از غربت بیرون آوردی، ما هم تو را تنها نمی‌گذاریم. آنها تا چند لحظة پیش کنار من بودند!»

... از آن روز، سالم به‌کلی عوض شده بود. می‌گفت: «تا آخرین شهیدی که در خاک عراق مانده باشد، کمکتان می‌کنم.» خالصانه و با دقت کار می‌کرد. بعثی‌ها دخترش را کشتند تا با ما همکاری نکند، اما همیشه می‌گفت: «فدای سر شهدا!»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۱ ، ۱۷:۱۲
سعید

آنقدر می‌مانم تا شهید شوم

مهندس علیرضا نوری، رزمنده دلاور ساروی،با آغاز جنگ تحمیلی با استفاده از تجربیاتی که در دوران سربازی کسب کرده بود، یک گروه هفتاد و دو نفره از پرسنل راه آهن را آموزش نظامی داد و به نام هفتاد و دو شهید کربلا راهی جبهه های جنوب شد. این گروه در محور سوسنگرد و بستان استقرار یافت. محاصره سوسنگرد توسط همین نیروهای اعزامی شکسته شد.

مهندس علیرضا نوری

سردار علیرضا نوری، پس از شکست محاصره سوسنگرد در سال 1359 در حماسه دیگری به نام عملیات امام علی (ع) شرکت کرد که در کوههای اللّه اکبر در غرب سوسنگرد انجام گرفت. در این عملیات از ناحیه پا به سختی مجروح شد و علاوه بر آن دوازده ترکش به قسمتهای مختلف بدنش اصابت کرد.

او را به بیمارستان شیراز منتقل کردند، پزشکان تصور می کردند که شهید شده است و مهر شهید به سینه او زدند. پس از مدتی متوجه شدند هنوز جان دارد و می توان او را نجات داد. بلافاصله به تهران انتقال یافت و تحت مرقبتهای ویژه قرار گرفت و بهبود یافت.

پس از بهبودی با عکسی که در بیمارستان از او در زمانی که مهر شهید به سینه داشت، گرفته بودند، عکس جدیدی انداخت که بسیار دیدنی بود. یکی از خواهرانش گفت: خوشا به حالت امتحان الهی را به بهترین نحو پاسخ گفتی. با لبخندی جواب داد: خواهرم هنوز خیلی مانده است. نوری که حدود شش سال در مناطق جنگی بود .به گفته مادرش پنجاه بار زخم برداشت که چهار بار جراحت او شدید بود. هر بار که مجروح می شد سه الی چهار ماه در بیمارستان یا منزل بستری بود و بلافاصله بعد از بهبودی دوباره به جبهه های نبر می شتافت.

در جریان عملیات والفجر در سال 1361 دست راستش بر اثر انفجار مین قطع شد. وی بعد از قطع دستش به همرزمانش می گوید: امانت خدا را به او پس دادم.

 

در عملیات کربلای پنج که بسیار سخت بود روزی او را به سنگر فرا خواندند تا حکم قائم مقامی وزیر راه و رئیس راه آهن کشور را به وی ابلاغ کنند ولی سردار نوری نگاهی به کوثری فرستاده وزیر کرد و نگاهی به لباس خاکی خودش و عکس شهدا و سپس حکم وزیر را پاره پاره کرد و گفت: آقای کوثری! به وزیر بگویید من علیرضا نوری ساروی آنقدر در این بیابان‌ها می‌مانم
تا شهید شوم .»

سید مهدی حسینی همرزم سردار شهید علیرضا نوری روایت می کند: «سردار نوری جانشین لشکر 27 محمد رسول الله (ص) و مسئول حراست راه آهن کل کشور بود و از فرماندهان اولیه جنگ بود. در عملیات کربلای پنج که بسیار سخت بود روزی او را به سنگر فرا خواندند تا حکم قائم مقامی وزیر راه و رئیس راه آهن کشور را به وی ابلاغ کنند ولی سردار نوری نگاهی به کوثری فرستاده وزیر کرد و نگاهی به لباس خاکی خودش و عکس شهدا و سپس حکم وزیر را پاره پاره کرد و گفت: آقای کوثری! به وزیر بگویید من علیرضا نوری ساروی آنقدر در این بیابان‌ها می‌مانم تا شهید شوم .»

مهندس علیرضا نوری

سردار نوری، سه روز قبل از شهادتش به همسرش می گوید: اگر در غیاب من همکارانم جهت مراجعه به تهران اینجا آمدند بدون اینکه سوالی کرده باشی با آنان حرکت کن .

علیرضا، وصیت نامه خود را در تاریخ 3 دی 1365 نوشت و سرانجام در 9 بهمن 1365 در منطقه عملیاتی جنوب شلمچه در حالی که نیروهای بسیجی را در عملیات کربلای 5 فرماندهی و هدایت می کرد، بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سر و سینه به شهادت رسید.

سید مهدی حسینی درباره نحوه شهادت وی می گوید:

سردار علیرضا نوری، در 9 بهمن 1365 در عملیات کربلای 5 به همراه راننده اش برای نجات یک مجروح راننده را به کنار می کشد و خود به جای راننده می نشیند. اما در ادامه راه در اثر انفجار خمپاره و اصابت ترکش به ماشین و سر و صورت و سینه به شهادت می رسد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۱ ، ۱۶:۳۹
سعید

افشای یک فاجعه شیمیایی

سرفه می کند، سخت و خون آلود سرفه می کند و از رازی "سر به مهر" پرده بر می دارد، از سالهایی دردناک. از گازهای شیمیایی در زندان های رژیم بعثی عراق.....

جانباز شیمیایی

...پاییز سال 1359بود و جنگ تحمیلی تازه شروع شده بود. کارگر فنی "شرکت نفت" در آبادان بودم. به همراه چند تن از مهندسین شرکت ماموریت داشتیم، برای رفع برخی از خرابی ها به پالایشگاه آبادان برویم.

آن زمان خرمشهر در تصرف بعثی ها بود و آبادان هم خالی از سکنه و در واقع میدان جنگ بود.

در حالی که برای سرکشی از تاسیسات به طرف مناطق مرزی در حال حرکت بودیم، یک گروه مسلح با لباس خاکی جلوی خودروی مان را گرفتند. ابتدا تصور می کردیم که ایرانی اند، ولی بعد متوجه شدیم که عراقی هستند. ما هم که مسلح نبودیم و امکان دفاع وجود نداشت به دست عراقی ها افتادیم.

آنها یک گروه چریکی و متجاوز بعثی بودند و ما را به منطقه "زبیر" در خاک عراق بردند و در آنجا در مکان نامعلومی به مدت 2 سال در قرنطینه بودیم. مکانی نمناک، تاریک و وحشتناک.

یک زندان 30 - 40 متری با حدود120 نفر اسیر بدون هیچ گونه امکانی حتی پتو، حمام، غذای مناسب و.....

در آن سالها خانواده ام مطمئن شده بودند که من مفقودالاثر شده ام.

آن زمان خرمشهر در تصرف بعثی ها بود و آبادان هم خالی از سکنه و در واقع میدان جنگ بود.در حالی که برای سرکشی از تاسیسات به طرف مناطق مرزی در حال حرکت بودیم، یک گروه مسلح با لباس خاکی جلوی خودروی مان را گرفتند. ابتدا تصور می کردیم که ایرانی اند، ولی بعد متوجه شدیم که عراقی هستند. ما هم که مسلح نبودیم و امکان دفاع وجود نداشت به دست عراقی ها افتادیم.آنها یک گروه چریکی و متجاوز بعثی بودند و ما را به منطقه "زبیر" در خاک عراق بردند و در آنجا در مکان نامعلومی به مدت 2 سال در قرنطینه بودیم. مکانی نمناک، تاریک و وحشتناک.

۱دو سال بعد ما را با قطار بصورت شبانه به شهر "موصل" منتقل کردند.

ما به زندانی مخوف و مرگبار وارد شدیم.

آنجا بهتر از قرنطینه نبود، گاهی مواقع هفته ها از خوردن آب آشامیدنی کافی محروم بودیم و وضعیت ما به صورتی بود که دندان هایمان به خودی خود می افتاد.

بعضی وقت ها متوجه بوی بدی می شدیم که ساعت ها ما را آزار می داد، بوهایی شبیه به سیر و شکلات....

در اکثر مواقع بچه ها دچار استفراغ و تهوع می شدند. بعضی روزها ما را به اتاق های مخصوصی می بردند و برایمان آمپول می زدند و آزمایش های مخصوصی انجام می دادند و ما اصلا نمی دانستیم که بر ما چه می گذرد؟!.

بچه هایی که بی هوش می شدند، یا بینایی شان را از دست می دادند را از گروه جدا می کردند و به جای دیگری می بردند و ما از سرنوشت آنها هیچ اطلاعی نداشتیم.

بعدها متوجه شدیم این بوی بد "گازخردل" است که عراقی ها از زیر در به داخل اطاق وارد می کنند و ما در گوشه از سلول درد می کشیدیم و روزی هزار بار آرزوی مرگ می کردیم.

*****************

رژیم بعثی عراق برای بررسی اثرات بمب های شیمیایی آن را بر روی نمونه های انسانی آزمایش می کرد. آنها اسرای مظلوم ایرانی بودند.

پیرمرد سینه سوخته برای گفتن این مطالب مدام سرفه می کرد و دستانش را بر روی شانه ام می فشرد و می گفت: ببخشید! معذرت می خواهم.!!

و اشک در چشمانم حلق بست و او مرا در آغوش کشید و گفت: بنویس! پسرم، بنویس!....

او امروز 75 سال دارد، دارای 3 فرزند به نام های "اصغر"، "شهلا" و "رضا" می باشد شادترین خاطره زندگی اش را زیارت کربلای معلی و تلخ ترین لحظه زندگی اش را شنیدن خبر ارتحال امام خمینی(قدس) در زندان موصل در بیان می کند.

نام: اکبـــر

نام خانوادگی: بوربوری

تاریخ و محل تولد: بهمن ماه 1311- همدان

مکان مجروحیت: زندان های عراق(موصل)

نحوه مجروحیت: استشمام گاز خردل

مدت اسارت : 10 سال

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۱ ، ۱۷:۱۵
سعید

دی ماه جبهه ها

تقویم دفاع مقدس و مروری بر آنچه که در ماه دی در دوران هشت سال دفاع مقدس در
جبهه های حق علیه باطل اتفاق افتاد .

 جبهه ها

1دی

عملیات قوچ سلطان در مریوان، به طور مشترک(1359ش)

با آغاز جنگ تحمیلی، بسیاری از مناطق مرزی جمهوری اسلامی ایران اشغال شد و یا در تیررس مستقیم آتش دشمن بعثی قرار گرفت. در این میان، شهر مقاوم آبادان که از همان اوایل جنگ از سه طرف محاصره شده بود، همچنان به صورت پراکنده مقاومت می‌نمود. در این شرایط، هواپیماهای عراقی، به طور مرتب این شهر و سایر شهـرهای مرزی را بمباران می‌کردند. در اولین روز زمستان1359، سه فروند هواپیمای توپولوف و میگ عراقی به آسمان آبادان تجاوز کرده و مناطق مسکونی این شهر را هدف قرار دادند. خانه‌های مسکونی بسیاری ویران شد و گروهی از مردم بی‌گناه به شهادت رسیده و یا مجروح شدند. با این حال دو فروند از هواپیماهای عراقی، در بازگشت توسط جنگنده‌های ایرانی مورد هدف قرار گرفته و متلاشی شدند.

بمباران شدید آبادان توسط ارتش بعث عراق(1359ش)

*****************************************

3دی

آغاز عملیات بزرگ کربلای4 (1365 ش)

عملیات بزرگ کربلای4 با رمز محمدرسول‌الله(ص) از سوم دی ماه سال65 در جبهه جنوب خرمشهر در وسعت تقریبی 120 کیلومتر مربع آغاز شد و تا5 دی ماه به طول انجامید.

این عملیات در حالی صورت گرفت که دشمن بعثی، مناطق مسکونی و صنعتی، کارگری کشور را مورد تهاجم قرار داده بود. در این عملیات رزمندگان اسلام، پس از دو روز نبرد سخت و وارد کردن ضربه به6 تیپ عراق، انهدام مقدار قابل توجهی ادوات زرهی و خودرو و نیز به اسارت درآوردن تعدادی از نیروهای دشمن، طی دستوری به مواضع اولیه خود بازگشتند.

نتایج عملیات کربلای4: تلفات نیروی انسانی دشمن:7000 نفر کشته و زخمی.

سایر نتایج: عدم تثبیت مواضع جدید و بازگشت به مواضع قبلی. تجهیزات و امکانات: تانک و نفربر: دهها دستگاه انهدامی، هواپیما:3 فروند انهدامی، خودرو سبک و سنگین : 100 دستگاه انهدامی. رژیم عراق در پایان نبرد کربلای4 در یک نمایش تبلیغاتی مدعی شد که این حمله بسیار گسترده بوده و از فاو تا بصره امتداد داشته است لذا ایران با شکست مواجه شده و به اهداف خود دست نیافته است.

این رژیم تلاش کرد با ارائه آمارهای نجومی، بر ادعاهای خود صحه بگذارد و برای تزریق روحیه به نیروهای خود، آمار تلفات ایران را تا نود هزار نفر عنوان نمود در حالی که کل نیروهای عمل کنندة ایران در این حمله، از شش هزار نفر تجاوز نمی‌کرد.

 عبور رزمندگان اسلام از موانع و دیوارهای دفاعی مستحکم دشمن در اطراف جزیزة ام‌الرصاص و عبور آن‌ها از اروند رود، از نظر نظامی بک عملیات تحسین برانگیز بود زیرا دشمن هرگز تصور نمی‌کرد که رزمندگان اسلام با این سرعت و قدرت بتوانند خطوط آن‌ها را در این منطقه بشکنند و به مواضع آن‌ها نفوذ کنند.

عملیات متوسط محمدرسول‌الله(ص) در تاریخ دوازدهم دی ماه1360 با رمز مقدس «لااله‌الاالله، محمدرسول‌الله(ص)» با هدف انهدام نیروهای دشمن و نشان دادن قدرت نفوذی و تهاجمی ایران در منطقه غرب نوسود در کردستان صورت گرفت و تا سیزدهم دی ماه به طول انجامید. در این عملیات، نیروهای سپاه، ضمن عبور از مناطق کوهستانی و تله‌های انفجاری، به مصاف دشمن بعث رفتند.

*****************************************

12دی

آغاز عملیات متوسط محمدرسول‌الله (1360ش)

عملیات متوسط محمدرسول‌الله(ص) در تاریخ دوازدهم دی ماه1360 با رمز مقدس «لااله‌الاالله، محمدرسول‌الله(ص)» با هدف انهدام نیروهای دشمن و نشان دادن قدرت نفوذی و تهاجمی ایران در منطقه غرب نوسود در کردستان صورت گرفت و تا سیزدهم دی ماه به طول انجامید.

در این عملیات، نیروهای سپاه، ضمن عبور از مناطق کوهستانی و تله‌های انفجاری، به مصاف دشمن بعث رفتند. با عبور شجاعانه رزمندگان از مرزهای بین‌المللی، پایگاه‌های بعثیان و ضد انقلاب در این منطقه در هم کوبیده شده و مقر فرماندهی یکی از تیپ‌های دشمن منهدم گردید.

رزمندگان اسلام، پس از پیشـروی به داخـل شهـرهـای عــراق، ضربات سختی به پایگاه‌های دشمن وارد آوردند. در نهایت از آن جا که این عملیات به صورت انهدامی، پیش‌بینی شده بود، تثبیت موضع صورت نگرفت و رزمندگان پس از پایان مأموریت، پیروزمندانه به پایگاه‌های خود در داخل خاک وطن بازگشتند.

نتایج این عملیات: تلفات نیروی انسانی دشمن:100نفر اسیر،700 نفر کشته و زخمی.

تجهیزات و امکانات: تانک:4 دستگاه انهدامی، هلیکوپتر: 2 فروند انهدامی، هواپیمای میگ:1 فروند انهدامی. این عملیات، آرامش دشمن را در غرب کشور بر هم زد و به رژیم بعث نشان داد که از این پس، نیروهای متجاوز عراق در هیچ منطقه از خاک ایران، از حملات نیروهای جمهوری اسلامی ایران، مصن نیستند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۱ ، ۱۶:۰۷
سعید

فکر کردم مغزم ریخته کف دستم

سید عابدین هم معطل نکرد و با هندوانه پلاسیده محکم کوبید پشت سر عبدالرضا و فرار کرد؛ هندوانه پشت سر عبدالرضا پخش شد و کمی از آن هم ریخت تو دستای عبدالرضا؛ بچه‌ها که صدای خنده‌شان توی سنگر پیچید، دیدند که عبدالرضا نقش زمین شد؛

شهید سیدعابدین حسینی

مدت زیادی بود که خبری از عملیات نبود، گرمای هوا همه را کلافه کرده بود؛ بر و بچه‌های تیپ 25 کربلا،‌ هر کدام خودشان را مشغول می‌کردند تا گرما رو کمتر حس کنند، یک عده نامه می‌نوشتن، یک عده فوتبال و والیبال بازی می‌کردن عده‌ای هم به کارهای دیگر سرگرم بودند؛ یک عده هم طبق معمول مشغول راز و نیاز بودند؛ سید عبدالرضا جزو این دسته بود؛

عابدین (شهید سیدعابدین حسینی) همیشه به‌ همین خاطر سر به سر عبدالرضا می‌گذاشت و می‌گفت «عبدالرضا! این همه نماز نخون یک وقت نورانی میشی بعدش شهید میشی‌ها؛ من حوصله گریه برای تو رو ندارم. اصلاً وقتی شهید بشی یادت که بیفتم به جای گریه خنده‌ام می‌گیره».

معمولاً سید عابدین به اینجاهای صحبتش که می‌رسید بقیه هم با او هم‌صدا می‌شدند و سر به سر عبدالرضا می‌گذاشتند ولی عبدالرضا دست‌بردار نبود.

یکی از این روزها سید عابدین داخل سنگر آمد و دید که عبدالرضا مشغول نماز خواندن است؛ یک لحظه مکث کرد فکری به ذهنش رسید و سریع از سنگر خارج شد؛ هندوانه‌های زیادی که کمک‌های مردمی بود یک قسمت از محوطه تیپ جمع شده بود و از بس زیاد بود بعضی از آنها تو این گرمای زیاد پلاسیده و لزج شده بودند.

خدا بگم عابدین رو چی کار نکنه؛ من بارها در مورد کسانی که شهید می‌شدند، شنیدم که وقتی تیری به اون‌ها می‌خوره اصلاً دردی احساس نمی‌کنن و سریع شهید می‌شن

عابدین به طرف هندوانه رفت و نگاهی به هندوانه‌ها انداخت؛ جلوتر رفت و یکی از هندوانه‌ها را که کاملاً پلاسیده و لزج بود را برداشت و خیلی آرام داخل سنگر آمد و رفت پشت عبدالرضا ایستاد؛ به بچه‌ها اشاره کرد که صداتان درنیاید، عبدالرضا در این لحظه به قنوت نماز رسیده بود؛ چشهایش را بست و شروع کرد به خواندن یک قنوت جانانه.

سید عابدین هم معطل نکرد و با هندوانه پلاسیده محکم کوبید پشت سر عبدالرضا و فرار کرد؛ هندوانه پشت سر عبدالرضا پخش شد و کمی از آن هم ریخت تو دستای عبدالرضا؛ بچه‌ها که صدای خنده‌شان توی سنگر پیچید، دیدند که عبدالرضا نقش زمین شد؛ همه ترسیدند و به طرف عبدالرضا رفتند؛ عبدالرضا بیهوش شده بود، عابدین هم که نگران شده بود آهسته داخل سنگر سرک می‌کشید.

سریع آب آوردن و عبدالرضا را به‌هوش آوردن، به هوش که آمد دستی به سرش کشید و گفت «من زنده‌ام!!، من شهید نشدم؟ چطور من زنده‌ام؟ مگه ترکش به سرم نخورد؟ حال عبدالرضا که بهتر شد»،‌ همسنگرا گفتند «عبدالرضا خجالت نمی‌کشی؟ با یه هندوانه به این روز افتادی؟ چرا غش کردی؟ عابدین با یه هندونه تو رو به این روز انداخت؟!»

عبدالرضا که تازه ماجرا رو فهمیده بود زد زیر خنده و گفت «خدا بگم عابدین رو چی کار نکنه؛ من بارها در مورد کسانی که شهید می‌شدند، شنیدم که وقتی تیری به اون‌ها می‌خوره اصلاً دردی احساس نمی‌کنن و سریع شهید می‌شن؛ وقتی اون ضربه به سرم خورد و هندونه ریخت تو دستام،‌ چون خیلی لزج بود، یه لحظه خیال کردم که مغزم ریخته کف دستم و دارم شهید می‌شم».

با این جمله بود که شلیک خنده بچه‌ها فضا را پر کرد؛ یک لحظه نگاه عابدین که داشت داخل سنگر سرک می‌کشید با نگاه عبدالرضا تلاقی کرد؛‌ عبدالرضا،‌ خنده عابدین رو که دید جستی زد و افتاد دنبال عابدین، جیغ و داد عابدین و کمک‌ خواستن او در هیاهو و خنده‌های بچه‌ها گم شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۱ ، ۱۴:۵۳
سعید

از خستگی زیاد شهید نشدم

متن زیر روایتی است از زبان مرتضی ساده میری، اهل طایفه صفر لکی شوهان ساکن ایلام و عضو رسمی لشکر 11 امیر المومنین گردان 502 امام حسین (ع).

مرتضی ساده میری

شدت آتش دشمن روی خط پدافندی گردان، مسئولان یگان را بر آن داشت که به شکلی فشار و حجم آتش‌های خودی را روی خطوط و سنگرهای دشمن بالا ببرند. این درخواست موجب شد تا از قرارگاه، یک قبضه تفنگ 81 م‌م به گردان بفرستند. هدف اصلی استفاده از آن، این بود که با اجرای تیر مستقیم، سنگرهای دیده‌بانی را منهدم کرده، ضمن رساندن آسیب‌هایی به دشمن، روحیه بچه‌های خودی را نیز تقویت کنیم.

19/3/65، برای انجام یک سری هماهنگی‌های معمولی، به مقر گردان رفته بودم که «ولی عباسی» معاون گردان، «عبدالله محسنی»، «حاج درویش کریمی» و «علی پاشا قدسی» از مسئولان گردان در مقر حضور داشتند.

عباسی گفت: «مرتضی بیا برویم با تفنگ 81 روی سنگر عراقی‌ها کار کنیم.»

گفتم: «برادر عباسی! امروز خیلی خسته هستم.»

او گفت: «اشکال ندارد. تو امروز استراحت کن و همین‌جا توی گردان بمان تا ما برگردیم.»

راهی که باید می‌رفتند، خیلی نزدیک بود. نیم ساعتی از رفتن آنها نگذشته بود که درویش کریمی، در حالی که گردنش مجروح شده بود، وارد مقر گردان شد و گفت: «برادر ساده میری! بیا که همه بچه‌ها شهید و مجروح شده‌اند.»

سریعا خودم را به آنجا رساندم. آتش دشمن روی آن نقطه بسیار شدید بود. بچه‌های گروهان شهدا - که گروهان مجاور ما بودند- همگی از سنگر بیرون آمده بودند و از دور قضیه را تماشا می‌کردند. تقصیر هم نداشتند؛ چون آتش خیلی سنگین بود. من و «رحمانی» نمی‌توانستیم شاهد این قضیه باشیم که بچه‌ها مجروح زیر آتش افتاده باشند و با گلوله‌های بعدی تکه پاره شوند. چاره‌ای جز اقدام در این زمینه نداشتیم، هر دو راه افتادیم.

با نزدیک شدن به پیکر همرزمان شهید و مجروحمان، یک خمپاره در فاصله نزدیکی به زمین اصابت کرد و رحمانی درجا به شهادت رسید. حالا من مانده بودم و پیکر چهار شهید و مجروح. بالای سر عباسی رفتم. با همان نگاه همیشگی، چشم به من دوخته بود. او را در بغل گرفتم و جشمانش را بوسیدم. رفتم بالای سر محسنی. از شدت درد زمین را کنده
و به شهادت رسیده بود.

پس از انتقال شهدا، بچه‌ها لباس‌های خونین مرا عوض کردند. همه در تعجب بودند که چرا من با آن همه ارتباط شبانه‌روزی با عباسی، ناراحت به نظر نمی‌رسم، ولی خدا می‌داند که از درون، آتشی در حال سوزاندنم بود. شاید هم فکر می‌کردم که باید اول شهدا را منتقل کرد و بعد گریست. بعد از آن، بچه‌ها خیلی مرا دلداری دادند، ولی در واقع من تنها شده بودم.

شهادت عباسی برای بچه‌های گردان خیلی گران تمام شد. او در تمام کارها راهنمای ما بود. الگوی مقاومت و از خودگذشتگی بود؛ الگوی شیر مردان نماز شب خوان. نماز شب عباسی در سنگرها، یک شب هم ترک نمی‌شد. همه برای از دست دادن عباسی به سر و صورت می‌زدند.

پس از انتقال شهدا، بچه‌ها لباس‌های خونین مرا عوض کردند. همه در تعجب بودند که چرا من با آن همه ارتباط شبانه‌روزی با عباسی، ناراحت به نظر نمی‌رسم، ولی خدا می‌داند که از درون، آتشی در حال سوزاندنم بود. شاید هم فکر می‌کردم که باید اول شهدا را منتقل کرد و بعد گریست. بعد از آن، بچه‌ها خیلی مرا دلداری دادند، ولی در واقع من تنها شده بودم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۱ ، ۱۴:۳۱
سعید