بدون شرح
پاییز دلگیر
****
همین روزها بود ، غروب یکی از اولین روزهای پائیز .
ما تازه تولد پنج سالگیت را جشن گرفته بودیم . . .
از صدای گریهات به حیات کوچکمان دویدم ، تا برسم بیست سال پیر شدم .
سرت به پلهها خورده بود ............... سرت را بوسیدم .
آنقــدر در آغــوشــم گریــه کــردی تـا خــوابـت بــرد .
و اینبار شانزده ساله بودی که خبر شهادتت را به من دادند . . .
گفتم چطور شهید شد ؟! گفتند ، گلوله مستقیم به سر ت خورده .
پائیز همیشه برایم دلگیر شد .
مادر جان ، این روزها آنقدر پیر و خمیده شدهام که تازه واردهای محله کوچکمان من را مادربزرگ مینامند.
تقصیری هم ندارند بندگان خدا ، شناسنامه که نشانشان ندادهام ... ظاهر و باطن همین است .
بـیـســت و چـهـار سـال اسـت کـه شـبهـا آنـقـدر گـریـه مـیکـنـم تـا خـوابـم بـبـرد .