قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
يكشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۱، ۰۵:۰۶ ب.ظ

بدون شرح

پاییز دلگیر

****

همین روزها بود ، غروب یکی‌ از اولین روزهای پائیز .

ما تازه تولد پنج سالگیت را جشن گرفته بودیم . . .

از صدای گریه‌ات به حیات کوچکمان دویدم ، تا برسم بیست سال پیر شدم .

سرت به پله‌ها خورده بود ............... سرت را بوسیدم .

آنقــدر در آغــوشــم گریــه کــردی تـا خــوا‌بـت بــرد .

و اینبار شانزده ساله بودی که خبر شهادتت را به من دادند . . .

 گفتم چطور شهید شد ؟! گفتند ، گلوله مستقیم  به سر ت خورده .

پائیز همیشه برایم دلگیر شد .

مادر جان ، این روزها آنقدر پیر و خمیده شده‌ام که تازه واردهای محله کوچکمان من را مادربزرگ می‌نامند.

تقصیری هم ندارند بندگان خدا ، شناسنامه که نشانشان نداده‌ام ... ظاهر و باطن همین است .

بـیـســت و چـهـار سـال اسـت کـه شـب‌هـا آنـقـدر گـریـه مـی‌کـنـم تـا خـوابـم بـبـرد .

 



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

بدون شرح

يكشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۱، ۰۵:۰۶ ب.ظ

پاییز دلگیر

****

همین روزها بود ، غروب یکی‌ از اولین روزهای پائیز .

ما تازه تولد پنج سالگیت را جشن گرفته بودیم . . .

از صدای گریه‌ات به حیات کوچکمان دویدم ، تا برسم بیست سال پیر شدم .

سرت به پله‌ها خورده بود ............... سرت را بوسیدم .

آنقــدر در آغــوشــم گریــه کــردی تـا خــوا‌بـت بــرد .

و اینبار شانزده ساله بودی که خبر شهادتت را به من دادند . . .

 گفتم چطور شهید شد ؟! گفتند ، گلوله مستقیم  به سر ت خورده .

پائیز همیشه برایم دلگیر شد .

مادر جان ، این روزها آنقدر پیر و خمیده شده‌ام که تازه واردهای محله کوچکمان من را مادربزرگ می‌نامند.

تقصیری هم ندارند بندگان خدا ، شناسنامه که نشانشان نداده‌ام ... ظاهر و باطن همین است .

بـیـســت و چـهـار سـال اسـت کـه شـب‌هـا آنـقـدر گـریـه مـی‌کـنـم تـا خـوابـم بـبـرد .

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۱۰/۲۴
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی