قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۰ ثبت شده است

همت با ماست پس مشکلی نداریم


حاجی همین‌طور پر انرژی و خندان، مشغول صحبت با «احمد کاظمی» بود و حضار؛ ناباور و متحیر، به او خیره شده بودند. چنان با روحیه بالایی داشت صحبت می‌کرد که هر کس از حال و روز ما خبر نداشت، خیال می‌کرد او 15 گردان رزمنده تازه نفس حاضر و قبراق برای ادامه عملیات در اختیار دارد.


همت

این مطلب خاطره کوتاه و ناب از فرمانده دریا دل لشکر27 محمدرسول الله (ص) سردار شهید حاج «سعید مهتدی» از عملیات بی - خاکی خیبر که به محضرتان تقدیم می کنیم. خوشا به سعادت او و یاران سفر کرده اش در ن پرواز جاودانی به سمان قرب ربوبی، رسیدن شان به سدره المنتهای سعادت ابدی و نشستن بر سفره ضیافت الهی.

گوارایشان باد

... عمده نیروهای رزمنده لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) طی عملیات خیبر، در محور «طلائیه» مستقر شده بودند. از رده‌های بالا، دستور دادند یکی دو گردان لشکر 27 را به جزیره جنوبی بفرستیم. چند روز بعد از این که گردان‌های «مالک اشتر» و «حبیب بن مظاهر» به جزیره جنوبی اعزام شدند، قرار شد برای بررسی موقعیت نیروها، در معیت «حاج همت» فرمانده لشکر 27، برویم نجا. با رسیدن به جزیره جنوبی، ابتدا رفتیم پیش بچه‌های دو گردان مالک و حبیب.

بچه‌ بسیجی‌ها به محض مشاهده حاجی، از خوشحالی کم مانده بود بال در‌آورند، فوج، فوج به سمت او هجوم بردند و دست و صورت‌اش را می‌بوسیدند.

با هزار مکافات توانستیم، آن‌ها را کمی ارام کنیم تا حاجی بتواند برایشان صحبت کند. حاج همت مثل همیشه با آن شور و دلربایی‌اش قدری برای بسیجی‌ها حرف زد، از دستاوردهای عملیات گفت و این که چرا بایستی بچه‌ها سختی‌ها را تحمل کنند. خیلی مختصر و مفید آنها را توجیه کرد. با کلماتی که فقط مختص خودش بود و خوب می‌دانست چطور و در کدام لحظه می‌تواند با گفتن‌شان، حساس‌ترین تار شعور و عواطف رزمنده‌ها را مرتعش کند و ن‌ها را به هیجان بیاورد.

با یک لحن محکم و پرصلابت گفت:

«برادران رزمنده، بسیجیان با ایمان! درود به این چهره‌های غبار گرفته‌تان، درود به اراده و شرف شما دریادلان، جنگ سخت است، سختی دارد، شهادت دارد. اسیر شدن دارد، مفقودالاثر شدن دارد، این‌ها را همه ما می‌دانیم. اما ای عزیزان؛ ما نباید گول ظاهر این چیزها را بخوریم، نبایستی فراموش کنیم با چه هدفی توی این راه قدم گذاشته‌ایم. ما برای جهاد در راه خدا و اطاعت از اوامر امام‌مان به جبهه آمده‌ایم. تا وقتی نیت‌مان خالص باشد، هر قدمی که در این راه برداریم، اجر این قدم در پیش خدا محفوظ می‌ماند. امام عزیزمان دستور داده‌اند جزایر را بایستی حفظ کنیم. ما دیگر چاره‌‌ای نداریم، مگر این که به یکی از این دو مشق تن بدهیم، یا این که از خودمان ضعف نشان بدهیم، پرچم سفید ذلت و تسلیم به دست بگیریم و کاری کنیم که حرف امام‌مان بر زمین بماند، و یا این که تا خرین نفس مردانه بمانیم و بجنگیم و شهید بشویم و با عزت از این امتحان سخت بیرون بیاییم. حالا، بسیجی‌ها! شما به من بگویید، چه کنیم؟ تسلیم شویم یا تا خرین نفس بجنگیم؟»

خدا گواه است تا حرف همت به اینجا رسید، بسیجی‌ها شیون‌کنان فریاد زدند:

«می‌جنگیم، می‌میریم، سازش نمی‌پذیریم»!


بچه‌ بسیجی‌ها به محض مشاهده حاجی، از خوشحالی کم مانده بود بال در‌آورند، فوج، فوج به سمت او هجوم بردند و دست و صورت‌اش را می‌بوسیدند. با هزار مکافات توانستیم، آن‌ها را کمی آرام کنیم تا حاجی بتواند برای‌شان صحبت کند


بعد هم دسته‌جمعی هجوم بردند به سمت حاجی و شروع کردند با چشم‌هایی گریان، بوسیدن سر و صورت همت، با چه مصیبتی توانستیم حاجی را از آنجا خارج کنیم، بماند. بعد با هم راهی شدیم تا برویم به قرارگاه موقت عملیاتی؛ جایی که محل تجمع فرماندهان لشکرهای عمل‌کننده سپاه در جزیره بود. محل این قرارگاه، شبیه به آلونک‌هایی بود که در باغ‌ها می‌سازند. اتاقک‌هایی خشتی و گلی و کوچک، که هیچ استحکامی نداشتند و بچه‌های سپاه، از سر ناچاری آنجا را به عنوان قرارگاه موقت عملیاتی انتخاب کرده بودند. چون تازه وارد جزایر مجنون شده بودیم، هنوز از دل مرداب‌ها، جاده تدارکاتی احداث نشده بود تا بشود ماشین‌لات سنگین مهندسی رزمی را به این دست بیاوریم و یک قرارگاه مستحکم و مناسب برای استقرار فرماندهان در آنجا بسازیم.

این آلونک‌های خشت و گلی هم از قبل در آنجا قرار داشت.نیروهای دشمن که حتی خواب‌اش را هم نمی‌دیدند ما یک روز به عمق جزایر مجنون دسترسی پیدا کنیم، آن‌ها را ساخته بودند و حالا، بچه‌های ما داشتند از سر اجبار، از این آلونک‌ها به عنوان
سنگر فرماندهی خط مقدم استفاده می‌کردند.

شهید سعید مهتدی

موقعی که با «همت» به قرارگاه موصوف رسیدیم، فرماندهان بقیه لشکرها هم آنجا حضور داشتند. به محض ورود، حاجی خیلی گرم و خودمانی با همه حضار سلام و علیک و دیده‌بوسی کرد و بعد رفت پیش برادرمان «احمد کاظمی» فرمانده لشکر 8 نجف، کنار یکی از آلونک‌ها نشست و با همان لحن شیرین خودش گفت:

«خب احمد، نظرت چیه؟ اینجا چی کم داریم؟ فکر می‌کنی اگر بخواهیم این بعثی‌های شاخ شکسته رو از باقی مونده جزیره جنوبی بیندازیم بیرون، چقدر نیرو لازم داریم؟!»

حاجی همین‌طور پر انرژی و خندان، مشغول صحبت با «احمد کاظمی» بود و حضار؛ ناباور و متحیر، به او خیره شده بودند. چنان با روحیه بالایی داشت با «کاظمی» صحبت می‌کرد که هر کس از حال و روز ما خبر نداشت، خیال می‌کرد «حاج همت» هیچی نباشد، 15 گردان رزمنده تازه نفس حاضر و قبراق برای ادامه عملیات در اختیار دارد.

این درحالی بود که من خوب می‌دانستم عمده نیروهای رزمنده لشکر 27 در منطقه طلائیه به شدت با دشمن درگیر بودند و در آن موقعیت وخیم، حاجی به جز همان دو گردانی که چند روز قبل به جزیره جنوبی فرستاده بود، حتی یک نیروی قادر به رزم در اختیار نداشت.

تازه، گردان‌هایی را هم که در «طلائیه» به کار گرفته بودیم، همگی ضربه خورده بودند و برای بازسازی این گردان‌ها و رساندن‌شان به سطح استاندارد رزمی سابق و انتقال‌شان به جزیره برای ادامه عملیات، به زمان زیادی نیاز داشتیم. درحالی که می‌دانستیم از بابت وقت، به سختی در تنگنا قرار داریم. با این همه، حاج همت خیلی قرص و قوی داشت با احمد کاظمی حرف می‌زد.

یادش به خیر، شهید عزیزمان «مهدی زین‌الدین» فرمانده لشکر 17 علی‌بن‌ابی‌طالب(ع) که کنار من نشسته بود، با یک لبخند قشنگی داشت به حاج همت نگاه می‌کرد. وقتی زیرگوشی، قضیه نداشتن نیروهای خودمان را به او گفتم، با تبسم به بنده گفت:

«خدا به همت خیر بده،‌با وجود این که عمده نیروهاش توی طلائیه درگیرند و دستاش خالیه، ولی باز هم به فکر ماست و اومده ببینه به چه طریقی می‌تونه دشمن رو از منطقه بیرون کنه!»

در همین موقع بی‌سیم زدند - از رده‌های بالا - احمد کاظمی گوشی را برداشت. می‌خواستند بدانند وضعیت از چه قرار است. کاظمی، همان‌طور که گوشی بی‌سیم دست‌اش بود و یک نگاه امیدواری به حاج همت داشت، در جواب،‌با لبخند گفت:

«وضعیت ما خوبه، همین که همت با ماست، مشکلی نداریم!»


حاجی همین‌طور پر انرژی و خندان، مشغول صحبت با «احمد کاظمی» بود و حضار؛ ناباور و متحیر، به او خیره شده بودند. چنان با روحیه بالایی داشت با «کاظمی» صحبت می‌کرد که هر کس از حال و روز ما خبر نداشت، خیال می‌کرد «حاج همت» هیچی نباشد، 15 گردان رزمنده تازه نفس حاضر و قبراق برای ادامه عملیات در اختیار دارد.این درحالی بود که من خوب می‌دانستم عمده نیروهای رزمنده لشکر 27 در منطقه طلائیه به شدت با دشمن درگیر بودند و در آن موقعیت وخیم، حاجی به جز همان دو گردانی که چند روز قبل به جزیره جنوبی فرستاده بود، حتی یک نیروی قادر به رزم در اختیار نداشت


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۰ ، ۱۷:۱۹
سعید

جنازه ات رابرای مادرت می فرستم


بعد از حمله، وقتی نیروهای پشتیبانی به جلو رفتند ، ماکه غواصی کرده و به خط زده بودیم ، برای استراحت ،کمی به عقب برگشتیم ... لب رودخانه نشسته بودم چشمم به پیکرغواصی افتاد...


جنازه ات رابرای مادرت می فرستم

به واقع ،عملیات کربلای پنج ، غیر از موفقیت ها و پیروزی های استراتژیکی و نظامی که در پی داشت ،نقطه عطفی بود در تاریخ دفاع مقدس ... به این جهت که در فاصله دی ماه 1365 تعداد زیادی از بهترین ها نخبه شدند و در وادی عاشقی سرود وصل را سر دادند . شاید در هیچ یک از معیارها و نظام های این دنیایی نتوان گنجاند این بزرگی و عظمت را در وجود نوجوانانی که صد ساله می نمودند، در فلسفه ارتباط ووصل در فلسفه عشق ، عشقی که عمدتا به یک امر احساسی و خالی از عقل یاد می شود ...آنجا برای نوجوانانی که شانزده ، هفده و ... داشتند یک فلسفه و یک منطق عقلی بود...

افراد زیادی از دوستان که ذکر نام همه آنها نه برای حافظه الکن حقیر ممکن است و نه در این مختصر می گنجد... اما ، به یاد رفقای شهیدی که کمتر از آنها یادی و ذکری شده : حمید رضا شریفی منش (عارف نوجوان وواصل به دوست)... مهدی انتخابی (مرد همیشه خندان ...)...بهنام سماوات( معصوم و بی ریا)...ناصر سلیمی(بزرگی که در کودکی قد کشید) ...علی لعل خانی ( مصمم و متفکر) ... محمد نظر نژاد(هنوز باورم نمی شود)...محمد علی نصیری(بزرگ مرد بلند بالا)...خادم الحسین شفاهی(ساده و صمیمی ) ...و در آخر رضا نیکپور نزهتی ( چشمانی نافذ و سیمایی بسیم)که همگی در همین حوالی کربلای چهار و پنج پرواز ابدی خود را برگزیدند.


بدن غواص هنوز گرم بود، معلوم بود که به تازگی شهید شده. به آرامی دهانم را به کنار گوشش چسبانده و گفتم: من جنازه ی تو را از آب گرفتم و برای مادرت می فرستم ، تو هم مرا شفاعت کن


و اینک خاطره ای از کربلای5 و شهید رضا نیکپور نزهتی :

رضا نیکپور نزهتی، چشمانی نافذ و چهره ای بشاش داشت ، از اهالی کوچه ی مهتاب بود و از بچه های ناز مسجد مالک... دوست داشتنی و خوش مشرب بود... روزی خاطره ای تعریف می کرد :

عملیات کربلای 5 بود . بعد از حمله، وقتی نیروهای پشتیبانی به جلو رفتند ، ماکه غواصی کرده و به خط زده بودیم ، برای استراحت ،کمی به عقب برگشتیم ... لب رودخانه نشسته بودم چشمم به پیکرغواصی افتاد که  روی آب شناور است. به داخل آب رفتم و پیکرآن غواص را  به خشکی آوردم.

بدن غواص هنوز گرم بود، معلوم بود که به تازگی شهید شده. به آرامی دهانم را به کنار گوشش چسبانده و گفتم: من جنازه ی تو را از آب گرفتم و برای مادرت می فرستم ، تو هم مرا شفاعت کن . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۰ ، ۱۶:۵۳
سعید

یک غروب نزدیک بهشت


بچه‌ها یکی یکی کنار تابوت‌ها زانو زدند؛ آنها که افسران جنگ امروزند؛ زانو زدن در برابر سرداران و افسران حقیقی را شرط ادب می دانند؛‌ بعضی‌ها حیرت کرده‌اند؛‌ حالا تو هستی و خدا و شهید؛ هر آنچه در دل داری بدون هیچ نگرانی بازگو؛‌ عقده دل بگشا که نامحرمی در این جمع نیست.


یک غروب نزدیک بهشت

شاید چند ماه می‌شد که بی‌تاب زیارت شهدا بودیم؛ اما تب و تاب کار و مشغله‌های روزمره ما را از اصل زیارت عقب انداخته بود؛ خبر تشییع چند شهید گمنام را که شنیدیم، فرصت را مغتنم دیدیم؛ یاران‌مان از سفری دور آمده بودند و شاید این فرصتی بود برای ما تا از غبار قدم‌هاشان مشتی به غنیمت برداریم و توشه حرکت‌های آینده کنیم.

شهدا را به تهران آورده بودند؛ 13 شهید گمنام؛ آنها که با خدای خود وعده کرده بودند تا مانند مادرشان حضرت زهرا (س) بی‌نام و نشان بمانند؛‌ بی‌نامانی که از نامداران زمینی! نامی‌ترند.

شهدا را به معراج برده بودند؛ مثل همیشه و ما در تب و تاب دیدار؛ تماس‌ها گرفته شد و قرارها تنظیم شد؛ یکشنبه عصر ـ معراج شهدا؛ سه روز پیش از خاکسپاری...

خیلی از بچه‌ها تا به آن روز معراج شهدا را ندیده بودند؛‌ بعضی حتی نامی از آن نشنیده بودند و بعضی دیگر خیلی سال می‌شد که به معراج نرفته بودند و این فرصت برای همه ما مغتنم بود.

"هوا بس ناجوانمردانه گرم است "‌ اما همکاران رسانه‌ای‌، خبرنگاران جوان خبرگزاری فارس را شور دیگری به حرارت انداخته است؛ وارد حیات معراج می‌شویم؛ فارغ از حالت همه گعده‌ها و حلقه‌های دوستانه، اینجا از شوخی‌های مرسوم جوانی خبری نیست؛ برای ورود به سالن شهدا چند دقیقه‌ای پشت در سبز رنگی منتظر ماندیم؛ در سبز رنگی که سال‌هاست خانواده بیش از 11 هزار شهید جاویدالاثر به آنجا چشم دوخته‌اند.

زمان دیر می‌گذشت؛ اما اگر قدری دل به این در و دیوار گوش بسپاریم، صداهایی به گوش می‌رسد؛ چیزی شبیه زمزمه‌های سوزناک مادران صبور، غم بی‌پایان خواهران دلشکسته، لبخند تلخ همسران تنها و وفادار، نجوای برادرانی کمرشکسته و کودکانی که باید باور می‌کردند، دست‌های نوازش پدر به خاک سپرده می‌شود.


بعضی‌ها حیرت کرده‌اند؛‌ تا امروز تابوت شهدا را همیشه بر روی شانه‌ها و بالای دست‌ها دیده‌اند و حالا بدون هیچ واسطه‌ای؛ تو هستی و شهید؛ تو هستی و خدا و شهید؛ هر آنچه در دل داری بدون هیچ نگرانی بازگو؛ عقده دل بگشا که نامحرمی در این جمع نیست

اینجا پشت این در سبز که تا لحظاتی دیگر به باغ معراج گشوده خواهد شد، روایت مادر شهید «حسین مرادی» به یادم آمد؛ شهید بیت‌المقدس؛ مادرم برایم روایت کرده بود، آخرین بار که حسین به جبهه رفت، شب عید بود؛ مادرش هنگام رفتن مشتی نخود و کشمش توی جیب حسین می‌ریزد و تعارف می‌کند که «حسین جان اگر بیشتر دوست‌داری، مشت دیگری بریزم»؛ اما حسین می‌گوید «نه مادر جان زود برمی‌گردم»؛ و حالا 27 سال است که مادر حسین منتظر مسافر جوانش خیره به راه رفته او نشسته است؛ او این چند ساله در همان خانه قدیمی زندگی می‌کند و خانه را خالی نمی‌گذارد؛ مبادا بعد از رفتنش، حسین بیاید و دنبال مادرش بگردد؛ مادر حسین می‌گوید «می‌مانم تا بیاید».

وارد سالن معراج شدیم؛ حالا همه سکوت کرده‌اند؛ 5 تابوت، با وقاری وصف‌ناپذیر چنان آرام روی زمین نشسته‌اند که گویی بر عرش خدا تکیه زنده‌اند و تو گویی ما، نه بر خاک که بر اریکه افلاک پا گذاشته‌ایم؛ همه زینت این 5 تخت سلیمانی، پرچم سه رنگ کشور است که دور تابوت‌ها پیچیده و با یک روکش مشمایی حسابی محفوظ شده‌اند.

بچه‌ها یکی یکی کنار تابوت‌ها زانو زدند؛ آنها که افسران جنگ امروزند؛ زانو زدن در برابر سرداران و افسران حقیقی را شرط ادب می دانند؛‌ بعضی‌ها حیرت کرده‌اند؛‌ تا امروز تابوت شهدا را همیشه بر روی شانه‌ها و بالای دست‌ها دیده‌اند و حالا بدون هیچ واسطه‌ای؛ تو هستی و شهید؛ تو هستی و خدا و شهید؛ هر آنچه در دل داری بدون هیچ نگرانی بازگو؛ عقده دل بگشا که نامحرمی در این جمع نیست...

یک غروب نزدیک بهشت

زیارت عاشورا که شروع می‌شود، دل‌ها که هیچ، محفل ما هم حسینی می‌شود؛ کجایید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلایی...

صدای گریه‌ها و نجواها بلند شد؛ کسی اینجا غریبگی نمی‌کند؛ همه خودمانی‌اند؛‌ حتی شهدا که بچه‌ها تابوت‌هاشان را در آغوش گرفته‌اند؛ تابوت‌هاشان خاک سجده زیارت عاشورای ما شد؛ بچه‌ها اشک ریختند و درد دل کردند و شهدا بی‌هیچ کلامی مهربان و آرام به حرف‌های ما گوش سپردند؛ نشستند تا ما برای خودمان زیارت عاشورا بخوانیم، مداحی کنیم و حسین حسین سر دهیم؛ حقاً که خوب میزبانانی بودند.

زائران جوان، به یاد اشک‌هایی که سال‌ها از گونه مادران انتظار جاریست، اشک ریختند؛ در حالی که سر به سجده نهاده بودند، قول و قرارهایی با شهدا گذاشتند؛ آن روز همه قول دادیم بر مسیر حقیقی انقلاب بایستیم و بر طریق شهدا مداومت داشته باشیم.

وقتی مراسم تمام شد،‌ دیگر غروب شده بود؛ آسمان حالت عجیبی داشت؛ شاید هم نگاه ما حالت دیگری پیدا کرده بود؛ هر چه باشد ما چشم‌هامان را شسته بودیم! یکی‌یکی با شهدا وداع کردیم و از معراج بیرون آمدیم؛ نمی‌دانم شاید برای همه ما غروب آن یکشنبه، چیزی شبیه غروب دوکوهه بود. نمی‌دانم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۰ ، ۱۹:۰۸
سعید

امامزادگان بدون صحن و سرا


غصه ها دارد این دل تنگم، می خواهم قصه برایتان بگویم، قصه ای از چند سال پیش روزهایی که پنج دوست قدیمی را به شهرمان آوردند، دوستانی که با یکدیگر عهد بسته بودند هیچ گاه از یکدیگر جدا نگردند حتی پس از مرگ و به همین دلیل هم شب قبل از عملیات نیز پلاک های خود را جا گذاشتند، تا گمنام بمانند تا  کسی آنها را ازهم جدا نکند.


شهید گمنام ،

غصه ها دارد این دل تنگم، می خواهم قصه برایتان بگویم، قصه ای از چند سال پیش روزهایی که پنج دوست قدیمی را به شهرمان آوردند، دوستانی که با یکدیگر عهد بسته بودند هیچ گاه از یکدیگر جدا نگردند حتی پس از مرگ و به همین دلیل هم شب قبل از عملیات نیز پلاک های خود را جا گذاشتند، تا گمنام بمانند تا  کسی آنها را ازهم جدا نکند.

آنچه قصه ما را غصه دار تر کرده است؛ اینست که این دوستان قصه ما خیلی غریبند، حتی در میان دوستانشان همانانی را می گویم که روزهایی پا به پایشان در میدان نبرد جنگیده بودند؛ اما اکنون دوستان و همرزمانشان را فراموش کرده اند.

این پنج دوست قصه ما از با ارزشترین متاع زندگیشان؛ یعنی جانشان گذشتند تا اجازه ندهند حتی یک وجب از خاکشان به دست دشمنان بیفتد؛ ولی اینک این مهمانان شهر ما تنهایند و نزد دوستان قدیمیشان تنهاتر، آنها غریبند و نزد آشنایان غریبتر.

دلم برای روزهای جنگ تنگ شده بود. دلم برای غروب شلمچه لک زده بود «فرهادم و سوز عشق شیرین دارم، امید لقای یار دیرین دارم، طاقت زکفم رفت و ندانم چه کنم، یادش را همه شب در دل غمگین دارم» خسته از این همه دلتنگی؛ شبی به تپه شهدا رفتم... با خود عهد بسته بودم تا مزار این آشنایان غریب را با آب بشویم، ولی نه آب لازم نبود به اندازه کافی شسته بود باران مزار یاران را. شاید به خاطر دلتنگی های مادران آنها، آسمان هم دلش گرفته و آب چشمانش را جاری ساخته باشد؛ «به لاله در خون خفته» اگر دعای مادران شهدا نباشد، باران نمی آید.


نمی دانم آیا علم پزشکی آنقدر پیشرفت کرده است که بتواند از خون دل آدمی عکس بگیرد؟ مگر امام نگفت که «مزار شهدا؛ امامزاده های عشقند»؛ پس چرا امام زاده های ما صحن و سرا ندارند؟
به خدا خجالت آور است


با خود می گویم که خدایا ما را چه شده است؟ چه اتفاقی افتاده است که دیگر کسی چفیه برگردن ندارد؟ آیا ما دیگر لیاقت انداختن چفیه را نداریم؟ با خود می گویم شاید خیلی ها با کت و شلوار و دکمه در ولایتشان خوشتیپ ترند و چفیه تیپشان را به هم بزند، بگذار چفیه بماند برای بچه بسیجی ها.

دنیا برای شهدای ما که مومن بودند «سجن» بود؛ اما اکنون برای خیلی ها جای دنج و با صفایی شده است؛ همان هایی که دینشان در شناسنامه اسلام است اما در اصل«دینهم دنانیرهم». آری! عده ای هندوانه را به شرط چاقو، شهدا را به شرط منفعت، انقلاب را به شرط سهم خواهی و ولایت را به شرط بی عدالتی قبول دارند.

نمی دانم آیا علم پزشکی آنقدر پیشرفت کرده است که بتواند از خون دل آدمی عکس بگیرد؟ مگر امام نگفت که «مزار شهدا؛ امامزاده های عشقند»؛ پس چرا امام زاده های ما صحن و سرا ندارند؟ به خدا خجالت آور است.


آری! عده ای هندوانه را به شرط چاقو، شهدا را به شرط منفعت، انقلاب را به شرط سهم خواهی و ولایت را به شرط بی عدالتی قبول دارند


الآن چند سالی است که رفقای قصه ما از بالای شهر، ما را زیر نظر گرفته اند آنها مهمان ما هستند؛ اما ما نتوانسته ایم بخوبی از آنان مهمان نوازی کنیم؛ آنها به خاطر آسایش و دین ما از جان خود گذشتند؛ اما ما بجز چهار تا ستون و میلگرد و پرچم که آنها هم به همت بسیجی ها و مردم درست شده است؛ برای تشکر از آنها چه کرده ایم؟ اما مردم ما به عشق حسین(ع) و به عشق شهدا هر کاری انجام می دهند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۰ ، ۰۶:۳۲
سعید

چرا مزار شهدای گمنام شریف است؟

شرافت وطهارت حرم های شهدای گمنام (آیت الله جوادی آملی) 


هر جا یک انسان شریف و شهیدی دفن بشود، آنجا شرافتمند می‌شود‌. شرف مکان به آن متمکّن است و شرف تاریخ و زمان به آن متزمّن‌...


شهدای گمنام

تبیین و تشریح فراز آخر زیارتنامه وارث - که می فرماید: طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم - توسط حضرت آیت الله جوادی آملی، دارای لطائف و ظرائف زیبایی ست که ذهن انسان را ناخودآگاه به حرمهای نورانی شهدای گمنام کشور معطوف می دارد. حرمها و زمین هایی که بواسطه تدفین شهیدان معظم گمنام، منشأ برکات و اثرات فراوانی شده است.

شما را به مطالعه بخشهایی از سخنان و گفتارهای حضرت آیت الله جوادی آملی دعوت می نمائیم:

شما این جمله را بارها به کار بردید که: شرف المکان بالمکین‌. متمکّن است که به مکان شرف می‌دهد و گرنه صدر و ذیل یک مجلس که شریف نیست! در هر جائی که یک انسان شریف بنشیند، آنجا شرافتمند می‌شود‌. هر جا یک انسان شریف و شهیدی دفن بشود، آنجا شرافتمند می‌شود‌. شرف مکان به آن متمکّن است و شرف تاریخ و زمان به آن متزمّن‌. یک انسان کامل که متزمّن است، یعنی در زمان مخصوص زندگی می‌کند، به آن زمانه شرف می‌دهد‌. یک انسان بزرگواری اگر در یک سرزمینی بنشیند، به آن سرزمین شرف می‌دهد؛ اگر بمیرد و در آنجا دفن بشود، باز به آنجا شرف می‌دهد‌. مرده یک انسان شریف، شریف است‌. اینکه در زیارت وارث یا سائر زیارت‌ها ما به پیشگاه شهدای کربلاعرض می‌کنیم : طبتم و طابت الارض الّتی فیها دفنتم، همین است‌. یعنی شما بزرگوارید، بدن شما با ابدان دیگر فرق دارد‌. جائی که یک انسان شریف می‌میرد و می‌آرمد، به آن سرزمین شرف می‌بخشد: طبتم و طابت الارض الّتی فیها دفنتم‌.

شما طیب و طاهرید؛ مکانی هم که شما در آن مکان دفن شدید، طیب است. گاهی به جائی می‌رسد که تربت و خاک یک سرزمینی ارزش پیدا می‌کند و انسان آن را در کنار سجاده به عنوان مسجد و مهر خود تقدیس می‌کند...(1)

 *******


شما این جمله را بارها به کار بردید که: شرف المکان بالمکین‌. متمکّن است که به مکان شرف می‌دهد و گرنه صدر و ذیل یک مجلس که شریف نیست! در هر جائی که یک انسان شریف بنشیند، نجا شرافتمند می‌شود‌. هر جا یک انسان شریف و شهیدی دفن بشود، نجا شرافتمند می‌شود‌


خب بالأخره حیف است آدم مردار بشود! حالا عمری آدم تلاش و کوشش کرده شجره‌ای شده سیبی گلابی‌ای شده خب این را به مهمان می‌دهد دیگر. حیف نیست که مشمول آن خطبه نهج‌البلاغه بشویم که فرمود این کسی که مرده «فصار جیفةً بین أهله … فأسلموه فیه الی عمله»؟ همین علی (علیه السلام) است دیگر؛ فرمود یک عده مردار می‌شوند. خب چرا ما مردار بشویم؟! وقتی ما می‌توانیم «طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم» بشویم چرا مردار بشویم؟!
ما می‌توانیم یا شهید باشیم یا بالاتر از شهید؛ مگر نگفتند مداد علما افضل از خونهای شهداست؟ مگر درباره شهید نیامده «طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم»؟ خب شما عالمی باش که اگر مُردی، «طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم» حداقلش باشد. خب آدم وقتی می‌تواند به جایی برسد که نعش او سرزمینی را طیب و طاهر بکند خب چرا بیراهه برود چرا ارزان زندگی کند چرا ارزان بفروشد خودش را؟! اگر مداد علما افضل است اگر «إذا کان یومالقیامة یوزن مداد العلماء مع دماء الشهداء فیرجح مداد العلماء على دماء الشهداء» اگر درباره شهدا در زیارت آنها عرض می‌کنیم: «طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم»، چرا به جایی نرسیم که مرده ما و جسد ما مشمول این باشد [یعنی] یا در حد شهید یا بالاتر از او؟! کمتر از این غرامت است...(2)

 ***

شهدای گمنام

چون جهاد به قسم اصغر، اوسط و اکبر است، هجرت و سایر آداب و سنن مجاهدان در راه خدا نیز به همین سه قسم تقسیم می‌شود. شهادت نیز مراتبی دارد که با مراحل فنا و درجات بقای بعد از فنا منقسم خواهد بود، این تقسیم با تقسیم معروف دیگر بیگانه نیست و آن اینکه جهاد بعضی هراسناکانه است که از دوزخ می‌هراسند و جهاد برخی آزمندانه است که به بهشت طمع دارند و جهاد گروه برتر، منزه از خوف جهنم و مبرای از طمع به بهشت است؛ بلکه آزادانه و دوستانه و شاکرانه و شاهدانه است.

تصدی کرسی بقا برای همه راهیان صحنه جهاد یکسان نیست. چه اینکه مداد هر عالمی بر خون هر شهیدی رجحان ندارد؛ (گر چه رجحان فی الجمله معقول و مقبول است؛‌ چه اینکه منقول می‌باشد)‌ وگرنه مداد برخی از عالمان متوسط، هرگز بر خون بزرگ حماسه‌سازان نظام اسلامی مزیت نخواهد داشت؛ بلکه آن خون‌های ممتاز،‌ هزینه‌ی تاسیس حوزه و دانشگاه و پرورش عالمان و اندیشه وران است؛ زیرا شخصیت‌های حقیقی و حقوقی طیب و طاهر، میوه‌ی درخت تناور و تابناکی‌اند که شهیدان شاهد، آن را رویانده‌اند؛‌چون از یک سوی به شهدا گفته می‌شود "طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم " ‌و از سوی دیگر پیام قرآن حکیم چنین است: "... والبلد الطیب یخرج نباته باذن ربه "....(3)

*******

اینکه در فرهنگ ما گفته‌اند: زیارت وارث وعاشورا به طور مکرر تلاوت کنید، برای آن است که در مضمون آنها آمده است که سرزمین شهادت، سرزمین طیب است: "طبتُم و طابَت الارضُ التی فیهادُفتُم". حساب شهید و شهادت چیز دیگری است اما جهاد، عملی است که ممکن است مجاهد در آن به شهادت برسد و ممکن است شهید نشود، لیکن اگر جهاد او به شهادت منتهی شد، چیزی همتای آن نخواهد بود:"لایعدلها و لایُعادلهاشیء". شهید، هم روزگار و زمان و زمانه خود و هم سرزمین خویش را مرهون خون خود می‌کند.

صغرای قیاس (چنانچه گذشت) در زیارت وارث و کبرای قیاس در قرآن کریم آمده است که: "والبلدُ الطّیّبُ یخرُجُ نباتُه بإذن ربّه". سرزمینی که طیب باشد، میوه آن به نام ذات اقدس اله شکوفا می‌شود و آثار میوه آن به دیگران می‌رسد...(4)

 *******


اینکه در فرهنگ ما گفته‌اند: زیارت وارث وعاشورا به طور مکرر تلاوت کنید، برای ن است که در مضمون نها مده است که سرزمین شهادت، سرزمین طیب است: "طبتُم و طابَت الارضُ التی فیهادُفتُم". حساب شهید و شهادت چیز دیگری است اما جهاد، عملی است که ممکن است مجاهد در ن به شهادت برسد و ممکن است شهید نشود، لیکن اگر جهاد او به شهادت منتهی شد، چیزی همتای ن نخواهد بود:"لایعدلها و لایُعادلهاشیء". شهید، هم روزگار و زمان و زمانه خود و هم سرزمین خویش را مرهون خون خود می‌کند.


اگر این، دیده شود، می‌گوید: حیف است من مردار بشوم، این بیان نورانی حضرت امیر در نهج‌البلاغه که می‌فرماید: بعضی‌ها مردار می‌شوند و بستگانشان می‌گویند او را با عجله دفن کنید که او بو نگیرد «صار جیفه بین أهله و أسلموا الی عمله» این منطق است. یک منطق همین منطقی که بنا به منطق دین مرده مردار می‌شود، درباره شهدا به ما دستور دادند، این فرهنگ رسمی ماست که در پیشگاه شهدا عرض ادب کنیم و بگوییم «طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم» شما طیّب و طاهر هستید، سرزمینی که شما آرمیدید طیّب و طاهر است، این را در زیارت‌ها ما می‌خوانیم. بعد قرآن هم به ما می‌فرماید: «و البلد الطیب یخرج نباته باذن ربه» سرزمین طیّب و طاهر میوه شیرینی دارد. که الان شما عزیزان، میوه این سرزمین شیرینید. یعنی این گرایشی که در شما هست، بدون این که کسی وادارتان کند برای کسی و افرادی مثل، امیر سپهبد صیاد شیرازی و افراد دیگری یادواره بگیرید...(5)

پی نوشت:

1. حضرت آیت الله جوادی آملی – 6/11/89

2. حضرت آیت الله جوادی آملی - نماز جمعه قم - سایت موسسه اسرا

3. حضرت آیت الله جوادی آملی - 15/10/88

4. مقاله فلسفه حج ابراهیمی از منظر حضرت آیت الله جوادی آملی - سایت لبیک

5. گفتاری از استاد آیت الله جوادی آملی در جمع راویان موسسه روایت سیره شهداء

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۰ ، ۰۶:۲۴
سعید

آخرین دستنوشته شهید کاظمی


در آستانه زاد روز میلاد منجی عالم بشریت ، با شما عهد می بندم که از ایستادگی و دلدادگی شما بر خود ببالم و پاسدار ارزش های والایتان باشم.


آخرین دستنوشته شهید کاظمی

شهید حاج احمد کاظمی به تاریخ 2 مرداد 1337 در نجف آباد متولد شد. احمد در 15 خرداد 1342 ، کودکی 5 ساله بود که نه روح الله خمینی را می شناخت و نه از کشتار مردم را در گوشه و کنار کشور درک می کرد اما تقدیر چنین بود که در 22 بهمن 1357 ، در میان خیل عظیم مردمی باشد که سر به فرمان خمینی کبیر سپرده بودند.

احمد کاظمی بلافاصله پس از پیروزی انقلاب اسلامی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و 3 سال بعد ، در لباس فرماندهی یکی از پنج یگان رزمی اصلی سپاه ، از دروازه های خرمشهر گذشت و با صدای خود ، آزادی این شهر را در پشت تمامی بی سیم های جبهه نبرد فریاد کرد.

سردار کاظمی ، تا پایان جنگ ، جبهه های خوزستان و غرب را به گام خود مزین نمود و چند سال پس از پذیرش قطعنامه ، به فرماندهی نیروی هوا-فضای سپاه منصوب شد.

احمد کاظمی در سال 1384 ، مجددا به نیروی زمینی سپاه بازگشت و فرماندهی آن را بر عهده گرفت و سرانجام در 19 دی ماه 1384 ، همزمان با روز عرفه ، به همراه جمعی از همرزمان خود ، بال در بال ملائک گشود و بر ایوان عرش منزل گرفت.

و سرانجام در 19 دی ماه 1384 ، همزمان با روز عرفه ، به همراه جمعی از همرزمان خود ، بال در بال ملائک گشود و بر ایوان عرش منزل گرفت

آن چه خواهید خواند ، دستنوشته ای است از حاج احمد کاظمی که مدت کوتاهی پیش از شهادتش ، به یادگار ، تقدیم رزمندگان لشکر 31 عاشورا نموده است. این دستوشته در حقیقت عهدنامه ای است میان احمد کاظمی و همه رزمندگان سپاه و آن عزیز با خون خود بر وفای به عهدش صحه گذاشت. در ششمین سالگرد شهادت آن سردارِ کفر ستیز ، این یادگار را هدیه می کنیم به همه دوستارانش:

متن دستنوشته به این شرح است:

سلام بر شهیدان راه خدا . سلام بر دلیر مردان و شیران روز و زاهدان شب . سلام بر شهدای خطه شجاعان ، مردان ایثار ، مجاهدان راه خدا و یادگاران دفاع مقدس . سلام بر همرزمان یاوران امام(ره) ، شهیدان حمید و مهدی باکری. سلام بر شما رزمندگان که یکایک ایستاده اید ، پشت در پشت هم ، گوش به فرمان سید علی ، تا جای پای حمید و مهدی ، رو به کربلا ، به قدس ، با آرزوی دیدار مولایمان.

در آستانه زاد روز میلاد منجی عالم بشریت ، با شما عهد می بندم که از ایستادگی و دلدادگی شما بر خود ببالم و پاسدار ارزش های والایتان باشم.

فرمانده نیروی زمینی سپاه

سرتیپ پاسدار

احمد کاظمی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۰ ، ۱۵:۰۲
سعید

جیرجیرک، بلبلی بزن!


«جیرجیرک پنج تا بزن ... جیرجیرک بلبلی بزن ... جیرجیرک چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش می کردم و هی صدا در می آوردم. یه 15 دقیقه ای بساط همین بود. دیگه خسته شدم و از تو گودی بیرون اومدم و داد زدم: «بسه دیگه پدر منو در آوردین. هی پنج تا بزن، سه تا بزن ، بلبلی بزن ...

جیرجیرک بلبلی بزن!

شبانه داشتم برای دیدن یکی از فرماندهان جایی می رفتم، دیدم دو نفر دارند می آیند سمت ما. اولش با خودم گفتم برم و بترسونمشون. ولی جلوتر که رفتم دیدم از بچه های اطلاعات عملیات هستن و همین باعث شد تا برم و یواشکی به حرفاشون گوش بدم.

دیدم یکی شون (عباس گنجی) از نیروهای خودم هست و خودم اطلاعات عملیاتی اش کرده بودم. رفیق عباس که اسمش یادم نمی یاد، داشت به عباس می گفت: «چه کار کنیم تا مثل دفعه پیش تو عملیات همدیگه رو گم نکنیم؟

چون بچه های اطلاعات عملیات شبانه باید می رفتن در دل دشمن و برای اینکه دشمن متوجه آنها نشه، با احتیاط کامل و در سکوت تمام کار می کردند و همین باعث می شد تا همدیگه رو گم کنند و چون نمی تونستن همدیگه رو صدا کنن، باید با احتیاط و تنها برمی گشتن عقب. تازه در آن عملیات عباس و رفیقش که همدیگه رو گم کرده بودن در 20 متری هم قرار داشتن ولی از هم خبر نداشتن!

 عباس گفت: «به نظر من باید یه صدایی مثل صدای یه حیوون از خودمون در بیاریم که عراقی ها شک نکنن.»

عباس و رفیقش در رأس الخط دو قرار داشتن و منو نمی دیدن ولی من اونا رو می دیدم.
شروع کردم به در آوردن صدای جیرجیرک!

رفیق عباس متوجه صدا شد و گفت: «عباس صدا رو می شنوی؟ این صدای خوبیه ها!» بعد ادامه داد: «جیرجیرک یه بار دیگه بزن!» منم صدا در آوردم. دوباره گفت:«دو تا بزن» منم دو تا زدم. عباس که چشماش گرد شده بود،

 با صدایی پر از تعجب به رفیقش گفت: «این جیرجیرکه به حرف تو گوش می کنه!» رفیقش هم یه نمه حال کرده بود، یه بادی تو گلو انداخت و با غرور گفت: «بله ما سیم مون به اون بالا وصله. تو و بچه های پادگان منو قبول ندارین.»


اونا که حسابی ترسیده بودن، فریادزنان و در حالی که دمپایی هاشون به هوا پرتاب می شد، پا به فرار گذاشتن. منم هی داد زدم: «عباس فرار نکن منم عسگری! بابا چقدر ترسویید!» رفیقش هم می گفت: «عباس خالی می بنده در رو... جنه»

باز دوباره گفت: «جیرجیرک پنج تا بزن ... جیرجیرک بلبلی بزن ... جیرجیرک چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش می کردم و هی صدا در می آوردم. یه 15 دقیقه ای بساط همین بود. دیگه خسته شدم و از تو گودی بیرون اومدم و داد زدم: «بسه دیگه پدر منو در آوردین. هی پنج تا بزن، سه تا بزن ، بلبلی بزن »

اونا که حسابی ترسیده بودن، فریادزنان و در حالی که دمپایی هاشون به هوا پرتاب می شد، پا به فرار گذاشتن. منم هی داد زدم: «عباس فرار نکن منم عسگری! بابا چقدر ترسویید!» رفیقش هم می گفت: «عباس خالی می بنده در رو... جنه»

گذشت ... رفتم پیش فرمانده! بعد از صحبت مون دیدم عباس و رفیقش پا برهنه و نفس زنان در حالی که ترس از چهره شون می بارید اومدن سنگر فرماندهی و وقتی منو دیدن، برق از چشماشون پرید. رو کردم بهشون گفتم: «حالا دیگه ما جن شدیم؟» بعد همه زدیم زیر خنده و رفتیم. بعدها تو عملیات های بعدی اون صدای جیرجیرک هم خیلی به دردشون خورد.

راوی: سردار عسگری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۰ ، ۰۹:۲۱
سعید

چه کسی از برادر شهیدم طلبکار است؟

روایتی از خواهر فرمانده شهید گردان یا رسول الله(ص)


 خواهر شهید سالیکنده می گوید: خواب دیدم، برادرم را که گفت: خواهرجان، من یک بدهی به یکی از دوستانم دارم. بروید تسویه کنید. بگوئید که حلالم بکند. از او رضایت هم بگیرید

 شهید

جانعلی سالیکنده؛ از فرمانده هان شهید گردان یا رسول الله(ص)؛ «عضو رسمی سپاه پاسداران شهر بندرگز گلستان» می باشد. خواهر شهید سالیکنده می گوید: خواب دیدم، برادرم را که گفت: خواهرجان، من یک بدهی به یکی از دوستانم دارم. بروید تسویه کنید. بگوئید که حلالم بکند. از او رضایت هم بگیرید.

 این را که گفت از خواب پریدم. از فردای این ماجرا، پریشان و دلواپس به همه جا سرک کشیدم. به همه دوستان جانعلی مراجعه کردم که چه کسی از ایشان طلبکار است و این مبلغ چقدر می باشد.

خیلی پرس و جو کردم و برای برادرم که شهید شده و حالا نگران طلبیدن حلایت از بهترین دوستش هست، غصه خوردم. آخر برادرم که اهل پول قرض کردن از کسی نبوده! پس این شخص یکی از نزدیکترین رفقای داداشم می باشد. بیشتر دوستان نزدیک و دورش را می شناختم. نشستم و تمام بچه هایی که نامشان را می دانستم، روی کاغذ یکی یکی نوشتم و راهی شهر شدم.

به هر مشقتی بود آنها را پیدا کردم. یکی جبهه بود. یکی جانباز شده بود. یکی تازه زخمی شده و افتاده بود توی بیمارستان، یکی موج خورده بود رفته بود توی کما. ته قصه رسیدم به یک پاسدار که بیشترین رفاقت را با داداشم داشت. «معاونت تخریب لشکر 25 کربلا؛ قربان فرجی» آخرین امید من شد.


نشستم کنار قبر داداشم و گفتم: داداش گلم، من خیلی دویدم دنبال طلبکارت، خجالت زده ام که بهش نرسیدم. توی شلمچه، معاون تخریب لشکر 25 کربلا «قربان فرجی» شهید شده...

رفتم سراغ خانواده اش، گفتند: ایشان رفته اند جبهه، یعنی همیشه جبهه هستند، خانه قربان خاکریزهای جبهه است. توی دلم گفتم انشالله سلامت باشند، در پناه خدا... گفتم: راستش من یک خوابی دیدم که داداشم مبلغی بدهی دارد به یکی از دوستانش، ما همه را پیدا کردیم. شما که می دانید رفاقت قربان و جانعلی چقدر زیاد است. مثل دوتا برادرند. بغض گلویم را چسبیده بود و داشت یواش یواش می ترکید.

گفتم: غم نبینید، سرخی چشمان من از داغ برادر است. انشالله هیچ وقت داغ برادر نبینید. سرشان را انداختند پائین، آخه من تازه برادر از دست داده بودم. گفتند: خدا بهت صبر زینب بدهد. راجع به این موضوع هم غصه نخورید. انشالله قربان از جبهه همین روزها مرخصی می آید. ما که هیچ اطلاعی نداریم، ولی قربان که بیاد، می گوئیم بیاید منزلتان، اصلا همه ما مزاحمتان می شویم.

فرمانده شهید گردان یا رسول الله(ص)

گفتم: قدم تان روی چشم، بیائید داداشم خیلی خوشحال می شود.

خدا حافظی کردم و رفتم منزل. یکی دو هفته ائی گذشت، من هی غصه خوردم و نشستم یک گوشه برای دل داداشم گریه کردم. داداش گلم یک نشانی کوچک بهم بده، تا جانم را فدایت بکنم، خاطر برادرم را بیشتر از جانم می خواستم.

شهید که شد من پژمرده شدم. کم حرف شدم، گوشه گیر شدم. دلم را برده، روحم را برده، آنقدر زار زدم تا اینکه آمد بخوابم. توی همان خواب گفتم: قربان قد وبالات بروم داداش من؛ یک نشانی بده تا خواهر بلاگردانت بشود.

داداش شهیدم گفت: باید بروید قربان فرجی را پیدا کنید. دفترچه ائی دارم، لای دفترچه؛ «مبلغ سه هزار تومان» هست، بگیرید بدهید به قربان فرجی. آن وجه هم متعلق به خودش نیست. شاید نتواند از عهده آن بر بیاید، بروید که بنده خدا گرفتار نشود. مثل من.

نیمه شب بود، بیدار که شدم، ذوق زده رفتم سراغ گنجه و گشتم و گشتم، دفترچه را طبق نشانی هایی که داده بود پیدا کردم. دفترچه را بوسیدم و اشک ریختم،از صدای هق هق گریه ام، همه خانه بیدار شدند.

«سه هزار تومان» منگنه شده بود. وسط دفترچه، برگ برگ دفترچه را که بوی برادر می داد هی بوسیدم و بغض کردم و اشک ام حلقه حلقه چکید روی برگه های دفترچه...

تا صبح دیگر خوابم نبرد. نماز صبح را که خواندم، نشستم روی پله ها تا آفتاب در بیاد. زمستان بود، آفتاب بی رمق و خسته دل، مثل دل خسته من، نیش زد و گم شد. راه دور بود و کوچه ها پر پیچ و خم، من مضطرب و پریشان.

خودم را پیچیدم لای چادر و چارقد، دویدم سمت خانه قربان فرجی. دل تو دلم نبود. خدا کند قربان از جبهه مرخصی آمده باشد.

توی راه بلندگوی مسجد محل مارش عملیات می زد، نام شلمچه را هی تکرار می کرد. قتلگاه بردارم، شلمچه، هوا هی ابری می شد، هی آفتاب می زد، من داغ می شدم و یخ می کردم.


گفت: باید بروید قربان فرجی را پیدا کنید. دفترچه ائی دارم، لای دفترچه؛ «مبلغ سه هزار تومان» هست، بگیرید بدهید به قربان فرجی. آن وجه هم متعلق به خودش نیست. شاید نتواند از عهده آن بر بیاید، بروید که بنده خدا گرفتار نشود. مثل من

پیچیدم توی کوچه، دلم هوری ریخت. تمام اهالی محل ریخته اند توی کوچه و صدای گریه و زاری، چشم ها همه اول صبحی سرخ بودند. گیج و مضطرب و خسته، وارد حیاط خانه شان شدم.

خواهرای قربان، مثل حضرت زنیب(س) برای داداش شهیدشان زبان گرفته بودند، من بیحال تکیه کردم به دیوار... تشنگی داشت خفه ام می کرد.

بعد چشمم افتاد توی نگاه خواهر کوچکتر قربان، بغض ام ترکید و های های گریه افتادم. بخودم که آمدم دنبال تابوت شهید قربان بودم که داشت می رفت مهمان برادرم بشود.

نشستم کنار قبر داداشم و گفتم: داداش گلم، من خیلی دویدم دنبال طلبکارت، خجالت زده ام که بهش نرسیدم. توی شلمچه، معاون تخریب لشکر 25 کربلا «قربان فرجی» شهید شده...

ماه دی/ زمستان سال 1365 بود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۰ ، ۰۸:۴۸
سعید

دفتر آغشته به خون شهید 15ساله


در برگی از دفتر شعر شهید نوجوان «مهرداد زمانی» که به خونش آغشته شده، آمده است: هجرت نمودند عاشقان زدنیا/ جانان پسندیدند، زجان گذشتند/ احلی من العسل شعار آنهاست/رفتند ولی کرب و بلا ندیدند


دفتر آغشته به خون شهید 15ساله

شهید «مهرداد زمانی» 13 ساله بود که به جبهه رفت؛ وی در عملیات‌های متعدد جنوب حضور داشت تا اینکه ساعت 4:7 دقیقه بامداد 21 دی ماه 1365 در عملیات «کربلای 5» در منطقه بوارین در آغوش برادرش به شهادت رسید و عاشورایی دیگر آفرید.

شعر زیر توسط شهید زمانی در 15 سالگی‌اش سروده شده و در زمان شهادت، صفحه‌ای که این شعر بر آن نقش بسته به خون پاک سراینده‌اش آغشته شد.

 

 

یاران روز وداع آخرین است

کرب‌و بلا از بهر ما غمین است

گردان پیروز امام سجاد (ع)

 

 

در جبهه‌ها حماسه آفرین است

یاران روز وصال ما همین است

 

 

وصل به یار حق که بهترین است

هجرت نمودند عاشقان ز دنیا

 

 

جانان پسندیدند، ز جان گذشتند

احلی من العسل شعار آنهاست

 

 

رفتند ولی کرب و بلا ندیدند

ای راهیان مرقد حسینی

 

 

فرمان رسیده از امام خمینی

گیرید سلاح خود به دوش عزیزان

 

 

چون او ولی حق مسلمین است

اطاعت از روح خدا چنین است

 

 

زیرا شهادت با گذشت قرین است

کسب حلالیت نما ز یاران

 

 

امروز شده روز وداع و هجران

احلی من العسل شعار آنهاست / رفتند ولی کرب و بلا ندیدند

 شهید «مهرداد زمانی

*******

 

 

 

من همان سرباز در گهواره‌ام

که چنین فرمود رهبر درباره‌ام

سربازانم در کوچه و بازی‌اند

فردا هم در صف جانبازی‌اند

چه غمی دارم خریدارم خداست

حافظ و معین و نگهدارم خداست

می‌روم تا با خدا سودا کنم

فتح کربلا با خون امضا کنم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۰ ، ۰۷:۵۹
سعید

مدیونید اگر در پی جنازه ام  بدوید


متعاقب این مسئله بودم که سینه را سپر کردم و تا نرسیدن به این هدف، از درس و بحث و زن و زندگی وپدر و مادر و...؛بریدم و در این بیابان بر هوت تنها فدا شدم و تنها به شهادت رسیدم و مدیونند کسانی که در پی چنازه ام می دوند


شهید محمد علی ملک شاهکوئی

محمد علی ملک ، در اول فروردین سال 1344 در روستای قرن آباد واقع در بیست کیلومتری شهرستان گرگان متولد شد. پس از پایان دوره دبستان در سال تحصیلی 56 به جمع طلاب حوزه علمیه امام جعفر صادق گرگان پیوست.

سرانجام حجت الاسلام محمد علی ملک شاهکوئی در 24 دی ماه سال 1365 ، طی عملیات کربلای 5 بال در بال ملائک گشود. وی در زمان شهادت ، فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا(علیه السلام) از لشکر 25 کربلا را بر عهده داشت.

آن چه می خوانید متن وصیت نامه تأثیر گذاری است که از آن عزیز بر جای مانده است.

روحمان با یادش شاد

بسم الله الرحمن الرحیم

لن تنالو البر حتى تنفقوا مماتحبون

اینک که رایحه دل انگیز و مست کننده شهادت مشامم را نوازش می دهد و سرتا سر وجود مرا عشق و شوق آن وصلت زیبا فرا گرفته وتمامی سلول هایم را التهاب این دیدار باور نکردنی پر کرده و تمامی روح وجان و هستی ام را مجذوب این معشوق به سوی خود جلب کرده و مرا مات و مبهوت از این همه جلال و عظمت وزیبائی به گوشه ای خزانده و قلم رابه دستم سپرده که کمی با نسل به یغما رفته این دوران به نوشتن بنشینم ،احساس می کنم که اصلاً وجود خارجی ندارم و اصلاً نیستم  اما وقتی کمی به خود می آیم احساس می کنم نه من هستم ، و حال در میدان نبرد چکاچک شمشیر را و قهقهه مستانه اهریمنان را و صدای مظلومانه درد کشیدگان را و حسرت آن کودک بی پدر را و نگاه آن دختر یتیم را, همه و همه در حال دیدن هستم و تماشای این حرکت کُند زمان آنقدر مشامم را پر کرده که به تهوع ام انداخته. 

 آه که چقدر زیباست بعد از این همه تحمل درد و اینک احساس می کنم که دستم را رسانده ام . در لابلای جرقه ها ی آتشین ، به دست های این معبود و معشوق که دیر زمانی در انتظار این لحظات, لحظه شماری می کردم. خوب دیدم در این آخرین لحظاتی که چند ساعت دیگر باید با هجوم به قلب سپاه ظلم در برابر سیل تماشاگر رقص مرگ عاشقانه ام را آغاز کنم؛ چند کلامی به یاد گار برایتان می گذارم:


سرانجام حجت الاسلام محمد علی ملک شاهکوئی در 24 دی ماه سال 1365 ، طی عملیات کربلای 5 بال در بال ملائک گشود. وی در زمان شهادت ، فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا(علیه السلام) از لشکر 25 کربلا را بر عهده داشت.

واقعیت در این است که هر چه ضعف و استضغاف را در خود می یافتم وهر چه شبنامه هایم برای بیرون پریدن از قفس تن فروکش می کرد پر ریخته تر و بال شکسته تر ومجروح تر می شدم و بیشتر از نفس می افتادم و هر چه دیوارها نزدیک تر و سقف ها کوتاه تر وپنجه هافشرده تر می شد ویا قدرت خارق العاده ام در تحمل درد شکننده تر و حوصله ام در چیدن در دانه هایی که پیاپی می پاشید ,تنگ تر می گردید و نیز در دنیای درونم هر چه در پیرامونم موجی از تباهی ها وسیاهی، زشتی ها وعبودیت و بیگانگی واز خود بریدگی و وسواس وخناس ,نفاس مهیب تر وریشه برانداز تر می آمد .

سموم زمستانی بر بوستان ایمان وفرهنگ واخلاق این همه انسان بی تفاوت بیشتر می وزید وشقایق های عشق وسرخ گل های شهادت و یاس های خاطره و بنفشه های شرم وتاًمل و نجابت وگلهای رنگارنگ فضیلت های انسانی مان وزیبایی های مزارع سبز سیادت وعزت حیات ما و چراهای جان های ما وجوانه های امیدهای ما و شکوفه های پیرانه ما به زردی وخشکی رومی کرد و رسوب سخت و سیاه این سیل دمادمی که همچو صلصال کالفخار برخاک حاصلخیز ما و کشتزار پدران ما بیشتر فرود می آمد و بذرشوروشوق های شکافتن وسرزدن و رویئدن و به برگ و بار نشستن را در کامی میراند .

شهید محمد علی ملک شاهکوئی

قنات این مومن, آبادی است که میراث تاریخی ماو سرمایه هستی ما و سرمنزل مقصود ما بود را از بلای لجن پر می کردند و چاه هایمان را پیاپی می ریختند وچشمه های امید مان را یکایک فرومی خشکاندند.

کلنگ های آن مغنی و اصحابش را در فوران منجلاب این زمین و انفجار هیاهوی این زمان ,هردم خاموش تر و فراموش تر می کردند. من با تمام احساسم این جریان سیاه وتاریک وخسته کننده دوران را می دیدم. آیا راهی به جز فدا شدن در راه رسیدن به این اهداف واحیای این همه مرده شده ها داشتم ؟ و آیامی توانستم تمامی این جغد صفتان را با چشمانی باز مشاهده بکنم و دم بر نیاورم وخاموش بنشینم ؟مسلماً خیر . و متعاقب این مسئله بودم که سینه را سپر کردم و تا نرسیدن به این هدف, از درس و بحث و زن و زندگی وپدر و مادر و؛ بریدم و در این بیابان بر هوت تنها فدا شدم و تنها به شهادت رسیدم و مدیونند کسانی که در پی جنازه ام می دوند وبه سر وصورت می زنند وبه این وصیت نامه ام گوش می دهند وخاموش اند .

هر چه فریاد دارید باهم بکشید که این کاخ ستم را در هم بکوبید.


و حال در میدان نبرد چکاچک شمشیر را و قهقهه مستانه اهریمنان را و صدای مظلومانه درد کشیدگان را و حسرت آن کودک بی پدر را و نگاه آن دختر یتیم را, همه و همه در حال دیدن هستم و تماشای این حرکت کُند زمان آنقدر مشامم را پر کرده که به تهوع ام انداخته.  آخ که چقدر زیباست بعد از این همه تحمل درد و اینک احساس می کنم که دستم را رسانده ام . در لابلای جرقه ها ی آتشین ، به دست های این معبود و معشوق که دیر زمانی در انتظار این لحظات, لحظه شماری می کردم

در آخر پدر جان ومادرجان به عرض برسانم که نمی توانم از شما تشکر کنم چون اگر شیر تو مادر با اسم حسین در هم آمیخته نمی شد و به آیه آیه های وجودم نمی رسید تحقیقاً من اصلاً نمی توانستم اهل درد باشم و اگر راهنمائی های تو پدر ونصیحت های سمج وار تو مادرم نمی بود معلوم نبود که در کدام از دسته و گروه های ملحد می بودم . آی مادرجان و آی پدر جان دستانتان را می بوسم و قول می دهم اگر در روز قیامت شافی بودم ,شما را شفاعت می کنم .

باید به خواهر خوبم سفارش کنم که حال وقت آن رسیده که با حجابت در سنگر مقاومت کنی .من تو را خیلی دوست داشتم و دارم

شهید محمد علی ملک شاهکوئی

و تو برادرم علی اکبر! برادر ارشدم ! باید سفارش کنم که هوای پدر و مادر را نگهدار .

داداشم حسن وحسین ! به شما تاًکید می کنم که درستان را حتماَ ادامه دهید آن هم با جدیت تمام .

ودر آخر باید به داداش بسیار ارجمندم که لباس سبز سپاه را به تن دارد تاکید نمایم که به هیچ وجه این لباس را رها نکن ودر آن سنگر خونین مقاومت کن و در آخر صبر و تحمل شما را از خدای بزرگ خواهانم .

برایم یکسال نماز و چون دو ماه روزه بدهکارم را بگیرید . البته روزه ها را حتما و نماز را برای احتیاط ، کتاب هایم را هر جا که دوست داشتید بدهید وچون تازگی ها لباس روحانیت را پوشیده بودم به عنوان یادگار نگهدارید .

چند ساعت قبل از عملیات کربلای پنج در هفت تپه

ساعت 5: 12 شب . 19 :10: 65

والسلام

محمد علی ملک شاهکوئی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۰ ، ۱۱:۰۲
سعید

وصیت‌نامه یک شهید 16ساله

 

اینک بار دیگر انصار و عشاق حسینی (ع) می‌روند تا عاشورایی دیگر برپا کنند تا باشد که خفتگان بیدار شده و حسین زمان خود را دریابند و به فراز «هل من ناصر ینصرونی‌اش»
لبیک گویند.


وصیت‌نامه یک شهید 16ساله

روز 8آبان ماه  هر سال را به یاد حماسه آفرینی نوجوان شهید، محمدحسین فهمیده، شهید 13 ساله ای که امام خمینی(ره) او را رهبر خود نامید به نام روز نوجوان و روز بسیج دانش آموزی گرامی می داریم .

در میان سال های دفاع مقدس ما نوجوانان زیادی را به خود دیده که فداکاری هر کدام جای تامل دارد و اینکه این نوجوانان با سن کم خود چه ها دیده اند که امامشان به آن ها می گوید:" شما یک شبه ره صد ساله را رفته اید".

روحشان شاد و یادشان گرامی باد

 

                                                                                          این عکس تزئینی است

 

شهید حسین رشیدی‌فر در 20 اسفند سال 1349 مطابق با اول محرم سال 1390 در استان تهران چشم به جهان گشود، در 18 ماهگی به همراه خانواده به یزد رفت.

او در مهر سال 55 وارد دبستان شد، هنوز 2 سال از دوران تحصیلش نمی‌گذشت که انقلاب شکوهمند اسلامی در سال 57 اوج گرفت. وی با اینکه 8 سال بیشتر نداشت در تمام تظاهرات‌، بچه‌های همسن و سال خود را بسیج کرد و در سراسر کوچه با هم شعارهایی علیه حکومت شاه سر می‌دادند.

با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، شهید حسین رشیدی‌فر با شنیدن اخباری از جنایت صدام و بعثیان، با اینکه 10 سال و چند ماه بیش نداشت، هوای جبهه را در سر می‌پروراند.

وی پس از پایان دوره تحصیلی مقطع ابتدایی، برای ادامه تحصیل در مهر سال 60 در مدرسه راهنمایی «مدرس» شروع به تحصیل کرد و در این زمان در کلاس‌های آموزش‌ نظامی نیز شرکت می‌کرد.

شهید رشیدی‌فر در سال دوم راهنمایی پس از گذراندن حدود 4 ماه از کلاس‌های نظامی توانست در 20 دی‌ سال 62 از مادرش رضایت‌نامه اعزام به جبهه را بگیرد.

تاریخ تولد شهید رشیدی‌فر در شناسنامه سال 49 قید شده بود که به سال 45 تبدیل کرد و با بسیج دانش‌آموزی راهی جبهه‌های حق علیه باطل شد.

وی پس از 2 ماه خدمت در جبهه به منزل بازگشت و تا پایان سال تحصیلی در استان یزد ماند. سال 63 در مدرسه رزمندگان برای کلاس سوم راهنمایی ثبت‌نام کرد اما دائماً می‌گفت «زکات جسم ما، حضور سالی 3 ماه در جبهه است.» تا اینکه دوباره عازم جبهه شد و در 15 مرداد سال 64 در عملیات قدس 5 در منطقه هورالعظیم به درجه شهادت نائل آمد.


شهید «حسین رشیدی‌فر» از 10 سالگی هوای جبهه را در سر می‌پروراند تا اینکه در 13سالگی، رضایتنامه اعزام به جبهه را گرفت.

نحوه شهادت شهید حسین رشیدی‌فر

"علی‌محمد فرشی " از همرزمان شهید دانش‌آموز "حسین رشیدی فر " است؛ او تا آخرین لحظات عمر با برکت "شهید رشیدی‌فر " همراه او بوده است و کظم غیظ و تواضع این شهید دانش‌آموز را از خصوصیات برجسته و برگزیده وی عنوان می‌کند.

* نحوه آشنایی شما با "حسین رشیدی‌‌فر " چگونه بود؟

اواخر خرداد سال 64 با "شهید حسین رشیدی‌فر " در منطقه هورالعظیم آشنا شدم؛ برای آمادگی عملیات زنجیره‌ای قدس 5، در گردان امام‌علی(ع) با مسئولیت معاون گردان (شهید رمضان شفیعی)، فرمانده گروهان (شهید جعفر فرحی) و فرمانده دسته (شهید جلیل ساداتی) توجیه شدیم.

* چه مدتی با شهید رشیدی‌فر هم‌رزم بودید؟

حدود 2 ماه به طور مستمر با هم بودیم؛ در منطقه هورالعظیم، پل‌هایی با هدف جلوگیری از نشست زمین، ساخته شد؛ به علت باتلاقی بودن منطقه، فضای مانور وجود نداشت و همه ما به ناچار در چادرها به مدت 45 روز مستقر شدیم.

* عملیات قدس 5 چگونه آغاز شد؟

حدود 35 بلم با ظرفیت 2 نفر بود ولی به علت باریک بودن محور عملیاتی و مشکلات مربوطه، 4 نفر در هر بلم مستقر شدیم؛ ساعت 4 عصر به‌ طرف نیزارها حرکت کردیم و . . .

وصیتنامه و نحوه شهادت درادامه مطلب

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۰ ، ۱۰:۳۲
سعید

ما هرچه داریم از شهداست

مقام معظم رهبری

رویای صادقانه

یک روز بدون اطلاع وارد محله ایی برای دیدن خانواده شهیدی شدیم ، دیدیم محله پر از جمعیت است و برای ورود مقام معظم رهبری ، گاو وگوسفند آماده کرده اند . آقا با دیدن صحنه ناراحت شدند و فرمودند: مگر من نگفتم مزاحم مردم نشوید و دیدار من بدون اطلاع قبلی باشد . ما عرض کردیم آقا ، از دفتر اطلاع نداده اند. بالاخره آقا وارد منزل پدر شهید شدند و فرمودند: بگو ببینم چه کسی آمدن مرا به شما اطلاع داده است . آیا از دفتر اطلاع داده اند ؟ پدر شهید عرض کرد :

نه آقا، من دیشب حاج آقا روح الله رو (امام ره) رو در خواب دیدم. پسرم علی رضا نیز در کنار امام نشسته بود . امام رو به من کردند و فرمودند: فلانی ، فردا شب مهمان عزیزی داری. از مهمانت پذیرایی کن. گفتم : مهمان من کیست ؟ فرمود رهبر مهمانت است . با تعجب گفتم : رهبر می خواهد به خانه من بیاید ؟! پسرم گفت : بله بابا! رهبر می خواهد به خانه ما بیاید . از ایشان پذیرایی کنید.

ما هرچه داریم از شهداست

قرار بود مقام معظم رهبری در ساعت مشخص به منزل یکی از علما تشریف بیاورند. پانزده دقیقه از وقت مقرر گذشت و رهبر بعد از یک ربع تاخیر تشریف آوردند . آن شخص با کنایه به رهبر گفت : شما چند دقیقه ای تاخیر داشتید رهبر فرمودند:

بله ما به دیدن خانواده شهدا که می رویم ، معمولا اگر در یک کوچه چند خانواده شهید باشد ، به همه آنها سر می زنیم ، در کوچه ایی که ما رفته بودیم ، از قبل گفته بودند دو خانواده شهید حضور دارند ، بعد معلوم شد خانواده شهید دیگری نیز حضور دارند، تاخیر ما به  این علت بود.

این برادر باز هم درک  نکرد و گفت : این کارها برای جذب قلوب بد نیست . یعنی شما این کار را برای جذب قلوب می کنید .

 رهبر با یک حالت جدی فرمودند :

شما اسمش را هر چه می خواهید بگذارید ، ولی آقای فلانی بدانید اگر این خانواده شهدا نبودند، اگر این خونهای پاک نبود ، این عمامه بر سربنده وجنابعالی نبود.

روایتی دیگر

 مقام معظم رهبری در دیدار با خانواده های شهدا ، وارد منزل همسر شهیدی شدند که مریض بود و وضع خانه نابسامان بود .

 حضرت آیت الله خامنه ایی ضمن دستور به همراهان برای انتقال همسر مکرمه شهید به بیمارستان ، خودشان درب حیاط را می بندند و به نظافت منزل مشغول می شوند

منبع:سایت شهید زوبونی

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۰ ، ۰۹:۰۵
سعید

آنها دو بار شهید شدند ...

فرازی از وصیتنامه جانباز شهید محمد حسن نظر نژاد
(معاون عملیات لشگر پنج نصر)


خواهرم ، دلم می خواهد که شما برایم و بر مزارم بسیار گریه کنید ، چون من گریه کردن را دوست دارم ، دخترهای عزیزم شما هم برایم گریه کنید چون در دنیا هیچ وقت نتوانستم از خودم دفاع کنم . چون فکر می کردم دفاع از خودم اجر کارهایم در جبهه را باطل می کند و شما برایم گریه کنید

شهید محمد حسن نظر نژاد

... واما مادر عزیزم از شما می خواهم که برای این فرزند سراپا گناه کار دعا کنید . چون دعای مادر درباره ی فرزند مورد قبول درگاه خداوند قرار می گیرد . چون من در دنیا برای شما کاری نکردم به جز غم و اندوه چیزی دیگر نداشتم .

اما شما برادران و خواهر عزیزم ، من برای شما برادر خوبی ندارم آنچه برای شما در دوران زندگی خود داشتم همه آنها غم و اندوه بود و اگر با شما تند سخن گفتم امید به بخشش شما دارم چون داغ پدر مرا بسیار رنج داد . دراین چند سال زندگی در دنیای فانی ، چیزی را باید با شما در میان بگذارم من بعد از جنگ چه شبها که تا صبح از درد ترکش ها و زخم ها نخوابیدم و تا صبح ناله کردم ولی همه شما را بسیار دوست داشتم .

خواهرم ، دلم می خواهد که شما برایم و بر مزارم بسیار گریه کنید ، چون من گریه کردن را دوست دارم ، دخترهای عزیزم شما هم برایم گریه کنید چون در دنیا هیچ وقت نتوانستم از خودم دفاع کنم . چون فکر می کردم دفاع از خودم اجر کارهایم در جبهه را باطل می کند و شما برایم گریه کنید . پسرانم مصطفی و مرتضی در هر فرصت در کنار مزارم یا جاهای دیگر از مظلومیت جانبازان دفاع کنید ، چون آنها دوبار شهید شدند ، یا باید بگویم چند بار شهید شدند و درد وغم آنها را بجز خداوند تعالی کس دیگری نمی داند و اما هر کس که به دنیا دل بسته گردد نمی تواند آخرت را داشته باشد . یا باید دنیا را با همه ی زرق و برقش و یا آخرت را با همه ی معنویاتش قبول کنیم چون حضرت رسول (ص) فرمودند دنیا برای مومن زندان است .

فرزندانم باید بگویم که هر کس وظیفه ای دارد که اگر آن را انجام ندهد نمی تواند در دنیا و آخرت خوشبخت شود . پس آن را بیابید .


پسرانم مصطفی و مرتضی در هر فرصت در کنار مزارم یا جاهای دیگر از مظلومیت جانبازان دفاع کنید ، چون آنها دوبار شهید شدند ، یا باید بگویم چند بار شهید شدند و درد وغم آنها را بجز خداوند تعالی کس دیگری نمی داند

فرزندم ! عزیز دلم ، مصطفی جان دلم می خواهد که هرگز اجازه ندهی کسی غرورت را بشکند ولی صبور باش چون صبر از عقل می باشد و شجاع باش وبا دشمنان متجاوز مبارزه کن ، مومن باش که شجاعت نمی تواند بدون ایمان باشد . اگر ثروتی به دستت رسید به فقرا کمک کن چون هر چه کمک کنی خدا به تو عوض خواهد داد . در عزای امام حسین (ع) هر چه می توانی گریه کن چون خداوند هر قطره ی آن را در روز قیامت هزاران پاداش می دهد .

والسلام – محمد حسن نظر نژاد 1/1/74

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۰ ، ۰۸:۵۳
سعید