قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
چهارشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۰، ۰۹:۲۱ ق.ظ

شوخ طبعی های جنگ

جیرجیرک، بلبلی بزن!


«جیرجیرک پنج تا بزن ... جیرجیرک بلبلی بزن ... جیرجیرک چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش می کردم و هی صدا در می آوردم. یه 15 دقیقه ای بساط همین بود. دیگه خسته شدم و از تو گودی بیرون اومدم و داد زدم: «بسه دیگه پدر منو در آوردین. هی پنج تا بزن، سه تا بزن ، بلبلی بزن ...

جیرجیرک بلبلی بزن!

شبانه داشتم برای دیدن یکی از فرماندهان جایی می رفتم، دیدم دو نفر دارند می آیند سمت ما. اولش با خودم گفتم برم و بترسونمشون. ولی جلوتر که رفتم دیدم از بچه های اطلاعات عملیات هستن و همین باعث شد تا برم و یواشکی به حرفاشون گوش بدم.

دیدم یکی شون (عباس گنجی) از نیروهای خودم هست و خودم اطلاعات عملیاتی اش کرده بودم. رفیق عباس که اسمش یادم نمی یاد، داشت به عباس می گفت: «چه کار کنیم تا مثل دفعه پیش تو عملیات همدیگه رو گم نکنیم؟

چون بچه های اطلاعات عملیات شبانه باید می رفتن در دل دشمن و برای اینکه دشمن متوجه آنها نشه، با احتیاط کامل و در سکوت تمام کار می کردند و همین باعث می شد تا همدیگه رو گم کنند و چون نمی تونستن همدیگه رو صدا کنن، باید با احتیاط و تنها برمی گشتن عقب. تازه در آن عملیات عباس و رفیقش که همدیگه رو گم کرده بودن در 20 متری هم قرار داشتن ولی از هم خبر نداشتن!

 عباس گفت: «به نظر من باید یه صدایی مثل صدای یه حیوون از خودمون در بیاریم که عراقی ها شک نکنن.»

عباس و رفیقش در رأس الخط دو قرار داشتن و منو نمی دیدن ولی من اونا رو می دیدم.
شروع کردم به در آوردن صدای جیرجیرک!

رفیق عباس متوجه صدا شد و گفت: «عباس صدا رو می شنوی؟ این صدای خوبیه ها!» بعد ادامه داد: «جیرجیرک یه بار دیگه بزن!» منم صدا در آوردم. دوباره گفت:«دو تا بزن» منم دو تا زدم. عباس که چشماش گرد شده بود،

 با صدایی پر از تعجب به رفیقش گفت: «این جیرجیرکه به حرف تو گوش می کنه!» رفیقش هم یه نمه حال کرده بود، یه بادی تو گلو انداخت و با غرور گفت: «بله ما سیم مون به اون بالا وصله. تو و بچه های پادگان منو قبول ندارین.»


اونا که حسابی ترسیده بودن، فریادزنان و در حالی که دمپایی هاشون به هوا پرتاب می شد، پا به فرار گذاشتن. منم هی داد زدم: «عباس فرار نکن منم عسگری! بابا چقدر ترسویید!» رفیقش هم می گفت: «عباس خالی می بنده در رو... جنه»

باز دوباره گفت: «جیرجیرک پنج تا بزن ... جیرجیرک بلبلی بزن ... جیرجیرک چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش می کردم و هی صدا در می آوردم. یه 15 دقیقه ای بساط همین بود. دیگه خسته شدم و از تو گودی بیرون اومدم و داد زدم: «بسه دیگه پدر منو در آوردین. هی پنج تا بزن، سه تا بزن ، بلبلی بزن »

اونا که حسابی ترسیده بودن، فریادزنان و در حالی که دمپایی هاشون به هوا پرتاب می شد، پا به فرار گذاشتن. منم هی داد زدم: «عباس فرار نکن منم عسگری! بابا چقدر ترسویید!» رفیقش هم می گفت: «عباس خالی می بنده در رو... جنه»

گذشت ... رفتم پیش فرمانده! بعد از صحبت مون دیدم عباس و رفیقش پا برهنه و نفس زنان در حالی که ترس از چهره شون می بارید اومدن سنگر فرماندهی و وقتی منو دیدن، برق از چشماشون پرید. رو کردم بهشون گفتم: «حالا دیگه ما جن شدیم؟» بعد همه زدیم زیر خنده و رفتیم. بعدها تو عملیات های بعدی اون صدای جیرجیرک هم خیلی به دردشون خورد.

راوی: سردار عسگری



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

شوخ طبعی های جنگ

چهارشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۰، ۰۹:۲۱ ق.ظ

جیرجیرک، بلبلی بزن!


«جیرجیرک پنج تا بزن ... جیرجیرک بلبلی بزن ... جیرجیرک چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش می کردم و هی صدا در می آوردم. یه 15 دقیقه ای بساط همین بود. دیگه خسته شدم و از تو گودی بیرون اومدم و داد زدم: «بسه دیگه پدر منو در آوردین. هی پنج تا بزن، سه تا بزن ، بلبلی بزن ...

جیرجیرک بلبلی بزن!

شبانه داشتم برای دیدن یکی از فرماندهان جایی می رفتم، دیدم دو نفر دارند می آیند سمت ما. اولش با خودم گفتم برم و بترسونمشون. ولی جلوتر که رفتم دیدم از بچه های اطلاعات عملیات هستن و همین باعث شد تا برم و یواشکی به حرفاشون گوش بدم.

دیدم یکی شون (عباس گنجی) از نیروهای خودم هست و خودم اطلاعات عملیاتی اش کرده بودم. رفیق عباس که اسمش یادم نمی یاد، داشت به عباس می گفت: «چه کار کنیم تا مثل دفعه پیش تو عملیات همدیگه رو گم نکنیم؟

چون بچه های اطلاعات عملیات شبانه باید می رفتن در دل دشمن و برای اینکه دشمن متوجه آنها نشه، با احتیاط کامل و در سکوت تمام کار می کردند و همین باعث می شد تا همدیگه رو گم کنند و چون نمی تونستن همدیگه رو صدا کنن، باید با احتیاط و تنها برمی گشتن عقب. تازه در آن عملیات عباس و رفیقش که همدیگه رو گم کرده بودن در 20 متری هم قرار داشتن ولی از هم خبر نداشتن!

 عباس گفت: «به نظر من باید یه صدایی مثل صدای یه حیوون از خودمون در بیاریم که عراقی ها شک نکنن.»

عباس و رفیقش در رأس الخط دو قرار داشتن و منو نمی دیدن ولی من اونا رو می دیدم.
شروع کردم به در آوردن صدای جیرجیرک!

رفیق عباس متوجه صدا شد و گفت: «عباس صدا رو می شنوی؟ این صدای خوبیه ها!» بعد ادامه داد: «جیرجیرک یه بار دیگه بزن!» منم صدا در آوردم. دوباره گفت:«دو تا بزن» منم دو تا زدم. عباس که چشماش گرد شده بود،

 با صدایی پر از تعجب به رفیقش گفت: «این جیرجیرکه به حرف تو گوش می کنه!» رفیقش هم یه نمه حال کرده بود، یه بادی تو گلو انداخت و با غرور گفت: «بله ما سیم مون به اون بالا وصله. تو و بچه های پادگان منو قبول ندارین.»


اونا که حسابی ترسیده بودن، فریادزنان و در حالی که دمپایی هاشون به هوا پرتاب می شد، پا به فرار گذاشتن. منم هی داد زدم: «عباس فرار نکن منم عسگری! بابا چقدر ترسویید!» رفیقش هم می گفت: «عباس خالی می بنده در رو... جنه»

باز دوباره گفت: «جیرجیرک پنج تا بزن ... جیرجیرک بلبلی بزن ... جیرجیرک چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش می کردم و هی صدا در می آوردم. یه 15 دقیقه ای بساط همین بود. دیگه خسته شدم و از تو گودی بیرون اومدم و داد زدم: «بسه دیگه پدر منو در آوردین. هی پنج تا بزن، سه تا بزن ، بلبلی بزن »

اونا که حسابی ترسیده بودن، فریادزنان و در حالی که دمپایی هاشون به هوا پرتاب می شد، پا به فرار گذاشتن. منم هی داد زدم: «عباس فرار نکن منم عسگری! بابا چقدر ترسویید!» رفیقش هم می گفت: «عباس خالی می بنده در رو... جنه»

گذشت ... رفتم پیش فرمانده! بعد از صحبت مون دیدم عباس و رفیقش پا برهنه و نفس زنان در حالی که ترس از چهره شون می بارید اومدن سنگر فرماندهی و وقتی منو دیدن، برق از چشماشون پرید. رو کردم بهشون گفتم: «حالا دیگه ما جن شدیم؟» بعد همه زدیم زیر خنده و رفتیم. بعدها تو عملیات های بعدی اون صدای جیرجیرک هم خیلی به دردشون خورد.

راوی: سردار عسگری

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۰۸/۱۸
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی