قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۸۹ ثبت شده است

ماجرای خواندنی از تفحص شهدا

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى ‎خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). مى‎ خواند و همه زار زار گریه مى‎ کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا همه خواسته و خواهشمان فقط بازگردانیدن این شهدا به آغوش خانواده‎هایشان است.

اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى  والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسل هایمان اشکالى وجود دارد.

تفحص

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى  پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا همه خواسته و خواهشمان فقط  بازگردانیدن این شهدا به آغوش خانواده‎هایشان است و... .

هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه‌رو پنهان شود. آخرین بیل‎ها که در زمین فرو رفت

، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک درآوردیم. روزى ‎اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و نا باورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناک تر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش
فهمیدیم نامش "سید رضا " است
.

 شور و حال عجیبى بر بچه ها حکم فرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.

شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:

"پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت... ".

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۸۹ ، ۱۲:۰۹
سعید

فکر کردند من آدم نیستم!!!

... 5 دقیقه قبل ازاینکه برم یکی اومد نشست بغل دستم ، گفت : آقا یه خاطره برات تعریف کنم ؟ گفتم : بفرمائید !

رزمندگان

 

یه عکسی به من نشون داد ، یه پسر مثلاً 19 ، 20 ساله ای بود ، گفت : این اسمش عبدالمطلب اکبری هست ، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود ، در ضمن کر و لال هم بود ،

 یه پسرعموش هم به نام غلام رضا اکبری شهید شده ،‌ غلام رضا که شهید شد ،عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست ،بعد هی با اون زبون کر و لالی خودش ، با ما حرف می زد ، ما هم گفتیم : چی می گی بابا !؟ محلش نذاشتیم ، می گفت : هرچی سروصدا کرد هیچ کس محلش نذاشت .

( بعضی وقتها این ناشنوایانی که ما می بینیم نه اینکه خوب نمی تونه صحبت کنه و ارتباط برقرار کنه ، ما فکر می کنیم عقلش هم خوب کار نمی کنه ، دل هم نداره ، اتفاقاً هم عقلش خوب کار می کنه ، هم دلش خیلی از من و تو لطیف تره )

گفت : دید ما نمی فهمیم ، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید ، روش نوشت : شهید عبدالمطلب اکبری ، بعد به ما نگاه کرد گفت: ‌نگاه کنید! خندید ،ما هم خندیدیم ، گفتیم شوخیش گرفته ، می گفت: دید همه ما داریم می خندیم ، طفلک هیچی نگفت، سرش رو انداخت پائین، یه نگاهی به سنگ قبر کرد با دست پاکش کرد ، سرش رو پائین انداخت و آروم رفت .

فرداش هم رفت جبهه . 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند دقیقاً تو همین جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند . وصیت نامه اش خیلی کوتاه بود ، اینجوری نوشته بود :

بسم الله الرحمن الرحیم ، یک عمر هرچی گفتم به من می خندیدند ، یک عمر هرچی می خواستم به مردم محبت کنم ، فکر کردند من آدم نیستم ، مسخره ام کردند ، یک عمر هرچی جدی گفتم ، شوخی گرفتند ، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم ، یک عمر برای خودم می چرخیدم ، یک عمر . . .

 اما مردم ! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام حرف می زدم ، و آقا بهم گفت: تو شهید می شی . جای قبرم رو هم بهم نشون داد ، این رو هم گفتم اما باور نکردید !

 

حجة الاسلام انجوی نژاد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۸۹ ، ۱۲:۰۱
سعید

چه کسی را می توان شهید نامید؟

«شهید» کسی است که برای برقراری عدالت قیام می‌کند، خود را در راه خدا فدا کرده و برای رسیدن به رضا و وصال محبوب، از هستی خود هجرت می‌کند.

شهدا

واژه «شهید» در قرآن کریم فراوان به چشم می‏خورد؛ شهید از اسماء حسنای الهی است و در لغت به معنی کسی است که در گواهی ‌دادن خود امین باشد و نیز گفته‏ شده است شهید به معنی کسی است که هیچ چیز از علم او پوشیده نیست و به معنی حاضر هم به کار رفته است.

شهید بر وزن فعیل و صیغه مبالغه است؛ وقتی علم به طور مطلق و بدون قید در نظر گرفته شود، بر ذاتی که به آن متّصف شده «علیم» اطلاق می‏شود و چنانچه مقصود، اطلاع از امور نهانی باشد، متّصف به آن را «خبیر» می‏گویند و هرگاه اطلاع از امور ظاهر مراد باشد از آن به «شهید» تعبیر می‏‌شود.

نکته قابل توجه این است که چرا به کسی که در راه خدا کشته می‏شود «شهید» می‏گویند؟ و آیا کسانی که در غیر از مسیر حق حرکت می‌کنند و کشته می‌شوند، شهید هستند یا خیر؟

به کسی که خود را در راه خدا فدا کرده و برای رسیدن به رضا و وصال محبوب از هستی خود، در این عالم صرف نظر کرده و از تمام لذائذ مادّی دست کشیده «شهید» اطلاق می‏کنند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۸۹ ، ۱۱:۵۶
سعید

نگاهی به زندگی و پیکار شهید معظم، سردار صادق مکتبی

مسح پا با فرق خونین

سردار شهید «صادق مکتبی»، فرمانده تیپ لشکر 25 کربلا، در سال 1343 در روستای محمد آباد گرگان دیده به جهان گشود. پدرش «حاج ‌صفر مکتبی» در سال 46 مکتب‌ خانه‌ای راه‌ اندازی کرد و صادق از کودکی، در محفل روحانی انس با قرآن کم‌کم رشد کرد.

شهید صادق مکتبی

در دوران کودکی به فراگیری علوم قرآنی پرداخت. سال اول دبیرستان بود که انقلاب شد. از سپاه، برای مبارزه با اشرار، به منطقه محروم سیستان ‌و بلوچستان اعزام شد. همان‌ جا به عضویت رسمی سپاه درآمد و در بلوچستان توسط اشرار زخمی‌ شد. جنگ که شروع شد، به جبهه رفت و در عملیات فتح‌المبین به اسارت نیرو‌های بعثی درآمد. آدم توانایی بود، یک ‌بار از دست بعثی‌ها گریخت و دوباره به جمع رزمندگان پیوست. در هنگامه جنگ ازدواج کرد و پدر فاطمه و مهدیه شد. بعد از اندکی به فرماندهی گردان حمزه درآمد و در عملیات‌های بسیاری به خوبی ایفای نقش کرد.

در پاسگاه زید از ناحیه ران پا زخمی ‌و دو ماه در بیمارستان بستری بود. هنوز بهبود نسبی نیافته بود که دوباره راهی جبهه شد. فرماندهی گردان علی ‌بن ابی‌طالب(ع) و سپس فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا(ع) را به عهده گرفت و تا فرماندهی تیپ ارتقا یافت. و در آخرین روز سال 64 در جاده فاو- ام‌القصر به درجه رفیع شهادت رسید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۸۹ ، ۱۱:۴۴
سعید

اولین شهید گردان 410

شب عملیات اتفاقی افتاد که بر اساس چیزی که قبلاً پیش‌ بینی کرده بودیم تمام نظریه‌هامان درباره اروند رود به هم ریخت. در آن لحظات انگار خدا می‌خواست بگوید که اینها بچه‌های خود من هستند و شما کاره‌ای نیستید تحلیل‌هایتان هم به درد خودتان می‌خورد من می‌خواهم خودم آنها را ببرم.

شهدا

برای اولین بار بود که می‌خواست چنین عملیاتی صورت گیرد. تاکنون در رودخانه‌ای خروشان و وحشی همچون اروند، عملیاتی انجام نداده بودیم. منطقه عملیات باتلاقی بود. مناطق راس‌ البیشه،‌فاو،‌خورعبدالله و حد فاصل خور و اروند. این عملیات به دنبال سه عملیات بزرگ، و تقریباً با موفقیت کم انجام می‌گرفت. والفجر مقدماتی،‌خیبر و بدر سه عملیات بزرگ بودند که با عدم موفقیت مواجه شدند یا اینکه موفقیت‌هایشان در مقابل اهدافی که برای عملیات ترسیم شده بود کم و ناچیز بود. با توجه به اینکه این عملیات از سه عملیات قبلی سخت‌ تر و پیچیده ‌تر بود این ترس وجود داشت که نتیجه آن هم به مانند عملیات قبلی باشد این نتیجه می‌توانست تأثیر عمیقی بر روند جنگ بگذارد.

مشکلی که مختص لشکر ثارالله بود و تاثیر زیادی در سرنوشت نیروهای خط شکن و غواص‌ها داشت، عرض رود اروند بود. عرض اروند در محدوده عملیاتی لشکر 41 ثارالله و تیپ المهدی عریض‌ ترین نقطه آن بود. جایی بود که به دریا وصل می‌شد و شدت جزر و مد در آن بیشتر از سایر نقاط بود. ساحلی که آب در موقع جزر و مد آن را فرا می‌گرفت. بسیار وسیع و گسترده بود در زمان جزر ساحل بزرگ باتلاقی در مقابل داشتیم که صد تا صد و پنجاه متر به عرض آن در حالت مد اضافه می‌شد و عملاً عرض اروند به 1300 تا 1400 متر می‌رسید.گاه این عرض به دو کیلومتر می‌رسید زیرا در حالت عادی نهرها پرآب می‌شدند ولی چون لایروبی نشده بودند، آب نهرها سرشکن می‌شد به تمام نخلستان‌ و آن را فرا می‌گرفت حتی آب به جاده پشتی می رسید که فاصله‌اش در حالت عادی با اروند چهار تا پنج کیلومتر بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۸۹ ، ۱۱:۳۳
سعید

شهید کربلایی

 

سید مرتضی ورازکربلا:

لیرغب المؤمن فی لقاء ربه ... عجب رازی در این رمز نهفته است !

کربلا آمیزه کرب است و بلا ...

و بلا افق طلعت شمس اشتیاق است . و آن تشنگی که کربلاییان کشیده اند ، تشنگی راز است. و اگر

کربلاییان تا اوج آن تشنگی ـ که می دانی ـ نرسند ، چگونه جانشان سرچشمه رحیق مختوم بهشت

شود؟ آن شراب طهور که شنیده ای بهشتیان را می خورانند ،‌میکده اش کربلاست و خراباتیانش این

مستانند که اینچنین بی سرودست و پا افتاده اند . آن شراب طهور را که شنیده ای ، تنها تشنگان راز را

می نوشانند و ساقی اش حسین است ؛ حسین از دست یار می نوشد و ما از دست حسین.

 

 الا یا ایها الساقی ادر کأ سا و نا ولها       که عشق آسا ن نمود اول ولی افتا د مشکلها

 

 

 

راوی :پدرشهیدغلام رضا زمانیان

پدر شهیدغلام رضا زمانیان نقل می کرد که :قبل از عملیات بدر شهید جلو من ومادرش بدنش

رابرهنه کرد وگفت :نگاه کنید!دیگر این جسم را نخواهید دید.

همان طور شد ودر عملیات بدر مفقود گردید. 

پدر شهید اضافه کرد:دوازده سال در انتظار بودم وباهر زنگ درب منزل می دویدم تااگر اوبرگشته باشد اولین کسی باشم که اورا می بینم .تااینکه یک روزخبر بازگشت اورادادند.

فقط یک جمجمه از شهید برگشته بودکه مادرش از طریق دندان فرزند را شناخت .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۸۹ ، ۱۵:۱۴
سعید

سفر به زاهدان ( خاطرات شهید برونسی )

قسمت 8 :

راوی : سید کاظم حسینی 

سالهای پنجاه و سه ، پنجاه و چهار بود . آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم . اول دوستی مان ، فهمیدم تو خط مبارزه است. کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار . مدتی بعد با چهره های سرشناس انقلاب آشنا شدم . زیاد می رفتیم پای صحبت شان . گاهی تو برنامه های عملی هم روی من حساب باز می کرد. یک روز آمد پیشم . گفت: می خوام برم مسافرت ، می آی ؟

پرسیدم : کجا ؟

گفت: زهدان .

 شهید برونسی

یقین داشتم منظورش از مسافرت ، تفریح و گردش نیست. می دانستم باز هم کاری پیش آمده . پرسیدم : ان شاء الله مأموریته دیگه ، آره؟

خونسرد گفت: نه ، همین جوری یک مسافرت دوستانه می خوایم بریم ، برای گردش.

توی لو ندادن اسرار، حسابی قرص و محکم بود. این طور وقت ها زیاد پیله اش نمی شدم که ته و توی کار را در بیاورم. گفتم: بریم ، حرفی نیست.

نگاه دقیقی به صورتم کرد . لبخندی زد و گفت: ریشت رو خوب کوتاه کن و سبیل ها رو هم بگذار بلند باشه.

گفتم : به چشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۸۹ ، ۱۱:۲۷
سعید

تفحص در فرهنگ ما

تفحص مفقودین:

در هنگام جنگ تحمیلی 8 ساله، بدلیل نامساعد بودن وضعیت جغرافیایی مناطق عملیاتی، حجم آتش دشمن و قرار گرفتن شهدا در محدوده‌ای بین نیروهای خودی و دشمن، امکان جابه جایی و انتقال ابدان شریف تعداد زیادی از شهدا فراهم نشد. بعد از پذیرش قطعنامه 598 و پایان گرفتن جنگ تحمیلی یکی از مهمترین موضوعاتی که در دستور کار مسئولین نظام اسلامی قرار گرفت، تلاش برای تفحص(جستجو) و کشف مفقودین جنگ تحمیلی بود. بر همین اساس  کمیته جستجوی مفقودین با مسئولیت سردار باقرزاده در ستاد کل نیروهای مسلح شکل گرفت.

بر همین پایه تفحص از نظر لغوی به معنای جستجو و کنکاش و در ادبیات دفاع مقدس به معنای جستجو و تلاش برای یافتن پیکرهای مطهر شهدای به جا مانده در معرکه جنگ، تلقی می شود.

اهمیت و ضرورت:

تفحص

در بینش اسلامی و فرهنگ دینی پیکر اموات و متوفیانی که به دلائل گوناگون بر روی زمین مانده و امکان دسترسی به ابدان آنان نیز وجود دارد، باید در مکانهای مناسب و با آداب اسلامی به خاک سپرده شوند.

احترام به اموات در اسلام آن چنان تأکید شده است که؛ «غسل و کفن و نماز و دفن مسلمان دوازده امامى، بر هر مکلفى واجب است. و اگر بعضى انجام دهند، از دیگران ساقط مى‏شود. و چنانچه هیچ کس انجام ندهد همه معصیت کرده‏اند. و بنابر احتیاط واجب حکم مسلمانى هم که دوازده امامى نیست، همین طور است. (رساله توضیح المسائل مراجع تقلید)»

حال شهدا که دارای منزلت والا و جزو بندگان و اولیای خاص خداوند سبحان هستند و با رشادتها و ایثارگریها، عزیزترین سرمایه انسانی خود را در راه اهداف متعالی اسلام فدا می کنند و در معرکه جنگ و جهاد مظلومانه به شهادت می رسند، پیکرهای مطهرشان دارای قداست و اهمیت بالاتری است. اگرچه بر طبق روایات، شهدای معرکه غسل و کفن ندارند، اما آداب دفن بر آنها مترتب است و لازم است با شکوه و عظمت تشییع و به خاک سپرده شوند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۸۹ ، ۱۱:۱۷
سعید

ماجراهای داماد فرمانده

هاشم در بدمخمصه‏اى افتاده بود. تکلیفش را نمى‏دانست. هر چى فکر مى‏کرد راه حلى براى مشکلى که پیش آمده بود پیدا نمى‏کرد. نوید گفت: حالا مى‏خواهى چه کار کنى، هاشم؟

هاشم گفت: واللّه نمى‏دانم، فرمانده تازه خوابیده. خودت که مى‏دانى، او خیلى وقت‏ها تا یک هفته نمى‏خوابه.

نوید گفت: پس جلسه فرماندهان سپاه و ارتش چه مى‏شود؟ آقا محسن هم براى جلسه آمده. همه فرمانده لشکرها هستند به جز فرمانده ما. اگر او نرود خیلى بد مى‏شود.

هاشم از جا پرید و گفت: فهمیدم. همین طورى به جلسه مى‏بریمش.

نوید با حیرت گفت: یعنى خوابیده؟

ماجراهای داماد فرمانده

ـ نه، حالا برویم، تا آن‌جا برسیم یک فکرى براى بیدار شدنش مى‏کنیم. بسم‏اللّه، یک پتو بردار تا برویم.

فرمانده انگار که بى‏هوش شده باشد، تکان نمى‏خورد. فقط سینه‏اش بالا و پایین مى‏شد. هاشم و نوید او را لاى پتو گذاشتند و بردندش پشت وانت تویوتا گذاشتند. قرار شد هاشم رانندگى کند و نوید مراقب آقامهدى باشد و شانه‏هایش را بمالد تا شاید از خواب سنگین بیدار شود.

هاشم ماشین را به حرکت در آورد. یک ساعت دیگر جلسه مهم شروع مى‏شد و آنها باید به موقع مى‏رسیدند. هاشم پایش را از روى پدال گاز برنمى‏داشت. ماشین با سرعت از روى چاله چوله‏هاى انفجار که جاده را مثل صورت آبله گرفته کرده بود، مى‏گذشت. نوید آن پشت با مصیبت خودش را نگه داشته بود. دیگر قید فرمانده را زده و دو دستى میله کنارى را گرفته بود و صورتش از ترس درهم شده بود.

هاشم ماشین را از روى یک چاله بزرگ رد کرد. ماشین بالا پرید و پایین آمد و فرمانده بالا رفت و سقوط کرد.

نوید باوحشت روى سقف کابین ماشین کوبید و جیغ زد: نگه‏دار، نگه‏دار، فرمانده داره میافته.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۸۹ ، ۱۱:۰۴
سعید

بهشت زهرا(س) قطعه 26

آتش عشق اگر در دل ما خانه نداشت
عمر بی حاصل ما این همه افسانه نداشت

فروردین 1364: اردوگاه آموزشی لشکر 27 – سد دز

شب در چادر نشسته بودیم تا غذا بخوریم، درست روبه‌‌روی تعقلی نشستم. هی به صورتش نگاه کردم که زیرچشمی نگاه کرد و مثلا می‌خواست بی‌محلی کند. غذا را که خوردیم، گفتم:

- راستی اسم شما چی بود؟

جوان خنده‌رویی که پهلویش نشسته بود و همیشه دهانش تا بناگوشش باز بود، با صدایی کلفت گفت:

- این؟ این اسمش تققولیه. تققولی تققولی.

و با تاکید بر روی ق تکرار کرد. تعقلی نگاه تندی به او انداخت و گفت:

- گفتم که به‌تون ... اسمم تعقلیه؛ محمدرضا تعقلی.

وقتی سیامک گفت که آن جوان خنده‌رو «سیدمحمد دستواره» برادر کوچک حاج رضا دستواره است، جاخوردم. جوان شاد و صاف‌دل و باحالی بود. اتفاقا از من خیلی خوشش آمده بود و هر گاه به چشمانم نگاه می‌کرد، همین‌طور الکی می‌خندید. خنده‌ی قشنگش، مرا هم به خنده‌ وامی‌داشت.

محمد که اخلاق و رفتارش نشان از صداقت و سادگی‌اش داشت، موقع غذا درست روبه‌‌روی من می‌نشست و سعی می‌کرد با جملات خنده‌دار، زودتر با هم خودمانی شویم.

شهید دستواره

شهید سیدمحمد دستواره - فروردین1364 اردوگاه آموزشی سد دز

یکی از روزها بعد از ناهار، وقتی به پتوهای تلنبار شده در چادر لم داده بودیم و چای می‌خوردیم، سیامک گفت:

- حاج امینی وقتی فهمید محمد آقا داداش حاج رضا دستواره ست، اون رو گذاشت آرپی‌جی‌زن. یه روز که رفته بودیم میدون تیر، محمد که تا اون روز اصلا قبضه‌ی آرپی‌جی رو هم ندیده بود، برای این که کم نیاره، موشک رو گذاشت و جات خالی، شلیک کرد. زدن موشک همان و غش کردن محمد آقا هم همان. هیچی دیگه، آقا رو بردند بهداری.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۸۹ ، ۱۰:۵۸
سعید