قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۸۹، ۱۱:۴۴ ق.ظ

نشانی از بی نشان ها

نگاهی به زندگی و پیکار شهید معظم، سردار صادق مکتبی

مسح پا با فرق خونین

سردار شهید «صادق مکتبی»، فرمانده تیپ لشکر 25 کربلا، در سال 1343 در روستای محمد آباد گرگان دیده به جهان گشود. پدرش «حاج ‌صفر مکتبی» در سال 46 مکتب‌ خانه‌ای راه‌ اندازی کرد و صادق از کودکی، در محفل روحانی انس با قرآن کم‌کم رشد کرد.

شهید صادق مکتبی

در دوران کودکی به فراگیری علوم قرآنی پرداخت. سال اول دبیرستان بود که انقلاب شد. از سپاه، برای مبارزه با اشرار، به منطقه محروم سیستان ‌و بلوچستان اعزام شد. همان‌ جا به عضویت رسمی سپاه درآمد و در بلوچستان توسط اشرار زخمی‌ شد. جنگ که شروع شد، به جبهه رفت و در عملیات فتح‌المبین به اسارت نیرو‌های بعثی درآمد. آدم توانایی بود، یک ‌بار از دست بعثی‌ها گریخت و دوباره به جمع رزمندگان پیوست. در هنگامه جنگ ازدواج کرد و پدر فاطمه و مهدیه شد. بعد از اندکی به فرماندهی گردان حمزه درآمد و در عملیات‌های بسیاری به خوبی ایفای نقش کرد.

در پاسگاه زید از ناحیه ران پا زخمی ‌و دو ماه در بیمارستان بستری بود. هنوز بهبود نسبی نیافته بود که دوباره راهی جبهه شد. فرماندهی گردان علی ‌بن ابی‌طالب(ع) و سپس فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا(ع) را به عهده گرفت و تا فرماندهی تیپ ارتقا یافت. و در آخرین روز سال 64 در جاده فاو- ام‌القصر به درجه رفیع شهادت رسید.

پیش از شروع عملیات والفجر 8 بود که به بچه‌ها گفتند باید آموزش ببینند. با این آموزش‌های بسیار جدی و کامل، بچه‌ها فهمیده بودند که عملیات بزرگی در پیش است. انواع آموزش‌های آبی، خاکی و غواصی در مدت یک الی دو ماه به پایان رسید.

من در چند روز نخست عملیات حضور نداشتم، اما بالاخره به همراه شهید مکتبی که فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا(ع) بود، از گرگان به جبهه رفتم.

وقتی به منطقه رسیدیم، نیروهای گردان داشتند خودشان را برای جواب دادن به پاتک‌های سنگین دشمن آماده می‌کردند. صادق سریع دست به کار شد و حین آماده کردن بچه‌ها، از خاطراتش در عملیات‌های قبلی صحبت می‌کرد و به این وسیله تجارب خود را به بچه‌ها انتقال می‌داد.

در منطقه‌ای در کنار اروند مستقر بودیم و قرار بود از آن‌جا به فاو برویم. بعد از مدتی از آن‌ جا هم حرکت کردیم و به آن طرف اروند رفتیم و در کنار خاک‌ ریزی موضع گرفتیم.

همان‌جا به خواب عمیقی فرو رفتم. در خواب دیدم که امام جمعه شهرمان، عبایش را انداخته و با دست به زانوهایش می‌زند و با حالتی می‌گوید: «بچه‌ها را شهید کردند...‌» وقتی بلند شدم حالت عجیبی داشتم، ناگهان یاد صادق افتادم، یاد سخنرانی‌هایی که در این مدت می‌کرد.

وقتی پیدایش کردم، دیدم نماز صبحش را خوانده و دارد زیارت عاشورا می‌خواند، حال و هوای دیگری داشت. او را در آغوش گرفتم و بوسیدم و او نیز با نگاهی سرشار از محبت نگاهم کرد. ساعت دو بعدازظهر بود که صادق گفت: «بچه‌ها آماده باشید تا به شناسایی برویم.‌»

گفتم: «می‌توانم با شما بیایم؟»

گفت: «بیا! چرا که نه.»

با چند نفر از بچه‌ها به کنار اروند رفتیم و پس از غسل شهادت به سوی کارخانه نمک حرکت کردیم. شب را همان‌جا ماندیم و با دعا، مناجات و خواندن مصیبت اهل ‌بیت(ع) شب را به صبح رساندیم؛ صبح قرار بود به شناسایی برویم. پیش از رفتن به شناسایی، وضو گرفتم و در حال خواندن سوره الرحمن بودم که صادق برای وضو گرفتن بیرون رفت. در حال وضو گرفتن بود که یک خمپاره 120 کنارش فرود آمد و او را به دیار باقی فرستاد.

روحش شاد و راهش پررهرو باد!



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

نشانی از بی نشان ها

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۸۹، ۱۱:۴۴ ق.ظ

نگاهی به زندگی و پیکار شهید معظم، سردار صادق مکتبی

مسح پا با فرق خونین

سردار شهید «صادق مکتبی»، فرمانده تیپ لشکر 25 کربلا، در سال 1343 در روستای محمد آباد گرگان دیده به جهان گشود. پدرش «حاج ‌صفر مکتبی» در سال 46 مکتب‌ خانه‌ای راه‌ اندازی کرد و صادق از کودکی، در محفل روحانی انس با قرآن کم‌کم رشد کرد.

شهید صادق مکتبی

در دوران کودکی به فراگیری علوم قرآنی پرداخت. سال اول دبیرستان بود که انقلاب شد. از سپاه، برای مبارزه با اشرار، به منطقه محروم سیستان ‌و بلوچستان اعزام شد. همان‌ جا به عضویت رسمی سپاه درآمد و در بلوچستان توسط اشرار زخمی‌ شد. جنگ که شروع شد، به جبهه رفت و در عملیات فتح‌المبین به اسارت نیرو‌های بعثی درآمد. آدم توانایی بود، یک ‌بار از دست بعثی‌ها گریخت و دوباره به جمع رزمندگان پیوست. در هنگامه جنگ ازدواج کرد و پدر فاطمه و مهدیه شد. بعد از اندکی به فرماندهی گردان حمزه درآمد و در عملیات‌های بسیاری به خوبی ایفای نقش کرد.

در پاسگاه زید از ناحیه ران پا زخمی ‌و دو ماه در بیمارستان بستری بود. هنوز بهبود نسبی نیافته بود که دوباره راهی جبهه شد. فرماندهی گردان علی ‌بن ابی‌طالب(ع) و سپس فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا(ع) را به عهده گرفت و تا فرماندهی تیپ ارتقا یافت. و در آخرین روز سال 64 در جاده فاو- ام‌القصر به درجه رفیع شهادت رسید.

پیش از شروع عملیات والفجر 8 بود که به بچه‌ها گفتند باید آموزش ببینند. با این آموزش‌های بسیار جدی و کامل، بچه‌ها فهمیده بودند که عملیات بزرگی در پیش است. انواع آموزش‌های آبی، خاکی و غواصی در مدت یک الی دو ماه به پایان رسید.

من در چند روز نخست عملیات حضور نداشتم، اما بالاخره به همراه شهید مکتبی که فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا(ع) بود، از گرگان به جبهه رفتم.

وقتی به منطقه رسیدیم، نیروهای گردان داشتند خودشان را برای جواب دادن به پاتک‌های سنگین دشمن آماده می‌کردند. صادق سریع دست به کار شد و حین آماده کردن بچه‌ها، از خاطراتش در عملیات‌های قبلی صحبت می‌کرد و به این وسیله تجارب خود را به بچه‌ها انتقال می‌داد.

در منطقه‌ای در کنار اروند مستقر بودیم و قرار بود از آن‌جا به فاو برویم. بعد از مدتی از آن‌ جا هم حرکت کردیم و به آن طرف اروند رفتیم و در کنار خاک‌ ریزی موضع گرفتیم.

همان‌جا به خواب عمیقی فرو رفتم. در خواب دیدم که امام جمعه شهرمان، عبایش را انداخته و با دست به زانوهایش می‌زند و با حالتی می‌گوید: «بچه‌ها را شهید کردند...‌» وقتی بلند شدم حالت عجیبی داشتم، ناگهان یاد صادق افتادم، یاد سخنرانی‌هایی که در این مدت می‌کرد.

وقتی پیدایش کردم، دیدم نماز صبحش را خوانده و دارد زیارت عاشورا می‌خواند، حال و هوای دیگری داشت. او را در آغوش گرفتم و بوسیدم و او نیز با نگاهی سرشار از محبت نگاهم کرد. ساعت دو بعدازظهر بود که صادق گفت: «بچه‌ها آماده باشید تا به شناسایی برویم.‌»

گفتم: «می‌توانم با شما بیایم؟»

گفت: «بیا! چرا که نه.»

با چند نفر از بچه‌ها به کنار اروند رفتیم و پس از غسل شهادت به سوی کارخانه نمک حرکت کردیم. شب را همان‌جا ماندیم و با دعا، مناجات و خواندن مصیبت اهل ‌بیت(ع) شب را به صبح رساندیم؛ صبح قرار بود به شناسایی برویم. پیش از رفتن به شناسایی، وضو گرفتم و در حال خواندن سوره الرحمن بودم که صادق برای وضو گرفتن بیرون رفت. در حال وضو گرفتن بود که یک خمپاره 120 کنارش فرود آمد و او را به دیار باقی فرستاد.

روحش شاد و راهش پررهرو باد!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۶/۳۰
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی