قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۱۷ مطلب در آذر ۱۳۸۸ ثبت شده است

آدرس قبر : 23،32،24

نگاهی به سنگ نوشته یک شهید

 

شهید حمید رضا طاهری

به دنبال اهانت رذیلانه گروهی از خودفروخته گان به تمثال مبارک حضرت امام به بهانه 16 آذر 88 ، به دنبال مطلبی می گشتم که هم تسلای دلم باشد و هم آرامبخش قلوب همه آنان که قلبشان از این جسارت بی سابقه مجروح شد و هم پاسخی دندان شکن به همه بی مایه گان که حیات ذلت بار خود را جز در گرو مرگ «نهضت امام خمینی » و راه
او نمی بینند.

از قضا گذارم به بهشت زهرای تهران افتاد و در قطعه 24 توفیق زیارت مزار شهیدی نصیبم گشت که گمشده خود را روی سنگ مزار او یافتم.

 آرامگاه مقدس شهید «حمید رضا طاهری» در قطعه 24 ، ردیف 32 ، شماره 23 قرار دارد. او در عملیات رمضان و در منطقه عملیاتی «شلمچه» به شهادت رسیده است. مادر این شهید عزیز هم در جریان کشتار حجاج بیت الله الحرام توسط نوکران بلافصل آمریکا ،خاندان کثیف سعودی به سال 1366 به شهادت رسیده بود.

 شهید حمید رضا طاهری در وصیت نامه خود درخواستی را مطرح کرده است که پس از شهادتش توسط خانواده اش به اجابت رسیده. این سند همان پیوند بی بدیلی است که جان های ما و پدران ما با روح حضرت روح الله دارند و هیچ مزدور مشرکی نمی تواند خللی به آن وارد نماید.

 شادی روح شهید «حمید رضا طاهری» و مادر شهیدش ، بانو «صفیه هاشمی طاهرآبادی» فاتحه ای بخوانید همراه با صلوات بر پیامبر اعظم(صلوات الله علیه).

شهید حمید رضا طاهری

متن سنگ نوشته مزار شهید «حمید رضا طاهری» :

بسم رب الشهدا و الصدیقین

روی سنگ قبرم با خط درشت بنویسید:درود بر امام خمینی  ،مرگ بر دشمنان اسلام  ،مرگ بر آمریکا

ولادت : 1340

شهادت: 1361

شهید حمید رضا طاهری

فرزند محمد امین

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۸۸ ، ۰۶:۰۳
سعید

مرا زنجیر کن!

مشت گره شده

شهدا

در سال 1361 پاسدار شهید محمد ارغنده از نیروهای سپاه آبادان در عملیات فتح المبین دراثر مجروحیت شدید ازجمله قطع شدن دستش به شهادت رسید.

نکته قابل توجه ای که نظر همه را به خود جلب کرده بود مشت گره شده این شهید بود که با وجود قطع شدن دست از بدن باز نشده بود .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۸۸ ، ۰۵:۳۴
سعید

اتل متل یه بابا 

اتل متل یه بابا

دلیر و زار و بیمار

اتل متل یه مادر

یه مادر فداکار                                         

جانباز

اتل متل بچه‌ها

که اونارو دوست دارن

آخه غیر اون دوتا

هیچ کسی رو ندارن

مامان بابا رو می‌خواد

بابا عاشق اونه

به غیر بعضی وقتا

بابا چه مهربونه

وقتی که از درد سر

دست می‌ذاره رو گیجگاش

اون بابای مهربون

فحش می‌ده به بچه‌هاش

همون وقتی که هرچی

جلوش باشه می‌شکنه

همون وقتی که هرچی

پیشش باشه می‌زنه

غیر خدا و مادر

هیچ‌کسی رو نداره

جانباز

اون وقتی که باباجون

موجی می‌شه دوباره

دویدم و دویدم

سر کوچه رسیدم

بند دلم پاره شد

از اون چیزی که دیدم

بابام میون کوچه

افتاده بود رو زمین

مامان هوار می‌زد

شوهرمو بگیرین

مامان با شیون و داد

می‌زد توی صورتش

قسم می‌داد بابارو

به فاطمه، به جدش

تو رو خدا مرتضی

زشته میون کوچه

بچه داره می‌بینه

تو رو به جون بچه

اقا و جانبازان

بابا رو کردن دوره

بچه‌های محله

بابا یه هو دوید و

 زد تو دیوار با کله

هی تند و تند سرش رو

بابا می‌زد تو دیوار

قسم می‌داد حاجی رو

حاجی گوشی رو بردار

نعره‌های بابا جون

پیچید یه هو تو گوشم

الو الو کربلا

جواب بده به گوشم

مامان دوید و از پشت

گرفت سر بابا رو

بابا با گریه می‌گفت

کشتند بچه‌هارو

بعد مامانو هلش داد

جانباز

خودش خوابید رو زمین

گفت که مواظب باشین

خمپاره زد، بخوابین

الو الو کربلا

پس نخودا چی شدن؟

کمک می‌خوایم حاجی جون

بچه‌ها قیچی شدن

تو سینه و سرش زد

هی سرشو تکون داد

رو به تماشاچیا

چشماشو بست و جون داد

بعضی تماشا کردن

بعضی فقط خندیدن

اونایی که از بابام

فقط امروزو دیدن

سوی بابا دویدم

بالا سرش رسیدم

از درد غربت اون

هی به خودم پیچیدم

درد غربت بابا

غنیمت َنبرده

شرافت و خون دل

نشونه‌های مرده

ای اونایی که امروز

دارین بهش می‌خندین

برای خنده‌هاتون

دردشو می‌پسندین

امروزشو نبینین

بابام یه قهرمونه

یه‌روز به هم می‌رسیم

بازی داره زمونه

موج بابام کلیده

زنده یاد سپهر

قفل در بهشته

درو کنه هر کسی

هر چیزی رو که کشته

یه روز پشیمون می‌شین

که دیگه خیلی دیره

گریه‌های مادرم

یقه تونو می‌گیره

بالا رفتیم ماسته

پایین اومدیم دروغه

مرگ و معاد و عقبی

کی میگه که دروغه؟

شعر از زنده یاد ابوالفضل سپهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۸۸ ، ۰۵:۲۶
سعید
 
 
 
بدون شرح
 
 
  
  
عاقد دوباره گفت : وکیلم ؟ ... پدر نبود
ای کاش در جهان ره و رسم سفر نبود
گفتند : رفته گل ... نه گلی گم ... دلش گرفت
یعنی که از اجازه بابا خبر نبود
هجده بهار منتظرش بود و برنگشت
آن فصل های سرد که بی درد سر نبود
ای کاش نامه ای ، خبری ، عطر چفیه ای
رویای دخترانه او بیشتر نبود
عکس پدر ، مقابل آیینه ، شمعدان
آن روز دور سفره به جز چشم تر نبود
عاقد دوباره گفت وکیلم ؟ ... دلش شکست
یعنی به قاب عکس امیدی دگر نبود
او گفت با اجازه بابا ، بله بله
مردی که غیر خاطره ای مختصر نبود
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۸۸ ، ۱۲:۱۱
سعید

کی خستس ؟

 مفقود الاثر می برم!! 

لبخند بزن بسیجی

ماندن را زیر آن آتش شدید جایز ندانست. خمپاره و تیر و توب بود که می آمد. وقتی دید چند ماشین دیگر هم فرمان چرخانده و پشت به دشمن، رو به میهن، تخته گاز می روند، دور زد و پا از روی پدال گاز برنداشت. آتش هر لحظه سنگین تر می شد. پشت سر ماشین های دیگر به دژبانی جاده رسید. دژبان رفت جلوی اولین ماشین و پرسید: «اخوی کجا انشاءالله؟ ».راننده ی اولی گفت: «شهید می برم!». راه باز شد و اولی فلنگ را بست. ماشین دوم جلو رفت. 

-کجا؟

-مجروح دارم داداش!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۸۸ ، ۱۰:۴۹
سعید

جا مانده از قافله

خاطرات یک جانباز از حماسه دفاع مقدس

محمدباقر عطاریانی: جنگ، بهانه‏ای بود برای وصل، برای پرواز، عده‏ای بی‏تاب رفتند و عده‏ای هم بر خای ماندند، ماندند تا گمشده خویش را جست و جو کنند، تا امانت و یادگار روزهای سبز پایداری را از سرزمین هزار خورشید بازپس گیرند. خاک جبهه‏ها راز‏دار اسرار الهی است و امانت‏دار گنجینه‏های ناب. دعا کنید برای ما جا مانده‏ها از جنگ که هر چه زودتر از دروازه شهادت گذر کنیم. ان‏شاءا...

جانباز

رزمنده‏های گمنام

پای صحبت رزمنده‏ها نشستن و شنیدن خاطرات آنها، لحظات نابی است که آدم را به تامل وادار می‏کند. آنها گمنام افرادی هستند که کلام‏شان به دل می‏نشیند. پای صحبت یکی از این افراد نشستیم. فردی که به عنوان یک جانباز مشغول خدمت است. او جواد آزاد، متولد 1350 و دانشجوی رشته آسیب‏شناسی اجتماعی و کارمند سازمان زندان‏هاست و می‏خواهیم که از خاطراتش برای ما سخن بگوید:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۸۸ ، ۱۰:۱۷
سعید

16 آذر به روایت

شهید چمران (2)

آغاز درگیری‌ها

شهید چمران

عده‌ای از سربازان، دانشکده فنی را به کلی محاصره کرده بودند تا کسی از میدان نگریزد.اکثر دانشجویان به ناچار پا به فرار گذاردند تا از درهای جنوبی و غربی دانشکده خارج شوند. در این میان بغض یکی از دانشجویان ترکید. او که مرگ را به چشم می‌دید و خود را کشته می‌دانست دیگر نتوانست این همه فشار درونی را تحمل کند و آتش از سینه پرسوز و گدازش به شکل شعارهای کوتاه بیرون ریخت:«دست نظامیان از دانشگاه کوتاه». هنوز صدای او خاموش نشده بود که رگبار گلوله باریدن گرفت و چون دانشجویان فرصت فرار نداشتند، به کلی غافلگیر شدند و در همان لحظه اول عده زیادی هدف گلوله قرار گرفتند. لحظات موحشی بود. دانشجویان یکی پس از دیگری به زمین می‌افتادند به خصوص که بین محوطه مرکزی دانشکده فنی و قسمت‌های جنوبی سه پله وجود داشت و هنگام عقب نشینی عده زیادی از دانشجویان روی این پله‏ها افتاده نتوانستند خود را نجات دهند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۸۸ ، ۱۲:۳۹
سعید

ولایت‌پذیری در

وصایای شهدا

دوران دفاع‌مقدس به عنوان برگ زرینی از تاریخ کشورمان همواره مایه مباهات بوده و خواهد بود و آیندگان نیز افتخار خواهند کرد که در گذشته کسانی از همین کشور در سخت‌ترین شرایط و در شرایطی که انقلاب اسلامی تازه به پیروزی رسیده بود،در مقابل دشمن متجاوز ایستادند و نه تنها اجازه ندادند حتی یک وجب از خاک کشور در دست متجاوزان باقی بماند،بلکه آسایش و امنیت امروزی آنها نیز مدیون از جان گذشتگی ایثارگران و شهیدانی است که بی‌هیچ چشمداشتی،جان خود را در طبق اخلاص نهادند.

دفاع مقدس

یکی از عوامل اساسی و تاثیرگذاری که باعث شد ملت ایران از جنگ هشت ساله تحمیلی سرافراز بیرون بیاید،رهبری و مدیریت قاطعانه همراه با اطمینان قلبی حضرت امام خمینی(ره) بود که این مدیریت را در طول سال‌های جنگ و در مقاطع مختلف حتی زمانی که در جنگ گره‌هایی ایجاد می‌شد به وضوح مشاهده می‌کنیم که شکست حصر آبادان،حفظ جزایر مجنون و... از این موارد محسوب می‌شوند.

به اعتراف بیشتر فرماندهان و اداره‌کنندگان جنگ تحمیلی،بسیاری از رزمندگان اسلام هم که برای دفاع از کشور در جبهه‌های حق علیه باطل حضور یافته بودند حضرت امام خمینی (ره) را از نزدیک ندیده بودند اما نفس قدسی حضرت امام راحل آن چنان در روحیه آنها تاثیر گذاشته بود که این تاثیرگذاری در وصیتنامه‌هایشان و یا نامه‌هایی که به خانواده‌هایشان ارسال می‌کردند به وضوح قابل مشاهده است.

در زیر به نمونه‌هایی از ضرورت ولایت‌پذیری و تأثیر آن در وصایای شهیدان اشاره می‌کنیم .

شهید میرزا محمدبیکی در بخشی از وصیتنامه‌اش می‌نویسد: یکی از راه‌هایی که می‌شود انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی(عج)، متصل کرد، رهبری حضرت امام در راس انقلاب است و با رهبری ایشان می‌شود این حکومت را به صاحبش تحویل داد. برای مقرر شدن امر رهبری، وجود شریف امام لازم و ضروری است و از خدا می‌خواهم او را برای ما حفظ نماید و تا انقلاب مهدی(عج)، شاهد رهبری او باشیم. .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۸۸ ، ۱۲:۳۲
سعید

جام زهر را به

دست امام دادند

امام خمینی

مقرها که می رفتی، لبخندی بر لبی نمی دیدی، اگر خلوت یکی را می شکستی، رد اشک را به وضوح بر صورت غبارآلود او نظاره می کردی، دروازه ی شهادت در حال بسته شدن بود. سخن همه این بود: «ما زنده ماندیم و نوشیدن جام زهر امام را دیدیم؟!»، «ما زنده بودیم و جام زهر را به دست اماممان دادند؟!»

امام آبرویش را با خدا معامله کرده بود و این سخن امام بیش از همه ی سخنان دیگر آتش به پا کرده و سینه های شان را شعله ورتر می کرد: «شما می دانید که من با شما پیمان بسته بودم که تا آخرین قطره ی خون و آخرین نفس بجنگم، اما تصمیم امروز فقط برای تشخیص مصلحت بود و تنها به امید رحمت و رضای او از هر آنچه گفتم گذشتم و اگر آبرویی داشته ام با خدا معامله کرده ام».(1)

تمام آنچه در پیام امام به مناسبت پذیرش قطعنامه 598 و سالگرد کشتار خونین مکه دل آنان را آرام می کرد، نوید فتح بزرگ به بسیجیان بود که با خواندن آیه ای از سوره ی فتح در صدر نخست پیام آمده بود:

«لقد صدق الله رسوله الرؤیا بالحق لتدخلن المسجد الحرام ان شاءالله آمنین».(2) هر آینه خداوند حقیقت خواب رسولش را آشکار ساخت که حتماً شما (مؤمنین) به خواست خدا، با دل ایمن وارد مسجدالحرام خواهید شد.»

و آنچه افق آینده را برای پرواز فراروی این سینه سرخان شهادتجو روشن می کرد، تنها این دعای امام بود: «خداوندا! این دفتر و کتاب شهادت را همچنان به روی مشتاقان باز و ما را هم از وصول به آن محروم مکن. خداوندا، کشور ما و ملت ما هنوز در آغاز راه مبارزه اند و نیازمنده به مشعل شهادت؛ تو خود این چراغ پرفروغ را حافظ و نگهبان باش!»(3)

«شما می دانید که من با شما پیمان بسته بودم که تا آخرین قطره ی خون و آخرین نفس بجنگم، اما تصمیم امروز فقط برای تشخیص مصلحت بود و تنها به امید رحمت و رضای او از هر آنچه گفتم گذشتم و اگر آبرویی داشته ام با خدا معامله کرده ام»

هنوز اشک ها بر گونه های سوخته و غبارآلود جاری بود و منافقان از شهر اسلام آباد گذشتند و راه کرمانشاه را در پیش گرفتند، نبرد رنگ دیگری به خود گرفت. هر که حب خمینی در دل داشت، خود را به مرزها رساند، جاده های آسفالته پس از خط مرزی، سنگر دفاعی عریان از کیسه و سنگر بچه ها در خوزستان و ایلام و کرمانشاه شد، اسلحه ها ، دشمن را نشانه گرفت، دست های دعا به سوی آسمان رفت و بسیاری در واپسین لحظات بسته شدن دروازه ی شهادت در کارنامه ی هشت سال دفاع مقدس، خود را به دوستانشان رساندند و نامشان با خمینی جاودانه شد.

دفاع مقدس

همه آن روزها می گفتند: شهدای بعد از قطعنامه، تفاوتی با شهدای قبل از قطعنامه داشتند؛ آنان با امام جام زهر نوشیدند و رفتند، گریستند و رفتند، سوختند و رفتند!

هر جا می رفتی، زانوی غم در بغل بود، اگر پای دردل یکی می نشستی بغضش می ترکید، اشک از چشمانش روان می شد، یکی گفت: «خدایا شهادت نخواستیم، مرگ ما را برسان». دیگری می گفت: «ما زنده ماندیم و رهبری این گونه امام زمان (عج) را صدا کرد؟!» و کسی می گفت: «ما زنده بودیم و کار به اینجا رسید!»

رهبری آبرویش را با خدا معامله کرده بود و در میان دو خطبه، آنچه بیش از همه آنان را بی قرار و بی تاب کرده بود، این سخن رهبری خطاب به حضرت بقیت الله (عج) بود: «ای سید ما! ای مولای ما! ما آنچه باید بکنیم انجام می دهیم؛ آنچه باید گفت، هم گفتیم و خواهیم گفت. من جان ناقابلی دارم، جسم ناقصی دارم، اندک آبرویی هم دارم که این را هم خود شما به ما دادید؛ همه ی این ها را من کف دست گرفتم در راه این انقلاب و در راه اسلام فدا خواهم کرد؛ این ها هم نثار شما باشد.»

تنها آنچه در خطبه ی نماز جمعه 29/3/88 رهبری دل مالامال از درد بچه ها را آرام می کرد نوید فتح بزرگی به آنان با خواندن آیه ای دیگر از سوره فتح در آغاز خطبه ها بود: «هوالذی انزل السکینه فی قلوب المؤمنین لیزدادو ایماناً مع ایمانهم و لله جنود السماوات و الارض و کان الله علیماً حکیماً.(4) اوست آن که فرستاد آرامش را در دل های مؤمنان تا بیفزاید ایمانی بر ایمانشان و خدا راست لشکرهای آسمان ها و زمین و خداست دانایی حکیم.

«ای سید ما! ای مولای ما! ما آنچه باید بکنیم انجام می دهیم؛ آنچه باید گفت، هم گفتیم و خواهیم گفت. من جان ناقابلی دارم، جسم ناقصی دارم، اندک آبرویی هم دارم که این را هم خود شما به ما دادید؛ همه ی این ها را من کف دست گرفتم در راه این انقلاب و در راه اسلام فدا خواهم کرد؛
این ها هم نثار شما باشد.»

تنها آنچه دل های لبریز از محبت حضرت حجت(عج) را به امید اتصال با آن دولت حق امیدوار می کرد، این دعای رهبری بود: «سید ما، مولای ما، دعا کن برای ما؛ صاحب ما تویی، صاحب این کشور تویی، صاحب این انقلاب تویی، پشتیبان ما شما هستید؛ ما این راه را ادامه خواهیم داد؛ با قدرت هم ادامه خواهیم داد؛ در این راه ما را با دعای خود با حمایت خود، با توجه به خود پشتیبانی بفرما.»

رهبر

 

قومی دوباره لحظه دیدار عشق را
دیدند و ای دریغ که باور نداشتند
گفتند می کشیم هوادار عشق را
گردن فراز کردم و خنجر نداشتند
می خواستیم نعره به عالم درافکنیم
دست از دهان خونی ما برنداشتند

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۸۸ ، ۱۲:۲۵
سعید

16آذر 1332به

روایت شهید چمران

 

16 آذر ماه سال 1332 به دلیل قرار گرفتن در بطن ایام حکومت طاغوت، از تاریخنگاری بسیار ضعیفی برخوردار است.خفقان حاکم بر آن سال ها و سالمند شدن شهود اصلی ماجرا در سال های پس از پیروزی انقلاب اسلامی باعث شد که تاریخ شفاهی این حادثه سرنوشت ساز که از آن با عنوان سر آغاز جنبش دانشجویی ایران یاد می شود از ضعف فراوانی برخوردار باشد.آن چه خواهید خواند از معدود تک نگاری های بجا مانده از شهود 16 آذر سال 1332 است که به قلم شهید مصطفی چمران و در سال 1341 به رشته تحریر در آمده است:

شهید چمران

 

از آن روزیعنی 16 آذر 1332، نه سال می‌گذرد ولی وقایع آن روز چنان در نظرم مجسم است که گویی همه را به چشم می‌بینم؛ صدای رگبار مسلسل در گوشم طنین می‌‌اندازد، سکوت موحش بعد از رگبار بدنم را می‌لرزاند، آه بلند و ناله‌ی جانگداز مجروحان را در میان این سکوت دردناک می‌شنوم، دانشکده‌ی فنی خون‌آلود را در آن روز و روزهای بعد به رای العین می‌بینم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۸۸ ، ۱۲:۲۰
سعید

انفجار مین ، و ...

به مناسبت سالگرد شهید مجید پازوکی

شهید مجید پازوکی

به نام خدا، خدایی که خلق کرد جهان را از نیستی و ما را آفرید تا او را ستایش کنیم. از من پدرت شمس الله به تو پسر عزیزم مجید پازوکی که خواست خدایت را اجابت کردی و ما را با غم و اشکهایمان تنها رها کردی.

در تنهایی اتاقت که سالهای قبل در نیایش پروردگارت می‌نشستی و همه چیز را فراموش می‌کردی، نشسته ام و در فکر این جهان و افکاری که تو را به سوی خدا برد غوطه ورم. به گذشته فکر می کنم، ناگهان با فریاد «ای مجید» که با صدای بلند از حلقومم خارج می‌شود و در زیر زمین خانه انعکاس پیدا می‌کند، از خود بی‌خود می‌شوم. با اشکی که بی ریا از چشمانم سرازیر می‌شود، احساس می‌کنم در کنارم نشسته‌ای. به هر طرف که نگاه می‌کنم، در رویای افکارم تو را می‌بینم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۸۸ ، ۱۲:۱۴
سعید

طنابی که پاره شد

خوابیده بودم لای نیزارها. غلت زدم کنار ساحل. نگاهی به اطراف انداختم. چند ستون آدم نشسته بودند، کسی برایشان حرف می‌زد.اروند کنار

 همه انگار گوش شده بودند. بالا آمدم. روماسه‌ها دراز کشیدم ، ببینم چه خبر است. گفت : «این اروند وحشی را رام کنید مهار کنید. کم نیاورید جلویش.» خیز گرفتم، بطرفشان هجوم بردم. کوبیده شدم به نخل‌ها. خودشان را عقب کشیدند. وحشی آنهایی بودند که گلوله می‌ریختند شب و روز روی سرشان. دوباره دورش جمع شدند. گفت : « صدای امواجش می‌تواند استتار خوبی باشد. یادتان نرود که با کوچکترین صدا عملیات لو می‌رود و بقیه‌اش را هم که خودتان بهتر می‌دانید.» آروم خزیدم لای ماسه‌ها. دست انداختند گردن هم . همدیگر را بوسیدند. دوتایشان هم آمدند کنارم نشستند. یکی‌شان دست کشید روسرم، به آن یکی گفت : « تو را به حضرت زهرا (س) حلالم کن.» بعد طناب آوردند بستند به کمرشان ، شدند یک ستون. پا گذاشتند روی شانه‌ام.  بالا و پایین رفتم. دردم آمده بود.

منور که زدند، نورش افتاد روی صورتم ، قلقلکم داد. سرم را تکان دادم. بلند بلند خندیدم. اشک از چشمانم آمد. شلیک هم کردند. بطرفم؛ بطرفشان. دردم آمده بود. خودم را کوبیدم به ساحل ، نفس نفس زدم. کف کرد دهانم از عصبانیت. یخ کردم. دست‌هایم را از هم باز کردم، کوبیدم روی سینه‌شان. پرت شدند. دست و پا زدند. طناب پاره شد. چند نفر دیگر بطرفشان دست دراز کردند، طناب پرت کردند، خواستند بگیرنشان. جلو رفتم. پیچیدم دور پاهاشان. بطرف خودم کشیدم. لای کوله‌شان پیچ خوردم، بالا و پایین کشیدمشان. سرشان را هی از من جدا می‌کردند، نفس نفس می‌زدند توی هوا. سیلی زدم به صورتشان. هجوم بردم کوبیدم توی سینه‌شان. روی سرشان موج زدم. خودشان را دیگر ول کرده بودند روی من، می‌بردمشان این طرف و آن طرف، دور کمرشان پیچیدم. پاهاشان را گرفتم، با دست به پهلوشان کوبیدم.

اروند کنار

 هولشان دادم بطرف طناب؛ خوردند به اسکله، دیگر تکان نمی‌خوردند. آرام خوابیده بودند روی من. خواستم آهسته قدم بردارم، آرام نفس بکشم، کمتر فریاد بزنم، نشد. از وقتی یادم می‌آمد، با بیشترین سرعت می‌دویدم، تند تند نفس می‌کشیدم، پشت سر هم فریاد می‌زدم. فریاد می‌زدم. باز هم گلوله.


جایی از بدنم گرم شد. نگاه کردم، سرخ شده بودم. کسی داشت دست و پا می‌زد. پا می‌گذاشت روی شانه‌ام، خودش را می‌کشید بالا، نفس نفس می‌زد، می‌رفت پایین دوباره . فریاد زد : « پام … کمک …» کسی انگشتش را به نشانه سکوت بالا آورد.


 آنکه پشت سرش بود، دستش را گذاشت روی سر پسر. موج زدم. بغض کرد سرش را بطرف پایین فشار داد، بطرف من، گریه کرد گفت:
« داداشی ببخش …»


فریاد زدم. پیچ و تاب خوردم. خودم را کوبیده به ماسه‌ها ، نی‌ها، نخل‌ها. پسر اول دست و پا زد و بعد دیگر نه ، انگار می‌خندید … آروم خوابیده بود روی من.

از همان روزها بود که چند وقت یک بار آدم‌ها می‌آمدند می‌نشستند کنارم ، بعضی گریه می‌کردند، بعضی همین‌طور نگاهم می‌کردند.

دیروزکسی آمده بود نشسته بود کنارم. گریه می‌کرد. می‌گفت :

« تو را به خدا اروند مواظب داداشیم باش …».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۸۸ ، ۱۲:۰۱
سعید

دلی برای امام رضا

تنها جایی که می دانست دست خالی برنمی گردد مشهد بود. آرزوی داشتن پسر او را به مشهد کشانده بود. آمده بود تا از آقا حاجتش را بگیرد.

سقاخانه
شهید علیرضا شهبازی

خودش می گوید: "از کنار سقاخانه تکان نخوردم، به آقا گفتم تا حاجتم را ندهی وارد حرمت نمی شوم. آقا را به حق امام جوادش قسم داد تا بین او و خدا واسطه شود."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۸۸ ، ۰۶:۴۳
سعید

نشان در بی نشانی

رزق اول محرم

تفحص

چند روز مانده بود به محرم. بی سیم زدند کلیة شهدای تفحص شده را تحویل معراج شهدای اهواز بدهید.  حسابی حالمان گرفته شد. می‌خواستیم محرم امسال را با شهدای شرهانی صفا کنیم. روز اوّل محرم بعد از خوردن صبحانه مسئول گروه گفت: « حتماً ما لیاقت ضیافت شهدا را نداشتیم. اما از همین امروز با توسل به سیدالشهداء(ع) و توکل به خدا کار را دوباره شروع می‌کنیم . شاید خدا عنایتی به این دلهای شکسته بکند.» 

 بیل مکانیکی شروع به کار کرد. چند دقیقه نگذشته بود که صدای تکبیر بچه‌ها به آسمان رفت. پس از ده دقیقه کار، شهید پیدا شد. شهید پر برکتی بود چند روز بعد هم شهید پیدا کردیم. معراج دوباره پر از شهید شد. بچّه‌ها جان گرفتند.

 روی کفنشان نوشته…

 هر روز به حضرت زهرا(س) توسل کنیم ناامید نمی‌شویم. روی کفن شهدایی که تفحص می‌شوند نام آن بزرگواری را که در آن روز توسل کرده‌ایم می‌نویسیم.

 داخل معراج شرهانی که می‌شوی می‌بینی روی‌ کفن اکثر شهداء نوشته شده: «السلام‌علیک‌یا‌فاطمه‌الزهرا(س)»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۸۸ ، ۱۲:۰۹
سعید

پرواز در عرفه

 

شهید احمد کاظمی

• هواپیماى سوخو را حاج‏احمد وارد نیروى هوایى سپاه کرد. مراسم افتتاحیه‏اش را همه انتظار داشتیم در تهران باشد، سردار  گفت: مى‏خوام مراسم افتتاحیه توى مشهد باشه . پایگاه هوایى مشهد کوچک بود. کفاف چنین برنامه‏اى را نمى‏داد. بعضى‏ها همین را به سردار گفتند. سردار ولى اصرار داشت مراسم توى مشهد باشد. با برج مراقبت هماهنگى‏هاى لازم شده بود. خلبان، بر فراز آسمان، هواپیما را چند دور، دور حرم حضرت على بن موسى الرّضا(ع) طواف داد. این را سردار ازش خواسته بود. خیلى‏ها تازه آن وقت دلیل اصرار سردار را فهمیده بودند. خدا رحمتش کند؛ همیشه مى‏گفت: ما هیچ وقت از لطف و عنایت اهل بیت، خصوصاً آقا امام رضا(ع) بى‏نیاز نیستیم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۸۸ ، ۱۲:۰۵
سعید

فکر کردم چوبه!

شهید علیرضا موحد دانش

علی‏رضا اولین فرزند خانواده‏ی موحد در سال 1337 در تهران چشم به جهان گشود. او در محیطی با صفا، مذهبی و در سایه پدر و مادری زحتمکش، پرورش یافت . پس از اخذ دیپلم در سال 1355 وارد دانشگاه تبریز شد و در رشته مهندسی برق به کسب علم مشغول گشت. هنگامی که مبارزات انقلابی مردم اوج گرفت، علی‏رضا نیز به جمع مبارزین پیوست و ادامه تحصیل را به آینده موکول کرد. با شکفتن شکوفه‏های جمهوری اسلامی ایران او در کمیته انقلاب، اولین فعالیت‏هایش را در ایران اسلامی آغاز نمود و پس از آن در سال 1358 به سپاه پاسداران پیوست و حراست از بیت حضرت امام خمینی رحمه‏الله علیه را به عهده گرفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۸۸ ، ۱۳:۲۶
سعید

 شهید علیرضا موحد دانش

شهید علیرضا موحد دانش

 زندگی‌نامه

علیرضا اولین فرزند خانواده «موحد» در سال 1337 در تهران به دنیا آمد. در سال 1355 بعد از اخذ دیپلم به سربازی اعزام شد و پس از فرمان امام خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگان‌ها، وی نیز از پادگان گریخت و به جمع انقلابیون پیوست. [روایتی دیگر: در سال 1355 بعد از اخذ دیپلم وارد دانشگاه تبریز شد و در رشته مهندسی برق به کسب علم مشغول گشت.]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۸۸ ، ۱۳:۲۱
سعید