قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۸۸، ۰۱:۲۶ ب.ظ

علیرضا موحددانش

فکر کردم چوبه!

شهید علیرضا موحد دانش

علی‏رضا اولین فرزند خانواده‏ی موحد در سال 1337 در تهران چشم به جهان گشود. او در محیطی با صفا، مذهبی و در سایه پدر و مادری زحتمکش، پرورش یافت . پس از اخذ دیپلم در سال 1355 وارد دانشگاه تبریز شد و در رشته مهندسی برق به کسب علم مشغول گشت. هنگامی که مبارزات انقلابی مردم اوج گرفت، علی‏رضا نیز به جمع مبارزین پیوست و ادامه تحصیل را به آینده موکول کرد. با شکفتن شکوفه‏های جمهوری اسلامی ایران او در کمیته انقلاب، اولین فعالیت‏هایش را در ایران اسلامی آغاز نمود و پس از آن در سال 1358 به سپاه پاسداران پیوست و حراست از بیت حضرت امام خمینی رحمه‏الله علیه را به عهده گرفت.
غائله کردستان، آغاز سفر بی‏پایان علی‏رضا به صحنه پیکار با دشمنان اسلام و ایران بود. در عملیات بازی دراز که به عنوان جانشین عملیات حضور داشت، همچون سردار رشید کربلا- حضرت ابوالفضل عیله‏السلام- دستش را به پیش گاه حق تقدیم کرد و پس از شرکت در عملیات فتح‏المبین و بیت‏المقدس به عنوان فرمانده گردان حبیب بن مظاهر، به لبنان سفر نمود و مدتی را در آنجا هم‏پای برادران مسلمان به مبارزه با صهیونیست‏ها پرداخت. هنگامی که از سفر باز گشت، موعد عملیات والفجر 1 بود و پس از آن زمان وصل، آری در عملیات والفجر2 که علی‏رضا فرماندهی تیپ10 سید الشهداء را بر عهده داشت، ندای ملکوتی بار او را به سوی بهشت برین دعوت کرد و شهید موحد دانش، در تاریخ سیزدهم مرداد سال  1362 به بزرگترین آرزوی عاشقان رسید.

علیرضا گوشه‏ای از خاطرات خود را اینگونه بیان کرد:

بلند شدم برم به بچه‏ها سرکشی کنم و ببینم چند نفر زخمی شدند و چند نفر سر پا هست. یکی یکی رفتم سر سنگر‏ها. تو چطوری، اون چطوره، دونه به دونه تا رسیدم به سنگر آخر.

10- 15 قدم اون طرف‏تر، یه سنگر دیگه بود که لوله تیربار از اون بیرون زده بود. من لوله تیربار را هم دیدم. گفتم لابد مثل قبلی‏ها، بچه‏های خودمون هستند که تو سنگر نشستن و هوای دشمن را دارن که تا کجا اومدن و به فاصله ده متری اینها هستن و گرنه همین طوری راحت نمی‏نشینن و بلند می‏شدن یه کاری می‏کرددن. خلاصه، من به بچه‏ها سرکشی می‏کردم و رفتم ببینم بچه‏های اون سنگر چطورند. شروع کردم به راه رفتن. به بالای سنگر که رسیدم، دیدم سه تا نشستن، دو تاشون پشتشون به منه. یکیشون هم که رویش به طرف من است، سرش را پایین گذاشته روی زانویش. همشون از این کلاه کج‏های مشکی عراقی گذاشتن سرشون. چون روز قبلش بچه‏ها از این کارها زیاد می‏کردن و این کلاه‏ها را می‏گذاشتن سرشون، اصلا مشکوک نشدم که اینها عراقی هستن.

شهید موحد دانش

همین که گفتم بچه‏ها شما چطورین؟ اون دو تا برگشتن عقب و اون یکی هم سرشو بلند کرد و یک مرتبه شروع کرد به زبان عربی شلوغ پلوغ کردن. بهلونی، بهلونی... حسابی شوکه شدم و سرجایی که ایستاده بودم واسه چند ثانیه خشکم زد.

اینها هم لوله تیربار شون را آوردن بالا، صاف‏ تو شکم من. یک وقت به خودم اومدم دیدم اسحله هم ندارم. خواستم دست بکنم توی جیبم تا نارنجک بکشم بندازم توی سنگر. دیدم اگر یک لحظه دیگه بخوام وایستم، آبکشم می‏کنن. خودم را پرت کردم و شیب اون طرف. اون یارو هم پشت سر ما بلند شد و شروع کردن به تیراندازی کردن. بچه‏های خودمون هم تازه دیده بودن که اون یارو با اون کلاه کجش و ایستاده و داره  با گیرینوف می‏زنه و من همین طور قل می‏خورم و می‏روم پایین. اولین عراقی را می‏زنن. من حین قل خوردن فکر می‏کردم که الان یک جاییم می‏سوزه و می‏فهمم تیر خوردم. هر چی اومدم پایین، دیدم جاییم نسوخت و بالاخره به یک تخته سنگ گیر کردم. بقیه عراقی‏ها چند تا نارنجک کشیدن و با هم پرت کردن پایین. من طاق باز افتاده بودم و سرم به طرف بالا بود. سری اول که نارنجک‏ها منفجر شد، من اصلا متوجه نشدم. سری دوم که نارنجک انداختن، حس می‏کردم که چیزی می‏خورد به شانه‏ام. من به خاطر قل خوردن و 10- 15 متر پایین آمدن از ارتفاع، گیج بودم. نگاه کردم دیدم از این نارنجک‏های صاف صوتی است، که این ناکس‏ها (عراقی‏ها) بی‏احتیاطی کردن و ضامن آن را کشیدن و انداختن پایین. اصلا هم فکر نکردن ممکنه کسی این پایین باشه! دیدم اگه نجنبم، چیزی از این حاجی باقی نمی‏مونه. دست انداختم زیر نارنجک و پرتش کردم بالا؛ که یک هومنفجر شد و ترکش‏هایش من را گرفت و همان‏جا دستم از مچ قطع شد. حالا موج گرفتگی و سوزش ناشی از قطع شدن دست بی‏حالم کرد. خوابیدم زمین و شهادتین را گفتم  و فکر کردم دیگه تمامه و الان طرف میاد و جونمو می‏گیره و بره. چند ثانیه که گذشت، خبری نشد.

دستم را بلند کردم، دیدم قطع شده و ریشه‏هایش زده بیرون. یک استخوان سفیدی هم بالای زخم معلوم بود. اول فکر کردم چوبه تکانش دادم دیدم نه!



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

علیرضا موحددانش

سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۸۸، ۰۱:۲۶ ب.ظ

فکر کردم چوبه!

شهید علیرضا موحد دانش

علی‏رضا اولین فرزند خانواده‏ی موحد در سال 1337 در تهران چشم به جهان گشود. او در محیطی با صفا، مذهبی و در سایه پدر و مادری زحتمکش، پرورش یافت . پس از اخذ دیپلم در سال 1355 وارد دانشگاه تبریز شد و در رشته مهندسی برق به کسب علم مشغول گشت. هنگامی که مبارزات انقلابی مردم اوج گرفت، علی‏رضا نیز به جمع مبارزین پیوست و ادامه تحصیل را به آینده موکول کرد. با شکفتن شکوفه‏های جمهوری اسلامی ایران او در کمیته انقلاب، اولین فعالیت‏هایش را در ایران اسلامی آغاز نمود و پس از آن در سال 1358 به سپاه پاسداران پیوست و حراست از بیت حضرت امام خمینی رحمه‏الله علیه را به عهده گرفت.
غائله کردستان، آغاز سفر بی‏پایان علی‏رضا به صحنه پیکار با دشمنان اسلام و ایران بود. در عملیات بازی دراز که به عنوان جانشین عملیات حضور داشت، همچون سردار رشید کربلا- حضرت ابوالفضل عیله‏السلام- دستش را به پیش گاه حق تقدیم کرد و پس از شرکت در عملیات فتح‏المبین و بیت‏المقدس به عنوان فرمانده گردان حبیب بن مظاهر، به لبنان سفر نمود و مدتی را در آنجا هم‏پای برادران مسلمان به مبارزه با صهیونیست‏ها پرداخت. هنگامی که از سفر باز گشت، موعد عملیات والفجر 1 بود و پس از آن زمان وصل، آری در عملیات والفجر2 که علی‏رضا فرماندهی تیپ10 سید الشهداء را بر عهده داشت، ندای ملکوتی بار او را به سوی بهشت برین دعوت کرد و شهید موحد دانش، در تاریخ سیزدهم مرداد سال  1362 به بزرگترین آرزوی عاشقان رسید.

علیرضا گوشه‏ای از خاطرات خود را اینگونه بیان کرد:

بلند شدم برم به بچه‏ها سرکشی کنم و ببینم چند نفر زخمی شدند و چند نفر سر پا هست. یکی یکی رفتم سر سنگر‏ها. تو چطوری، اون چطوره، دونه به دونه تا رسیدم به سنگر آخر.

10- 15 قدم اون طرف‏تر، یه سنگر دیگه بود که لوله تیربار از اون بیرون زده بود. من لوله تیربار را هم دیدم. گفتم لابد مثل قبلی‏ها، بچه‏های خودمون هستند که تو سنگر نشستن و هوای دشمن را دارن که تا کجا اومدن و به فاصله ده متری اینها هستن و گرنه همین طوری راحت نمی‏نشینن و بلند می‏شدن یه کاری می‏کرددن. خلاصه، من به بچه‏ها سرکشی می‏کردم و رفتم ببینم بچه‏های اون سنگر چطورند. شروع کردم به راه رفتن. به بالای سنگر که رسیدم، دیدم سه تا نشستن، دو تاشون پشتشون به منه. یکیشون هم که رویش به طرف من است، سرش را پایین گذاشته روی زانویش. همشون از این کلاه کج‏های مشکی عراقی گذاشتن سرشون. چون روز قبلش بچه‏ها از این کارها زیاد می‏کردن و این کلاه‏ها را می‏گذاشتن سرشون، اصلا مشکوک نشدم که اینها عراقی هستن.

شهید موحد دانش

همین که گفتم بچه‏ها شما چطورین؟ اون دو تا برگشتن عقب و اون یکی هم سرشو بلند کرد و یک مرتبه شروع کرد به زبان عربی شلوغ پلوغ کردن. بهلونی، بهلونی... حسابی شوکه شدم و سرجایی که ایستاده بودم واسه چند ثانیه خشکم زد.

اینها هم لوله تیربار شون را آوردن بالا، صاف‏ تو شکم من. یک وقت به خودم اومدم دیدم اسحله هم ندارم. خواستم دست بکنم توی جیبم تا نارنجک بکشم بندازم توی سنگر. دیدم اگر یک لحظه دیگه بخوام وایستم، آبکشم می‏کنن. خودم را پرت کردم و شیب اون طرف. اون یارو هم پشت سر ما بلند شد و شروع کردن به تیراندازی کردن. بچه‏های خودمون هم تازه دیده بودن که اون یارو با اون کلاه کجش و ایستاده و داره  با گیرینوف می‏زنه و من همین طور قل می‏خورم و می‏روم پایین. اولین عراقی را می‏زنن. من حین قل خوردن فکر می‏کردم که الان یک جاییم می‏سوزه و می‏فهمم تیر خوردم. هر چی اومدم پایین، دیدم جاییم نسوخت و بالاخره به یک تخته سنگ گیر کردم. بقیه عراقی‏ها چند تا نارنجک کشیدن و با هم پرت کردن پایین. من طاق باز افتاده بودم و سرم به طرف بالا بود. سری اول که نارنجک‏ها منفجر شد، من اصلا متوجه نشدم. سری دوم که نارنجک انداختن، حس می‏کردم که چیزی می‏خورد به شانه‏ام. من به خاطر قل خوردن و 10- 15 متر پایین آمدن از ارتفاع، گیج بودم. نگاه کردم دیدم از این نارنجک‏های صاف صوتی است، که این ناکس‏ها (عراقی‏ها) بی‏احتیاطی کردن و ضامن آن را کشیدن و انداختن پایین. اصلا هم فکر نکردن ممکنه کسی این پایین باشه! دیدم اگه نجنبم، چیزی از این حاجی باقی نمی‏مونه. دست انداختم زیر نارنجک و پرتش کردم بالا؛ که یک هومنفجر شد و ترکش‏هایش من را گرفت و همان‏جا دستم از مچ قطع شد. حالا موج گرفتگی و سوزش ناشی از قطع شدن دست بی‏حالم کرد. خوابیدم زمین و شهادتین را گفتم  و فکر کردم دیگه تمامه و الان طرف میاد و جونمو می‏گیره و بره. چند ثانیه که گذشت، خبری نشد.

دستم را بلند کردم، دیدم قطع شده و ریشه‏هایش زده بیرون. یک استخوان سفیدی هم بالای زخم معلوم بود. اول فکر کردم چوبه تکانش دادم دیدم نه!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۰۹/۰۳
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی