قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

۱۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۰ ثبت شده است

این بار فقط دو نفر بودند


نگاهی گذرا به زندگی یکی از همسران شهدا : تهمینه زل زده بود به امام. ماتش برده بود. باورش نمی شد که نشسته روبه روی امام. از نزدیک نزدیک امام را می دید.امام چند بار تکرار کرد: «از طرفت وکیلم؟» اما تهمینه اصلاً حواسش نبود . همه چیز یادش رفته بود.

 از پشت تلنگری خورد که «بگو بله . بگو بله» امام خطبه را خواند. بعد هم سفارشی به تهمینه کرد. «با شوهرت بساز»


این بار فقط دو نفر بودند

تهمینه زل زده بود به امام. ماتش برده بود. باورش نمی شد که نشسته روبه روی امام. از نزدیک نزدیک امام را می دید.امام چند بار تکرار کرد: «از طرفت وکیلم؟» اما تهمینه اصلاً حواسش نبود . همه چیز یادش رفته بود. از پشت تلنگری خورد که «بگو بله . بگو بله» امام خطبه را خواند. بعد هم سفارشی به تهمینه کرد. «با شوهرت بساز»

 

....کم تلفن می زد. نامه هم نمی نوشت. اخلاقش بود. گاهی سه چهار ماه می شد که تهمینه نمی دیدش . آدرس  هم نمی داد. یک بار تهمینه ازش گله کرد.گفت «تلفن که نمی زنی .نامه هم که نمی دی.اقلاً من رو هم با خودت ببر.»

ولی الله آرام گفت «ببین تهمینه جان ٬اگه خیلی دوست داشته باشی ٬دلت بخواد می تونم تو رو ببرم. ولی اون جا که باشی.دلم مدام پیش توست٬نگرانت می شم. ذهنم پیش توست.به کارام نمی رسم اگه هم نامه بدی ٬دو ساعت می شینم نامه ات رو می خونم٬ذهنم درگیر می شه.نه می تونم جواب نامه ات رو بدم٬نه به کارام می رسم.» بعد یکی از عکس های تهمینه را برداشت٬گذاشت توی عکس هایی که داشت. گفت : « قایمش می کنم٬ هر وقت دلم خیلی برات تنگ شد٬نگاهش می کنم.»....

 تهمینه فکر می کرد اگر ولی الله بود٬با هم می رفتند حرم٬مثل هر شب جمعه که فاطمه را هم می بردند. کمیل شبهای جمعه را یادش می آمد که فاطمه را می گذاشتند توی کالسکه اش و سه تایی می رفتندحرم. یادش می آمد که ولی الله خواسته بود که فاطمه توی مراسم تشییع جنازه اش باشد. حالا هم فاطمه را گذاشته بود توی کالسکه اش ٬ولی این بار فقط دو نفر بودند. ولی الله را بردند بهشت رضا.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۰ ، ۰۶:۳۳
سعید

بزرگ مردی عارف

سعید بزرگ مردی عارف بود، که دنیا را قفس تن می‌دانست. آنقدر محو در خدا بود، که درد را باور نداشت.

 

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقی است 

 به ارادت بکشم درد که درمانم از او است

 

دستنوشته هایش  تبلوری از عشق و ارادت به رسول اکرم صلی الله و علیه و آله و سلم است :

 

 جمال کعبه، چنان می دواندم به نشاط

که خارهای مغیلان، حریر می آید

 

الهی از سجده کردن شرمسارم و از سجده برداشتن شرمسارتر!!!

 

درد سینه مرا کشته است. حتماً بی حکمت نیست. ...نماز ظهر و عصر را در مسجد النبی (ص) بجا آوردم. مجدداً ساعت 5/2 بعدازظهر به مسجد النبی (ص) رفتم. توفیق نصیب شد و وارد روضه النبی (ص) شدم ... نزدیک محراب پیامبر اکرم (ص) دو رکعت نماز خواندم. دو رکعت نماز زیارت از طرف همسرم و دو رکعت نماز زیارت از سوی والدین و خانواده و سایر اقوام و دوستان بجای آوردم. زیارت پیامبر را شروع کردم به خواندن، بغض گلویم را گرفت و قطرات اشک سرازیر شد...

واقعاً انسان وقتی فکر می کند که این مکان روزگاری محل رفت و آمد پیامبر اکرم (ص) بوده است تنش بلرزه در می آید، در ذهن خود تصور می کنم که پیامبر اکرم (ص) اکنون قدوم مبارکش را به زمین گذاشته، با اصحاب صحبت می کند، اصحاب به خدمتش می رسند و ...

ای کاش آن روزها در خدمت وجود نازنین و گرامی او بودم. ای عشق من، پیامبر عزیز، این آخرین سفر من نباشد. سفر بعدی ان شاء الله با همسرم مشرف شویم. پیامبر عزیز، ای رحمه للعالمین ما را دریاب.

چقدر دلچسب و شیرین است در کنار روضه النبی (ص) نشستن و با پیامبر صحبت کردن. چقدر شیرین است درد دل کردن با پیامبر (ص). چه شیرین است همنشینی با او....

سعید بر اثر استشمام گازهای شیمیایی در هنگام عکسبرداری ازقربانیان حلبچه  در سال ۸۱به دیدار معبودش شتافت.

شهادت گوارایت...

قطعه ۲۹گلزاربهشت زهرا(س)

در ادامه مطلب یک خاطره وعکس های سعیدجان بزرگی است

"حتما ببینید"...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۰ ، ۱۰:۳۷
سعید

آب هویچ بستنی

سلام بر شما برو بچه های گل ،جوونای با صفا ، سعادت و سلامتی همه ی شمارو خواستارم

 یگ خاطری دگه از زندگی قشنگ جبهه

فابریک و اصل

اوناییکه رفتن خوزستان، میدونن یکی ازآب میوه های خوشمزه همین آب هویچ بستنی ست

خصوص اوناییکه زمان جنگ اونجا بودن

کمتر رزمنده ای بود که مرخصی به اهواز بیاد و آب هویچ بستنی نخوره

توی اون هوای گرم ، آب هویچ شیرین و باطعم ،به همراه بستنی سنتی ...

بقول یکی از همرزمان : جیگر جلا میداد

لیوانهای شیشه ای بزرگ دسته دار با قاشقهای مربا خوری بلند ، یگ تانکر آب میوه بود

یکی دگه از بچه ها اسم آب هویچ بستنی رو گذاشته بود ، "قورت قورت" این رو هم از مو یاد گرفته بود

یگ روز که با هم گذرمون به توی شهر افتاد و مشغول خوردن آب هویچ بستنی خوردن بودیم ، گُفتوم :

مو  ایجور آب میوه خوردن رو دوست دارُم ، که قورت قورت بُخوری ، هم مِدَنی چی دَری مُخوری ، هم  مِفهمی

چی خوردی ،از این آبمیوه های سوسولی بسته بندی اصلا خُوشوم  نمیه ، آدم نمفهمه چی خورده ،به گلوت

نرسیده ، تموم  مشه   

 دگه از اونجه  به بعد برای اینکه بچه ها هم متوجه نشن ،  

میگفت : "قورت قورت" مثبته ؟ یعنی ، بریم آب هویچ بستنی خورون... 

از شما چه پنهون مو هم هر وقت گذُرم به داخل شهر میفتاد حالا یا اهواز یا اندیمشک یا دزفول،میزدُم توی رگ

گاهی به شوخی به آقا جلیل مُگُفتوم :

هر جای جبهه لازمه ، منو بفرست ، حرفی نیست ، به شرطی که آب هویچ بستنی هم همراه مهمات

و تجهیزات برام بفرستی

یک روز با تعدادی از بچه های واحدتخریب که اهواز آمده بودیم طبق معمول اگه سر صبح بود کله پزی ، اگه

بین روز بود، آب هویچ بستنی برقرار بود

آقاجلیل مغازه ها رو زیر نظر کردجلو یک مغازه ی با حال و تر تمیز  نگه داشت ،بچه هااز عقب وانت ریختن پایین.

ده پانزه نفری میشُدیم

آقاجلیل سفارش داد : پانزه تا آب هویچ بستنی دبش ، بیار 

باید کمی صبر مکردم چون آب هویچ تازش خوبه،ما هم مقید بودم ،چون اگه مدتی بمانه طعمش عوض مشه.

هر چندتایی که حاضرمیشد،مذاشت روی یخچال ، آقا جلیل هم برمداشت دست بچه ها مداد بچه ها هم بعد

از یگ تعارفی به هم، شروع به خوردن مکردن  

یادمه ازاو جمع خیلیها شهید شدن

آقا رضا نظافت فرمانده واحدتخریب

سیدهاشم امینی روحانی عارف واحدتخریب

محمدرضاکرابی،محمدرضاسمندری،غیاثی،حسن شاد ، علیرضا نورالهی ، امیر نظری و....

همه لیوان بدست مشغول خوردن بودن...

بعضی ها زودتر خوردن ، تموم کردن ، اطراف رو  تماشا مکردن

آقاجلیل ازشا  پرسید : یکی دگه میل دارین؟

بچه ها به هم نگاه کردن ، بدشا  نمی آمد، معلوم نبود باز تا  کی  چنین  فرصتی گیرشا بیاد

شاید هم  بعضیاشا  این آخرین آب هویچ دنیا بود که میخوردن

آقاجلیل فرصت نداد، به مغازه دار گفت: پانزه تای دیگه  

اوناییکه لیوان اولی رو خورده  بودن ، دومی رو مشغول شدن . مو  هنوز لیوان اولی بودُم

چند لحظه ای گذشت

آقا جلیل که اولی رو تموم کرد ، لیوان دوم رو برداشت

همینجور که دسته لیوان رو گرفته بود و بستنی داخلش رو با قاشق هم میزد ،طرف من آمد، نزدیکم که شد

باحالت جدی اما به شوخی گفتم : درست نیست ، قدری با نفستان مبارزه کنید...

سرش رو آورد جلو گفت : چی ؟

دوباره همون جملات رو تکرار کردم ، مکثی کرد ، سرش روبه تأیئد تکونی دادو گفت :

آره ، راست میگی ، باید با نفسم مبارزه کنم ، برگشت طرف یخچال

هنوزداشتم باخودم میگفتم:مردحسابی ، چیکار داشتی این حرفو زدی، نگاه کن ، بنده خدا آب میوه شو نخورد 

توی این فکرا بودم  ، دیدم رو کرد به صاحب مغازه و گفت :

یک بستنی دیگه بنداز  تولیوان...

در حالی که بستنی ها رو با قاشق هم میزد ، طرف من اومد و گفت :

اینجوری بهتر میشه با نفس مبارزه کرد

خندیدم ........ این کار آقا جلیل ، خیلی برام پیام و درس داشت

به خودم گقتم : برو  یره  کشکته بساب ... این روضه هار  بری  خودت بخوان ... 

وقتی خودم لیوان دوم رو برداشتم ،  رو به بچه ها گفتم :

پس باید مو  هم خودسازی کُنُم ، ساخته که شُُُدُم با نفسُم مبارزه خواهم کرد...

بچه ها کلی خندیدن ...

اهواز-واحدتخریب.شهیدجلیل محدثی.تابستان سال1363

و هر کدوم که طرف لیوان دوم میرفتن، چیزی میگفتن

یکی میگفت : از روی هوای نفس میخورم تا دیرتر شهید بشم و بتونم بیشتر خدمت کنم ...

دیگری میگفت : من که برای خدا میخورم، تا قوی بشم و توی جبهه خوب کار کنم

کرابی گفت : من چون آقا جلیل دستور داده میخورم اطاعت از فرماندهی واجبه  و الا من نفسم روسالهاست ُکشتم

یکی گفت : من که قدری نمک توش ریختم تا نفسم رو سرکوب کنم لذا الان در حال خودسازی هستم

 امیر نظری گفت : برو  یره  از این حرفایی که مزنن مو بلد نیوم ، مو چون آب هویچ دوست دروم مخوروم

 

از اون روز به بعد بچه ها هر وقت هوس آب هویچ بستنی میکردن میگفتن :

باید بریم نفس مون رو سرکوب کنیم ، کی برنامه خودسازی داریم ؟؟؟؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۰ ، ۰۴:۰۹
سعید

وداع سرخ راوی دفاع مقدس

شهید آوینی

20 فروردین پانزدهمین سالگرد شهادت سیدمرتضی آوینی است؛ کسی که سید شهیدان اهل قلم لقب گرفت اما مفاهیم متأثر از او محدود به این عنوان باقی نمی‌ماند.

سیدمرتضی آوینی شهریورماه 1326 در شهرری متولد شد. دوران ابتدایی و متوسطه‌ را در زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و در رشته معماری وارد دانشکده‌ هنرهای زیبا شد. او از کودکی با هنر انس داشت، شعر می‌سرود، داستان و مقاله می‌نوشت و نقاشی می‌کرد. تحصیلات دانشگاهی‌ را هم در رشته‌ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود. ولی بعد از پیروزی انقلاب معماری را کنار گذاشت و به اقتضاء ضرورت‌‌های انقلاب به فیلمسازی پرداخت.

آوینی فیلمسازی را اوایل پیروزی انقلاب با ساخت چند مجموعه درباره‌ غائله‌ گنبد (مجموعه‌ "شش روز در ترکمن صحرا")، سیل خوزستان و ظلم خوانین (مجموعه‌ مستند "خان‌گزیده‌ها") آغاز کرد. گروه جهاد که آوینی هم عضو آن بود، اولین گروهی بود که بلافاصله بعد از شروع جنگ به جبهه رفت. مجموعه‌ یازده قسمتی "حقیقت" کار بعدی این گروه بود که یکی از هدف‌‌های آن ترسیم علل سقوط خرمشهر بود.

کار گروه جهاد در جبهه‌ ادامه یافت و با شروع . . .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۰ ، ۰۳:۵۸
سعید

نامـه ای بـه عـزرائیـل

آن چه خواهید خواند خاطره ای است از یک رزمنده دلاور گیلانی که نامش به درخواست خودش فاش نشده است. وی در سال های دفاع مقدس افتخار جهاد در رکاب سرداران شهید لشگر قدس گیلان را داشته است، از جمله شهید مهدی خوش سیرت ، فرمانده تیپ دوم از این لشگر که خاطره زیر یادآور شوخ طبعی های آن سردار شهید است.


هفتم اردیبهشت سال 66 یک روز بعضی از فرماندهان و جانشینان گردان های لشکر قدس طبق روال معمول که به همدیگر سرکشی می کردند، نزد بنده آمدند که شهیدان خوش سیرت، لاهوتی، رزاقی و آقای عبدالهیان و محمد عبدالله پور در این جمع حضور داشتند.

آن روز شهید خوش سیرت که معمولاً با هم شوخی می کردیم به بنده گفت: آقا[...]مدتی است که کله شما بوی شهادت می دهد و نورانیت و روحانیت در صورتتان موج می زند.فکر می کنمشهید مهدی خوش سیرت  زمان شهادت و عروج شما خیلی نزدیک باشد.

من هم سریع در جوابش گفتم: اتفاقاً بر عکس ، شما نور بالا می زنید و قرار است بپرید. من باید بمانم و برای دیگران تعریف کنم که شما چطور جنگیدید و به شهادت رسیدید. این قدر هم مطمئن هستم که حاضرم طی نامه ای خطاب به حضرت عزرائیل- قابض الارواح - سفارش شما را بکنم.

این بود که همانجا کاغذی برداشتم و به عزرائیل ابلاغ کردم تا در آینده ای نزدیک ایشان را قبض روح نماید.شهید خوش سیرت با خنده و شوخی نامه را از من گرفت.فردای آن روز نامه ای مشابه به همان نامه با دست خط شهید خوش سیرت خطاب به عزرائیل در مورد بنده به دستم رسید.

این قضیه گذشت و من که در مراحل اولیه عملیات نصر4 شدیداً مجروح شده و در بیمارستان سینای تهران بستری بودم، خبر جانکاه شهادت خوش سیرت را شنیدم.

بعد از مدتی که به شهرستان آستانه اشرفیه رفتم، دیدم نمایشگاهی از لوازم شخصی شهید و دست نوشته ها و عکس های ایشان برگزار شده، از قضا همان نامه دست خط بنده به ایشان نیز در نمایشگاه برای تماشای عموم موجود است.خیلی هم شلوغ بود.

. . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۰ ، ۱۱:۳۷
سعید

جشن حنابندان در جبهه

 صدای زوزه قارقارکی در هوا توجهم را جلب می کند، وقتی به آسمان تاریک خیره می شوم رد سرخی از موشک های دوربرد اهدایی شوروی به صدام را می بینم که به سوی تهران می رود.

با بچه ها برای تماس با منزل به مخابرات رفته ایم. همتی یک مشت پول یک تومانی و دو تومانی صلواتی در دست دارد و مرتب سکه می اندازد و بچه ها به نوبت شماره می گیرند و صحبت می کنند. نوبت به صالحی می رسد.

از تغییر چهره و لحن صحبتش می فهمم خبر ناگواری شنیده می گوید: به مدرسه دیوار به دیوار منزلمان موشک زدند.

وقتی فرقانی تماس می گیرد، درحالی که گوشی را در دست می فشارد، با اضطراب رو به ما می گوید:«همین الان یه موشک اومد تو محلمون، منیریه.»

حنابندان

خانواده لایقی و همتی هم گفتند: «ما الان مشغول جمع کردن شیشه های شکسته خونه هستیم.» اهل منزل ما هم به منزل پدر پناهنده شده بودند؛ چون یکی از آن موشک های «الحسین» به اطراف میدان امام حسین خورده، شیشه خانه ما را هم شکسته بود.

همتی می گوید:«حالا کی هوس تهرون به سرش زده؟ لواسانی جواب می دهد که: مگه دیوونه ایم. اینجا که امنیتش بهتره، تهرون موشک بارونه!

¤¤¤

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۰ ، ۱۱:۲۹
سعید

گالیله در اردوگاه اسرا

P.W

یک عراقی فریاد کشید: آهای ایرانی‌ها! آهای بسیجی‌ها! امامتان مُرد، امامتان رفت.

پریدیم پشت پنجره. سروان بود یا سرباز، نفهمیدم. یک عراقی خبر آورده بود؛ خبری که داغ بزرگی بر دل همه اسرا نشاند. ما که باور نداشتیم. بچه‌ها سرشان را کردند لای نرده‌ها و داد کشیدند: دروغه، دروغه. عراقی دروغ. . .

بعد آن عراقی، آن سرباز، شاید یک ستوان رفت به ‌سمت آسایشگاه 8. من آسایشگاه 7 بودم. از پشت پنجره حسن را صدا کردند.

- حسن رفسنجانی! تعال، تعال!

معروف بود به حسن رفسنجانی. بچه رفسنجان بود، به همین خاطر عراقی‌ها این ‌طور صدایش می‌زدند.

- بیا جلو، هی حسن! من الحسن روی.

فارسی و عربی را قاطی می‌کرد.

- حسن تعال، حسن روی...

آزادگان

نه می‌توانست خوب فارسی حرف بزند، نه همه‌اش را به عربی ادا می‌کرد. حسن آمد مقابل پنجره و رو‌به‌روی عراقی ایستاد. حسن چهره معصومانه‌ای داشت. بسیجی و عاشق آخر خطی امام بود. قدش نسبتاً بلند بود، اما به‌شدت نحیف و لاغر بود. با این حال نشان می‌داد که خیلی قدرتمند است. 26 سالش بود، ولی اسارت شکسته بودش. به ‌ظاهر خموده، پیر و افتاده شده بود، با این همه هنوز همان حسن رفسنجانی سنگر و تانک و خاکریز و کوچه‌های کمین بود.

سرباز عراقی گفت: حسن! آهای حسن!

اسرا دل‌ دل می‌کردند که سرباز آمده است چه به حسن بگوید. حسن با آرامش گفت: بله!

سرباز خودش را جمع کرد و گفت: حسن! امام فوت. امامتان دیگر فوت، فوت.

حسن با طمأنینه و بدون این‌ که واکنشی از خود نشان بدهد، یک ‌راست و بدون حاشیه گفت: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم.

«یا أَیهَا الَّذینَ آمَنُوا إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَینُوا أَنْ تُصیبُوا قَوْمًا بِجَهالَه فَتُصْبِحُوا عَلى‏ ما فَعَلْتُمْ نادِمینَ»؛

. . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۰ ، ۱۱:۱۵
سعید

شنیده بودم فکه مثل هیچ جا نیست

قبل از این وارد این سرزمین مقدس شویم یه چیزایی شنیده بودیم . تا این که رفتیم و رملستان تشنه را دیدیم

گویی خود این سرزمین نمی خواست کسی با کفش وارد آن شود

همه ناخودآگاه کفش ها را از پا در می آوردند

 

هر قطعه ی این خاک مقدس یادگار عضوی از عزیزان گمنام و مظلوم گردان کمیل و حنظله بود

همانهایی که با لب تشنه چند روز در گودال های گرم فکه ماندند و علی اکبر وار به دیدار حق شتافتند

از گام گذاشتن در این سرزمین بدنمان می لرزید

گویی هنوز صدای ناله ی شهدایی که پا بر سینه یا سرشان می نهادیم به گوش می رسید

گویی ندا می دادند اگر پا بر سر و سینه مان می گذارید ،بگذارید اما مراقب باشید
پا بر خونمان نگذارید

شنیده بودیم شهدای اینجا تشنه لب بودند تصمیم گرفتیم در این منطقه با خود آب نبریم تا طعم تشنگی را برای لحظاتی بچشیم . فقط ساعتی بیش آنجا نبودیم اما هنگام برگشت جلوی تانکرهای آب در ورودی غلغله و ازدحامی عجیب بود

 

سلام بر رمل های روان فکه

شنیده بودم فکه مثل هیچ جا نیست

شنیده بودم فکه فقط فکه است

فقط شنیده بودم...

توفیق نصیب شد تا قتلگاه فکه را به دعوت تشنه لبان حاضر در سرزمین شن های روان  زیارت کنم

واقعاً فکه ،فکه است و بس

فکه قربانگاه اسماعیل های تشنه لب است!

فکه مفهوم العطش را بهتر از هر مکان دیگری متوجه شده!

رمل های داغ و تشنه ی فکه با خون گردان کمیل فقط اندکی از عطش خود را سیراب کرد!

فکه تشنه ترین عاشق است

فکه فقط فکه است

فکه  را آنانی فهمیدند که آرزوی گمنام ماندن چون مادرشان فاطمه(س) در ناله های شبانه خواستند  میعادگاهشان را فکه یافتند

فکه را آنهایی فهمیدند که غربت حسن(ع)را سوختند

فکه را کسی فهمید که از ته دل بر عطش علی اکبر(ع)قبل از شهادت سوخت

 

فکه را کسانی فهمیدند که از هواهای نفسانی و از خویشتن خویش تهی شدند

فکه وادی مقدسی است که فاخلع نعلیک آن ندای فرمان از جان گذشتگی است

 فکه را باید حنظله روایت کند

فکه را سوغاتی جز قمقمه ای خالی سوراخ ، پلاک ای خون آلود میدان های روان مین  نیست

فکه را نباید شنید باید دید و دریافت

که اگر توفیق دریافت فکه نصیبت شد،همچون سید مرتضی آوینی با بال خونین به دیدار کمیل و حنظله می روی!!!!!!!!

فکه فقط فکه است...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۰ ، ۱۰:۴۶
سعید

وقتی مرتضی موجی شد!

توی بانک که دیدمش،مرتضی رو می گم . سال های گذشته را توی ذهن ردیف کردم...عملیات خیبر...طلائیه، 62 تا 82 می شه 20 سال...82 تا 89 هم 7سال...روی هم 27 سال!؟ گفتم: « می دونی چند سال ندیدمت مرد؟»

لبخند کم رمقی زد؛ لبخندی که عین سال های جنگ، لبش از هم باز نشد!

چفیه

ـ حال شما خوبه!

درست مثل 27 سال قبل پاسخ داد؛ با این تفاوت که آن زمان 17 سال داشت و صورتش گندمی و شفاف بود. و البته لبخندی که آن زمان هم لبش باز نمی شد اما حس می کردی خنده تا عمق جان و دلش کش دارد! موهای فلفل نمکی اش را خاراند و گفت: « شرمنده، اسمتون رو فراموش کردم...شما؟»

ـ لشکر 19...عملیات خیبر...پل طلائیه...بلندگو دستی...رسیدم بالای سرت، موج گرفته بودی و همه ی تنت پُر از ترکش...

اشاره کردم به آستین چپ کُت ام که از بازو به پایین خالی بود.

ـ این دست رو اون شب روی پُل، جا گذاشتم!

زُل زد به آستین خالی کُت ام و فکر کرد. یک آن نشست روی موزائیک های جگری رنگ کف بانک و مثل  جنین توی خودش جمع شد. پلکش را محکم فشار داد روی هم و  کلمه ها را با صدای بلند از دهان بیرون ریخت: « تق تق...به پیش رزمندگان...بوم بوم...پیروزی نزدیکه...کُپ کُپ...درود بر شما دلیر مردان کفر ستیز...تتتق تتتق...مرگ بر صدام...»

پلک بسته، روح و جسمش پرواز کرده بود به نیمه شب حمله! شبی که روی جاده باریکی شنی که دو سمتش نی زار بود و باتلاق، گردان ما زیر آتش توپخانه و خمپاره سنگین دشمن به سمت پل طلائیه، پیشروی می کرد و او خونسرد با بلندگوی دستی همه را تشویق به پیش روی و تصرف پل می کرد! 

اشاره کردم به آستین چپ کُت ام که از بازو به پایین خالی بود.

ـ این دست رو اون شب روی پُل، جا گذاشتم!

زُل زد به آستین خالی کُت ام و فکر کرد. یک آن نشست روی موزائیک های جگری رنگ کف بانک و مثل  جنین توی خودش جمع شد. پلکش را محکم فشار داد روی هم و  کلمه ها را با صدای بلند از دهان بیرون ریخت: « تق تق...به پیش رزمندگان...بوم بوم...پیروزی نزدیکه...کُپ کُپ...درود بر شما دلیر مردان کفر ستیز...تتتق تتتق...مرگ بر صدام..

و او صحنه های آن شب را بعد از 27 سال دقیق و با هیجان با لرزش تنش توصیف می کرد. دست و پایم را گم کردم. کنارش زانو زدم. هر چه کارمند و ارباب رجوع داخل بانک بود، دور ما حلقه زدند. هر کس چیزی می گفت: «...غشی و حمله ای...خدا شفاش بده...آقا فیلم درآورده...بیچاره...تاتر بازی می کنه...موج خورده...دارو و قرصی...اورژانس...»

صدایش زدم، چشم باز نکرد. عذاب وجدان داشتم. مانده بودم چه بکنم که زنی چادر مشکی ،مرا پس زد و با بغض گفت: « برید کنار آقا...دوباره این جور شد...کی از جنگ حرف زده؟»

زن پوشه قرمز داخل دستش را زمین انداخت و شانه های او را گرفت و تکان داد.

ـ بسه تو رو خدا...با توام...چشمات رو باز کن...

 وقتی تکان های دست تأثیری نگذاشت. زن محکم خواباند توی گوش او. پلک هایش که باز شد، حرف هایش تمام شد. هاج و واج سیلی زن بودم که پوشه قرمز را برداشت. زیر بغل او را گرفت و از بانک خارج شدند. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۰ ، ۱۰:۳۸
سعید

سوغات ما از سرزمین ملائک

نگاهی به سه مرحله سفر عرفانی زیارت مناطق جنگی

اگر نیت کرده‌‌ای سالک طریق عشق باشی و قصد قربت نموده‌ای، باید بدانی روزگاری در این مسیر نورانی، بهترین خلایق زمان، اصحاب آخرالزمانی حسین(ع)، برای حق‌طلبی و ظلم‌ستیزی سر از پا نشناخته، گام‌های استوارشان را نهادند و چونان در برابر جنود کفر و نفاق بر ایمانشان پای فشردند که جانان، بی سر و دست و پا به محضر خویش طلبیدشان و آنچه امروز از ایشان باقیمانده طریق نورانی است که دستگیر ما بی‌سروپایان عالم خواهد شد.

 اول: مسیر رفت: آغاز بازگشت!

اگر نیت کرده‌‌ای سالک طریق عشق باشی و قصد قربت نموده‌ای، باید بدانی روزگاری در این مسیر نورانی، بهترین خلایق زمان، اصحاب آخرالزمانی حسین(ع)، برای حق‌طلبی و ظلم‌ستیزی سر از پا نشناخته، گام‌های استوارشان را نهادند و چونان در برابر جنود کفر و نفاق بر ایمانشان پای فشردند که جانان، بی سر و دست و پا به محضر خویش طلبیدشان و آنچه امروز از ایشان باقیمانده طریق نورانی است که دستگیر ما بی‌سروپایان عالم خواهد شد.

راهیان نور

اگر بر این مهم آگاهی، از ابتدای مسیری که قرار است توبه و بازگشت تو به خویشتن حقیقی‌ات باشد، بر گذشته‌ات اندیشه کن و بر رفتارت مواظبت نما، تا مهیای پذیرش نورانیتی شوی که آرزویش را داری!

مسیر رفت، مسیر تفکر و تأمل است، پس باب حکمت پروردگار، سکوت را، برگزین و از زوائد پرهیز کن!

بدان! از جایی که همه چیزش تو را به تن‌پرستی و هوسرانی و ترک آرمان‌ها و ارزش‌ها فرا می‌خواند روی گردانیده‌ای و به منزلگاه توبه‌کنندگان حقیقی و مشهد مجاهدان و سرسپردگان ولایت رهسپار شده‌ای و به‌راستی این کجا و آن کجا؟!

. . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۰ ، ۱۰:۳۱
سعید