قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
چهارشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۰، ۱۱:۲۹ ق.ظ

فرهنگ جبهه

جشن حنابندان در جبهه

 صدای زوزه قارقارکی در هوا توجهم را جلب می کند، وقتی به آسمان تاریک خیره می شوم رد سرخی از موشک های دوربرد اهدایی شوروی به صدام را می بینم که به سوی تهران می رود.

با بچه ها برای تماس با منزل به مخابرات رفته ایم. همتی یک مشت پول یک تومانی و دو تومانی صلواتی در دست دارد و مرتب سکه می اندازد و بچه ها به نوبت شماره می گیرند و صحبت می کنند. نوبت به صالحی می رسد.

از تغییر چهره و لحن صحبتش می فهمم خبر ناگواری شنیده می گوید: به مدرسه دیوار به دیوار منزلمان موشک زدند.

وقتی فرقانی تماس می گیرد، درحالی که گوشی را در دست می فشارد، با اضطراب رو به ما می گوید:«همین الان یه موشک اومد تو محلمون، منیریه.»

حنابندان

خانواده لایقی و همتی هم گفتند: «ما الان مشغول جمع کردن شیشه های شکسته خونه هستیم.» اهل منزل ما هم به منزل پدر پناهنده شده بودند؛ چون یکی از آن موشک های «الحسین» به اطراف میدان امام حسین خورده، شیشه خانه ما را هم شکسته بود.

همتی می گوید:«حالا کی هوس تهرون به سرش زده؟ لواسانی جواب می دهد که: مگه دیوونه ایم. اینجا که امنیتش بهتره، تهرون موشک بارونه!

¤¤¤

نیمه های شب است. همه خوابیده اند. نمی دانم چرا خوابم نمی برد. غرق در فکر و خیال هستم. به فردای بچه ها می اندیشم. صدای خروپف بعضی ها آدم را یاد سمفونی شیرهای خفته می اندازد. می خواهم از جا بلند شوم تا بیرون از ساختمان قدم بزنم. ناگهان پرده ورودی کنار می رود و شبحی، فانوس به دست، داخل می شود. همه را برانداز می کند. خودم را به خواب می زنم. زیر نور کم رنگ فانوس، نمی توانم قیافه اش را بشناسم. چند لحظه می گذرد همین طور ایستاده نگاهش دور می زند. یعنی چه کار دارد؟ شاید دنبال جای خالی می گردد تا بخوابد یا به دنبال پتوی اضافه است و می خواهد تک بزند. حرکاتش مشکوک است. پاورچین پاورچین حرکت می کند. پتویی را که روی اکبری کنار رفته به رویش می کشد. چند پتوی دیگر را هم جا به جا می کند و خارج می شود. دوست دارم او را بشناسم. پشت سرش بیرون می روم؛ ولی هیچ اثری از او نیست. خدایا، جرقه ای از اخلاص و ایثار این بسیجیان را بر جان ما هم بیفکن.

حالا که خوابم نمی برد، بهتر است کمی قدم بزنم و با مهتاب و ستاره ها خلوت کنم. یک نفر، بقچه در بغل، به قصد حمام به سرعت از کنارم می گذرد و در تاریکی گم می شود. آن طرف تر به نگهبان خسته نباشی می گویم. صدای کسی که، آفتابه به دست، به دستشویی می رود، سکوت شب را می شکند.

- اهه... اهه...

اولی...دومی.... سومی... بالاخره چهارمی خالی است.

یک نفر کنار منبع آب وضو می گیرد. با وضو بودن در اینجا جزء کارهای معمولی است . اگر بی وضو باشی تعجب دارد.

این جمله یادم نمی رود که برادری گفت:«در جبهه نماز شب خواندن کار خارق العاده ای، نیست بلکه یک عمل معمولی است.»

به چادر حسینیه ذوالفقار نزدیک شده ام. صدای ناله و گریه می آید. رفتم تا سرکی بکشم و این زاهد شب را شناسایی کنم! داخل شدم. الله اکبر! بیش از 40 نفر خود را با کلاه و اورکت و چفیه استتار کرده بودند و نماز شب می خواندند استغفار می کردند و اشک می ریختند.

 بی اختیار می نشینم و به حال زار خودم اشک می ریزم.

لحظاتی بعد، وقتی که صدای ملکوتی قرآن از بلندگوی تبلیغات بلند می شود. ناله آن بسیجی های عاشق هم قطع شده قبل از وقت اذان و روشن شدن چراغ های حسینیه یکی پس از دیگری، در حالی که دستشان را جلوی صورت گرفته بودند تا شناخته نشوند، از چادر خارج می شوند. من هم طوری بیرون آمدم که کسی مرا نشناسد!



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

فرهنگ جبهه

چهارشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۰، ۱۱:۲۹ ق.ظ

جشن حنابندان در جبهه

 صدای زوزه قارقارکی در هوا توجهم را جلب می کند، وقتی به آسمان تاریک خیره می شوم رد سرخی از موشک های دوربرد اهدایی شوروی به صدام را می بینم که به سوی تهران می رود.

با بچه ها برای تماس با منزل به مخابرات رفته ایم. همتی یک مشت پول یک تومانی و دو تومانی صلواتی در دست دارد و مرتب سکه می اندازد و بچه ها به نوبت شماره می گیرند و صحبت می کنند. نوبت به صالحی می رسد.

از تغییر چهره و لحن صحبتش می فهمم خبر ناگواری شنیده می گوید: به مدرسه دیوار به دیوار منزلمان موشک زدند.

وقتی فرقانی تماس می گیرد، درحالی که گوشی را در دست می فشارد، با اضطراب رو به ما می گوید:«همین الان یه موشک اومد تو محلمون، منیریه.»

حنابندان

خانواده لایقی و همتی هم گفتند: «ما الان مشغول جمع کردن شیشه های شکسته خونه هستیم.» اهل منزل ما هم به منزل پدر پناهنده شده بودند؛ چون یکی از آن موشک های «الحسین» به اطراف میدان امام حسین خورده، شیشه خانه ما را هم شکسته بود.

همتی می گوید:«حالا کی هوس تهرون به سرش زده؟ لواسانی جواب می دهد که: مگه دیوونه ایم. اینجا که امنیتش بهتره، تهرون موشک بارونه!

¤¤¤

نیمه های شب است. همه خوابیده اند. نمی دانم چرا خوابم نمی برد. غرق در فکر و خیال هستم. به فردای بچه ها می اندیشم. صدای خروپف بعضی ها آدم را یاد سمفونی شیرهای خفته می اندازد. می خواهم از جا بلند شوم تا بیرون از ساختمان قدم بزنم. ناگهان پرده ورودی کنار می رود و شبحی، فانوس به دست، داخل می شود. همه را برانداز می کند. خودم را به خواب می زنم. زیر نور کم رنگ فانوس، نمی توانم قیافه اش را بشناسم. چند لحظه می گذرد همین طور ایستاده نگاهش دور می زند. یعنی چه کار دارد؟ شاید دنبال جای خالی می گردد تا بخوابد یا به دنبال پتوی اضافه است و می خواهد تک بزند. حرکاتش مشکوک است. پاورچین پاورچین حرکت می کند. پتویی را که روی اکبری کنار رفته به رویش می کشد. چند پتوی دیگر را هم جا به جا می کند و خارج می شود. دوست دارم او را بشناسم. پشت سرش بیرون می روم؛ ولی هیچ اثری از او نیست. خدایا، جرقه ای از اخلاص و ایثار این بسیجیان را بر جان ما هم بیفکن.

حالا که خوابم نمی برد، بهتر است کمی قدم بزنم و با مهتاب و ستاره ها خلوت کنم. یک نفر، بقچه در بغل، به قصد حمام به سرعت از کنارم می گذرد و در تاریکی گم می شود. آن طرف تر به نگهبان خسته نباشی می گویم. صدای کسی که، آفتابه به دست، به دستشویی می رود، سکوت شب را می شکند.

- اهه... اهه...

اولی...دومی.... سومی... بالاخره چهارمی خالی است.

یک نفر کنار منبع آب وضو می گیرد. با وضو بودن در اینجا جزء کارهای معمولی است . اگر بی وضو باشی تعجب دارد.

این جمله یادم نمی رود که برادری گفت:«در جبهه نماز شب خواندن کار خارق العاده ای، نیست بلکه یک عمل معمولی است.»

به چادر حسینیه ذوالفقار نزدیک شده ام. صدای ناله و گریه می آید. رفتم تا سرکی بکشم و این زاهد شب را شناسایی کنم! داخل شدم. الله اکبر! بیش از 40 نفر خود را با کلاه و اورکت و چفیه استتار کرده بودند و نماز شب می خواندند استغفار می کردند و اشک می ریختند.

 بی اختیار می نشینم و به حال زار خودم اشک می ریزم.

لحظاتی بعد، وقتی که صدای ملکوتی قرآن از بلندگوی تبلیغات بلند می شود. ناله آن بسیجی های عاشق هم قطع شده قبل از وقت اذان و روشن شدن چراغ های حسینیه یکی پس از دیگری، در حالی که دستشان را جلوی صورت گرفته بودند تا شناخته نشوند، از چادر خارج می شوند. من هم طوری بیرون آمدم که کسی مرا نشناسد!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۰۱/۱۷
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی