قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
چهارشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۰، ۱۰:۳۸ ق.ظ

وقتی مرتضی موجی شد!

وقتی مرتضی موجی شد!

توی بانک که دیدمش،مرتضی رو می گم . سال های گذشته را توی ذهن ردیف کردم...عملیات خیبر...طلائیه، 62 تا 82 می شه 20 سال...82 تا 89 هم 7سال...روی هم 27 سال!؟ گفتم: « می دونی چند سال ندیدمت مرد؟»

لبخند کم رمقی زد؛ لبخندی که عین سال های جنگ، لبش از هم باز نشد!

چفیه

ـ حال شما خوبه!

درست مثل 27 سال قبل پاسخ داد؛ با این تفاوت که آن زمان 17 سال داشت و صورتش گندمی و شفاف بود. و البته لبخندی که آن زمان هم لبش باز نمی شد اما حس می کردی خنده تا عمق جان و دلش کش دارد! موهای فلفل نمکی اش را خاراند و گفت: « شرمنده، اسمتون رو فراموش کردم...شما؟»

ـ لشکر 19...عملیات خیبر...پل طلائیه...بلندگو دستی...رسیدم بالای سرت، موج گرفته بودی و همه ی تنت پُر از ترکش...

اشاره کردم به آستین چپ کُت ام که از بازو به پایین خالی بود.

ـ این دست رو اون شب روی پُل، جا گذاشتم!

زُل زد به آستین خالی کُت ام و فکر کرد. یک آن نشست روی موزائیک های جگری رنگ کف بانک و مثل  جنین توی خودش جمع شد. پلکش را محکم فشار داد روی هم و  کلمه ها را با صدای بلند از دهان بیرون ریخت: « تق تق...به پیش رزمندگان...بوم بوم...پیروزی نزدیکه...کُپ کُپ...درود بر شما دلیر مردان کفر ستیز...تتتق تتتق...مرگ بر صدام...»

پلک بسته، روح و جسمش پرواز کرده بود به نیمه شب حمله! شبی که روی جاده باریکی شنی که دو سمتش نی زار بود و باتلاق، گردان ما زیر آتش توپخانه و خمپاره سنگین دشمن به سمت پل طلائیه، پیشروی می کرد و او خونسرد با بلندگوی دستی همه را تشویق به پیش روی و تصرف پل می کرد! 

اشاره کردم به آستین چپ کُت ام که از بازو به پایین خالی بود.

ـ این دست رو اون شب روی پُل، جا گذاشتم!

زُل زد به آستین خالی کُت ام و فکر کرد. یک آن نشست روی موزائیک های جگری رنگ کف بانک و مثل  جنین توی خودش جمع شد. پلکش را محکم فشار داد روی هم و  کلمه ها را با صدای بلند از دهان بیرون ریخت: « تق تق...به پیش رزمندگان...بوم بوم...پیروزی نزدیکه...کُپ کُپ...درود بر شما دلیر مردان کفر ستیز...تتتق تتتق...مرگ بر صدام..

و او صحنه های آن شب را بعد از 27 سال دقیق و با هیجان با لرزش تنش توصیف می کرد. دست و پایم را گم کردم. کنارش زانو زدم. هر چه کارمند و ارباب رجوع داخل بانک بود، دور ما حلقه زدند. هر کس چیزی می گفت: «...غشی و حمله ای...خدا شفاش بده...آقا فیلم درآورده...بیچاره...تاتر بازی می کنه...موج خورده...دارو و قرصی...اورژانس...»

صدایش زدم، چشم باز نکرد. عذاب وجدان داشتم. مانده بودم چه بکنم که زنی چادر مشکی ،مرا پس زد و با بغض گفت: « برید کنار آقا...دوباره این جور شد...کی از جنگ حرف زده؟»

زن پوشه قرمز داخل دستش را زمین انداخت و شانه های او را گرفت و تکان داد.

ـ بسه تو رو خدا...با توام...چشمات رو باز کن...

 وقتی تکان های دست تأثیری نگذاشت. زن محکم خواباند توی گوش او. پلک هایش که باز شد، حرف هایش تمام شد. هاج و واج سیلی زن بودم که پوشه قرمز را برداشت. زیر بغل او را گرفت و از بانک خارج شدند. 



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

وقتی مرتضی موجی شد!

چهارشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۰، ۱۰:۳۸ ق.ظ

وقتی مرتضی موجی شد!

توی بانک که دیدمش،مرتضی رو می گم . سال های گذشته را توی ذهن ردیف کردم...عملیات خیبر...طلائیه، 62 تا 82 می شه 20 سال...82 تا 89 هم 7سال...روی هم 27 سال!؟ گفتم: « می دونی چند سال ندیدمت مرد؟»

لبخند کم رمقی زد؛ لبخندی که عین سال های جنگ، لبش از هم باز نشد!

چفیه

ـ حال شما خوبه!

درست مثل 27 سال قبل پاسخ داد؛ با این تفاوت که آن زمان 17 سال داشت و صورتش گندمی و شفاف بود. و البته لبخندی که آن زمان هم لبش باز نمی شد اما حس می کردی خنده تا عمق جان و دلش کش دارد! موهای فلفل نمکی اش را خاراند و گفت: « شرمنده، اسمتون رو فراموش کردم...شما؟»

ـ لشکر 19...عملیات خیبر...پل طلائیه...بلندگو دستی...رسیدم بالای سرت، موج گرفته بودی و همه ی تنت پُر از ترکش...

اشاره کردم به آستین چپ کُت ام که از بازو به پایین خالی بود.

ـ این دست رو اون شب روی پُل، جا گذاشتم!

زُل زد به آستین خالی کُت ام و فکر کرد. یک آن نشست روی موزائیک های جگری رنگ کف بانک و مثل  جنین توی خودش جمع شد. پلکش را محکم فشار داد روی هم و  کلمه ها را با صدای بلند از دهان بیرون ریخت: « تق تق...به پیش رزمندگان...بوم بوم...پیروزی نزدیکه...کُپ کُپ...درود بر شما دلیر مردان کفر ستیز...تتتق تتتق...مرگ بر صدام...»

پلک بسته، روح و جسمش پرواز کرده بود به نیمه شب حمله! شبی که روی جاده باریکی شنی که دو سمتش نی زار بود و باتلاق، گردان ما زیر آتش توپخانه و خمپاره سنگین دشمن به سمت پل طلائیه، پیشروی می کرد و او خونسرد با بلندگوی دستی همه را تشویق به پیش روی و تصرف پل می کرد! 

اشاره کردم به آستین چپ کُت ام که از بازو به پایین خالی بود.

ـ این دست رو اون شب روی پُل، جا گذاشتم!

زُل زد به آستین خالی کُت ام و فکر کرد. یک آن نشست روی موزائیک های جگری رنگ کف بانک و مثل  جنین توی خودش جمع شد. پلکش را محکم فشار داد روی هم و  کلمه ها را با صدای بلند از دهان بیرون ریخت: « تق تق...به پیش رزمندگان...بوم بوم...پیروزی نزدیکه...کُپ کُپ...درود بر شما دلیر مردان کفر ستیز...تتتق تتتق...مرگ بر صدام..

و او صحنه های آن شب را بعد از 27 سال دقیق و با هیجان با لرزش تنش توصیف می کرد. دست و پایم را گم کردم. کنارش زانو زدم. هر چه کارمند و ارباب رجوع داخل بانک بود، دور ما حلقه زدند. هر کس چیزی می گفت: «...غشی و حمله ای...خدا شفاش بده...آقا فیلم درآورده...بیچاره...تاتر بازی می کنه...موج خورده...دارو و قرصی...اورژانس...»

صدایش زدم، چشم باز نکرد. عذاب وجدان داشتم. مانده بودم چه بکنم که زنی چادر مشکی ،مرا پس زد و با بغض گفت: « برید کنار آقا...دوباره این جور شد...کی از جنگ حرف زده؟»

زن پوشه قرمز داخل دستش را زمین انداخت و شانه های او را گرفت و تکان داد.

ـ بسه تو رو خدا...با توام...چشمات رو باز کن...

 وقتی تکان های دست تأثیری نگذاشت. زن محکم خواباند توی گوش او. پلک هایش که باز شد، حرف هایش تمام شد. هاج و واج سیلی زن بودم که پوشه قرمز را برداشت. زیر بغل او را گرفت و از بانک خارج شدند. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۰۱/۱۷
سعید

نظرات  (۱)

سلام همسایه. بسیار عالی بود. به دیار ما هم سری بزنید.یاعلی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی