قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۸۸، ۱۰:۴۹ ق.ظ

شوخ طبعی های جنگ

کی خستس ؟

 مفقود الاثر می برم!! 

لبخند بزن بسیجی

ماندن را زیر آن آتش شدید جایز ندانست. خمپاره و تیر و توب بود که می آمد. وقتی دید چند ماشین دیگر هم فرمان چرخانده و پشت به دشمن، رو به میهن، تخته گاز می روند، دور زد و پا از روی پدال گاز برنداشت. آتش هر لحظه سنگین تر می شد. پشت سر ماشین های دیگر به دژبانی جاده رسید. دژبان رفت جلوی اولین ماشین و پرسید: «اخوی کجا انشاءالله؟ ».راننده ی اولی گفت: «شهید می برم!». راه باز شد و اولی فلنگ را بست. ماشین دوم جلو رفت. 

-کجا؟

-مجروح دارم داداش!

راه باز شد. ماشین دوم هم گرد و خاک کرد و رفت.

نوبت ماشین دوستمان شد که صحبت ها را شنیده و دنبال راه فراری بود و حسابی دستپاچه شده بود. دژبان پرسید: «شما کجا به امید خدا؟». راننده دنده چاق کرد و گفت: «من مفقودالاثر می برم» و گاز داد.

لحظه ای بعد دژبان به خود آمد و در حالی که به ماشین سومی که انگار پرواز می کرد نگاه می کرد ، زد زیر خنده.

 وضوی بی نماز!

 موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم.

لبخند

اما فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!» وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناجات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده ، دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو. 

 فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟  پس واسه چی وضو گرفتی؟»

   عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و گفت: « چند ماهه نمازمی خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!» فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو درست نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند

 ترب می خوای !

آمبولانس

تعداد مجروحین بالا رفته بود. فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت: (سریع بی سیم بزن عقب. بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرند!)

شستی گوشی بیسیم را فشار دادم.

به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی ها از خواسته مان سر در نیاورند پشت بیسیم باید با رمز حرف می زدیم.

گفتم: (حیدر، حیدر، رشید) چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی آمد.

_ رشید به گوشم.

_ رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!

_ هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟

_ شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟

_ رشید چهار چرخش رفت هوا ، من در خدمتم.

_ اخوی مگه برگه کد نداری؟

_ برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چه می خوای؟

دیدم عجب گرفتاری شده ام.

_ رشید جان از همان ها که چرخ دارند!

_ چه می گویی؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی؟

_ بابا از همان ها که سفیده

نکنه ترب می خواهی؟

_ بی مزه! بابا از همان ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.

_ ای بابا ! زودتر بگو آمبولانس می خواهی!

کارد می زدند خونم در نمی آمد! هرچی بد و بیراه بود به آدم پشت بیسیم گفتم.

سربازی

 دشمن

یه روز فرمانده گردان به بهانه دادن پتو و امکانات همه رو جمع کرد...

شروع کرد به داد زدن که کی خستس؟کی ناراضیه؟ کی سردشه؟

بچه ها هم که جو گرفته بودتشون گفتن: دشمن!!

فرمانه گردان هم گفت: خوب!آفرین..حالا برید... چون پتو به گردان ما نرسیده!!!!

 بی خوابی

خیلی از شبها آدم تو منطقه خوابش نمیبرد...

وقتی هم خودمون خوابمون نمیبرد دلمون نمی یومد دیگران بخوابن...

یکی از همین شبها یکی از بچه ها سردرد عجیبی داشت و خوابیده بود.تو همین اوضاع یکی از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!

رسول با ترس بلند شد و گفت: چیه؟؟؟چی شده؟؟

گفت: هیچی...محمد می خواست بیدارت کنه من نذاشتم!

رسول و می بینی داغ کرد افتاد دنبال اون بسیجی و دور پادگان اون رو می دواند



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

شوخ طبعی های جنگ

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۸۸، ۱۰:۴۹ ق.ظ

کی خستس ؟

 مفقود الاثر می برم!! 

لبخند بزن بسیجی

ماندن را زیر آن آتش شدید جایز ندانست. خمپاره و تیر و توب بود که می آمد. وقتی دید چند ماشین دیگر هم فرمان چرخانده و پشت به دشمن، رو به میهن، تخته گاز می روند، دور زد و پا از روی پدال گاز برنداشت. آتش هر لحظه سنگین تر می شد. پشت سر ماشین های دیگر به دژبانی جاده رسید. دژبان رفت جلوی اولین ماشین و پرسید: «اخوی کجا انشاءالله؟ ».راننده ی اولی گفت: «شهید می برم!». راه باز شد و اولی فلنگ را بست. ماشین دوم جلو رفت. 

-کجا؟

-مجروح دارم داداش!

راه باز شد. ماشین دوم هم گرد و خاک کرد و رفت.

نوبت ماشین دوستمان شد که صحبت ها را شنیده و دنبال راه فراری بود و حسابی دستپاچه شده بود. دژبان پرسید: «شما کجا به امید خدا؟». راننده دنده چاق کرد و گفت: «من مفقودالاثر می برم» و گاز داد.

لحظه ای بعد دژبان به خود آمد و در حالی که به ماشین سومی که انگار پرواز می کرد نگاه می کرد ، زد زیر خنده.

 وضوی بی نماز!

 موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم.

لبخند

اما فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!» وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناجات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده ، دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو. 

 فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟  پس واسه چی وضو گرفتی؟»

   عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و گفت: « چند ماهه نمازمی خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!» فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو درست نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند

 ترب می خوای !

آمبولانس

تعداد مجروحین بالا رفته بود. فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت: (سریع بی سیم بزن عقب. بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرند!)

شستی گوشی بیسیم را فشار دادم.

به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی ها از خواسته مان سر در نیاورند پشت بیسیم باید با رمز حرف می زدیم.

گفتم: (حیدر، حیدر، رشید) چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی آمد.

_ رشید به گوشم.

_ رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!

_ هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟

_ شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟

_ رشید چهار چرخش رفت هوا ، من در خدمتم.

_ اخوی مگه برگه کد نداری؟

_ برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چه می خوای؟

دیدم عجب گرفتاری شده ام.

_ رشید جان از همان ها که چرخ دارند!

_ چه می گویی؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی؟

_ بابا از همان ها که سفیده

نکنه ترب می خواهی؟

_ بی مزه! بابا از همان ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.

_ ای بابا ! زودتر بگو آمبولانس می خواهی!

کارد می زدند خونم در نمی آمد! هرچی بد و بیراه بود به آدم پشت بیسیم گفتم.

سربازی

 دشمن

یه روز فرمانده گردان به بهانه دادن پتو و امکانات همه رو جمع کرد...

شروع کرد به داد زدن که کی خستس؟کی ناراضیه؟ کی سردشه؟

بچه ها هم که جو گرفته بودتشون گفتن: دشمن!!

فرمانه گردان هم گفت: خوب!آفرین..حالا برید... چون پتو به گردان ما نرسیده!!!!

 بی خوابی

خیلی از شبها آدم تو منطقه خوابش نمیبرد...

وقتی هم خودمون خوابمون نمیبرد دلمون نمی یومد دیگران بخوابن...

یکی از همین شبها یکی از بچه ها سردرد عجیبی داشت و خوابیده بود.تو همین اوضاع یکی از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!

رسول با ترس بلند شد و گفت: چیه؟؟؟چی شده؟؟

گفت: هیچی...محمد می خواست بیدارت کنه من نذاشتم!

رسول و می بینی داغ کرد افتاد دنبال اون بسیجی و دور پادگان اون رو می دواند

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۰۹/۲۰
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی