قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۸۸، ۰۵:۳۴ ق.ظ

خطراتی از شهدا

مرا زنجیر کن!

مشت گره شده

شهدا

در سال 1361 پاسدار شهید محمد ارغنده از نیروهای سپاه آبادان در عملیات فتح المبین دراثر مجروحیت شدید ازجمله قطع شدن دستش به شهادت رسید.

نکته قابل توجه ای که نظر همه را به خود جلب کرده بود مشت گره شده این شهید بود که با وجود قطع شدن دست از بدن باز نشده بود .

در مراسم تشییع پیکر آن شهید خانواده آن بزرگوار و من جمله مادر شهید نیز حضورداشتند. وقتی این مادر دلیر و شجاع با پیکر فرزندش مواجه شد دست قطع شده او را برداشته و بالا آورد. سپس دست دیگر خودش را نیز مشت کرده و با دو دست مشت شده که یکی دست خودش و دیگری دست فرزند شهیدش بود ندای « الله اکبر » برآورد. عمل بی نظیر این مادر در روحیه همه خانواده های شهدا و ایجاد انگیزه در ادامه راه آن ها بسیار مفید واقع شد و یکی از بهترین خاطرات دفاع مقدس رزمندگان اسلام و خانواده های آن ها در تاریخ به ثبت رسید.

                                                                                                                     سعید صالحی اصل

غل و زنجیر محبت خدا

شهید محمد جوادنیا فردی مخلص و متدین بود که کار و رشته اصلی او در جبهه آموزش سلاح بوده و در این امر مهارت و تخصص درخور توجهی داشت .

تا قبل از این که به شهادت برسد ما نمی دانستیم سه برادر دیگر او نیز به شهادت رسیده اند و این پنهان کاری او چیزی نبود جز اخلاص و صبرش در تحمل از دست دادن عزیزان در راه خدا.

نکته بسیار جالبی که نظر همه را به خود جلب کرده بود وصیت نامه دو خطی و بسیار تاثیرگذار و حیرت آور او بود که متن آن چنین بود :

« خدایا غل و زنجیر مادیات و دنیا را از گردن من جدا کن و غل و زنجیر محبت خودت را به گردن من بینداز. »

چند روز بعد از عملیات کربلای 5 بود که خدای تبارک و تعالی او را همنشین خود نمود .

                                                                 محمود ابوفاضلی

فیلم از لحظه شهادت

شهدا

شهید اسماعیل رضوی نسب مسئول تبلیغات و انتشارات یگان ما بود. او زحمات زیادی در ثبت حساس ترین لحظات دفاع مقدس متحمل شده بود و از آن جا که شهدای زیادی را در آخرین لحظه های زندگی شان و در واقع در هنگام ورود به بهشت برین دیده بود و می دانست شهدا به چه چیزهایی رسیده اند آرزوی شهادت بی قرارش کرده و تمام سعی خود را به کار می برد تا توفیق شهادت نصیبش شود. او دوست داشت اگر توفیق شهادت را به دست آورد کسی باشد تا از لحظه شهادت او تصویربرداری کند که اتفاقا همین طور هم شد و بالاخره فیلم لحظه شهادت او ضبط شد.

یک روز از لحظه ای که سوار موتور می شود یکی از تصویربرداران شروع به فیلم برداری از او می کند و هنوز چند متری از آن جا دور نشده بود که بر اثر اصابت خمپاره زمین می خورد. رفقا و این فیلم بردار که در حال ثبت و ضبط آخرین لحظات زندگی او بودند خودشان را به بالای سر او می رسانند و از او می شنوند که می گوید : « پاهایم را بکشید رو به قبله » بعد از آوردن او در سمت قبله مقداری آب برای او می آورند ولی از خوردن آن امتناع می کند تا با لبی تشنه به لقاالله برود. سپس می گوید دست تان را بگذارید زیر سرم تا به کربلا سلامی کنم و این چنین او در حال گفتن شهادتین و عرض ارادت به آستان مبارک و مقدس سید و سالار شهیدان حسینی شد و به عاشوراییان پیوست .

                                                                                      غلامرضا قرائتی

مراد به مرادش رسید

شهدا

عصر بود و از عملیات هم خبری نبود. بچه ها جمع شدند و بساط یک فوتبال گل کوچک حسابی را به راه انداختند. محشری بود.

مراد مثل همیشه، توی دروازه تیم همیشه بازنده ایستاد. اما این بار غوغا کرد. کمال گفت:  «بابا ایول، باس ببرن تیم ملی، عجب حرفه ای شدی، ها!» هیچ کس نتوانست دروازه مراد را باز کند. دست آخر تیم حریف با ? گل پشت سر هم، به قول بچه ها، از ناک اوت هم رد شد!

همه فهمیدند، برگ برنده این تیم همیشه بازنده، امروز فقط مراد است.

بعد بازی بود که توی سنگر جمع شدند. مراد خندید و گفت: «حال کردین، از فردا دیگه نرخم بالا می ره، الکی که نیست! امروز دیگه به مرادم رسیدم. دیدید گفتم یک روز حسابی حالشون رو جا می آرم!»

مصطفی گفت: «بابا امضا، ازش امضا بگیرین!»

بچه ها ریختند سر مراد که امضا بگیرند... می گفتند و می خندیدند که گلوله باران شدند. تا بچه ها به خودشان بیایند، تو ویرانی سنگر و گلوله ها، چند تایی پر کشیده بودند. مراد هم شهید شده بود

وقتی جنازه ها را بیرون کشیدند، مراد انگار لبخند می زد. محمد گفت: «خوش به حال مراد، امروز از صبح روی دنده شانس بود و آخرش هم، به مراد واقعی اش رسید.»

                                                                                    مژگان عابدینی



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

خطراتی از شهدا

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۸۸، ۰۵:۳۴ ق.ظ

مرا زنجیر کن!

مشت گره شده

شهدا

در سال 1361 پاسدار شهید محمد ارغنده از نیروهای سپاه آبادان در عملیات فتح المبین دراثر مجروحیت شدید ازجمله قطع شدن دستش به شهادت رسید.

نکته قابل توجه ای که نظر همه را به خود جلب کرده بود مشت گره شده این شهید بود که با وجود قطع شدن دست از بدن باز نشده بود .

در مراسم تشییع پیکر آن شهید خانواده آن بزرگوار و من جمله مادر شهید نیز حضورداشتند. وقتی این مادر دلیر و شجاع با پیکر فرزندش مواجه شد دست قطع شده او را برداشته و بالا آورد. سپس دست دیگر خودش را نیز مشت کرده و با دو دست مشت شده که یکی دست خودش و دیگری دست فرزند شهیدش بود ندای « الله اکبر » برآورد. عمل بی نظیر این مادر در روحیه همه خانواده های شهدا و ایجاد انگیزه در ادامه راه آن ها بسیار مفید واقع شد و یکی از بهترین خاطرات دفاع مقدس رزمندگان اسلام و خانواده های آن ها در تاریخ به ثبت رسید.

                                                                                                                     سعید صالحی اصل

غل و زنجیر محبت خدا

شهید محمد جوادنیا فردی مخلص و متدین بود که کار و رشته اصلی او در جبهه آموزش سلاح بوده و در این امر مهارت و تخصص درخور توجهی داشت .

تا قبل از این که به شهادت برسد ما نمی دانستیم سه برادر دیگر او نیز به شهادت رسیده اند و این پنهان کاری او چیزی نبود جز اخلاص و صبرش در تحمل از دست دادن عزیزان در راه خدا.

نکته بسیار جالبی که نظر همه را به خود جلب کرده بود وصیت نامه دو خطی و بسیار تاثیرگذار و حیرت آور او بود که متن آن چنین بود :

« خدایا غل و زنجیر مادیات و دنیا را از گردن من جدا کن و غل و زنجیر محبت خودت را به گردن من بینداز. »

چند روز بعد از عملیات کربلای 5 بود که خدای تبارک و تعالی او را همنشین خود نمود .

                                                                 محمود ابوفاضلی

فیلم از لحظه شهادت

شهدا

شهید اسماعیل رضوی نسب مسئول تبلیغات و انتشارات یگان ما بود. او زحمات زیادی در ثبت حساس ترین لحظات دفاع مقدس متحمل شده بود و از آن جا که شهدای زیادی را در آخرین لحظه های زندگی شان و در واقع در هنگام ورود به بهشت برین دیده بود و می دانست شهدا به چه چیزهایی رسیده اند آرزوی شهادت بی قرارش کرده و تمام سعی خود را به کار می برد تا توفیق شهادت نصیبش شود. او دوست داشت اگر توفیق شهادت را به دست آورد کسی باشد تا از لحظه شهادت او تصویربرداری کند که اتفاقا همین طور هم شد و بالاخره فیلم لحظه شهادت او ضبط شد.

یک روز از لحظه ای که سوار موتور می شود یکی از تصویربرداران شروع به فیلم برداری از او می کند و هنوز چند متری از آن جا دور نشده بود که بر اثر اصابت خمپاره زمین می خورد. رفقا و این فیلم بردار که در حال ثبت و ضبط آخرین لحظات زندگی او بودند خودشان را به بالای سر او می رسانند و از او می شنوند که می گوید : « پاهایم را بکشید رو به قبله » بعد از آوردن او در سمت قبله مقداری آب برای او می آورند ولی از خوردن آن امتناع می کند تا با لبی تشنه به لقاالله برود. سپس می گوید دست تان را بگذارید زیر سرم تا به کربلا سلامی کنم و این چنین او در حال گفتن شهادتین و عرض ارادت به آستان مبارک و مقدس سید و سالار شهیدان حسینی شد و به عاشوراییان پیوست .

                                                                                      غلامرضا قرائتی

مراد به مرادش رسید

شهدا

عصر بود و از عملیات هم خبری نبود. بچه ها جمع شدند و بساط یک فوتبال گل کوچک حسابی را به راه انداختند. محشری بود.

مراد مثل همیشه، توی دروازه تیم همیشه بازنده ایستاد. اما این بار غوغا کرد. کمال گفت:  «بابا ایول، باس ببرن تیم ملی، عجب حرفه ای شدی، ها!» هیچ کس نتوانست دروازه مراد را باز کند. دست آخر تیم حریف با ? گل پشت سر هم، به قول بچه ها، از ناک اوت هم رد شد!

همه فهمیدند، برگ برنده این تیم همیشه بازنده، امروز فقط مراد است.

بعد بازی بود که توی سنگر جمع شدند. مراد خندید و گفت: «حال کردین، از فردا دیگه نرخم بالا می ره، الکی که نیست! امروز دیگه به مرادم رسیدم. دیدید گفتم یک روز حسابی حالشون رو جا می آرم!»

مصطفی گفت: «بابا امضا، ازش امضا بگیرین!»

بچه ها ریختند سر مراد که امضا بگیرند... می گفتند و می خندیدند که گلوله باران شدند. تا بچه ها به خودشان بیایند، تو ویرانی سنگر و گلوله ها، چند تایی پر کشیده بودند. مراد هم شهید شده بود

وقتی جنازه ها را بیرون کشیدند، مراد انگار لبخند می زد. محمد گفت: «خوش به حال مراد، امروز از صبح روی دنده شانس بود و آخرش هم، به مراد واقعی اش رسید.»

                                                                                    مژگان عابدینی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۰۹/۲۶
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی