قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۸۸، ۱۲:۰۱ ب.ظ

خاطره ای از اروند

طنابی که پاره شد

خوابیده بودم لای نیزارها. غلت زدم کنار ساحل. نگاهی به اطراف انداختم. چند ستون آدم نشسته بودند، کسی برایشان حرف می‌زد.اروند کنار

 همه انگار گوش شده بودند. بالا آمدم. روماسه‌ها دراز کشیدم ، ببینم چه خبر است. گفت : «این اروند وحشی را رام کنید مهار کنید. کم نیاورید جلویش.» خیز گرفتم، بطرفشان هجوم بردم. کوبیده شدم به نخل‌ها. خودشان را عقب کشیدند. وحشی آنهایی بودند که گلوله می‌ریختند شب و روز روی سرشان. دوباره دورش جمع شدند. گفت : « صدای امواجش می‌تواند استتار خوبی باشد. یادتان نرود که با کوچکترین صدا عملیات لو می‌رود و بقیه‌اش را هم که خودتان بهتر می‌دانید.» آروم خزیدم لای ماسه‌ها. دست انداختند گردن هم . همدیگر را بوسیدند. دوتایشان هم آمدند کنارم نشستند. یکی‌شان دست کشید روسرم، به آن یکی گفت : « تو را به حضرت زهرا (س) حلالم کن.» بعد طناب آوردند بستند به کمرشان ، شدند یک ستون. پا گذاشتند روی شانه‌ام.  بالا و پایین رفتم. دردم آمده بود.

منور که زدند، نورش افتاد روی صورتم ، قلقلکم داد. سرم را تکان دادم. بلند بلند خندیدم. اشک از چشمانم آمد. شلیک هم کردند. بطرفم؛ بطرفشان. دردم آمده بود. خودم را کوبیدم به ساحل ، نفس نفس زدم. کف کرد دهانم از عصبانیت. یخ کردم. دست‌هایم را از هم باز کردم، کوبیدم روی سینه‌شان. پرت شدند. دست و پا زدند. طناب پاره شد. چند نفر دیگر بطرفشان دست دراز کردند، طناب پرت کردند، خواستند بگیرنشان. جلو رفتم. پیچیدم دور پاهاشان. بطرف خودم کشیدم. لای کوله‌شان پیچ خوردم، بالا و پایین کشیدمشان. سرشان را هی از من جدا می‌کردند، نفس نفس می‌زدند توی هوا. سیلی زدم به صورتشان. هجوم بردم کوبیدم توی سینه‌شان. روی سرشان موج زدم. خودشان را دیگر ول کرده بودند روی من، می‌بردمشان این طرف و آن طرف، دور کمرشان پیچیدم. پاهاشان را گرفتم، با دست به پهلوشان کوبیدم.

اروند کنار

 هولشان دادم بطرف طناب؛ خوردند به اسکله، دیگر تکان نمی‌خوردند. آرام خوابیده بودند روی من. خواستم آهسته قدم بردارم، آرام نفس بکشم، کمتر فریاد بزنم، نشد. از وقتی یادم می‌آمد، با بیشترین سرعت می‌دویدم، تند تند نفس می‌کشیدم، پشت سر هم فریاد می‌زدم. فریاد می‌زدم. باز هم گلوله.


جایی از بدنم گرم شد. نگاه کردم، سرخ شده بودم. کسی داشت دست و پا می‌زد. پا می‌گذاشت روی شانه‌ام، خودش را می‌کشید بالا، نفس نفس می‌زد، می‌رفت پایین دوباره . فریاد زد : « پام … کمک …» کسی انگشتش را به نشانه سکوت بالا آورد.


 آنکه پشت سرش بود، دستش را گذاشت روی سر پسر. موج زدم. بغض کرد سرش را بطرف پایین فشار داد، بطرف من، گریه کرد گفت:
« داداشی ببخش …»


فریاد زدم. پیچ و تاب خوردم. خودم را کوبیده به ماسه‌ها ، نی‌ها، نخل‌ها. پسر اول دست و پا زد و بعد دیگر نه ، انگار می‌خندید … آروم خوابیده بود روی من.

از همان روزها بود که چند وقت یک بار آدم‌ها می‌آمدند می‌نشستند کنارم ، بعضی گریه می‌کردند، بعضی همین‌طور نگاهم می‌کردند.

دیروزکسی آمده بود نشسته بود کنارم. گریه می‌کرد. می‌گفت :

« تو را به خدا اروند مواظب داداشیم باش …».



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

خاطره ای از اروند

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۸۸، ۱۲:۰۱ ب.ظ

طنابی که پاره شد

خوابیده بودم لای نیزارها. غلت زدم کنار ساحل. نگاهی به اطراف انداختم. چند ستون آدم نشسته بودند، کسی برایشان حرف می‌زد.اروند کنار

 همه انگار گوش شده بودند. بالا آمدم. روماسه‌ها دراز کشیدم ، ببینم چه خبر است. گفت : «این اروند وحشی را رام کنید مهار کنید. کم نیاورید جلویش.» خیز گرفتم، بطرفشان هجوم بردم. کوبیده شدم به نخل‌ها. خودشان را عقب کشیدند. وحشی آنهایی بودند که گلوله می‌ریختند شب و روز روی سرشان. دوباره دورش جمع شدند. گفت : « صدای امواجش می‌تواند استتار خوبی باشد. یادتان نرود که با کوچکترین صدا عملیات لو می‌رود و بقیه‌اش را هم که خودتان بهتر می‌دانید.» آروم خزیدم لای ماسه‌ها. دست انداختند گردن هم . همدیگر را بوسیدند. دوتایشان هم آمدند کنارم نشستند. یکی‌شان دست کشید روسرم، به آن یکی گفت : « تو را به حضرت زهرا (س) حلالم کن.» بعد طناب آوردند بستند به کمرشان ، شدند یک ستون. پا گذاشتند روی شانه‌ام.  بالا و پایین رفتم. دردم آمده بود.

منور که زدند، نورش افتاد روی صورتم ، قلقلکم داد. سرم را تکان دادم. بلند بلند خندیدم. اشک از چشمانم آمد. شلیک هم کردند. بطرفم؛ بطرفشان. دردم آمده بود. خودم را کوبیدم به ساحل ، نفس نفس زدم. کف کرد دهانم از عصبانیت. یخ کردم. دست‌هایم را از هم باز کردم، کوبیدم روی سینه‌شان. پرت شدند. دست و پا زدند. طناب پاره شد. چند نفر دیگر بطرفشان دست دراز کردند، طناب پرت کردند، خواستند بگیرنشان. جلو رفتم. پیچیدم دور پاهاشان. بطرف خودم کشیدم. لای کوله‌شان پیچ خوردم، بالا و پایین کشیدمشان. سرشان را هی از من جدا می‌کردند، نفس نفس می‌زدند توی هوا. سیلی زدم به صورتشان. هجوم بردم کوبیدم توی سینه‌شان. روی سرشان موج زدم. خودشان را دیگر ول کرده بودند روی من، می‌بردمشان این طرف و آن طرف، دور کمرشان پیچیدم. پاهاشان را گرفتم، با دست به پهلوشان کوبیدم.

اروند کنار

 هولشان دادم بطرف طناب؛ خوردند به اسکله، دیگر تکان نمی‌خوردند. آرام خوابیده بودند روی من. خواستم آهسته قدم بردارم، آرام نفس بکشم، کمتر فریاد بزنم، نشد. از وقتی یادم می‌آمد، با بیشترین سرعت می‌دویدم، تند تند نفس می‌کشیدم، پشت سر هم فریاد می‌زدم. فریاد می‌زدم. باز هم گلوله.


جایی از بدنم گرم شد. نگاه کردم، سرخ شده بودم. کسی داشت دست و پا می‌زد. پا می‌گذاشت روی شانه‌ام، خودش را می‌کشید بالا، نفس نفس می‌زد، می‌رفت پایین دوباره . فریاد زد : « پام … کمک …» کسی انگشتش را به نشانه سکوت بالا آورد.


 آنکه پشت سرش بود، دستش را گذاشت روی سر پسر. موج زدم. بغض کرد سرش را بطرف پایین فشار داد، بطرف من، گریه کرد گفت:
« داداشی ببخش …»


فریاد زدم. پیچ و تاب خوردم. خودم را کوبیده به ماسه‌ها ، نی‌ها، نخل‌ها. پسر اول دست و پا زد و بعد دیگر نه ، انگار می‌خندید … آروم خوابیده بود روی من.

از همان روزها بود که چند وقت یک بار آدم‌ها می‌آمدند می‌نشستند کنارم ، بعضی گریه می‌کردند، بعضی همین‌طور نگاهم می‌کردند.

دیروزکسی آمده بود نشسته بود کنارم. گریه می‌کرد. می‌گفت :

« تو را به خدا اروند مواظب داداشیم باش …».

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۰۹/۱۴
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی