قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۳۸۹، ۱۱:۰۴ ق.ظ

شوخ طبعی های جنگ

ماجراهای داماد فرمانده

هاشم در بدمخمصه‏اى افتاده بود. تکلیفش را نمى‏دانست. هر چى فکر مى‏کرد راه حلى براى مشکلى که پیش آمده بود پیدا نمى‏کرد. نوید گفت: حالا مى‏خواهى چه کار کنى، هاشم؟

هاشم گفت: واللّه نمى‏دانم، فرمانده تازه خوابیده. خودت که مى‏دانى، او خیلى وقت‏ها تا یک هفته نمى‏خوابه.

نوید گفت: پس جلسه فرماندهان سپاه و ارتش چه مى‏شود؟ آقا محسن هم براى جلسه آمده. همه فرمانده لشکرها هستند به جز فرمانده ما. اگر او نرود خیلى بد مى‏شود.

هاشم از جا پرید و گفت: فهمیدم. همین طورى به جلسه مى‏بریمش.

نوید با حیرت گفت: یعنى خوابیده؟

ماجراهای داماد فرمانده

ـ نه، حالا برویم، تا آن‌جا برسیم یک فکرى براى بیدار شدنش مى‏کنیم. بسم‏اللّه، یک پتو بردار تا برویم.

فرمانده انگار که بى‏هوش شده باشد، تکان نمى‏خورد. فقط سینه‏اش بالا و پایین مى‏شد. هاشم و نوید او را لاى پتو گذاشتند و بردندش پشت وانت تویوتا گذاشتند. قرار شد هاشم رانندگى کند و نوید مراقب آقامهدى باشد و شانه‏هایش را بمالد تا شاید از خواب سنگین بیدار شود.

هاشم ماشین را به حرکت در آورد. یک ساعت دیگر جلسه مهم شروع مى‏شد و آنها باید به موقع مى‏رسیدند. هاشم پایش را از روى پدال گاز برنمى‏داشت. ماشین با سرعت از روى چاله چوله‏هاى انفجار که جاده را مثل صورت آبله گرفته کرده بود، مى‏گذشت. نوید آن پشت با مصیبت خودش را نگه داشته بود. دیگر قید فرمانده را زده و دو دستى میله کنارى را گرفته بود و صورتش از ترس درهم شده بود.

هاشم ماشین را از روى یک چاله بزرگ رد کرد. ماشین بالا پرید و پایین آمد و فرمانده بالا رفت و سقوط کرد.

نوید باوحشت روى سقف کابین ماشین کوبید و جیغ زد: نگه‏دار، نگه‏دار، فرمانده داره میافته.

هاشم ترمز کرد و پایین پرید. نوید از بس به بدنه و کف فولادى ماشین خورده بود، لمس و بى‏حال شده بود. هاشم به طرف فرمانده دوید. هنوز خواب بود. هاشم نمى‏دانست بخندَد یا گریه کند. به نوید گفت:

ـ چرا دست دست مى‏کنى؟ بیا کمک کن جابجاش کنیم.

نوید پرسید: هنوز بیدار نشده؟

ـ مى‏بینى که، هنوز خواب هفت پادشاه را مى‏بیند. عجله کن که خیلى دیر شده.

نوید به سختى پیاده شد. دو طرف پتو را گرفتند و فرمانده را دوباره پشت وانت گذاشتند. نوید گفت: تو دارى ماشین مى‏برى یا هواپیما؟ اصلاً خودم رانندگى مى‏کنم تو پیش فرمانده باش.

رفت پشت فرمان. نیم ساعت بعد به قرارگاه کربلا که محل جلسه بود، رسیدند. بین راه هاشم هر چه سعى و تقلا کرد نتوانست آقامهدى را بیدار کند. او هنوز با آرامش خواب بود. چشم هاشم به حوضچه‏اى در گوشه محوطه قرارگاه افتاد. فکرى به سرش زد و به نوید گفت: کمک کنیم فرمانده را ببریم. بیندازیم تو حوضچه، شاید معجزه بشود.

نوید خنده‏اى کرد که ترجمه نوعى از گریه بود و گفت: عجب مکافاتى شده.

فرمانده را بردند و آرام در آب یخ حوضچه گذاشتند. نوید گفت: فقط خدا کند در این هواى سرد سینه‏پهلو نکند.

ـ چاره چیه، شاید بیدار بشود.

فرمانده در آب غوطه خورد و چند لحظه بعد به آرامى چشمانش را باز کرد. هنوز خواب‏آلود بود. با لحنى کشدار پرسید: من... اینجا... چکار... مى‏کنم؟

و بلند شد. سر تا پایش خیس بود. هاشم و نوید او را بیرون آوردند. هاشم پتو را روى دوش فرمانده انداخت و گفت: شرمنده‏ام حاجى، چاره‏اى نداشتیم. یک جلسه مهم برگزار شده. شما حتماً باید باشید.

فرمانده را پیچیده در پتو به جلسه بردند و بعد با خیال راحت بیرون آمدند.

****

فرمانده خندید و گفت: فکر بدى نبود. نمى‏دانم چرا به فکر خانم خودم نرسیده. آخه مى‏دانى هاشم، هر وقت مرخصى مى‏روم، بس که خسته‌ام دو روز اول خواب هستم. نمى‏دانى همسرم چه قدر دلواپس و نگران مى‏شود. راستى هاشم، تو ازدواج کردى؟

هاشم سرخ شد و گفت: هنوز نه.

ـ چرا؟

هاشم ماشین را از روى یک چاله بزرگ رد کرد. ماشین بالا پرید و پایین آمد و فرمانده بالا رفت و وسط جاده سقوط کرد. نوید باوحشت روى سقف کابین ماشین کوبید و جیغ زد: نگه‏دار، نگه‏دار، فرمانده افتاد

ـ حقیقتش، آخه کى مى‏آید دخترش را به یک پاسدار بدهد که همیشه خدا در جبهه‏است و معلوم نیست شهید مى‏شود یا زنده مى‏ماند.

ـ پس ما چطورى ازدواج کردیم؟

ـ خُب همسر شما استثناست.

ـ حرف دلت را بزن.

ـ خُب، مى‏دانى آقامهدى، هنوز همسرى که مى‏خواهم را پیدا نکردم. هر وقت مرخصى مى‏روم، مادر و خواهرانم اصرار مى‏کنند که خواستگارى برویم، اما من دست و دلم مى‏لرزد. مى‏ترسم.

ـ اگر یک دختر مؤمن و خانواده‏دار پیدا بشود، چطور؟

ـ هاشم با خجالت خندید و گفت: هر چى خدا بخواهد.

فرمانده خندید و گفت: من باید یک طور محبت امروزت را جبران کنم. روى حرف من حساب کن!

یک ماه بعد، پس از عملیات که با پیروزى رزمندگان همراه بود، فرمانده به سراغ هاشم آمد و گفت:

اگر هنوز به فکر ازدواج هستى، من یک دختر خوب برایت پیدا کرده‏ام!

پرسید: کى هست؟

فرمانده مستقیم به چشمان هاشم نگاه کرد و گفت: خواهر کوچک خودم!

نفس هاشم بند آمد. خون به صورتش دوید و سرخ شد. سرش را پایین انداخت. باورش نمى‏شد. حاجى گفت: با خانواده صحبت کرده‏ام، مى‏روى مرخصى و بعد به خواستگارى مى‏روى. خودم برایت مرخصى مى‏گیرم.

هاشم با خجالت و شرمندگى گفت: آخه حاج آقا...

ـ آخه چى؟ نکند خانواده ما را قابل نمى‏دانى؟

ـ نه حاج آقا، من غلط بکنم همچین خیالاتى بکنم. براى من افتخاره با شما فامیل بشوم. باور کنید.

ـ پس برو ببینم چه‌کار مى‏کنى!

روز بعد، هاشم به مرخصى رفت. قند تو دلش آب شده بود. از خوشحالى نمى‏دانست چه‌کار کند. مى‏شد داماد فرمانده لشکر؛ واى، چه افتخارى!

وقتى به مادرش گفت که مى‏خواهد به خواستگارى خواهر فرمانده لشکر بروند، مادرش خیلى خوشحال شد. سریع مقدمات خواستگارى را جور کرد. هاشم لباس مرتبى پوشید و دسته گل و شیرینى خرید و به همراه خانواده به خانه فرمانده رفتند.

خانواده فرمانده استقبال گرمى از آنها کردند. هاشم از خجالت و شرم و حیا خیس عرق شده بود. قلبش تند تند مى‏زد. نمى‏دانست چطورى با خواهر فرمانده روبه‌رو شود، اما نمى‏دانست چرا مادر و زنانى که در آن‌جا هستند آن طور با تعجب و حیرت نگاهش مى‏کنند و با هم پچ پچ مى‏کنند.

مادر هاشم آهسته گفت: هاشم جان، تو مطمئنى که درست آمده‏ایم؟

هاشم هم آهسته گفت: بله مادر، حاجى گفت که با خانواده صحبت کرده. همه ساکت بودند. سرانجام مادر هاشم گفت: واللّه غرض از مزاحمت، آشنایى با شما و یک امر خیره.

مادر فرمانده گفت: حقیقتش ما هنوز نمى‏دانیم باید چه‌کار کنیم، اما چون خود حاجى فرموده، ما هم گوش مى‏دهیم.

بعد بلند شد. به اتاق دیگر رفت و لحظه‏اى بعد به همراه یک نوزاد قنداق پیچ شده برگشت. آمد و نوزاد را در آغوش هاشم گذاشت. هاشم مثل مجسمه شده بود. مادر فرمانده که خنده‏اش گرفته بود، گفت: حاجى تلفن زدند و گفتند قراره یکى از دوستانش به همراه خانواده به خانه ما بیایند و بعد به من گفت که خواهر تازه به دنیا آمده‏اش را به دوستش بسپریم.

هاشم یخ کرد. مادر و خواهران هاشم هاج و واج به هم و بعد به مادر فرمانده نگاه کردند. یکهو همه زدند زیر خنده. همه از ته دل مى‏خندیدند، اما هاشم دوست داشت از خجالت گریه کند. یاد حرف فرمانده افتاد: «من باید محبتى که امروز به من کردى را جبران کنم.»



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

شوخ طبعی های جنگ

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۳۸۹، ۱۱:۰۴ ق.ظ

ماجراهای داماد فرمانده

هاشم در بدمخمصه‏اى افتاده بود. تکلیفش را نمى‏دانست. هر چى فکر مى‏کرد راه حلى براى مشکلى که پیش آمده بود پیدا نمى‏کرد. نوید گفت: حالا مى‏خواهى چه کار کنى، هاشم؟

هاشم گفت: واللّه نمى‏دانم، فرمانده تازه خوابیده. خودت که مى‏دانى، او خیلى وقت‏ها تا یک هفته نمى‏خوابه.

نوید گفت: پس جلسه فرماندهان سپاه و ارتش چه مى‏شود؟ آقا محسن هم براى جلسه آمده. همه فرمانده لشکرها هستند به جز فرمانده ما. اگر او نرود خیلى بد مى‏شود.

هاشم از جا پرید و گفت: فهمیدم. همین طورى به جلسه مى‏بریمش.

نوید با حیرت گفت: یعنى خوابیده؟

ماجراهای داماد فرمانده

ـ نه، حالا برویم، تا آن‌جا برسیم یک فکرى براى بیدار شدنش مى‏کنیم. بسم‏اللّه، یک پتو بردار تا برویم.

فرمانده انگار که بى‏هوش شده باشد، تکان نمى‏خورد. فقط سینه‏اش بالا و پایین مى‏شد. هاشم و نوید او را لاى پتو گذاشتند و بردندش پشت وانت تویوتا گذاشتند. قرار شد هاشم رانندگى کند و نوید مراقب آقامهدى باشد و شانه‏هایش را بمالد تا شاید از خواب سنگین بیدار شود.

هاشم ماشین را به حرکت در آورد. یک ساعت دیگر جلسه مهم شروع مى‏شد و آنها باید به موقع مى‏رسیدند. هاشم پایش را از روى پدال گاز برنمى‏داشت. ماشین با سرعت از روى چاله چوله‏هاى انفجار که جاده را مثل صورت آبله گرفته کرده بود، مى‏گذشت. نوید آن پشت با مصیبت خودش را نگه داشته بود. دیگر قید فرمانده را زده و دو دستى میله کنارى را گرفته بود و صورتش از ترس درهم شده بود.

هاشم ماشین را از روى یک چاله بزرگ رد کرد. ماشین بالا پرید و پایین آمد و فرمانده بالا رفت و سقوط کرد.

نوید باوحشت روى سقف کابین ماشین کوبید و جیغ زد: نگه‏دار، نگه‏دار، فرمانده داره میافته.

هاشم ترمز کرد و پایین پرید. نوید از بس به بدنه و کف فولادى ماشین خورده بود، لمس و بى‏حال شده بود. هاشم به طرف فرمانده دوید. هنوز خواب بود. هاشم نمى‏دانست بخندَد یا گریه کند. به نوید گفت:

ـ چرا دست دست مى‏کنى؟ بیا کمک کن جابجاش کنیم.

نوید پرسید: هنوز بیدار نشده؟

ـ مى‏بینى که، هنوز خواب هفت پادشاه را مى‏بیند. عجله کن که خیلى دیر شده.

نوید به سختى پیاده شد. دو طرف پتو را گرفتند و فرمانده را دوباره پشت وانت گذاشتند. نوید گفت: تو دارى ماشین مى‏برى یا هواپیما؟ اصلاً خودم رانندگى مى‏کنم تو پیش فرمانده باش.

رفت پشت فرمان. نیم ساعت بعد به قرارگاه کربلا که محل جلسه بود، رسیدند. بین راه هاشم هر چه سعى و تقلا کرد نتوانست آقامهدى را بیدار کند. او هنوز با آرامش خواب بود. چشم هاشم به حوضچه‏اى در گوشه محوطه قرارگاه افتاد. فکرى به سرش زد و به نوید گفت: کمک کنیم فرمانده را ببریم. بیندازیم تو حوضچه، شاید معجزه بشود.

نوید خنده‏اى کرد که ترجمه نوعى از گریه بود و گفت: عجب مکافاتى شده.

فرمانده را بردند و آرام در آب یخ حوضچه گذاشتند. نوید گفت: فقط خدا کند در این هواى سرد سینه‏پهلو نکند.

ـ چاره چیه، شاید بیدار بشود.

فرمانده در آب غوطه خورد و چند لحظه بعد به آرامى چشمانش را باز کرد. هنوز خواب‏آلود بود. با لحنى کشدار پرسید: من... اینجا... چکار... مى‏کنم؟

و بلند شد. سر تا پایش خیس بود. هاشم و نوید او را بیرون آوردند. هاشم پتو را روى دوش فرمانده انداخت و گفت: شرمنده‏ام حاجى، چاره‏اى نداشتیم. یک جلسه مهم برگزار شده. شما حتماً باید باشید.

فرمانده را پیچیده در پتو به جلسه بردند و بعد با خیال راحت بیرون آمدند.

****

فرمانده خندید و گفت: فکر بدى نبود. نمى‏دانم چرا به فکر خانم خودم نرسیده. آخه مى‏دانى هاشم، هر وقت مرخصى مى‏روم، بس که خسته‌ام دو روز اول خواب هستم. نمى‏دانى همسرم چه قدر دلواپس و نگران مى‏شود. راستى هاشم، تو ازدواج کردى؟

هاشم سرخ شد و گفت: هنوز نه.

ـ چرا؟

هاشم ماشین را از روى یک چاله بزرگ رد کرد. ماشین بالا پرید و پایین آمد و فرمانده بالا رفت و وسط جاده سقوط کرد. نوید باوحشت روى سقف کابین ماشین کوبید و جیغ زد: نگه‏دار، نگه‏دار، فرمانده افتاد

ـ حقیقتش، آخه کى مى‏آید دخترش را به یک پاسدار بدهد که همیشه خدا در جبهه‏است و معلوم نیست شهید مى‏شود یا زنده مى‏ماند.

ـ پس ما چطورى ازدواج کردیم؟

ـ خُب همسر شما استثناست.

ـ حرف دلت را بزن.

ـ خُب، مى‏دانى آقامهدى، هنوز همسرى که مى‏خواهم را پیدا نکردم. هر وقت مرخصى مى‏روم، مادر و خواهرانم اصرار مى‏کنند که خواستگارى برویم، اما من دست و دلم مى‏لرزد. مى‏ترسم.

ـ اگر یک دختر مؤمن و خانواده‏دار پیدا بشود، چطور؟

ـ هاشم با خجالت خندید و گفت: هر چى خدا بخواهد.

فرمانده خندید و گفت: من باید یک طور محبت امروزت را جبران کنم. روى حرف من حساب کن!

یک ماه بعد، پس از عملیات که با پیروزى رزمندگان همراه بود، فرمانده به سراغ هاشم آمد و گفت:

اگر هنوز به فکر ازدواج هستى، من یک دختر خوب برایت پیدا کرده‏ام!

پرسید: کى هست؟

فرمانده مستقیم به چشمان هاشم نگاه کرد و گفت: خواهر کوچک خودم!

نفس هاشم بند آمد. خون به صورتش دوید و سرخ شد. سرش را پایین انداخت. باورش نمى‏شد. حاجى گفت: با خانواده صحبت کرده‏ام، مى‏روى مرخصى و بعد به خواستگارى مى‏روى. خودم برایت مرخصى مى‏گیرم.

هاشم با خجالت و شرمندگى گفت: آخه حاج آقا...

ـ آخه چى؟ نکند خانواده ما را قابل نمى‏دانى؟

ـ نه حاج آقا، من غلط بکنم همچین خیالاتى بکنم. براى من افتخاره با شما فامیل بشوم. باور کنید.

ـ پس برو ببینم چه‌کار مى‏کنى!

روز بعد، هاشم به مرخصى رفت. قند تو دلش آب شده بود. از خوشحالى نمى‏دانست چه‌کار کند. مى‏شد داماد فرمانده لشکر؛ واى، چه افتخارى!

وقتى به مادرش گفت که مى‏خواهد به خواستگارى خواهر فرمانده لشکر بروند، مادرش خیلى خوشحال شد. سریع مقدمات خواستگارى را جور کرد. هاشم لباس مرتبى پوشید و دسته گل و شیرینى خرید و به همراه خانواده به خانه فرمانده رفتند.

خانواده فرمانده استقبال گرمى از آنها کردند. هاشم از خجالت و شرم و حیا خیس عرق شده بود. قلبش تند تند مى‏زد. نمى‏دانست چطورى با خواهر فرمانده روبه‌رو شود، اما نمى‏دانست چرا مادر و زنانى که در آن‌جا هستند آن طور با تعجب و حیرت نگاهش مى‏کنند و با هم پچ پچ مى‏کنند.

مادر هاشم آهسته گفت: هاشم جان، تو مطمئنى که درست آمده‏ایم؟

هاشم هم آهسته گفت: بله مادر، حاجى گفت که با خانواده صحبت کرده. همه ساکت بودند. سرانجام مادر هاشم گفت: واللّه غرض از مزاحمت، آشنایى با شما و یک امر خیره.

مادر فرمانده گفت: حقیقتش ما هنوز نمى‏دانیم باید چه‌کار کنیم، اما چون خود حاجى فرموده، ما هم گوش مى‏دهیم.

بعد بلند شد. به اتاق دیگر رفت و لحظه‏اى بعد به همراه یک نوزاد قنداق پیچ شده برگشت. آمد و نوزاد را در آغوش هاشم گذاشت. هاشم مثل مجسمه شده بود. مادر فرمانده که خنده‏اش گرفته بود، گفت: حاجى تلفن زدند و گفتند قراره یکى از دوستانش به همراه خانواده به خانه ما بیایند و بعد به من گفت که خواهر تازه به دنیا آمده‏اش را به دوستش بسپریم.

هاشم یخ کرد. مادر و خواهران هاشم هاج و واج به هم و بعد به مادر فرمانده نگاه کردند. یکهو همه زدند زیر خنده. همه از ته دل مى‏خندیدند، اما هاشم دوست داشت از خجالت گریه کند. یاد حرف فرمانده افتاد: «من باید محبتى که امروز به من کردى را جبران کنم.»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۶/۰۴
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی