از خستگی زیاد شهید نشدم
از خستگی زیاد شهید نشدم
متن زیر روایتی است از زبان مرتضی ساده میری، اهل طایفه صفر لکی شوهان ساکن ایلام و عضو رسمی لشکر 11 امیر المومنین گردان 502 امام حسین (ع). |
شدت آتش دشمن روی خط پدافندی گردان، مسئولان یگان را بر آن داشت که به شکلی فشار و حجم آتشهای خودی را روی خطوط و سنگرهای دشمن بالا ببرند. این درخواست موجب شد تا از قرارگاه، یک قبضه تفنگ 81 مم به گردان بفرستند. هدف اصلی استفاده از آن، این بود که با اجرای تیر مستقیم، سنگرهای دیدهبانی را منهدم کرده، ضمن رساندن آسیبهایی به دشمن، روحیه بچههای خودی را نیز تقویت کنیم.
19/3/65، برای انجام یک سری هماهنگیهای معمولی، به مقر گردان رفته بودم که «ولی عباسی» معاون گردان، «عبدالله محسنی»، «حاج درویش کریمی» و «علی پاشا قدسی» از مسئولان گردان در مقر حضور داشتند.
عباسی گفت: «مرتضی بیا برویم با تفنگ 81 روی سنگر عراقیها کار کنیم.»
گفتم: «برادر عباسی! امروز خیلی خسته هستم.»
او گفت: «اشکال ندارد. تو امروز استراحت کن و همینجا توی گردان بمان تا ما برگردیم.»
راهی که باید میرفتند، خیلی نزدیک بود. نیم ساعتی از رفتن آنها نگذشته بود که درویش کریمی، در حالی که گردنش مجروح شده بود، وارد مقر گردان شد و گفت: «برادر ساده میری! بیا که همه بچهها شهید و مجروح شدهاند.»
سریعا خودم را به آنجا رساندم. آتش دشمن روی آن نقطه بسیار شدید بود. بچههای گروهان شهدا - که گروهان مجاور ما بودند- همگی از سنگر بیرون آمده بودند و از دور قضیه را تماشا میکردند. تقصیر هم نداشتند؛ چون آتش خیلی سنگین بود. من و «رحمانی» نمیتوانستیم شاهد این قضیه باشیم که بچهها مجروح زیر آتش افتاده باشند و با گلولههای بعدی تکه پاره شوند. چارهای جز اقدام در این زمینه نداشتیم، هر دو راه افتادیم.
با نزدیک شدن به پیکر همرزمان شهید و مجروحمان، یک خمپاره در فاصله نزدیکی به زمین اصابت کرد و رحمانی درجا به شهادت رسید. حالا من مانده بودم و پیکر چهار شهید و مجروح. بالای سر عباسی رفتم. با همان نگاه همیشگی، چشم به من دوخته بود. او را در بغل گرفتم و جشمانش را بوسیدم. رفتم بالای سر محسنی. از شدت درد زمین را کنده
و به شهادت رسیده بود.
پس از انتقال شهدا، بچهها لباسهای خونین مرا عوض کردند. همه در تعجب بودند که چرا من با آن همه ارتباط شبانهروزی با عباسی، ناراحت به نظر نمیرسم، ولی خدا میداند که از درون، آتشی در حال سوزاندنم بود. شاید هم فکر میکردم که باید اول شهدا را منتقل کرد و بعد گریست. بعد از آن، بچهها خیلی مرا دلداری دادند، ولی در واقع من تنها شده بودم. |
شهادت عباسی برای بچههای گردان خیلی گران تمام شد. او در تمام کارها راهنمای ما بود. الگوی مقاومت و از خودگذشتگی بود؛ الگوی شیر مردان نماز شب خوان. نماز شب عباسی در سنگرها، یک شب هم ترک نمیشد. همه برای از دست دادن عباسی به سر و صورت میزدند.
پس از انتقال شهدا، بچهها لباسهای خونین مرا عوض کردند. همه در تعجب بودند که چرا من با آن همه ارتباط شبانهروزی با عباسی، ناراحت به نظر نمیرسم، ولی خدا میداند که از درون، آتشی در حال سوزاندنم بود. شاید هم فکر میکردم که باید اول شهدا را منتقل کرد و بعد گریست. بعد از آن، بچهها خیلی مرا دلداری دادند، ولی در واقع من تنها شده بودم.