تازه داشتم به بابا گفتنش عادت می کردم...
تازه داشتم به بابا گفتنش عادت می کردم...
عصر جمعه مثل همیشه توی بهشت زهرا راه می رفتم که دیدم یکی داره مثل ابر بهار گریه می کنه. نه که تا حالا گریه کردن کسی را توی بهشت زهرا ندیده باشم، ولی دل تنگی توی گریه هاش بود، یه چیزی که از عمق وجود، من رو هم می سوزوند
![آخرین اسیر](http://img.tebyan.net/big/1390/05/137202205217301241756421697613793225109155.jpg)
عصرجمعه مثل همیشه توی بهشت زهرا راه می رفتم که دیدم یکی داره مثل ابربهار گریه می کنه.
نه که تا حالا گریه کردن کسی را توی بهشت زهرا ندیده باشم، ولی دل تنگی توی گریه هاش بود، یه چیزی که از عمق وجود، من رو هم می سوزوند.
رفتم پیشش و سلام کردم. نگاهی به من کرد و به درد دل کردن با صاحب قبر ادامه داد.
مردی با موهای سفید و فقط با یک دست، قامتی شکسته و با نگاهی غمگین که نشانه هایی از سال های جنگ داشت.
سر حرف که باز شد، به عکس جوان بالا سر قبر اشاره کرد و گفت: پسرم رو می بینی؟ 23 سالش بود که رفت، 2 سال پیش توی درگیری های خیابان آزادی، روز عاشورا فقط سنگ بارونش کردن... از صورت قشنگش چیزی باقی نمونده بود...
وقتی پیداش کردم و صدای هلهله اون ها قطع شد و صداها گم شد. وقتی آتشی را که برای سوزوندنش روشن کرده بودن را خاموش کردم، پسرم داشت پاشنه پاش رو روی زمین می کشید و زیرلب می گفت: «العطش قد قتلنی و ثقل الحدید...».
سنگ هارو از روش کنار زدم و گفتم: بابایی من رو نکش، من تو رو تازه پیدا کردم..
گفت: السلام علیک یا اباعبدالله...
پیرمرد یه دفعه از ته دل فریاد زد و گفت: خدایا! من فقط سه سال پیش پسر بودم، 20 سال پیش اون بعثی ها بودم. نه نوزادیش رو دیدم، نه کودکی، نه نوجوانی، حالا که جوانی اون رو نشونم دادی، ازم گرفتیش.
تازه داشتم به بابا گفتنش عادت می کردم...
پیرمرد سرشو انداخت پایین و به قبر چشم دوخت...
با صدای گرفته از کنار او رد شدم، یاد همه دوستانی افتادم که توی اون شب ها یا چشم هایشان را از دست دادند، یا جان خود را در این راه پرعظمت فدا کردند و برای همیشه گمنام شدند...
شادی همه شهدای فتنه سال 88، صلوات
عالی بود...
التماس دعا