قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
دوشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۰، ۰۱:۰۸ ب.ظ

تازه داشتم به بابا گفتنش عادت می کردم...

تازه داشتم به بابا گفتنش عادت می کردم...


عصر جمعه مثل همیشه توی بهشت زهرا راه می رفتم که دیدم یکی داره مثل ابر بهار گریه می کنه. نه که تا حالا گریه کردن کسی را توی بهشت زهرا ندیده باشم، ولی دل تنگی توی گریه هاش بود، یه چیزی که از عمق وجود، من رو هم می سوزوند


آخرین اسیر

عصرجمعه مثل همیشه توی بهشت زهرا راه می رفتم که دیدم یکی داره مثل ابربهار گریه می کنه.

نه که تا حالا گریه کردن کسی را توی بهشت زهرا ندیده باشم، ولی دل تنگی توی گریه هاش بود، یه چیزی که از عمق وجود، من رو هم می سوزوند.

رفتم پیشش و سلام کردم. نگاهی به من کرد و به درد دل کردن با صاحب قبر ادامه داد.

مردی با موهای سفید و فقط با یک دست، قامتی شکسته و با نگاهی غمگین که نشانه هایی از سال های جنگ داشت.

سر حرف که باز شد، به عکس جوان بالا سر قبر اشاره کرد و گفت: پسرم رو می بینی؟ 23 سالش بود که رفت، 2 سال پیش توی درگیری های خیابان آزادی، روز عاشورا فقط سنگ بارونش کردن... از صورت قشنگش چیزی باقی نمونده بود...

وقتی پیداش کردم و صدای هلهله اون ها قطع شد و صداها گم شد. وقتی آتشی را که برای سوزوندنش روشن کرده بودن را خاموش کردم، پسرم داشت پاشنه پاش رو روی زمین می کشید و زیرلب می گفت: «العطش قد قتلنی و ثقل الحدید...».

سنگ هارو از روش کنار زدم و گفتم: بابایی من رو نکش، من تو رو تازه پیدا کردم..

گفت: السلام علیک یا اباعبدالله...

پیرمرد یه دفعه از ته دل فریاد زد و گفت: خدایا! من فقط سه سال پیش پسر بودم، 20 سال پیش اون بعثی ها بودم. نه نوزادیش رو دیدم، نه کودکی، نه نوجوانی، حالا که جوانی اون رو نشونم دادی، ازم گرفتیش.

تازه داشتم به بابا گفتنش عادت می کردم...

پیرمرد سرشو انداخت پایین و به قبر چشم دوخت...

با صدای گرفته از کنار او رد شدم، یاد همه دوستانی افتادم که توی اون شب ها یا چشم هایشان را از دست دادند، یا جان خود را در این راه پرعظمت فدا کردند و برای همیشه گمنام شدند...

شادی همه شهدای فتنه سال 88، صلوات



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

تازه داشتم به بابا گفتنش عادت می کردم...

دوشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۰، ۰۱:۰۸ ب.ظ

تازه داشتم به بابا گفتنش عادت می کردم...


عصر جمعه مثل همیشه توی بهشت زهرا راه می رفتم که دیدم یکی داره مثل ابر بهار گریه می کنه. نه که تا حالا گریه کردن کسی را توی بهشت زهرا ندیده باشم، ولی دل تنگی توی گریه هاش بود، یه چیزی که از عمق وجود، من رو هم می سوزوند


آخرین اسیر

عصرجمعه مثل همیشه توی بهشت زهرا راه می رفتم که دیدم یکی داره مثل ابربهار گریه می کنه.

نه که تا حالا گریه کردن کسی را توی بهشت زهرا ندیده باشم، ولی دل تنگی توی گریه هاش بود، یه چیزی که از عمق وجود، من رو هم می سوزوند.

رفتم پیشش و سلام کردم. نگاهی به من کرد و به درد دل کردن با صاحب قبر ادامه داد.

مردی با موهای سفید و فقط با یک دست، قامتی شکسته و با نگاهی غمگین که نشانه هایی از سال های جنگ داشت.

سر حرف که باز شد، به عکس جوان بالا سر قبر اشاره کرد و گفت: پسرم رو می بینی؟ 23 سالش بود که رفت، 2 سال پیش توی درگیری های خیابان آزادی، روز عاشورا فقط سنگ بارونش کردن... از صورت قشنگش چیزی باقی نمونده بود...

وقتی پیداش کردم و صدای هلهله اون ها قطع شد و صداها گم شد. وقتی آتشی را که برای سوزوندنش روشن کرده بودن را خاموش کردم، پسرم داشت پاشنه پاش رو روی زمین می کشید و زیرلب می گفت: «العطش قد قتلنی و ثقل الحدید...».

سنگ هارو از روش کنار زدم و گفتم: بابایی من رو نکش، من تو رو تازه پیدا کردم..

گفت: السلام علیک یا اباعبدالله...

پیرمرد یه دفعه از ته دل فریاد زد و گفت: خدایا! من فقط سه سال پیش پسر بودم، 20 سال پیش اون بعثی ها بودم. نه نوزادیش رو دیدم، نه کودکی، نه نوجوانی، حالا که جوانی اون رو نشونم دادی، ازم گرفتیش.

تازه داشتم به بابا گفتنش عادت می کردم...

پیرمرد سرشو انداخت پایین و به قبر چشم دوخت...

با صدای گرفته از کنار او رد شدم، یاد همه دوستانی افتادم که توی اون شب ها یا چشم هایشان را از دست دادند، یا جان خود را در این راه پرعظمت فدا کردند و برای همیشه گمنام شدند...

شادی همه شهدای فتنه سال 88، صلوات

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۰۵/۱۷
سعید

نظرات  (۱)

سلام
عالی بود...
التماس دعا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی