با هم بخندیم
عملیات مورچه های کمخون
![سنگر](http://img.tebyan.net/big/1387/08/22817668186647521823617926991042716222206.jpg)
ناهارمان را خورده بودیم و سه نفری توی سنگر لم داده بودیم. گاهگاهی صدای خمپارهای از دور به گوش میرسید و اگر محل انفجار نزدیکتر بود، سقف سنگر تکانکی میخورد. یونس روی سرش چفیه خیسی انداخته، به پشت خوابیده بود
ناهارمان را خورده بودیم و سه نفری توی سنگر لم داده بودیم. گاهگاهی صدای خمپارهای از دور به گوش میرسید و اگر محل انفجار نزدیکتر بود، سقف سنگر تکانکی میخورد. یونس روی سرش چفیه خیسی انداخته، به پشت خوابیده بود. هرچه بچهها در گوشش میخواندند که بابا این جور خوابیدن، خوابیدن شیطانی است، به گوشش نمیرفت که نمیرفت. مجتبی مشغول نوشتن خاطراتش بود که یکهو مهدی دم در پیدا شد. نفسنفس میزد. مکثی کرد، آب دهانش را فرو داد و گفت: یکی زخمی شده، خون زیادی ازش رفته. پاشید بروید بهداری؛ خون لازم دارند.
مجتبی با لحن آرامی پرسید: کی بوده؟
مجتبی همیشه تو این جور کارها پیشقدم بود و پدر خودش را درمیآورد. نیمخیز شد بالای سر یونس و تکانش داد.
ـ پاشو! پاشو! عملیات است.
یونس بیدار شد، با دست دهان و دماغش را مالید و پرسید: چی شده؟
و بعد تلپی افتاد سر جای اولش. گفتم: خستگی جنابعالی درآمد؟
مجتبی قضیه را برای یونس جا انداخت. عاقبت یونس بیدار شد. سه نفری شال و کلاه کردیم و از سنگر بیرون رفتیم. عصر گرمی بود. تا بهداری راه زیادی نبود. مجتبی گفت: روزی مورچهای میرود خون بدهد...
یونس گفت: مگر مورچهها هم خون میدهند؟
گفتم: دِهه! پس چی فکر کردی؟
مجتبی گفت: مثل این که داشتیم گل لگد میکردیمها.
گفتم: عیبی ندارد، شما ادامه بده.
مجتبی گفت: یک روز یک مورچهای میرود خون بدهد، پرستاره میگوید میخواهی چند سی سی خون بدهی؟
یونس گفت: مگه مورچهها خون دارند؟
مجتبی گفت: گوش بده بابا! مورچههه میگوید من این حرفها سرم نمیشود؛ بشکه را بردار بیاور.
پقی زدم زیر خنده. یونس گفت: خب! آخرش چی شد؟
گفتم: ای بابا! تو هم!
رسیدیم به چادر بهداری. چند تا از بچهها توی صف ایستاده بودند. گفتم: همین جا وایستیم.
نوبتمان که شد، برادر رحیمی گفت: بیماریای، چیزی ندارید؟
گفتم: من تب مالت داشتم.
بعد رو کردم به یونس.
ـ البته مال آن قدیم ندیمهاست.
یونس گفت: قدیمه قدیمهها.
برادر رحیمی گفت: برو جانم، شما اصلاً نزدیک اینجا نشو.
نفس راحتی کشیدم؛ آخر من از خون دادن میترسیدم. بعد از یونس پرسید: خب برادر! شما چی؟ شما بیماری خاصی...
یونس کمی فکر کرد و گفت: نه، فکر نکنم. مورد خاصی نبوده.
ـ مطمئن؟
ـ نه! صبر کن یک کم فکر کنم.
یونس گفت: مگر مورچهها هم خون میدهند؟
گفتم: دِهه! پس چی فکر کردی؟
مجتبی گفت: مثل این که داشتیم گل لگد میکردیمها
یونس سرش را بالا آورد و شروع کرد به فکر کردن. بعد گفت: آ ره، مطمئن! امضا هم میدهم.
ـ خب پس برو بشین روی آن صندلی، آستینت را هم بزن بالا.
خنده بر لبان یونس آمد. به حرف دکتر گوش کرد و رفت و نشست روی صندلی. برادر رحیمی کیسه خون را آماده کرد و داد بهش. پشت کرد به او و گفت: میدانی گروه خونیات چیه؟
همان موقع یونس از پشت سر زد به شانة برادر رحیمی و گفت: میبخشید! یک موردی هست. البته چیز خاصی نیستها.
ـ بفرما!
ـ بیادبی است.
ـ بفرمایید!
ـ بیادبی است. بنده اسهال دارم.
برادر رحیمی خندهاش گرفت. گفت: بیا برو بیرون، بیا برو بیرون.
ما هم خندهمان گرفته بود. نوبت مجتبی رسید. برادر رحیمی گفت: شما هم بیا از خیرش بگذر. اگر خون ندهی، میمیری؟
ـ نه برادر! شما کارت را بکن.
ـ بیماری قلبی ای، تب مالتی، اسهالی، چه میدونم زهر ماری، چیزی نداری؟
مجتبی آب دهانش را قورت داد و گفت: نه!
ـ راستش را بگو.
مجتبی باز هم فکر کرد و گفت: نه! هیچی.
ـ برو بنشین آنجا.
من و یونس دم در منتظر بودیم و با هم اختلاط میکردیم. گفتم: حیف شد! توفیق ریختن خون در راه خدا را از دست دادیم.
یونس گفت: آ ره، حیف شد. میگم، آدم اسهال داشته باشد، چه ربطی به خونش دارد؟
لبخندی زدم. بعد هر دو تامان ساکت شدیم. یونس صدایش را عوض کرد و شبیه کسی که رفته است بالای منبر و دارد سخنرانی میکند گفت: مشکل جهان اسلام دو مطلب است؛ یک، فلسطین اشغالی؛ دو، عامو یونس اسهالی.
و دوباره زدیم زیر خنده. نگاهم به مجتبی بود که خونش را تو شیشه میکردند. مجتبی چشمانش را بسته بود و معلوم بود فشار زیادی را دارد تحمل میکند. پلاستیک تا نیمه پر شده بود که مجتبی دستش را بیهوا بالا برد. آقای رحیمی را صدا زدم.
ـ حاجی! حاجی! مثل این که حالش بد شده.
آقای رحیمی دوید بالای سر مجتبی.
ـ چیزیت شده؟
صدای مجتبی از ته چاه درمیآمد.
ـ سرم دارد گیج میرود، سرم دارد... بس کنید!
ـ نه بابا! این جوری که نمیشود. یک کم دیگر صبر کن. این جوری خونت هدر میشود.
رنگش عین گچ سفید شده بود. هر جوری بود، تحمل کرد. برایش ساندیس و کیک آوردند. آب از لبولوچهمان سرازیر شده بود. مجتبی از حال رفته بود، نمیتوانست ساندیس و کیکش را بخورد. برادر رحیمی به کمکش آمد.
ـ صاف بنشین، ها باریکلا! سرت را بیاور جلو.
به یونس گفتم: بَه! چه حالی میکند مجتبی.
یکدفعه حال مجتبی به هم خورد و هرچه را بلعیده بود، بالا آورد و ریخت روی پیراهن خاکیاش. چند نفر دیگر آمدند کمک و شروع کردند به تمیز کردن. مجتبی را آوردیم نزدیک در و نشاندیمش روی صندلی. یونس گفت: آخر مورچه جان! کی بهت گفته بود خون بدهی؟
گفتم: ساندیس و کیکت را هم حرام کردی. بابا! اگر نمیخواستی، میدادی به من.
مجتبی حال حرف زدن نداشت.
ـ ولکنید بابا! شما هم وقت گیر آوردهاید.
حالش که جا آمد، پا شدیم و آرام آرام رفتیم سنگر. یونس دنگش گرفته بود تکه بپراند.
ـ سنگر جان، سنگر جان! ما داریم میآییم.
ـ سه نفر از رزمندگان اسلام در یک عملیات خونی، ضایع شدند و دست از پا درازتر
برگشتند سر جاشان.