قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۸۹، ۱۱:۲۷ ق.ظ

یادی از سردار شهید محمد حسن نظر نژاد

مردی به شجاعت بابانظر

یک روز در پایگاه بودم . یکی از برادرهایی که قرار بود به خط مقدم برود آمد و به من گفت : به آقا محمد حسن بگو من رو با خودش به خط نبرد و گرنه پسرم ( احسان ) یتیم می شود . اصرار زیادی می کرد . در حینی که صحبت می کرد آقا محمد حسن با ماشین آمد . صدا زد و گفت : به فلانی بگو سریع بیاید که میخواهیم برویم . آن فرد گفت : یا ابوالفضل ، به محمد حسن بگو من را با خودش نبرد . گفتم : خودت که می بینی ، محمد حسن گفت به شما بگویم که سریع بروید . این بنده خدا با ترس و لرز زیادی رفت .

کتاب بابا نظر

بعد از عملیات پیش من آمد . سلام کردم و حالش را پرسیدم و گفتم : خط رفتی و شهید هم نشدی ، پس بنشین و تعریف کن ببینم در خط که بودی چه کار کردی؟ گفت : چیزی نگو ، از این به بعد اینجا نمی مانم و همیشه به خط مقدم می روم . به شوخی گفتم : آره جون احسانت ! همیشه به خط مقدم می روی؟ گفت : بله همیشه می خواهم همراه بابانظر باشم . محمد حسن در منطقه معروف به بابانظر بود . گفتم : تو که از رفتن به خط می ترسیدی؟ گفت : یک چیزهایی از بابانظر دیدم که تمام ترسم ریخت . گفتم : خب، تعریف کن . گفت : شب اول که رفتیم بچه ها می گفتند که عراقی ها داخل سنگر ها می شوند و بچه ها را سر می برند و از این طور حرفها . همه بچه ها خوابیده بودند ولی من از شدت ترس به کنج سنگر رفته بودم و خوابم نمی برد . نیمه های شب بود که دیدم کسی در بیرون حرکت می کند و مرتب بلند می شود و می نشیند . فکر کردم که عراقی ها آمده اند . ولی بعد متوجه شدم که شخصی بیرون سنگر نماز می خواند . بیرون رفتم و دیدم که آقا محمد حسن است . به سنگر آمدم و خوابیدم . بعد از اذان صبح دیدم که اقا محمد حسن از سنگر بیرون رفت که نماز بخواند ولی بعد داخل سنگر نیامد . ناگهان صدای هواپیماهای عراقی را شنیدم که آمدند و خط را بمباران کردند . با خودم گفتم الان اقا محمد حسن خودش را توی سنگر می اندازد . ولی او داخل سنگر نیامد. بقیه بچه هایی که بیرون ایستاده بودند سریع داخل سنگر آمدند ولی " بابانظر" ایستاده بود و هواپیماها را نگاه می کرد . سریع به بیرون رفتم و گفتم : حاج آقا داخل سنگر بیا ، داغونت می کنند! گفت : شما راحت باشید من اینجا هستم . رفتم داخل سنگر . ناگهان یک خمپاره نزدیک ایشان به زمین خورد . وسط گرد و خاکی که بر اثر به زمین خوردن خمپاره بلند شده بود چیزی دیده نمی شد. با خودم گفتم : ایشان حتما شهید شد. بعد از دقایقی که گرد و خاک کمتر شد دیدم همانطور ایستاده است و هواپیماها را نگاه می کند . میخ ایستاده ببیند هواپیماها کدام منطقه را بمباران می کنند تا بچه ها را در آن منطقه مستقر نکند . وقتی این مورد را از ایشان دیدم با خودم گفتم : اگر شهید شدن به این اسانی بود محمد حسن باید الان صد بار شهید می شد و از آن وقت ترسم ریخت . تعجب کردم و به او گفتم : راست می گویی ؟  گفت : بله . شما هم اگر ده روز با ایشان باشی دیگر اینجا نمی مانی .

محمد حسن نظرنژاد در منطقه معروف به بابانظر بود


نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

یادی از سردار شهید محمد حسن نظر نژاد

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۸۹، ۱۱:۲۷ ق.ظ

مردی به شجاعت بابانظر

یک روز در پایگاه بودم . یکی از برادرهایی که قرار بود به خط مقدم برود آمد و به من گفت : به آقا محمد حسن بگو من رو با خودش به خط نبرد و گرنه پسرم ( احسان ) یتیم می شود . اصرار زیادی می کرد . در حینی که صحبت می کرد آقا محمد حسن با ماشین آمد . صدا زد و گفت : به فلانی بگو سریع بیاید که میخواهیم برویم . آن فرد گفت : یا ابوالفضل ، به محمد حسن بگو من را با خودش نبرد . گفتم : خودت که می بینی ، محمد حسن گفت به شما بگویم که سریع بروید . این بنده خدا با ترس و لرز زیادی رفت .

کتاب بابا نظر

بعد از عملیات پیش من آمد . سلام کردم و حالش را پرسیدم و گفتم : خط رفتی و شهید هم نشدی ، پس بنشین و تعریف کن ببینم در خط که بودی چه کار کردی؟ گفت : چیزی نگو ، از این به بعد اینجا نمی مانم و همیشه به خط مقدم می روم . به شوخی گفتم : آره جون احسانت ! همیشه به خط مقدم می روی؟ گفت : بله همیشه می خواهم همراه بابانظر باشم . محمد حسن در منطقه معروف به بابانظر بود . گفتم : تو که از رفتن به خط می ترسیدی؟ گفت : یک چیزهایی از بابانظر دیدم که تمام ترسم ریخت . گفتم : خب، تعریف کن . گفت : شب اول که رفتیم بچه ها می گفتند که عراقی ها داخل سنگر ها می شوند و بچه ها را سر می برند و از این طور حرفها . همه بچه ها خوابیده بودند ولی من از شدت ترس به کنج سنگر رفته بودم و خوابم نمی برد . نیمه های شب بود که دیدم کسی در بیرون حرکت می کند و مرتب بلند می شود و می نشیند . فکر کردم که عراقی ها آمده اند . ولی بعد متوجه شدم که شخصی بیرون سنگر نماز می خواند . بیرون رفتم و دیدم که آقا محمد حسن است . به سنگر آمدم و خوابیدم . بعد از اذان صبح دیدم که اقا محمد حسن از سنگر بیرون رفت که نماز بخواند ولی بعد داخل سنگر نیامد . ناگهان صدای هواپیماهای عراقی را شنیدم که آمدند و خط را بمباران کردند . با خودم گفتم الان اقا محمد حسن خودش را توی سنگر می اندازد . ولی او داخل سنگر نیامد. بقیه بچه هایی که بیرون ایستاده بودند سریع داخل سنگر آمدند ولی " بابانظر" ایستاده بود و هواپیماها را نگاه می کرد . سریع به بیرون رفتم و گفتم : حاج آقا داخل سنگر بیا ، داغونت می کنند! گفت : شما راحت باشید من اینجا هستم . رفتم داخل سنگر . ناگهان یک خمپاره نزدیک ایشان به زمین خورد . وسط گرد و خاکی که بر اثر به زمین خوردن خمپاره بلند شده بود چیزی دیده نمی شد. با خودم گفتم : ایشان حتما شهید شد. بعد از دقایقی که گرد و خاک کمتر شد دیدم همانطور ایستاده است و هواپیماها را نگاه می کند . میخ ایستاده ببیند هواپیماها کدام منطقه را بمباران می کنند تا بچه ها را در آن منطقه مستقر نکند . وقتی این مورد را از ایشان دیدم با خودم گفتم : اگر شهید شدن به این اسانی بود محمد حسن باید الان صد بار شهید می شد و از آن وقت ترسم ریخت . تعجب کردم و به او گفتم : راست می گویی ؟  گفت : بله . شما هم اگر ده روز با ایشان باشی دیگر اینجا نمی مانی .

محمد حسن نظرنژاد در منطقه معروف به بابانظر بود
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۷/۱۴
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی