قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....
يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۱، ۰۴:۵۲ ق.ظ

شوخ طبعی ها

برادرا برپا!

 امیر برعکس همیشه، آرام و سنگین گفت: «خودِ حاجی دستور دادند بیان سنگر ما، پاشید پشت سر من داشت می.اومدگفتم: «یه خانم... تو خطّ؟

برادرا برپا

بعد از ناهار ولو شده بودیم داخل سنگر  روزهای اولی بود که به خط مقدم اعزام شده بودیم. شیرینی خوابِ بعد از ناهار، پلک ها را سنگین کرده بود. خط آرام بود. گاه.گاهی صدای خمپاره و تک تیراندازها به گوش می رسید. خُروپُف علی هم بلند شده بود.

 در فکر روزهای آموزشی بودم که پرده سنگر بالا رفت، نور بیرون پاشید داخل سنگر  از سایه درشت و کوتاهی که در دهانه سنگر بود، امیر را شناختم، نور چشم ها را می زد. صدای یکی ـ دو نفر بلند شد؛ «پرده را بنداز».

پرده که افتاد، سنگر دوباره تاریک شد. نورِ کم دریچه بالای سنگر، باز نمایان شد. امیر سراسر سنگر را نگاه کرد. بیشتر بچه.ها خوابشان برده بود. جلوتر آمد. چشمان سیاهش برق می زد و لبخندی صورت گِرد و سفیدش را پُر کرده بود. صدایش را صاف کرد و گفت: «برادرا... یاالله... یاالله» عباس چفیه را روی صورتش کشید و گفت: «زَهر مار... چشام تازه گرم شده بود».

امیر بی.توجه به او، صدای دورگه.اش را بلندتر کرد: «یاالله... برادرا... یاالله... اکرم داره می.یاد. »

عباس چفیه اش را پایین کشید و گفت: «مگه مَرض داری بچه.ها رو اذیت می.کنی!... اینا شب شناسایی دارند»

امیر برعکس همیشه، آرام و سنگین گفت: «خودِ حاجی دستور دادند بیان سنگر ما... پاشید پشت سر من داشت می اومد» از جایم بلند شدم و بلند گفتم: «یه خانم... تو خطّ مقدم!؟»

پرده سنگر را بالا زد و محترمانه گفت: «بفرمائید... خوش آمدید. » همه کنار هم ایستادیم. چند نفری که هنوز خمیازه می.کشیدند، لباس.هایشان را مرتب کردند. سایة بلندی در دهانة سنگر پشت به نور ظاهر شد. لباس نظامی داشت و چیزی روی سرش انداخته بود.

بچه ها خواب زده شده بودند و من و امیر را هاج و واج نگاه می کردند. امیر دستی به موهای مشکی و مجعدش کشید و گفت: «زود پاشید سنگر رو مرتب کنید. فکر می کنم الان پشت پرده منتظره». علی که بیشتر از بقیه از خواب نصف و نیمه اش عصبانی شده بود، با عجله پیراهنش را پوشید، بقیه هم غُرغُر کنان تندتند سنگر را مرتب کردند.

امیر رفت و کنار دهانة سنگر ایستاد. از مرتب شدن چند دقیقه.ای سنگر سرش را به علامت رضایت تکانی داد. پرده سنگر را بالا زد و محترمانه گفت: «بفرمائید... خوش آمدید. » همه کنار هم ایستادیم. چند نفری که هنوز خمیازه می کشیدند، لباس هایشان را مرتب کردند.

سایة بلندی در دهانة سنگر پشت به نور ظاهر شد. لباس نظامی داشت و چیزی روی سرش انداخته بود. با شانه به عباس زدم و آرام گفتم: «فکر کنم خارجیه!... از صلیب سرخ یا... ». عباس پوزخندی زد و گفت: «اسمش اکرمه، تو می گی خارجیه!»

برادرا برپا

 گفتم: «آخه... نگاه کن». عباس سرش را بلند کرد. نگاهش کرد و گفت: «نمی.دونم... شاید... »، صدای امیر حرفش را قطع کرد. «خواهش می کنم بفرمائید، بچه.ها منتظرند»، او هم گردنش را خم کرد و داخل شد.

با صدای کلفت و غلیظی گفت: «سلامٌ علیکم». بعد پرده افتاد. با تعجب به او خیره شدیم. از نگاه سنگین ما، سرش را پایین انداخت. سکوت سنگر با انفجار خندة امیر شکست. به یکدیگر نگاه کردیم و زدیم زیر خنده.

از خنده ما تعجب کرده بود، چفیة روی سرش را پایین کشید و روی گردنش مرتب کرد. عباس با چشم و ابرو، به علی اشاره کرد، علی هم چشمکی زد. چند دقیقه بعد، هر دو پتویی را از پشت سر انداختند روی امیر. ما هم که از امیر رودست خورده بودیم و خواب دلچسب بعد ازظهر را هم از دست داده بودیم، همراه آن دو ریختیم روی پتو. مُشت و لگد بود که بالا و پایین می.رفت. امیر زیر پتو داد و فریاد می کرد، اما هیچ کس کوتاه نمی آمد و دست بردار نبود.

 صدای بچه.ها سنگر را پُر کرده بود. بالاخره عباس دلش به رحم آمد و گفت: «بسشه... فکر کنم دیگه ادب شده باشه». پتو را بالا زدیم، امیر مثل پرندة اسیری پرید بیرون. چهار دست و پا گوشة سنگر نشست و شروع کرد به ناله کردن: «آی دستم... دیوانه.ها.... آی کمرم» اما نگاهش که به او افتاد، دوباره شروع کرد به خندیدن. او هنوز آرام و خجالت زده همان گوشة راست سنگر ایستاده بود و ما را تماشا میکرد.

امیر قاه قاه می خندید و دستش را روی پایش می زد. آرام که شد گفت: «فکر کردید من دروغ گفتم؟» بلند شد و پیش او رفت. به شانه.اش زد و گفت: «این اکرمه... از برادرای نجف. تازه به این منطقه اعزام شده».

اکرم هنوز نمی دانست چه اتفاقی افتاده، اما لبخند زیبایی، صورت سبزه و کشیده.اش را جذاب تر کرده بود. 



نوشته شده توسط سعید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

رفتم که خار از پا کشم. محمل ز چشمم دور شد. یک لحظه من غافل شدم. صد سال راهم دور شد ....

قــــــاصــــــــــدکـــــــــ

قال الله تبارک وتعالی:
من طلبنی وجدنی، ومن وجدنی عرفنی،و من عرفنی عشقنی، ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته
قال مولانا امیر المومنین علی (ع): نسال الله منازل الشهدا
مقام معظم رهبری:امروز کار برای شهدا باید در راس امور قرار گیرد.
تمام این دو حدیث گرانبها و فرموده مقام معظم رهبری
حضرت امام خامنه ای روحی فداه کافی است برای اینکه این وبلاگ تشکیل بشه.
عبد من عبید فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)،حقیر الشهدا ،موردانه کش آستان بی کران شهدا ، قبرستان نشین عادات سخیف
سعید
******************
چه دعایی کنمت بهتر از این
که کنار پسر فاطمه (س) هنگام اذان
سحر جمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به دورکعت نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده حضرت زهرا (س) بکنی

**************
تلگرام من : https://t.me/Ghasedak1318
اینستاگرام : https://www.instagram.com/daei.saeid1318
https://www.instagram.com/ghasedak__135

بایگانی
نویسندگان

شوخ طبعی ها

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۱، ۰۴:۵۲ ق.ظ

برادرا برپا!

 امیر برعکس همیشه، آرام و سنگین گفت: «خودِ حاجی دستور دادند بیان سنگر ما، پاشید پشت سر من داشت می.اومدگفتم: «یه خانم... تو خطّ؟

برادرا برپا

بعد از ناهار ولو شده بودیم داخل سنگر  روزهای اولی بود که به خط مقدم اعزام شده بودیم. شیرینی خوابِ بعد از ناهار، پلک ها را سنگین کرده بود. خط آرام بود. گاه.گاهی صدای خمپاره و تک تیراندازها به گوش می رسید. خُروپُف علی هم بلند شده بود.

 در فکر روزهای آموزشی بودم که پرده سنگر بالا رفت، نور بیرون پاشید داخل سنگر  از سایه درشت و کوتاهی که در دهانه سنگر بود، امیر را شناختم، نور چشم ها را می زد. صدای یکی ـ دو نفر بلند شد؛ «پرده را بنداز».

پرده که افتاد، سنگر دوباره تاریک شد. نورِ کم دریچه بالای سنگر، باز نمایان شد. امیر سراسر سنگر را نگاه کرد. بیشتر بچه.ها خوابشان برده بود. جلوتر آمد. چشمان سیاهش برق می زد و لبخندی صورت گِرد و سفیدش را پُر کرده بود. صدایش را صاف کرد و گفت: «برادرا... یاالله... یاالله» عباس چفیه را روی صورتش کشید و گفت: «زَهر مار... چشام تازه گرم شده بود».

امیر بی.توجه به او، صدای دورگه.اش را بلندتر کرد: «یاالله... برادرا... یاالله... اکرم داره می.یاد. »

عباس چفیه اش را پایین کشید و گفت: «مگه مَرض داری بچه.ها رو اذیت می.کنی!... اینا شب شناسایی دارند»

امیر برعکس همیشه، آرام و سنگین گفت: «خودِ حاجی دستور دادند بیان سنگر ما... پاشید پشت سر من داشت می اومد» از جایم بلند شدم و بلند گفتم: «یه خانم... تو خطّ مقدم!؟»

پرده سنگر را بالا زد و محترمانه گفت: «بفرمائید... خوش آمدید. » همه کنار هم ایستادیم. چند نفری که هنوز خمیازه می.کشیدند، لباس.هایشان را مرتب کردند. سایة بلندی در دهانة سنگر پشت به نور ظاهر شد. لباس نظامی داشت و چیزی روی سرش انداخته بود.

بچه ها خواب زده شده بودند و من و امیر را هاج و واج نگاه می کردند. امیر دستی به موهای مشکی و مجعدش کشید و گفت: «زود پاشید سنگر رو مرتب کنید. فکر می کنم الان پشت پرده منتظره». علی که بیشتر از بقیه از خواب نصف و نیمه اش عصبانی شده بود، با عجله پیراهنش را پوشید، بقیه هم غُرغُر کنان تندتند سنگر را مرتب کردند.

امیر رفت و کنار دهانة سنگر ایستاد. از مرتب شدن چند دقیقه.ای سنگر سرش را به علامت رضایت تکانی داد. پرده سنگر را بالا زد و محترمانه گفت: «بفرمائید... خوش آمدید. » همه کنار هم ایستادیم. چند نفری که هنوز خمیازه می کشیدند، لباس هایشان را مرتب کردند.

سایة بلندی در دهانة سنگر پشت به نور ظاهر شد. لباس نظامی داشت و چیزی روی سرش انداخته بود. با شانه به عباس زدم و آرام گفتم: «فکر کنم خارجیه!... از صلیب سرخ یا... ». عباس پوزخندی زد و گفت: «اسمش اکرمه، تو می گی خارجیه!»

برادرا برپا

 گفتم: «آخه... نگاه کن». عباس سرش را بلند کرد. نگاهش کرد و گفت: «نمی.دونم... شاید... »، صدای امیر حرفش را قطع کرد. «خواهش می کنم بفرمائید، بچه.ها منتظرند»، او هم گردنش را خم کرد و داخل شد.

با صدای کلفت و غلیظی گفت: «سلامٌ علیکم». بعد پرده افتاد. با تعجب به او خیره شدیم. از نگاه سنگین ما، سرش را پایین انداخت. سکوت سنگر با انفجار خندة امیر شکست. به یکدیگر نگاه کردیم و زدیم زیر خنده.

از خنده ما تعجب کرده بود، چفیة روی سرش را پایین کشید و روی گردنش مرتب کرد. عباس با چشم و ابرو، به علی اشاره کرد، علی هم چشمکی زد. چند دقیقه بعد، هر دو پتویی را از پشت سر انداختند روی امیر. ما هم که از امیر رودست خورده بودیم و خواب دلچسب بعد ازظهر را هم از دست داده بودیم، همراه آن دو ریختیم روی پتو. مُشت و لگد بود که بالا و پایین می.رفت. امیر زیر پتو داد و فریاد می کرد، اما هیچ کس کوتاه نمی آمد و دست بردار نبود.

 صدای بچه.ها سنگر را پُر کرده بود. بالاخره عباس دلش به رحم آمد و گفت: «بسشه... فکر کنم دیگه ادب شده باشه». پتو را بالا زدیم، امیر مثل پرندة اسیری پرید بیرون. چهار دست و پا گوشة سنگر نشست و شروع کرد به ناله کردن: «آی دستم... دیوانه.ها.... آی کمرم» اما نگاهش که به او افتاد، دوباره شروع کرد به خندیدن. او هنوز آرام و خجالت زده همان گوشة راست سنگر ایستاده بود و ما را تماشا میکرد.

امیر قاه قاه می خندید و دستش را روی پایش می زد. آرام که شد گفت: «فکر کردید من دروغ گفتم؟» بلند شد و پیش او رفت. به شانه.اش زد و گفت: «این اکرمه... از برادرای نجف. تازه به این منطقه اعزام شده».

اکرم هنوز نمی دانست چه اتفاقی افتاده، اما لبخند زیبایی، صورت سبزه و کشیده.اش را جذاب تر کرده بود. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۶/۱۹
سعید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی