شهیدی با پلاک شکسته
شهیدی با پلاک شکسته
بعضى وقت ها مى شد که انسان را به بازى مى گرفتند. همه را به بازى مى گرفتند و چه بسا آن زیر زیرها، کلى مى خندیدند.
ولى خب ما هم از رو نمى رفتیم. از قدیم گفته اند: «گر گدا کاهل بُوَد، تقصیر صاحب خانه چیست؟» راست هم گفته اند. اگر قرار بود سماجت و همت قوى بچه ها نباشد، که همان اوایل باید کار را تعطیل مى کردیم. آنها که به این راحتى ها رخ نمایان نمى کنند.
گاهى هم خودشان اشاره اى مى کنند و آدم را مى کشند دنبال خودشان. یک استخوان بند انگشت کافى است تا همه را دربدر خود کند. آن روز هم یکى از همان روزها بود.
![پلاک](http://img.tebyan.net/big/1387/10/136141143751541952031051672304914811002520.jpg)
بهار سال 70 بود. پرنده هاى کوچک در میان علفزارها و سیم هاى خاردار چرخ مى خوردند. سر مست از بهار، و لوله اى برپا کرده بودند. رفتیم پاى کار. ظهر بود و یک ساعتى مى شد، من بودم و «حمید اشرفى» که هر دویمان تخیریبچى بودیم و «سید احمد میرطاهرى». سنگر تانکى که در مقابلمان قرار داشت بد جورى مشکوکمان کرده بود. رفتیم طرفش. نه. کشیده شدیم آن سمت.
توى حال خودم بودم. کنار لبه کانال قدم مى زدم. چهار پنج مترى به سنگر تانک ، مانده بود که چند چیز سفید نظرم را جلب کرد. رفتم طرفش. چند مهره استخوان ستون فقرات انسان بود که میان خاک ها خودنمایى مى کرد. سه تا مهره استخوانى بودند. به واسطه مداومت و کثرت کار به راحتى استخوان انسان را باز مى شناسم. به اطرافم نگاه کردم. تعداد دیگرى از آنها دیدم. در اطراف پخش شده بودند. چرخى در آنجا زدم. کمى که گشتم، تکه اى از جمجمه انسان نظرم را جلب کرد. جمجمه به اندازه یک کف دست بود. نیروها را نگه داشتم. احساس کردم چیزى پاهایم را آنجا نگه مى دارد. فکر کردم که چه چیزى باید بدنش را این گونه در اطراف پخش کرده باشد. حسّ درونم مى گفت که گلوله مستقیم تانکى در نزدیکترین فاصله او اصابت کرده و بدنش را متلاشى کرده است.
بهتر که دقت کردم. متوجه امر شدم. ظاهراً باید آرپى جى زن بوده که براى زدن تانکى که در سنگر بوده از کانال بیرون آمده باشد و به محض خارج شدن هدف گلوله تانک قرار گرفته و به شهادت رسیده است. اطراف را که گشتم، متوجه شدم استخوان هاى بدنش در شعاعى حدود بیست - سى مترى پخش شده اند. شروع کردم به جمع کردن آنها.
قمستى از کانال هم بریدگى داشت که مشکوک به نظر مى رسید. مقدارى خاک آنجا ریخته و ظاهراً باید چیزى دفن شده باشد. آنجا را با بیل دستى کنیدم. خاک ها را که کنار زدیم، دو جفت جوراب و استخوان هاى خورد شده پاهایش بیرون آمد. چه بسا پاهایش تکه تکه شده، پس باید مى گشتیم و بقیه اندامش را پیدا مى کردیم.
شعاع بیست - سى مترى را وارسى کردیم. اول در سطح زمین و سپس مقدارى خاک هاى مشکوک را کندیم و زیرورو کردیم. تکه هاى استخوانش را که جمع کردیم قسمت هاى عمده بدنش به چشم مى خوردند.
این را مى شد از تعداد استخوان ها و بندها فهمید. هر چند که شکسته و خرد شده بودند. از آنجا به بعد هدفمان پیدا کردن پلاک یا دیگر مدارک شناسایى او بود. هر چه مى گشتیم بیشتر ناامید مى شدیم. اعصابمان خرد مى شد. همیشه خواسته ام از خدا این بوده و هست: «یا شهید پیدا نشود، یا اگر پیدا مى شود پلاک داشته باشد.» آن هم یکى از آنها بود که مى خواستند آدم را دربدر خودشان کنند، هوایى کند تا ببینند چند مرده حلاجیم. چقدر سمجیم.
![پلاک](http://img.tebyan.net/big/1388/07/1124724420816919025512691236130209921781563.jpg)
بچه ها خسته بودند. همه. بیشتر از خستگى، کلافه شده بودند و ناراحت که چرا پلاک این شهید پیدا نمى شود. هرچه مى گشتیم آفتاب امیدمان غروب مى کرد. بچه ها مى خواستند بروند پاى کار و جایى را که نشان کرده اند جستجو کنند. نصف روز بود که وقتمان را گرفت تا بگوید: «حالتان را گرفتم... پلاک ندارم... گمنامم... نمى توانید مرا بشناسید» شاید مى خواست بگوید: «بدنم را همان گونه که بود، در زمین مقدس فکه دفنش کنید و بروید بگذارید در ارتفاع 112، همین جا که تعداد زیادى از دوستانم به خاک افتادند، آرام بخوابم. ...».
آفتاب سرخ شده بود. خونىِ خونى. یعنى که جمع کنیم و برویم. تاریک نشده، هر آنچه را یافتیم درون کیسه ریختیم و رفتیم به مقر. کسى حال حرف زدن نداشت. نگاه هاى پرسنده، به کیسه سفیدى بود که در گوشه چادر قرار داشت. همه از خود مى پرسیدند: «آخر او کیست؟».
نماز صبح را که خواندیم، زیارت عاشوراى باصفایى قرائت شد و درلب طلایى آفتاب، راهى کار شدیم. سوار بر ماشین، از کنار سنگر تانک گذشتیم. میان گرد و خاک پشت سرماشین، چشم ها برگشت به طرف سنگر. هر کس زیر لب چیزى زمزمه مى کرد. با خود گفتم: «خوب ما را سر کار گذاشت...».
چهار - پنج کیلومترى مى شد که از آنجا فاصله داشتیم. از سنگر تانک. از آن شهید گمنام مانده. مشغول کار خودمان بودیم. زمین را وجب به وجب با چشمان خود مى کاویدیم. نگاه ها سرد بود. مثل روزهاى قبل نمى ماند. سرسرى رد مى شدند. دم ظهر بود. اشرفى آمد پهلویم. به بهانه استراحت، کنارم نشست. زیر سایه پتویى که روى میله هاى نبشى میدان مین زده بودیم. حرف دلش را زد. لب گشود و گفت:
ادامه دارد ...